۱۳۸۳ بهمن ۱۷, شنبه

يك معجزه ... يك معجزه‌ي كوچك
يادداشتي بعد از ديدن "باغ‌هاي كندلوس" ساخته‌ي ايرج كريمي



سينما براي من وسيله انديشيدن و رؤيا پردازيه.
سينما براي من وسيله غرق شدن در لذت زندگي نابه؛ مدهوش شدن و سرشار از شادي شدن تو زندگي نابي كه روي يك پرده نقره‌اي رقم مي‌خوره!


سينمايي كه من دوست دارم در زندگي انديشه مي‌كنه، به تلخي‌هاش، به رنج‌ها و شادي‌هاش، به پيداها و ناپيدا‌هاش و به خاطرات و فراموش‌شده‌هاش نقب مي‌زنه.
سينمايي كه من دوست دارم اين همه رو انجام ميده، در حالي كه يك لحظه هم به دام ساده‌انگاري يا عوام‌فريبي نمي‌افته، اما حتي اگه به تلخ ترين رويدادهاي زندگي نقب زده باشه، باز هم اميدي جستجو مي‌كنه و شادي‌ و لذتي به بار مي‌ياره، حتي اگه هيچ اميدي در اون موضوع وجود نداشته باشه!
و دقيقا براي همينه كه من در سينما رؤياهامو دنبال مي‌كنم. يعني مديوم سينما مديومي مخصوص خودشه، قواعد زندگي خودش رو داره و اينها لزوما با قواعد خود زندگي يكي نيستن.
سينمايي كه من دوست دارم دقيقا از همين جا متولد ميشه.
از به تصوير كشيدن يك رؤيا، اون قدر استادانه، كه بتونم باورش كنم. سينمايي كه كمك كنه رؤياهاي ناممكني رو كه دوستشون دارم دست كم تو سالن تاريك به تمامي باور كنم و تو سرخوشي تجربه‌شون سرشار از شادي بشم.


فكر كنم به خاطر همين نگاه و دوست داشتن بود كه از بچگي بارها و بارها يك نماي پاياني فيلم هامون رو مي‌ديدم. هر چقدرم بگن پاپان فيلم تحميلي بوده من باز هم تو لذت اون نفس آخر حميد هامون و گم شدن ناگهاني صدا تو سياهي و تيتراژ و موسيقي پاياني غرق مي‌شم.
لذت ديدن پايان مسافران هم به همين خاطر بود و چقدر كلافه مي‌شدم وقتي كنار دستيام مي پرسيدن "چي شد؟ اينا مرده بودن يا نه؟ يعني چي؟". من ديگه تو لذت سينما و زندگي و معجزه‌ش غرق شده بودم و هيچ چي نمي‌فهمديم.
باز به همين خاطر بود كه شيفته پاپان ناب نفس عميق شدم. چون واقعا باورش كردم. چون ديدم چه ساده و با چه ظرافتي آدمهايي كه همين چند دقيقه قبل از دره سقوط كردن زنده‌ن و من صداشون رو مي‌شنوم صدايي كه درست انگار از يه دنياي ديگه‌س؛ نه از دنياي آخرت، نه، درست از دنياي سينما!


و همه اينا رو گفتم كه بگم چند روز پيش هم به لطف يك استاد ديگه يك بار ديگه يكي از اين لحظات رو تجربه كردم. گرچه هنوز شيفته كل فيلم باغ‌هاي كندلوس ايرج كريمي عزيز نشدم اما همون يك سكانس كافي بود كه بگم يك شاهكار خلق كرده.


سكانسي بود كه دختر مبتلا به سرطان مريض‌حال فيلم، كه روزهاي آخر زندگيشو توي بيمارستان مي‌گذروند، سيني غذا به دست از راهرو اومد تا وارد اتاقش بشه. اون فقط يك آرزو داشت ... آروز داشت كه يه بار ديگه باغ كندلوس رو ببينه و تو لحظه‌اي كه همين دعا رو به لب مي‌آورد به در اتاق رسيد و درست سر به زنگاه پرستاري از اتاق بيرون اومد و دختر با اون برخورد كرد. سيني غذا از دستش افتاد و غذا روي زمين ريخت.
چه طنين هولناكي داشتي افتادن اين سيني. همه چند لحظه سيني غذا رو نگاه كرديم. انگار با افتادن اين سيني و ريختن غذاها روي زمين همه چي تموم شده بود.
اما ... اما بعد فيلم برگردونده شد! آره درست مقابل چشماي ما فيلم برگردونده شد، غذاها برگشت تو ظرف، سيني جاذبه رو ناديده گرفت و بلند شد و اومد تو دست دختر، دختر هم راهي رو كه اومده بود بر‌گشت و سر راهرو دوباره فيلم به حالت عادي برگشت.
من به تمامي اين صحنه رو باور كردم و يك لحظه هم احساس مسخر‌ه‌گي و كاذب بودن نكردم.
دختر دوباره راه رو اومد و اين بار، سيني به دست از كنار پرستاري، كه باز هم درست سر به زنگاه از اتاق بيرون اومده بود، گذشت و وارد اتاق شد.
واي! من هرگز نمي‌تونم با كلمات نوشتاري اين معجزه رو توصيف كنم. فقط خواستم لذت مرور و سختي نوشتنش رو تجربه كنم. اين اتفاق فقط با كلمات سينما و روي پرده سينما مي‌تونه بيفته و اون هم به دست يه استاد. يه استاد كه جلو چشمون كاري در اين حد مسخره و غيرمنظره انجام بده اما ميخكوبمون كنه. استادي كه جرأت كنه و خطر مضحكه شدن فضاي فيلمشو رو نديده بگيره و درست جلو چشممون فيلم رو بگردونه و همه‌مون رو در لذت يك معجزه كوچيك غرق كنه. معجزه نخوردن به پرستار و نيفتادن سيني روي زمين، معجزه اميد و ايمان و عشق و جاودانگي!
واقعا حسوديم شد آقاي كريمي و به خاطر همين يك صحنه هم كه شده بهتون تبريك مي‌گم.