۱۳۹۳ تیر ۲۹, یکشنبه

شبانه

همسر عزیزم بیش از دو هفته‌س که ایرانه و سه چهار روز دیگه برمی‌گرده.
ساعت سه نیمه شبه و من تنها تو خونه مون خوابم نمی‌بره.
یه لحظه به نظرم عجیب رسید: من، تنها، اینجای دنیا، تو یه خونه‌ی تاریک. ذهنمم خیلی فعال شده بود و خوابم نمی برد.
بعد به خودم گفتم این یه لحظه مهمه. حتما که مجبور نیستم بخوابم. به خصوص که فردا نباید برم سر کار با اون رییس دوست داشتنیم! به قول شلدون این سارکاسموس بود!

اتفاقی گذارم به بلاگم افتاد و خوندن معدود یادداشتای چند سال گذشته سحرم کرد! فکر کن تولد بیست و پنج سالگیم. فکر کن اگه الان اون سنی بودم چقدر خوشحال بودم. این مهم نبود زیاد واسه‌م. مهمتر این بود که چقدر روحیات و دغدغه‌ها، حال و هواها و حتی اتفاقات از یادم رفته. خوندنشون خیلی خوب بود.

در نتبجه حالا فقط ثبت حال و احوال میکنم بعد از این همه ننوشتن.
همسر عزیزم نیست. تنهایی رو نشد خیلی خوش باشم. گاهی کمی دلگیری و دمغی از بی پیوندی با این جامعه بود و بدتر از اون خیلی از اوقاتش تحمل دیکتاتور بد اخلاق و افسرده و اعصاب خوردیای کاری. که مثلا همین امشب دیدم خانم م مقاله‌ای رو که براساس کار من بود و من به گریه افتاده بودم تا متن بی سر و تهش رو سر و سامون بدم و مقاله‌ش بکنم به اسم خودش و آقای رییس تو یه ژورنال ایرانی چاپ کرده! بله وقتی آقای رییس اجازه میدن ایشون تزشون رو هم درسته از کار من کپی کنن و من هم مثل احمق‌ها به دستور رییس همه راه و چاه کار رو نشونش میدم اینجوری میشه. حالا مقاله‌ای که برای یه ژورنال معتبر آماده کردم دست آقای رییس گیر کرده. خدا می دونه می‌خواد چه بازی‌ای سرش در بیاره و برای اینکه اسمم رو به حق اول بنویسم چقدر باید اعصاب خوردی داشته باشم. من دو تابستونه دارم رو این زحمت می کشم. برای نوشتن مقدمه‌ش واقعا تمام تابستون قبل وقت گذاشتم. چون واقعا خوندم کارای بقیه رو و نقد کردم و جایگاه کار خودم رو پیدا کردم. حالا همه اینها احتمالا جزو ایده های رییس به حساب می آد. نه که همش مال من بود. اما من بی پیش داوری با کار دیگران دست و پنجه نرم کردم. اما هر بار مجبور بودم بکشم خودمو تا راه خودمو به ایشون بقبولونم. چون از دید ایشون همه چی معلوم بود از اول و بهترین راهها نزد ایشون بود. راهی که من رفتم برای مقابله با یه همچین موجودی این بود که انقدر ملایم بی خبری هاش رو به روش بیارم که بتونم کار رو تو جای درستی پیش ببرم. یادمه اوایل هر بار که به روش می اومد قیافش حسابی می رفت تو هم! تصور کن محیط علمی و نقش استادی رو! چقدر توقف‌ها و درجاهای بیخود به کارم زده شد به خاطر همین روحیه و بی خبری ناشی از اون بماند! خوبیش رو هم بگم. باهوشه. خوش فکره و خوب می نویسه و ادیت میکنه. ولی ...! بگذریم گفتم دیگه!

الان می دیدم تو ایران هم کم شاکی نبودم این آخرها. باید جم و جورش کنم. در ضمن پر رو هم شدم یه کم! می زنن سر کار نابودم می کنن! باید مراقب باشم. مثل اول کارم اینجا. می بینی؟ اینجا دچار ترس از دست دادن کارم و باید به خیلی چیزا تن بدم. به اینکه رییس بی دلیل عصبانی بشه روم، به زیرآب زنی همکارا... . این هم از سنه هم از مهاجر بودن. آدم مجبوره سر کنه خودش رو. بقیه همکارا هم کردن! همینه همه افسرده‌ایم!

کارای خوبی هم کردم این روزا. خیلی سخنرانی گوش دادم تو تد. اگه این سیستم راه اومدن با رییس رو بتونم تاب بیارم، خوبه، یه کم به آدم میدان پیشرفت میده. آسون نیست. ولی خوب حالا کلاس هایی دارم که شروع میشه اکتبر و براش انگیزه دارم. پروژه رسپی کابوسه اما.

راستی مک بوک ایر خریدم و چقدر خوبه. قبل از سفر اسپانیا و واقعا بعد مدتها از یه خرید اینجوری راضیم. فقط کیبورد فارسی الان باهام راه نمی آد!
مامان می آد یه ماه دیگه. عجیبه. خونه هم عوض می کنیم. شلوغه تابستون بدجوری.
اما واقعا باید بیشتر قدر اینجا بودنمون رو بدونم.
راستی دوست دارم اعتماد به نفس و رضایت از خودم رو و زندگی سکسی‌م رو بهبود بدم. گاهی دلم می گیره از اینا.
بعضی از این سخنرانی ها ذهنمو باز کرد نسبت به ارتباط اینها.

خسته شدم. بخوابم کم کم.
یه شب تو سال هشتاد و شش، هفت سال پیش، نوشتم:

بعضي شب‌ها واقعا دلم مي‌خواهد با اين ليموترش عروسي كنم! كاش مي‌شد پيش هم شب‌هاي آسوده‌تري داشته باشيم و كاش قبلش چند تا كتاب نو خريده باشيم! كاش با هفت هشت ساعت كار روزانه، شب‌ها براي خودمان بماند. 

فکرشو بکن. الان اونجام. ولی کتاب نمی خونم! دوست دارم یه کم برگردم به کمتر مادی بودن‌های جوانی. یه دختره سر کار هست که انگار مال این زمانه‌ی تن و سکس و برونگرایی نیست. انگار کمی از من خوشش می‌آد. اتفاق جدیدی بود اینجا. دیروز که یه نامه ازش گرفتم گفتم اینها نشانه‌س. یه کم عوض کن خودتو. معنوی تر شادتر و قوی تر باش اما خودتو در معرض دید دیگران هم بگذار. فعال باش. همسر عزیزت رو هم محکم بغل کن وقتی اومد! نمیشه که از درون مرده باشی و بعد از شهر انتظار پذیرش داشته باشی. همه ش با هم درست میشه وقتی با تمام قلب زندگی کنی!

۱۳۹۲ آذر ۸, جمعه

بیست سالگی

 
- ای وای!

حسن: ای وای برای چی؟

- برای بیست ساله‌گی! برای نگاه رامین، تو یا من به اون آجرها و اون آب سرد کن خراب و دشتی که چند لحظه بعد هویدا می شد. برای همه دخترهایی که زمانی دوست داشتم و تو اون مسیرها می دیدم. برای همسرم که اولین بار چند قدم جلوتر از اینجا دیدمش. برای همه غذاهایی که اونجا خوردیم. برای همه ی گفت و گوهای اونجا. برای تو و عشق‌های آتشینت و برای رامین عزیز. برای ما که تو سی سالگی از هم دوریم و برای سرگذشت غم انگیز اون سرزمین از اون زمان تا حالا.

از فیسبوک. نوامبر 2012.

۱۳۹۲ شهریور ۲۳, شنبه

از کنفرانس شبیه‌سازی در فرانسه - یک

کوله‌ام، که سولماز همسفرم کرد، چه همراهی است!

آبی، سراپا آبی، و همان لحظه‌های دیوانه‌گی، که باید همان جا، در همان لحظه، نگه‌شان داری.

آن لحظه‌ای که دوستان را دیدم و غم غربت و تنهایی گرفتم و آن لحظه‌ای که راه، دیگر مسیر خسته از آفتاب میان این ساختمان‌ها نبود.

۱۳۹۲ تیر ۱۹, چهارشنبه

خانه‌ی دوست کجاست؟



 

نمی‌دانم این کروکی جشن عروسی ما چگونه سر از کامپیوتر محل کارم در آورده. در آن روزهای پرمشغله‌ی پایان خدمت و تدارک عروسی و دورخیز برای سفر به اینجا، دو سه روزی روی این کروکی وقت گذاشته بودم. یافتن خانه‌ی همسرم، که جشن را آنجا تدارک دیده بودیم، آسان نبود. اما این وسواس و دقتی که من با گوگل ارث و اتوکد به خرج دادم و این وقتی که من صرف کردم، بیش از این که به پیچیدگی‌های نشانی مربوط باشد، از شخصیت و عادات من آب می‌خورد!

یادم می‌آید حامد و حسن، همکلاسی‌های معماری دانشگاه هنر، که با هم مسیر چهل پنجاه کیلومتری را رانده بودند، گفتند که با دنبال کردن این کروکی همه چی به آسانی درست در می‌آمده و بی هیچ مشکلی خانه را یافته بودند و این که این کروکی دقیقن با منی که می‌شناسند می‌خواند. خوب، این فقط یک تعریف نبود. آنها به هماهنگی کروکی با شخصیت من اشاره می‌کردند که برایشان آشنا بود: همکلاسی و دوستی که معمار خلاق و برجسته‌ای نبود اما در گوشه کنارهای علمی معماری و شاید در زندگی شخصی دقیق و منضبط بود. در هر صورت این گفته‌ی آنها به من چسبید؛ بیش از خیلی چیزهای دیگر که در چنین جشنی به آدم‌ها مزه می‌دهد. خوب، من رقصنده‌ی خوبی نیستم، یک شوهر کلاسیک نیستم، اما کارهایی را که به دست می‌گیرم دقیق‌تر و درست‌تر از معمول انجام می‌دهم.

پانوشت:
این روزها هم شاگردان کلاس شبیه‌سازی ترم گذشته‌ام به گوش همکارها رسانده‌اند که از دید آنها من بهترین استاد ترم قبل بوده‌ام و این هم طعم خوبی دارد که گاه به گاه مزمزه‌اش می‌کنم. اگر مجالی باشد درباره تجربه‌ی این کلاس و برخورد همکارها می‌نویسم.

۱۳۹۲ تیر ۱۱, سه‌شنبه

بازگشت

پس از سال‌ها رها کردن این خانه‌ی قدیمی، حالا که سنم از سی گذشته و دو سال است که از زادگاه و خانواده و دوستان دورم، سرک کشیدن اتفاقی به اینجا و خواندن نوشته‌های چند سال پیش و یادآوری تکه‌های فراموش‌شده‌ای از زندگی‌ام بسیار دلپذیر بود.
.
قالب قدیمی را که مشکلاتی داشت به روز کردم و نوشته‌های معدود وبلاگ دیگرم - تهران-وین - را به اینجا منتقل کردم. می‌خواهم باز سر و سامانی به اینجا دهم، که هر روز که می‌گذرد این حقیقت ملموس‌تر می‌شود که از ما هیچ چیز جز این خاطره‌ها و یادداشت‌ها نمی‌ماند.

۱۳۹۱ مهر ۱۸, سه‌شنبه

عصبانیم. نمی‌توانم باور کنم این مرد، با این همه ادعا، با این بداخلاقی و نگاه از بالا به دانشجویان، چطور جلسه اول کارگاه شبیه‌سازی عملکرد حرارتی ساختمان را انقدر بی مسؤولیت و انقدر خجالت‌آور و مسخره سرهم بندی کرد.
 .
این کارگاه قرار بود فقط کارگاه من باشد اما خانم‌ها و آقایان که آرامشان بریده بود که نکند من همه‌ی توجهات را به سمت خود جلب کنم، هر نرم‌افزاری را که یک بار باز کرده بودند در برنامه گنجاندند و چهار جلسه از اول و چهار جلسه از آخر را برای خودشان، و جلسات بعد از تعطیلات ژانویه را هم برای یک استاد دیگر (که آن هم قصه‌ای داشت سال گذشته) گرفتند. نتیجه این شد که در جلسه اول که می‌بایست دانشجو را به موضوع علاقه‌مند کنند، یکی از نرم‌افزارها کتابخانه‌اش باز نشد و فلج شد، آن یکی هم اصلن اجرا نشد.
.
اول کلاس، شازده تند و تند شروع کرد به تشریح نرم‌افزار، در حالی که بیشتر دانشجوها هنوز مشکلات لاگین در سایت و دانلود و اینها داشتند. متوجهش کردیم که اول مطمئن شود همه همراهی‌اش می‌کنند بعد ادامه دهد. بعد از کمی انتظار که شروع کرد درس بدهد، انگار تازه فهمید که برنامه‌ها مشکل دارند، کلاس را تمام کرد و گفت که کلاس امروز فقط برای آن بود که مطمئن شویم همه تمام برنامه‌ها را درست نصب کرده‌اند! پس این همه عجله برای شروع تدریس برای چه بود؟
.
بیچاره دانشجوها. این همه راه آمده‌اند از کشورشان، این همه پول خرج کرده‌اند برای زندگی در این شهر سطح‌بالای گران قیمت، صبح زود در هوای سرد وین آمده‌اند سر ساعت نه در کارگاه سه ساعته شرکت کنند، این مرتیکه کلاس را ساعت ده تمام می‌کند چون دیگر هیچ حرفی برای گفتن ندارد. لابد با خود فکر می‌کند دانشجوها هم که همیشه از تعطیل شدن خوشحال می‌شوند.

.
به خاطر دانشگاه و علم‌آموزی اینجا نیایید. خبری نیست. البته می دانم که ما بیچاره‌ها بسیار دلایل دیگری نیز داریم.
.
یادآوری‌ها برای کلاس خودم
- بخشی از مشکل به خاطر آماده نبودن نرم‌افزارها، مشکلات لاگین و سرعت پایین دانلود بود. این را می‌پذیرم. ولی به هر حال اگر کمی کک این دوستان برای دانشجویان می‌گزید می‌توانستند کلاس بسیار راضی‌کننده‌تری داشته باشند.
- باید چک کنم اتصال لپ‌تاپم به پروژکتور مشکلی نداشته باشد که کمتر گیر مشکلات سیستم سایت بیفتم.
- باید چک کنم مشکلات دانلود و نصب همه تمام شده باشد که وقتی مبانی رو شروع می‌کنم، برای خودم سخنرانی نکنم.
- یادم باشد در جلسه آخر این استاد گرامی، به بچه‌ها یادآوری کنم نرم‌افزار‌های من را از روی راهنمایی که روی سایت گذاشته‌ام، نصب کنند.
- به هر حال شاید این بلاها زمانی سر خودم هم بیاید، به خصوص اگر با این سیستم مسخره‌شان مجبورم کنند چیزی را درس بدم که رویش کار نکرده‌ام. خوب اینها را می‌شود به شکل تجربه‌ای دید که چگونه می‌شود در شرایط بحرانی بهتر عمل کرد. همیشه که نمی‌توان از پیش آماده بود و همیشه که همه چیز مطابق پیش‌بینی پیش نمی‌رود.
- آها! یک چیز دیگر هم که اول کلاس از مشکلات بچه‌ها در لاگین و این حرف‌ها فهمیدم این بود که حواسم باشد زیاد سخت نگیرم و زیاد در سطوح بالا پیش نروم. انرژی پلاس برای خیلی از اینها در حد شوخی است! باید این موضوع رو جوری مدیریت کنم که نه سیخ بسوزد نه کباب. چه این سیخ و کباب دانشجویان قوی و ضعیف باشند چه انرژی‌پلاس. آخر انرژی پلاس خیلی ساده شده هم می‌ترسم بدجوری گمراه‌کننده باشد!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۲, جمعه

میان آدم‌هایی که هر کدام از سرزمینی آمده‌اند، هیچ کس شعری به زبان مادری‌اش نمی‌خواند.
نمی‌دانم آهنک‌ها و ترانه‌ها جایش را پر کرده‌اند یا نه، اما من هنوز گاه و بی گاه راه می‌روم و شعری را بلند می‌خوانم.
دلواپس شعرها هستم، در همه‌ی زبان‌ها. عاشقی باید که شعری را برای معشوقی از نو بسازد.



۱۳۹۰ آذر ۲۳, چهارشنبه

نمی‌دانم از دست این هم‌کاران اتریشی چه کنم! آخر این همه سردی و نامهربانی و حسادت و دشمنی برای چه؟

۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه

Imagine that you are forced to be in an environment, and for a short time you feel like everyone ignores you, everyone denies your abilities; everyone tries to punish you, because of some mistakes or some stupid policies and hierarchies. There is no friend and no forgiveness from old friends; there is not even a place to be alone instead of WC where after 2 minutes there is someone else knocking the door! I know that reality is never this crazy but sometimes you just feel like this.

Nonetheless it is likely that again sometime someone from nowhere gives you hope. Like what my great colleague did today, with showing his belief in me and in my work for just a few seconds during his presentation. I am so happy that I have a colleague like him. We are too different but he teaches me to be strong and to be just by myself in such moments and such environments. Although these days the project is in a bad period, I have had some of the best times of my life by being deep into it and by being creative. I’m sure that I’m going to change the situation again.

P.S: Tonight we watched that great Austrian movie “Revanche” on an Austrian TV channel and again we should say: Wow! what a movie!

۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه

روسیک

کنار یک هم‌کلاسی روس نشسته‌ام و حرف‌های استاد را در مورد آسایش حرارتی گوش می‌کنم. لحظه‌ای به زبان روسی فکر می‌کنم و از آنجا ذهنم پرواز می‌کند به سمت آن رییس دوران سربازی که کمی روسی خوانده بود و یک روز کتاب‌های قدیمی آموزش زبان روسی‌اش را نشانم داد. بینوا در کار تعمیرات تانک بوده و گمان می‌کرده برای دوره‌های آموزشی به روسیه می‌برندش که انگار به رسم معمول کله‌گنده‌تر‌ها را برده بودند. انگار تنها بهره‌ای که از این زبان برده بود یک بار گفت و گو با کارشناس زنی از روسیه بوده که با همان تیک‌‌های عصبی همیشگی‌اش، که انگار از موج‌گرفتگی بود، و البته با آب و تاب بیش‌تر از معمول، برایم بازگو کرد.

۱۳۹۰ مهر ۱۴, پنجشنبه

۱.
بالاخره این کلاس‌های ما شروع شد. کم کم از درس دادن پروفسور عزیزمان خوشم می‌آید و گاه به گاه با درس دادن‌های خودم مقایسه‌اش می‌کنم. بالاخره درس مبانی فیزیک ساختمان است دیگر. من هم در اندازه خودم ایده‌هایی برای تدریسش داشتم. ولی این پروفسور عزیز ما که گرم صحبت می‌شود تسلطش در تداوم دادن به بحث ستودنی است. شوخی‌ها و برخی از کلماتش هم، که گمان می‌کنم تکه‌هایی از شخصیت ‍پنهان‌شده‌اش را بروز می‌دهد، برایم دلپذیر است. یک جا هم برای توضیح قانون دوم ترمودینامیک چند دقیقه‌ای راجع به احتمالات و حرکت طبیعت به سمت بی‌نظمی سخن گفت که ما را حسابی حیرت‌زده کرد.

۲.
امروز در کلاس سردمان بود. خدا پس‌فردا را به خیر کند که دمای هوا یک دفعه تا نزدیک‌های صفر درجه سقوط می‌کند!

۳.
این روزها آنچنان در مسایل خودساخته‌ای در شبیه‌سازی درگیر شده‌ام که تازه بعد از کلاس‌ها می‌روم در موسسه و تا بیرونم نکنند آنجا هم پشت کامپیوترم می‌نشینم. فعلا که درگیر بهره‌گیری از الگوریتم‌های بهینه‌سازی برای کالیبریشن مدل انرژی یک ساختمان موجود هستم و جالب آن جاست که در راهی افتاده‌ام که اصلا اطلاع ندارم چقدر در سطوح بالای آکادمیک خنده‌دار است یا نه. اما انقدر درونش فرو رفته‌ام که تا راه خودم را به پایان نرسانم این در و آن در نمی‌زنم که ببینم در گوشه گوشه‌ی دنیا چگونه این کار را کرده‌اند. خوب این زیاد خوب نیست. اما به هر حال ده سال مدل‌ها را به شکل احمقانه کالیبره کرده‌ام حالا می‌خواهم اول جواب آن ده سال را بدهم!

۴.
خیلی خوشحالم که س دانشگاه قبول شد. تحمل آدمی که اینقدر و گاهی فقط در فکر حل مسایل دانشگاهش باشد کار ساده‌ای نیست. اما حالا که خودش هم در این فضا دانشجو می‌شود خیالم راحت‌تر است.

۵.
انگار هیچ شرح حالی از من اگر به زنان نپردازد به تمامی صادقانه نیست. تردیدی نیست که ترکیب تمام آن گذشته و آن تربیت و آن کشور با زنانی از این دیار ترکیب دلگیری می‌شود. حالا به اینها، ماجرای این دو نازنینی که تازه‌گی‌ها در کشورم پس از آزادی از زندان خودکشی کرده‌اند اضافه شود، اول صبحی قبل از کلاس بغضم می‌گیرد. اما اینها و این درگیری در کار آدم را سبک و زلال می‌کند که تا جایی که می‌توانی به سادگی با آدم‌های دور و برت ارتباط برقرار می‌کنی و از کار خودت بیش از پیش لذت می‌بری، که با تقدیر تلخ هیچ نمی‌شود کرد و تازه من از سپید بختان آن سرزمین هستم، سرزمینی که نازنین‌ترین مردمانش در سیاه‌چاله‌هایی به آرزوی مرگ‌شان نیز نمی‌رسند.

۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

پانزده سال پس از کلاس جی دبلیو بیسیک

لذت بی حد و حصر برنامه‌نویسی را پس از حدود ۱۵ سال دوباره کشف کردم. گمان می‌کنم کلاس دوم راهنمایی بودم که با افسون کی‌بورد و مانیتور و کیس و کمی بعد با آن زبان جی دابلیو بیسیک آشنا شدم. این روزها یادم آمد که آن زمان چقدر از برنامه نوشتن لذت می‌بردم و افسوس خوردم که در این در و آن در زدن‌های نوجوانی و جوانی رهایش کردم. حالا چند روز پیش دوباره لذت جادویی تلاش برای حل یک مسأله از طریق یک برنامه و موفقیت‌ها و ناامیدی‌های گاه به گاه این فرایند را تجربه کردم. جالب آن است که آن قدر در این ماجرا غوطه‌ور می‌شوم که حل مسأله به کل زندگی‌ام امید و شادی می‌آورد و ناامیدی از حل آن به همان وضعیت لعنتی کلافه‌گی از بی‌حاصلی و بی‌هویتی خود بازم می‌گرداند.

۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه

دانوب

آمده‌ام، تنها، کنار این رود آرام، دانوب، نشسته‌ام. نسیم خنک تابستانی می‌وزد و این رود سبز زیر تابش آفتاب، آن گوهر کم‌یاب وین، از برابرم می‌گذرد. گاه و بی‌گاه زنان و مردانی پیاده، به دو یا سوار بر دوچرخه نگاهم را دمی به دنبال خود می‌کشند. به س فکر می‌کنم که نیست و جایش خالی است و به آن کس که پنهانی نگاهم می‌کرد و به خودم و آنچه می‌خواهم باشم، آنچه نمی‌توانم باشم و آنچه باید باشم.

۱۳۹۰ مرداد ۶, پنجشنبه

۱۳۹۰ تیر ۱۸, شنبه

تهران - وین

من تو یه وبلاگ جدید می‌نویسم، که دستم تو نوشتن کمتر بسته باشه و با فضای ذهنی الانم بیشتر بخونه. اگه کسی خیلی دوست داشت نشانی اونجا رو داشته باشه، برام یه ایمیل بزنه تا نشانی وبلاگ جدیدم رو براش بفرستم.

۱۳۹۰ تیر ۱۷, جمعه

سوکول از آلبانی

امروز سه چهار ساعتی با پسری از آلبانی بودم. روز نهار پایان ترم دانشکده، که از معدود کارهای دسته‌جمعی اینجاست، شناخته بودمش. او تحصیلات دکتری‌اش را تمام کرده و بعد از هفت سال همکاری باید از اینجا برود.

در میانه‌ی حرف‌هایمان، که بیشتر درباره‌ی شرایط نابرابر نسبت به همکاران اتریشی و خلق و خوی سرد و گاه توهین‌آمیز و تحقیرکننده‌ی آنها بود، موبایل دوست آلبانیایی ما زنگ خورد. خودش بعد از صحبت تلفنی گفت آن سوی خط دختری بوده که یک بار ترتیبش را داده (فعلاً این کلمه را به جای فاک می‌گذارم!) و حالا زنگ زده و می‌خواهد دوباره او را ببیند.

خواستم از زیادی سکسی شدن صحبت جلوگیری کنم و گفتم که خوب اینجا مجرد بودن دست‌کم این خوبی رو داره که می‌تونی با این جور ماجراها کمتر بین این اتریشی‌ها احساس تنهایی کنی. این حرف رو از رو حرف استاد بازنشسته‌ام گفتم، که همین چند روز پیش بهم گفته بود که وقتی جوون بود و تو متروی اینجا کسی کنارش نمی‌نشست ناراحت نمی‌شد چون با خودش می‌گفت: عوضش من دارم ترتیب دختراشون رو می‌دم!

دوست آلبانیایی ما هم حرف ما رو تأیید کرد و گفت البته من باید مراقب باشم چون که دخترهای اینجا دیوانه‌اند و ادامه داد که یک بار یکی از دخترهای یونانی که ترتبیش را داده آمده در انستیتو داد و بیداد راه انداخته و گفته کو اون استادی که ترتیب دانشجوها رو می‌ده و ول‌شون می‌کنه و اینکه تو عاشق من نبودی و اینها و خلاصه کلی آبروریزی شده و پروفسور هم از اتاقش بیرون اومده و فهمیده. اما آخر حرف‌هاش گفت که این اتفاق از یک جهت هم خوب بوده. چون بالاخره دیگران فهمیده‌ن که اون هم یه مرده و می‌تونه ترتیب یه دختر رو بده. این جمله‌ش از اون جمله‌ها بود.

چند دقیقه بعد بهش گفتم که من یه مرد متأهل کاملاً وفادار هستم تا یه وقت فردا نیاد سراغم با هم بریم غم تحقیر و تنهایی رو از تن‌مون به در کنیم و خوب دیگه لازم ندیدم بهش بگم که من چقدر همسر عزیزم رو دوست دارم و اینجور وقت‌ها چه‌جوری بغلش می‌کنم.

۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه

یک دفاعیه دکترا

عصبانیم! از دست این دنیایی که اینقدر شل شده است اعصابم خرد است!

امروز رفتم به جلسه دفاع دکتری یک ایرانی. آلمانی حرف می‌زد، آن هم خیلی آهسته، و من خیلی نمی‌فهمیدم. اما همه چیز به نظرم بیخود و مسخره آمد! اسلایدهایی بر صفحه انداخته بود که هیچ چیز از هیچ کدامش خوانده نمی‌شد. جالب این که همان اول استادش از او خواست که دست کم صفحه را ماکسیمایز کند و او در جواب گفت به این نوار ابزار کناری برای انتخاب اسلایدها نیاز دارد. یعنی حتی حاضر نبود از کی‌بورد استفاده کند یا گاهی بین حالت تمام صفحه و غیرتمام صفحه جابه‌جا شود. تازه بعد از پایان دفاع وقتی استادها رفته بودند که نمره بدهند من رفتم سراغ پروژکتور و با چرخش یک غلتک و یک اهرم تصویر هم بزرگ شد هم کلی واضح‌تر!

کارش هم که به نظر همان ممیزی مسخره می‌آمد، سه ساختمان در همان تهران خودمان، با کمک یک شبیه‌سازی بسیار مقدماتی در حد ورود نرخ تعویض هوا و آخر سر هم اعلام اینکه با بهره‌گیری از یک عایقی که انتخاب کرده و خوبیش این است که آتش نمی‌گیرد (به به چه خوب!) چقدر صرفه‌جویی انرژی حاصل می‌شود و چقدر پول در حالت فرضی اجرای این اقدامات به جیب‌مان می‌رود که آن هم با استفاده از یک نرخ تخیلی انرژی که انگار نرخ انرژی ترکیه بوده حساب شده است!

اساتید هم بعد از چند دقیقه آمدند به او نمره خوب دادند و تمام! حالا چیزی که هنوز نمی‌دانم این است که قضیه در میان خودشان چقدر این طور است. اینجا تا حدی پذیرفته‌اند که این شرقی‌ها مدرکی می‌خواهند و می‌آیند یک کار الکی‌ای می‌کنند و بر می‌گردند کشور خودشان. در نتیجه ماها را انداخته‌اند یک ساختمان دیگر با هم خوش باشیم، اما جا و سطح کاری‌ خودشان متفاوت به نظر می‌رسد. دست کم این را فهمیده‌ام که از خیلی از مقالات و پایان‌نامه‌هاشان می‌توانم خیلی چیزها یاد بگیرم. اما این ممیزی آشغالی که امروز به عنوان پایان‌نامه دکتری دیدم چی؟ دست کم دفاع پروژه فوق لیسانس من جذاب‌تر بود! من فکر می‌کردم یک پروژه دکتری باید مرز دانش را دست کم انگولک کند!

بعد این غرغرها تصور کنید که من باید در کنار دو ایرانی دیگر کار کنم که رؤیایشان دفاعی به این صورت است که گرفتاری‌ها تمام شود و خلاص شوند و خب البته که دوست دارند بعدش هم اینجا بمانند؛ شاید هم ماندند. حالا ما اینجا باید این داغ را تحمل کنیم و بیرون که می‌رویم آن را که این اتریشی‌های عزیز حالشان از دیدن ما بد می‌شود!