۱۳۸۲ دی ۷, یکشنبه

آخرين روز قبل از رفتن بچه ها به کرمان، تو دانشگاه همه بم ميگفتن چرا نمي‌ياي؟
نميتونستم بهشون بگم که دليل اصليم براي نيومدن دور نبودن از يه دوست بوده، که حالا ديگه بهتره ازش دور باشم!
بي دليل شده بودم اما ديگه خودمو براي تهران موندن مهيا کرده بودم!
کاراي زيادو که نمي تونستم بهونه کنم چون همه دانشجوياي معماري تو اين موضوع شبيه همن! فقط يه چيز بود که کمکم ميکرد جلو خواهشاي دوستاي خوبم که يکيشونم همه بار سفر به دوشش بود سخت وايسم. اونم دومين جشنواره دانشجويي معماري و شهرسازي بود که من مسوولش بودم و آخرين مهلت تحويل آثارش مييفتاد تو سفرمون. و واقعا هم نميشد جا بذارم و برم سفر.
اما خودمم کم کم يه ترسي افتاده بود تو دلم که نکنه تهران که ميمونم دلم بگيره و هيچ غلطي نتونم بکنم. ياد يکي دو سفر قبل افتادم و اشتياق زيادي به رفتن حس کردم.
عاقبت انقدر با فرهنگستان هنر تماس گرفتم و پرسيدم چرا خبري ازشون نيست که گفتن اصلا جشنواره رو انداختيم سال آينده!!
نه! ديگه بهانه اي نداشتم. انگار بايد ميرفتم!
البته من هنوزم نميدونم تصميمم درست بوده يا نه. آخه يک شک تلخي تو دلم هست که اين نوشته جاي گفتنش نيست ...
اما خوب موقع برگشتن هممون حس کرديم که خيلي خوب شد اين سفر رو رفتيم و مي‌ارزيده که حالا مثل اسب چهار نعل بدويم و کارامونو با خودکشي برسونيم.

Ɛ

حدوداي 9 صبح جمعه بود. هيچ وقت از رسيدن روز و دراومدن آفتاب انقدر خوشحال نشده بودم. مثل گل آفتابگردون دنبال آفتاب بودم تا ببينم از کدوم سمت اتوبوس مي‌ياد داخل تا برم و اونجا بشينم.
از پنجشنبه ساعت 8 شب که از کرمان راه افتاده بوديم دقايق خيلي بدي رو گذرونده بودم. انقدر کرمان و بم سرماي وحشتناکي داشتن که ديگه بدنم تاب نياورده بود و حسابي حالم بد شده بود. تمام شب تب داشتم. حتي نيمه شب بالا آوردم. پونزده ساعت راهي که تا تهران داشتيم برام درست مثل يه کابوس بود. به خصوص ساعات شبش که اتوبوسمون سرد سرد بود و ناچار سه تا شلوار و دو تا ژاکت و و دو تا کاپشن پوشيده بودم. يه کلاه پشمي مسخره‌م گذاشته بودم رو سرم که حسابي خنده دار شده بود. آخه سرماي کوير تا مغز استخون آدم ميرفت. فقط ميخواستم خودمو گرم نگه دارم و بخوابم. اصلا نمي خواستم به اين موضوع فکر کنم که کارم درست بوده که رفتم کرمان يا نه.
آره انگار همين حدوداي 9 صبح بود که يه پيغام رو تلفن يکي از بچه ها اومد. پيغامي که فقط ميتونيست يه شوخي باشه. فقط يه شوخي. شوخي‌اي که هيچ جوري نميشد باورش کرد. پيغام اين بود : امروز صبح تو بم زلزله اومده و کل ارگ بم با خاک يکسان شده.

Ɛ

يعني واقعا همچين چيزي مي تونست درست باشه. به همين سادگي؟ ارگ بم که از دو هزار و چند صد سال قبل – يعني از دوران ساسانيان - تا همين چهارشنبه که ما ديده بوديمش همونجا استوار مونده بود، حالا ديگه شده يه تل خاک؟
هر چي پيچ راديو رو ميچرخونديم که يه خبر درست و حسابي گيرمون بياد چيزي پيدا نمي کرديم. اخبارم که پيدا ميشد در مورد هر کوفتي حرف ميزد جز چيزي که ما مي خواستيم نشنويم!
آخرش ساعت 11 چيزي رو که مي خواستيم نشنويم شنيديم! باورکردني نبود.
واي!
...
...
چقدر که لحظاتي که تو بم گذرونده بوديم گرانبار بودن و متوجه نبوديم.
چقدر بيش از اينها مي تونستيم روح ارگ بم رو درک کنيم و بهش دل بديم.
وقتي به استادمون، که با هواپيما برگشته بود، زنگ زديم بهمون گفت : آره! شماها از آخرين آدمهايي بودين که ارگ رو ديدين ...

چقدر تلخه که آدم حواسش نيست داره چيزي رو براي آخرين بار ميبينه.
هر نوري ممکنه آخرين سوي يه چراغ باشه.
هر لحظه ناب ممکنه آخرين فرصت يه زندگي باشه.

Ɛ

اون روز تو اتوبوس و با اون حال ناجورم فقط از زاويه ارگ و نيست شدن غير منتظره ش به موضوع فکر کردم.
اما از جمعه تا شنبه که يه کم حالم جا اومد کم کم فهميدم اوضاع چقدر دردناکه و من چقدر به همه اين مکانها و اون زمان لعنتي نزديک بودم.
وقتي بابابزرگم تلفن زد و اولين کلمه رو نگفته زد زير گريه‌، تازه حواسم از مريضي سختم جدا شد و حس کردم آره ممکن بود منم الان زير اون آوارا بودم.

به يه روايت از يه شهر هشتاد هزار نفري تا حالا بيش از بيست هزار نفر مردن و بيش از سي هزار نفر زخمي شدن. هفتاد درصد خونه‌هام تماما ويران شدن.
خانواده‌هام که باهم نمي ميرن. چه بچه‌هايي که بي پدر و مادر ميمونن. چه مادرا و پدرايي که هيچ نشوني از فرزنداشون پيدا نمي کنن. چه زن و شوهرهايي که داغ جدايي تلخي تا هميشه تو دلشون مي مونه. چه آدمهاي بي شماري که حالا تو بيمارستاناي شهرهاي اين ور و اون ور ايرانن و معلوم نيست وقتي اومدن بيرون چه خاکي بايد به سرشون بکنن. تو جايي که آدماي عاديش بايد براي زنده موندن هزار جور تقلا بکنن، آدمي که ديگه نه خونه‌اي داره، نه کس و کاري و نه پولي چه کار ميتونه بکنه.
شايد تقدير من اين بود که به اين ماجرا نزديک باشم تا بيشتر لمسش کنم.
ما چهارشنبه از صبح تا شب تو بم بوديم. شاممون رو هم تو بم خورديم. آره يادمه. آدرسش رو هم از صاحبش پرسيدم چون مي خواستم با يکي اونجا قرار بذارم : خيابان معلم، نرسيده به ميدان آزادي، رستوران گل گندم.
آره ما چهاشنبه از صبح تا شب تو بم بوديم. تو شهر سوت و کور بم که رستوراناش دليلي نداشتن از ساعت 8 به بعد باز بمونن. تو شهر سوت و کوري که يه ارگ به اون عظمت داشت ولي بچه هاش هيچ تفريحي نداشتن. فقط ميتونستن بيان ارگ و از در و ديواراي اون بالا برن. تو شهري که سرماي وحشتناک کويريش تا مغز استخون آدم مي رفت. تو شهري که منافع اقتصادي بزرگترين سرمايه دارا رو تامين ميکرد اما خونه‌هاي مردمش تو يه سپيده‌دم تاريک با لرزه اي به تل سنگيني از آوار بدل ميشه و رو سرشون ميريزه.

يعني از اين رستوران گل گندم، که حسابي به يادم مونده، ديگه هيچ اثري نمونده؟
پس من کجا منتظرت بمونم؟
چه انتظاري، وقتي ديگه جايي نيست که بشه اونجا منتظر موند؟
يعني ممکنه يه بار ديگه مثل اون روز و اون شب ببينمت؟

۱۳۸۲ آذر ۲۸, جمعه

نيمه شب به لادن زنگ ميزنم. من هيچ چي از خودم نميگم. پس اون يک ساعت و نيم حرفاي خودشو ميزنه.
حال من خوب ميشه!!!
يگانگي با آدماي خوب شادم ميکنه.

بدترين اتفاقاتم برام بيفته، من علاقه‌اي به شکايت کردن و ناله کردن ندارم. اصلا من شکايتي ندارم. اصلا تو اين دنياها اتفاق بدي نمي‌يفته. نهايتش اتفاقا زيادي مسخره و بيش از حد خنده دارن!!!

«سونات مهتاب» بتهوون رو گوش ميدم و نميتونم زيبا نباشم!
فردا يه هفته عالي شروع ميشه پر از ظرفيت کار کردن و شاد شدن.
آخه ميخوام با بچه‌ها نرم کرمان و از اين وقت گرانبار تعطيلي کلاسا استفاده کنم.
يگانگي با خود خودم زيبام ميکنه.


يه آدم غير قابل درک ديگه باعث شد بعد از سالها حرفهاي رياکارانه و زشت عاشقاي انحصار طلب و دلدارياي دوستاي دلواپس رو بشنوم!
اما من اصلا کاري به اين حرفها و چيزها نداشتم. اصلا هم فکر نميکردم دوستم آدم بي فرهنگي باشه!
اما تجربه نشون ميده که وقتي اين نقل قولها شروع بشه و اين حرفهاي غيرمستقيم بهت برسه و وقتي ديگه به طور طبيعي دوستت رو نبيني، داره ريده ميشه به ماجرا!
اما گفتم من اصلا به اين چيزا کاري نداشتم. چند تا آدم با اشتياق باهام صحبت ميکردن و منم دوست داشتم پيششون برم. مشکل از اون بوده که مديريت احساساتو و رفتاراشو نداشته. خودش اومد و خودشم بي فکر گذاشت و رفت. گرچه حسابي ازش کلافه شدم ولي خوب کاريش نميشه کرد. با اين سن کمش طبيعيه که فعلا حسابي از اين شيرين کاريا بکنه! من بايد يه چيز رو ياد بگيرم. اونم اينکه آدمايي رو که جنبه خاصي توشون نمي‌بينم زياد آدم حساب نکنم مگه اينکه خلافش ثابت بشه! نه برعکسش.
از شوخي که بگذريم غير از تجربه تلخش، يه تجربه خوبي هم تو اين ماجرا بود. يه تجربه سريع و کم دردسر. تجربه اينکه دوستي و دوست داشتن ميتونه خيلي ساده‌تر باشه مي توني تو هر آدمي چيزايي پيدا کني که بتوني دوسش داشته باشي و زياد هم نگران نباشي. خيليم با پيش ذهنيتاي ظاهري و فرهنگي آدما رو طبقه بندي نکني. (اين که شد نقيض تجربه قبلي!!!!)
بگذريم. اينا ديگه برام مهم نيست. امروز ديگه اين ماجرا اهميتشو از دست داده برام. ياد اون زماناي لعنتي‌اي که يه ماجرا يکي دو سال طول ميکشيد تا اهميتشو از دست بده. هزار بارم احساساتت بالا پايين ميشد. اين حرفم معنيش اين نيست که دیگه دوستيا هم بي ارزش شده برام و توش پايبند هيچ چي نيستم. نه. اصولم تو فضاي دوستي کاملا فرق ميکنه. اما وقتي يه آدم باهات با بي‌فرهنگي برخورد مي کنه خيلي ساده تو دلت باهاش خداحافظي ميکني و حتي يک کلمه هم بهش نميگي. اين جوري هم خودت راحت تري هم برخورد مناسبتري با اون کردي. اگه تقصيري نداشته باشه و خوب و انسان باشه اذيتش نکردي بيخودي و نه اگه يه خورده شيشه ها و زشتيايي توش باشه اينجوري بيشتر مي سوزونيش.

۱۳۸۲ آذر ۲۶, چهارشنبه

جامي است که، عقل آفرين مي‌زندش
صد بوسه مهر بر جبين مي‌زندش.
اين کوزه‌گر دهر چنين جام لطيف
مي‌سازد و، باز بر زمين مي‌زندش!

خيام

Ɛ

يه هفته به سختي کار کردم تا کارام يه کم جم و جور بشه. يه هفته هر شب با وجود خستگي باز رفتم پشت کامپيوتر و طرحمو پيش بردم. چند تا تعطيليم به خاطر فستيوالمون اتفاق افتاد و ديگه حسابي از دانشگاه دور شدم.
با خودم ميگفتم اين عزم و اراده منه که زندگي رو زيبا ميکنه. اين باعث ميشه خدام بهم اميدوار بشه و کمکم کنه! هر چقدر که من بيشتر خودمو پيدا کنم دوستمم بيشتر ميتونه رو من حساب کنه. دوستم اساسا از فرديت و هويت خاص من خوشش اومده ديگه. وقتي بعد از يه هفته براي اولين بار دلم براي دوستم تنگ شده بود و پر از اشتياق رفتم پيشش ديگه باهام بيگانه شده بود.

Ɛ

«حس ميکنم ازم دور شدي.
اشتياق و دوست داشتن تو آروم آروم منو به زندگي آروم بر ميگردوند.
من قلب تکه تکه شده‌مو، روح زشت و فراموش شده‌مو از اين ور و اون ور جم و جور کردم و با تمام نيرو و انديشه اي که داشتم دوست داشتنت رو شروع کردم.
تو حتي انگار فهميده بودي که من چقدر کارام زياده و مهمه برام.
اما ...
حالا ديدي خيليم بي دليل نيست که آدمها تنهايي رو ترجيح ميدن.
من تو تنهاييم شاد بودم. اما امروز بعد از مدتها تنهاييم غمگين و ضعيف شد.»
نميدونم چرا من هر وقت ميخوام يه کم سر به راه بشم و زندگيمو کم تلاطم کنم، خدام خودش پشيمون ميشه! واقعا آدم گاهي هيچ دخالتي تو سرنوشت و راهي که تو زندگيش پيدا ميکنه نداره.

Ɛ

گفته بودم طرح معماري‌اي که اين ترم بايد کار کنيم يه خانه سالمندانه. استاداي خوبي نداشتيم. همين باعث شد کارمون رو جدي شروع نکنيم. عاقبت يه روز اعتصاب کرديم و يه استاد جديدم برامون اومد. استاد وزيري دکتر معماري هفتاد و دو ساله.
حساب کنين چه کلاسي ميشه که يه استاد معماري با اين سن بياد و در مورد خانه سالمندان ذهن ما رو باز کنه. خودش ميگفت : «به هر حال اينجا جاييه که آدما با پاي خودشون ميان توش ولي يه جور ديگه ازش بيرون ميرن. اينو همشونم مي دونن.»
استاد با موسيقي شروع کرد. برامون موسيقي ميذاشت و از زمان و ريتم و سرعت زندگي ميگفت. جلسه سوم يکي از دوستام ازش پرسيد : «من فکر ميکنم بهترين معمارام نتونن کار خاصي تو اين پروژه بکنن. چون اين پروژه اساسا يه دروغه!»
استاد چند کلمه که حرف زد خودش حرفشو نيمه تمام گذاشت و گفت : «اين موسيقي رو گوش کن. خيلي به حرفامون نزديکه.» موسيقي رو که شنيديم گفت : «من هر بار که اينو ميشنوم حس ميکنم زمانه داره از من عذرخواهي ميکنه.»!
مرگ رو تو چهره‌ش حس کردم. وقتي اين حرفها رو يه آدم دوست داشتني هفتاد و دو ساله با موهاي سفيدش ميزنه، آدم اين موضوع موقتا فراموش شده رو حسابي حس ميکنه.

Ɛ

بعد از کلاس با دوستم تو سلف نشستيم و چاي خورديم. هوا داشت تاريک ميشد. گفتم : «حرفت منو به فکر انداخت. ولي ميدوني از اون زاويه که تو مي‌بيني زندگي هم يه دروغ بيشتر نيست. اما ميدوني بشر هميشه کارش همينه که يه جوري اين قاطعيت گريزناپذير و بي رحمانه رو نيست و فراموش کنه. با عشق ورزيدن، با کار کردن، با هر چيزي که ممکنه. اينجوري ميتوني به اين طرح بيشتر دل بدي. چون پروژه مون يه چيزيه شبيه زندگي کردنمون تو مقياس کوچکتر. ساختن اميد و زندگي زير سايه کرکسي که روي سرمون انتظار ميکشه. اميد داشتن و زندگي کردن تو دنيايي که همه چيز بيش از حد گذرا و بي چفت و بسته.»
اين حرفها رو امروز يکي بايد به خودم بزنه!

۱۳۸۲ آذر ۲۴, دوشنبه

ديشب اتفاقي ياد يه ماجرايي افتادم که ديگه تو ذهنم نيست شده بود. از اونجايي که اين مدت اصلا فراغت فکر کردن و نوشتن ندارم رفته بودم تو نوشته هاي قديمي فرستاده نشده و دنبال چيز دندون گيري ميگشتم! يه نوشته رو خوندم که تو زمان دوستي‌اي نوشته بودمش که خيلي بهش اميد و اشتياق داشتم و در زماني مثل يک صدم ثانيه و بدون هيچ اتفاق خاصي نيست شد و هيچ اثري هم ازش نموند! انگار که يه جام شيشه‌اي بدون اينکه ضربه اي بهش خورده باشه بشکنه و تازه حتي هيچ خورده شيشه‌اي هم ازش کف اتاق باقي نمونه! خوب شايد از اول جامي در کار نبوده اصلا!

اونقدر که تبر فراموشي و نيستي اين دوستي سهمگين بود که خودم هم چاره اي نداشتم که باهاش همينطور برخورد کنم. دم بر نياروردم. حتي نوشته هايي رو هم که نوشته بودم اينجا نيارودم. از قضا اتفاق اونقدر قاطع و زشت بود که ناراحتم نشدم آنچنان. عوضش يه مدت يه چيزايي برام فروريختن که شايدم کمي از اثرش هميشه توم بمونه. احتمالا همون روزها بود که افتادم تو اون فکرا که اصلا رابطه دختر و پسري رو در حد همون سکس ببينيم خيلي اخلاقي‌تر و انساني‌تر و پاک‌تره!
الان اصلا تو اين روحيه نيستم. يادآوري تصوير روزاي باروني يکي دو هفته پيش و دوست خوبي که منو باور داره برام کافيه تا ديگه اصلا فکرمو درگير چيزاي بيخودي و بي حاصل نکنم.

اين روزا بيشتر دغدغه‌هام مربوط به کارا و ضعفاي خودمه. گاهي بدجوري شکست ميخورم. گاهي در حالي که مطمئنم که به يه جايي رسيدم متوجه ميشم که نه از قضا حسابي گند زدم. جالب اينه که اونوقت خودمم گندي کارمو ميفهمم! از همون اول چرا متوجه نشدم معلوم نيست. همينش احتمالا خيلي اذيتم ميکنه. انگار منم از اون آدماييم که به چيزي نميرسم مگه اينکه خيلي زياد – خيلي بيشتر از بقيه – براش زحمت بکشم.

۱۳۸۲ آذر ۱۹, چهارشنبه

به من گفت بيا.
به من گفت بمان.
به من گفت بخند.
به من گفت بمير.

آمدم.
ماندم.
خنديدم.
مردم.


از «شبهای روشن»

۱۳۸۲ آذر ۱۰, دوشنبه

دو هفته بيش از حد پرکار در پيش دارم.
سه شنبه دو تا کرکسيون خيلي مهم دارم که بايد اين دو شب بيدار بمونم تا تازه به يکيش برسم. براي دوميم نميدونم ديگه از کجا وقت گير بيارم! سه شنبه شبم که ميرسم خونه تا چهارشنبه صبح وقت دارم که براي فستيوال جامع دانشگاهمون کارمو آماده کنم و چاپ بگيرم! چهارشنبه شب هم که برسم خونه بايد هرجور شده دفترچه آزمون کارشناسي ارشد رو گرفته باشم و پنج شنبه صبح که آخرين مهلتشه پستش کنم. تازه اين ميون بايد عکس سه در چهارم گرفته باشم که باز براي اونم نميدونم از کجا وقت پيدا کنم! خب پنج شنبه بعدازظهرم که باز مجبورم برم سر کار. اگه خيلي شاهکار کنم جمعه صبح نميرم سرکار تا برداشت خونه‌هاي مسکوني که قراره زودي تموم بشه همينطوري جمع بشه رو هم! اينجوري از پنج شنبه شب تا دوشنبه صبح وقت دارم براي تحويل پدردرآورترين پروژه‌مون يعني طراحي فني. تازه جداي از اون بيان موضوع و طرح سوال پايان نامه‌م و اسکيس زدن براي خانه سالمنداني که قراره طراحي کنيم هم هست که بايد برای شنبه و یکشنبه انجام بدم.

Ɛ

حالا ميون اين همه کار پنج شنبه که «شبهاي روشن» رو ديده بودم ديگه جمعه اصلا دستم به کار نمي رفت. به خصوص که هوام ابري بود! به هر زوري بود تا سه و چهار عصر دوام آوردم. اما آخرش شجاعت و خيال راحتي شرايط بحرانمو محک زدم و رفتم يه بار ديگه ديدمش!
اين فيلم فيلم دنياهاي منه. فيلم رؤياها و زندگيها و انسانهاي فراموش شده‌م. بار دوم بيشتر از بار اول چسبيد. به خصوص که تنهام بودم!
فيلم که تموم شد ديگه با خيال راحت نشستم تا موسيقي تموم بشه و همه فريمهاي فيلم کاملا به آخر برسه. وقتي از سالن ميرفتم بيرون هيچ کي تو سالن نبود. خيلي حس خوبي داشتم. وقتيم که از در سينما اومدم بيرون ديدم داره بارون مي‌ياد. واي خداي من چقدر عالي بود. چقدر غير منتظره بود.
با خيال راحت تا خونه پياده رفتم.
حالا اينا که همش شرح گذشته بود. بايد هر جوري شده يه جايي پيدا کنم که دوباره برمو ببينم اين شبهاي روشن رو. آخه حسابي از تنهايي درم مي‌ياره. يعني شايدم بعدش يه ذره دلتنگ بشم اما با اون بخش از تنهايي وجودم يگانه ميشه که تا حالا هيچ آدمي نتونسته باهاش يگانه بشه و ميدونم که به همين سادگيها هم کسي باهاش يگانه نميشه! اصلا يکي از زمينه‌هاي فيلم هم همينه. وقتي فيلمو ديدم و زير بارون راه ميرفتم خيلي احساس خوبي داشتم. حس ميکردم اون کسي که من بتونم واقعا دوسش داشته باشم به همين سادگي ها هم پيدا نميشه و اينکه اين موضوع رو فهميده بودم خيلي خوشحالم ميکرد، اينکه بيشتر زيبايي رو درک کنم و بهش نزديک بشم به جاي اينکه بخوام هرجوري شده يه ماجرايي رو سرهم کنم. اين دوست يابيا و زور زورکي با هم بودنها يه چيزه، اينکه تو يه کسي رو ببيني و بشناسي که واقعا چيزي توش ببيني که بتوني دوسش داشته باشي چيز ديگه‌ايه.

۱۳۸۲ آذر ۶, پنجشنبه

هوا داشت تاريک ميشد که رسيدم.
در باز بود. اما نذاشتن برم سر قبرش.
ميگفتن دير شده. ميگفتن فردا صبح ساعت ده بيا.
يعني واقعا متوجه نيستن چقدر فرق ميکنه آدم کسي رو که دوسش داره تو تاريکي شب ببينه.

Ɛ

از اونجا که اومديم اول رفتيم انقلاب يه کتاب خريديم و بعد اتفاقي از جلو «عصرجديد» گذشتيم. من خيلي کار داشتم و مي بايست برگردم خونه. اما «شبهاي روشن» اومده بود. پريدم پايين و گفتم اگه سانسش ميخورد و معطلي نداشت ميريم و خوب سانس نمايش يه دقيقه هم با اون لحظه مو نمي زد! مثل برق بليط خريديم و پريديم تو. البته من خيلي بدم مي ياد که حتي يه ثانيه اول فيلمي رو که دوست دارم از دست بدم. اما به هر حال رفتيم تو.
خيلي چسپيد اين شبهاي روشن. خيلي ...
وقتي ديدينش بهم بگين دوست داشتين فيلم تو چه صحنه‌اي (که تو خود فيلم هست) يا اصلا با چه صحنه ديگه‌اي (که تو فيلم نيست و شما ميسازينش) تموم ميشد؟

۱۳۸۲ آذر ۵, چهارشنبه

اون شب هرگز بارون نيومد.
اون شب دعاي خاموش من شنيده نشد.
اون شب کسي دستمو نگرفت.

شايدم شنيد دعاي خاموشمو.
شايدم دوست داشت دستمو بگيره و بيرونم بکشه.
اما باز رهام کرد.
باز من و با خودم واگذاشت.

اما من شادم.
زنده، پرتوان و اميدوار، روي پاي خودم، روي اين زمين استوار.
در ابتداي راه بي‌پاياني که در برابرمه ...

Ɛ

يکي دو شب پيش بعد از روزها، بعد از ماهها، بعد از سالهاي سال، عاشق شدم.
يکي دو شب پيش بعد از سالها گريه کردم.

به خاطر خودم. به خاطر معصوميت از دست رفته‌م.
به خاطر زيبايي که از يادم رفته بود.
به خاطر زيباترين لبخند زيباترين انسان تو نامتناهي کهکشانهاي تاريک.

يکي دو شب پيش بعد از روزها و ماهها احساس زندگي کردم.
آخه عاشق شده بودم. عاشق يه مرده!
عشقي که از عشق به همه اين زنده‌ها موجه‌تر بود.

عشقي که دردش تمام وجودمو در خود مي‌پيچه.
عشقي که تمام قلبم رو زخم ميزنه.

من با اين عشق زيبايي رو به ياد مي‌يارم.
من با اين عشق کار ميکنم.
من با اين عشق زندگي ميکنم.
با عشق اين مرده. با عشق اين جاودانه.

۱۳۸۲ آبان ۲۹, پنجشنبه

«اون روز يه روز آفتابيه آفتابي بود و هيچ کسي هم بارون رو انتظار نميکشيد!»



نازنين جان!
دوست عزيزم، فاصله ميون يه روز آفتابي و روزمره با يه روز باروني و ناب خيلي کوتاهه. به اندازه وزش يه باد و پيدا شدن ابراي آبي و کبود!
فاصله بين اميد و باور و شک و بي‌اعتقادي هم گاهي خيلي کوتاه ميشه.

من زشتيها رو بي رحمانه مي‌بينم، تا جايي که تو همچين جايي ميشه خودمو بي رحمانه ميبينم. نه با شادي و افتخار، نه با درد و رنج، با اميد و تمناي وزش باد، با اميد و تمناي بوي بارون و پنجره‌اي که به کوچه خيس عصر پاييز باز ميشه.
بارون رو تمنا ميکنيم و آخرش وقتي که هيچ کس نميدونه به کرشمه بر بام خونه‌مون ميباره ...

ديشب آرزو و تمناي باروني تو دلم بود که ميتونست تمام وجودمو آشوب بزنه. اما ديگه جرأت نداشت خودشو عيان کنه. يه جاي وجودم خوشو پنهان کرده بود. دلم پر از ناباوري و آرزو بود. پر از اميد و نااميدي. خودمو مجبور کردم که با اين همه يک ساعت پاي کارم بشينم. کار کردم ... کار ... کار ... کار ... انگار که ساکت و خاموش دعا ميکردم که شب هنگام بوي بارون به مشامم بياد ... پنجره ها رو باز کنم و بارون رو با تمام وجود در بر بکشم.

۱۳۸۲ آبان ۲۷, سه‌شنبه

رهگذر عزيز!
نوشته‌تو از رو لطف نوشته بودي و باعث شدي برم و دوباره نوشته آخرمو بخونم. خوب اصلا قصد يکي به دو باهات ندارم. از قضا خيلي هم از آخر نوشته‌ت که کسي رو که حس کردي پشت نوشته‌س کوبيدي خوشم اومد! من خودمم گاهي خودمو ميکوبم که اينطوري ميشه!
اما واقعا چه آدمي پشت اون نوشته س. اصلا کاري به اين موضوع ندارم که اون آدم خودمم يا نه، که اينو تو پاراگراف اول گفتم، ميخوام به کسي که اونطور چيزهايي تو ذهنش اومده بيشتر نزديک بشيم. هم تو، هم من. چون هم نارسايي نوشته من تو نفهميدن موقعيت خاصي که در نظر داشتم موثر بوده و هم نوع برخورد و شايد پيش ذهنيت تو.

Ɛ

برخلاف گفته‌ت نويسنده اون يادداشت دنبال گمشده‌ش تو آدمهاي جنس ديگه نميگرده. شايد زماني ميگشته. اما خوب کم کم انديشه‌هاي گمشده‌گي و نصف و نيمه و اينها براش کم معني شده! نه اينکه به خاطر توزرد در اومدن آدمها نااميدانه حس کرده باشه که نميتونه نميه گمشده خودشو پيدا کنه. نه. زندگي با انسانهاي ديگه رو ملموستر و دنيايي‌تر و عاديتر ديده (نمگيم واقع بينانه تر يا بدبينانه تر). فقط فکر کرده تو فرصت کوتاه زندگيش که پر از بدبختي و کج و معوجياي مختلفه، پر از ناهنجاري و تصاوير زشته دنبال اتفاقهاي خوب و شاديبخش باشه. دنبال تصاوير زيبا! اصلا معلوم نيست اينا چقدر زندگيشو معني بدن و چقدر احساس رضايت از خود بودن بهش بدن. معلوم هم نيست که چقدر دنبال کاراي شخصيشه و چه چيزاي ديگه اي به زندگيش معني ميده. (حتما که نبايد مثل من خودشو فرو کرده باشه تو معماري!!!) اما کم کم پذيرفته که مي تونه با دوستي با اون آدمها شادي و لذت بيشتري از دقايقش نصيب ببره. و خوب حالا اين شادي و لذت مي تونه هزار جور ديده بشه و هزار جور زندگيشو رنگ کنه ...

Ɛ

شايد اون اينجا تاسفشو از اين موضوع بيان ميکنه که دست به دست هم داديم و داريم همه چيزو مادي‌تر ميکنيم. شکوه اساسيشم همون يادداشت شخصيت جيمز جويسه که نميدونم چرا بهش اشاره نکرده بودي (يا شايد اشتباه ديده بوديش). اون ميخواد رابطه معنوي‌تر و عاطفي‌تري رو با دوستاي جنس ديگه‌ش بسازه اما نمي تونه. نه فقطم به خاطر دخترايي که از دستشون عصبانيه. خودشم ميگه که« اين شايد فقط رياکاري منه براي بدست آوردن دخترها به شيوه خودم و با نااميدي ميگه که شايد دارم خودمو گول ميزنم که رابطه معنوي و نابي ميخوام. هممون در نهايت به چيز ديگه‌اي فکر ميکنيم. اساسا انگار فلسفه رابطه مرد و زن در نظربازي براي آميزش جنسي خلاصه شده!» اون از اين فلسفه که گاهي حسش ميکنه کلافه‌س.
اما خوب اگه بخوام درست تر ببينم و از شکواييه اون دورتر بشم، ميگم اون آدم تو فضاييه که يگانگي ناب احساسات و غريزه ها، يگانگي ناب جسم و جان، موضوع فراموش شده‌ايه. و از اون جايي که هميشه زور چيزاي عيني از چيزاي ذهني بيشتره، بخش عيني و جسمي ماجرا مونده و چيزاي ديگه روبنايي و ظاهري و رياکارانه به نظرش مي‌يان. اون ميدونه که طبيعت و زيبايي رابطه با دوستاي جنس ديگه‌ش مجرد و معنوي صرف هم نيست. اما وقتي تلاش ميکنه رابطه‌اي بسازه که آغاز و انجامش احساسات و عاطفه و معنويت خاص خودش باشه و ميونشم آميزش شکوهمند و زيبايي با تمام موجوديت کسي که دوسش داره، دوستش اونو نميپذيره و به شدت کنارش ميزنه.
خوب اين اتفاق به هرحال تلخه. البته براي اون که ديگه يه کم کنترل احساستشو بدست آورده اين تلخي بيشتر يه تلخي فلسفيه تا يه تلخي احساساتي و انساني.
تو اون دوستي معنوي که اون ديگه دنبال پاسخ گرفتن از کسي نبود. پس چرا به شدت پس زده شد؟ چرا؟
به خاطر اينکه دوستش معنويت و دوستيشو باور نکرده بود؟ يا به خاطر اينکه دوستش اينجور درگيريايي نداشته و عينيت و عشق ماديش براش جذاب نبوده؟ دليل دوستش هر چي بوده باشه باز اون يگانگي فراموش شده خر شخصيت ما رو چسپيده و تو اين کلافه‌گي سعي کرده به خودش بقبولونه که يه اتقاق خاص بين دو تا آدم به هزار تا دليل قابل درک مي‌تونه بيفته. همين. اينو ميگه، غمگين نمي‌مونه و زندگيشو ادامه ميده.
باور کن زياد آدم پليدي نيست!

Ɛ

باز هم از لطفت ممنونم. شايد اصلا نوشته‌م يه چيز ديگه شد! به هر حال آدم روحيه‌ش تو روزهاي مختلف متفاوته البته خوب نوشته تو هم باعث شد که با دلواپسي بيشتري درباره اون آدم بنويسم. راستي چرا آدرس وبلاگتو برام نذاشتي که دست کم برم و نوشته‌هاي خودمو اونجا بخونم؟!
و يه چيز ديگه. من خيلي وقته که اصلا آدم بدبيني نيستم! بيخودي بهم انگ نزن! مشکلات روحي ناشي از عقده و خودبيني هم با دخترها ندارم! اين نوشته‌هام حاصل روحيه هاي خاصين و هدفشون هم چيز ديگه‌ايه.
موفق باشي.

۱۳۸۲ آبان ۲۳, جمعه

آدم يه اشتباهي ميکنه و بعد دلش نمي ياد هيچ کاريش بکنه!
از همون روز اولي که آدرس اينجا رو براي دوستام فرستادم اشتباه بزرگي مرتکب شدم. البته اينو خيلي زود فهميدم ولي دلم نيومد کاريش بکنم!
نوشتن با هويت مشخص براي آشناها مصيبت جانکاهيه! آدم دوست داره تو نوشته هاش کشف کنه، به حيطه هاي جفنگ و حل نشدني نزديک بشه، پيش بره، پس بره - اگه پيش و پسي وجود داشته باشه اساسا! - اما اونوقت بايد به پرسشهاي بر زبان اومده و بر زبان نيومده دهها نفر جواب بده. به شکل وحشتناکي بايد نگران تصور اونها از خودش باشه. چون ديگه کم کم شخصيتش کاملا پشت نوشته هاش گم ميشه. شايد مثل بيشتر نويسنده هاي واقعي!
اما خوب من حماقتم رو تو اين موضوع دست کم به خودم ثابت کردم! چيزي بالاتر از کمک کردن به از دست دادن آدمي که بي نهايت دوستش داشتم که وجود نداره. اونم آدمي به اون زيبايي ... . ديگه وقتي نوشته‌هام ناخواسته اين کار رو کردن چيزاي ديگه چقدر ميتونن اهميت داشته باشن؟ خودم هم ميدونم که اين نوشته‌ها راه به هيچ دهي نمي برن. حتي راه به شخصيت حدودي خودم هم نمي برن. شايد فقط بيان ضعيف همين «راه به هيچ دهي نبردن» باشن. با وجود اين وقت کمي که تو زندگيم براي نوشتن مونده دوست دارم آداب و سبک خاصي رو براي نزديک شدن به بخشهايي از زندگي پيچيده ياد بگيرم. اين نوشته‌ها تلاشاي منقطع و شتابانمه ميون کلي گرفتاري ذهني و واقعي.

Ɛ

يکي از داستانهاي کوتاه جيمز جويس که خيلي وقت پيش خوندمش - و هر چي سعي کردم نتونستم پيداش کنم - خيلي صريح و قاطع تموم ميشد. شايد بر عکس بيشتر داستانهاي ديگه‌ش. فکر ميکنم همون وقت هم اين صراحت و آشکار بودنش تو ذوقم زد. اما اونقدر که موضوع جدي و دقيق بود هنوزم گاه و بيگاه يادش مي‌افتم و بعد از سه چهار سال يه همچين چيزي يادم مي ياد :
شخصيت اصلي داستان که مرد ميانسالي بود، بعد از اتفاقات خاص داستان که براش افتاد (و خوب حدس زدنش خيلي هم سخت نيست!) اومد تو اتاقش و تو دفترش يه همچين چيزي نوشت : دوستي با زنان هرگز ممکن نيست. عشق ميان مردان هرگز ممکن نيست.

Ɛ

شب شده بود و خسته پشت کامپيوتر نشسته بودم. چند روزي بود نميتونستم شبا کار کنم. شايد يه کم ذهنم تمرکزش رو از دست داده بود. بيحوصله شاخه عکسا رو باز کردم. عکس يه مدلي رو که از قيافه و اندامش خوشم اومده بود باز کردم و يکي دو دقيقه نگاهش کردم. يه لحظه با خودم فکر کردم واقعا ديگه انتظاري بيش از اين از زنها و دخترها ندارم. بيخودي يه مدت خودم و ديگرانو اذيت کردم. خودشونم اينو پذيرفتن اونوقت من اين همه پادرهوا موندم! خوب تو اين زندگي پر ماجرا و پر اومد و رفت، پر از بدبختي و پر از فرصت شادي، گاه و بيگاه افسون پيکرها و چهره هاي زيبا و جذاب ميتونه رنگي به زندگيهامون بزنه. حالا بخشي از اين جذابيت و زيبايي و معيارهاش عمومي و مشترکه و بخشيش هم شخصي و فرديه و به احساسات و سرشت خاص هرکس برميگرده. ساده تر بگم امکانات مختلفي تو زندگي هست. گاه و بيگاه هم مي تونيم از اين امکان هستي بهره بگيريم. حالا اينکه هر کي چقدر و چه چوري موضوع رو با عاطفه و احساسات آميخته مي کنه و نوع لذت و شايد شاديش رو تغيير ميده در اصل موضوع تفاوت زيادي ايجاد نميکنه : جذابيت چهره ها و اندامهاي زيبا و اشتياق به نزديکي و درهم آميخن و يگانگي با اونها.
هي اومدم کلمه روح رو وارد جملات بالا بکنم ديدم نقض غرض ميشه! بحث همينه. ديگه نميتونم روح دوست داشتني‌اي رو تصور کنم. اصلا انگار اصالت و استواري يگانگيها و زيباييهاي جسمي خيلي بيشتر از اون کوفتاييه که کلي ازش حرف ميزديم. حالا اگه بشه با خاطره مبهمي که ديگه معلوم نيست از کجا داريمش(!) روح زيبايي در يگانگي پيکرهاي زيبا پيدا کنيم که همونو پايه يه جور بهره مندي و لذت و تعالي روحي بکنيم باز اين موضوع نقض نميشه!

Ɛ

پسر با خودش ميگفت موضوع خيلي ساده‌س. اصلا دليلي وجود نداره که بخوام بازم پيشش برم. اصلا دليلي نداره که بخوام دوباره بهش فکر کنم. درسته که خيلي زيبا و دوست داشتنيه. ولي اون منو نمي‌پذيره و دلايل مختلفي ميتونه داشته باشه که ربطي به من نداره. يه آدم که نمي تونه در يک لحظه به همه پاسخ مثبت بده.
- اما مگه من ميخواستم اون منو انتخاب کنه؟
اما مگه من ميخواستم بعد از اين حرفهاي بي‌ربط و پراکنده همبستر بشيم؟
راستي اگه اينا رو نمي خواستم پس چي مي خواستم؟

- نميدونم ولي حتما يه چيز ديگه‌اي بوده که از اول ميخواستم بفهمه که من دنبال اين خدمات از طرف اون نيستم! حتما يه چيز ديگه‌اي بوده که من اميد داشتم بفهمتم.
چه مسخره! هي برميگردم سر جاي اولم! خوب حتما چيز ديگه اي نيست و در واقع با وجود اينکه ميخوايم خودمونو گول بزنيم که هست نميتونه وجود داشته باشه که اونم منو نفهميد!

- به هر حال ديگه نبايد برم پيشش. بهتره هر دومون راحت زندگيمونو بکنيم. اما اگه بعد از يه مدت دوباره براش جذاب شدم و برخوردي پيش اومد و دوباره با اشتياق و خنده باهام حرف زد ديگه عصباني ميشم. براي يه بارم که شده برافروخته ميشم و ميگم : ميدوني چيه؟ دوستي دختر و پسر اساسا غير ممکنه. به همين خاطرم من هيچ کاري باهات ندارم. حتي اگه اينجا جلوم شروع کني به درآوردن لباساتم من حتي دست هم بهت نمي زنم. رابطه با شماها يا يه چيزي ميشه که شبها دستمون رو بندازيم تو دست هم و رو شونه هم بخوابيم يا نه بايد با شدت مزاحما رو از خودمون دور کنيم که يه وقت تداخل ايجاد نشه. حالت ديگه اي ممکن نيست. خوب شما نهايتا همين دو حالت تو ذهنتون تعريف شده. يکي رو وحشيانه مي رونيد فقط به خاطر اينکه اوني نبوده که دلتون به خاطرش وا بره و همين که اون يارو پيداش شد همه چيزتون زير و رو ميشه و اصلا تموم ميشين! من با تو دنبال چيز ديگه اي بودم که با دستاي خودت خفه ش کردي و کشتيش. ديگه حتي يادمم نيست چي بود! پس حالا راهتو بکش و برو. من کاري با تو ندارم.
باز با خودش گفت نه اينجوري بده. چه دليلي داره اعصابشو خورد کنم.
- فقط بهش ميگم که ميدوني يه پسر هر چقدر هم که تلاش کنه يه دختر و پسر نميتونن با هم دوست بشن. چون يا دختره اصلا حوصله اين حرفها رو نداره و فهميده خبري نيست و دنبال چيز ديگه‌ايه يا اگه از قضا اشتياق زيادي هم داشته باشه پسره رو باور نميکنه ... شايد چون در واقع اين فقط رياکاري پنهان ما آدماييه که نسل به نسل ياد نگرفتيم راحت زندگي کنيم. من ديگه نگاهت نميکنم. خداحافظ.

پسر زيادم غمگين نبود. به اين اتفاقات عادت کرده بود. اما خوب اينا فقط خيالبافياي نااميدانه‌ش بود.
دختر ديگه هرگز به اون نمي خنديد و اون هرگز فرصتي پيدا نميکرد که اين حرفها رو به زبون بياره. مي بايست تو خودش هضمش کنه و به فکر ادامه زندگيش باشه. اين رو خيلي خوب ميدونست. روز آخري هم که با لبخند به دختره سلام کرد و فهميد که ديگه نبايد اين کار رو بکنه يه روز آفتابيه آفتابي بود و هيچ کسي هم بارون رو انتظار نميکشيد.



۱۳۸۲ آبان ۱۹, دوشنبه

۱۳۸۲ آبان ۱۴, چهارشنبه

اونقدر روزها گذشتن و فرصت نکردم ماجراي چهار تا هديه‌اي رو که خيلي دوسشون داشتم بنويسم، که پنجميش هم از راه رسيد!
فردا ميخوام يه هديه به دوستم بدم که هيچ مناسبت آشکاري نداره.
.
.
.
دو سه روز پيش براي اولين بار فرصت کميابي پيش اومد که يه ساعتي با هم باشيم. فرصتي که خيلي بعيده دوباره پيش بياد! درباره چيزاي خيلي مهم و بزرگي حرف زديم! مثلا درباره فصلها و رنگها و صداهاشون.
اول که کنار هم نشسته بوديم فکر نميکردم حرفمون بگيره. من آدم کم حرفيم و بلد نيستم و دوست ندارم حرفاي الکي بزنم. اما خوب يه چيز ديگه‌ که تازگيا دارم ياد ميگيرم اينه که آدم ميتونه به ديگران انگيزه و فرصت حرف زدن بده. اين هم ديگران رو بهش نزديک ميکنه و هم ناجوري سکوت خودش رو کم ميکنه.
اول اون کتابشو ميخوند و منم گاه به گاه نگاهي به کتابش که خيلي دوسش داشتم مينداختم و چند جمله‌اي ميخوندم. چند لحظه‌اي هم به دست زيباش که رو صفحه کتاب بود فکر مي کردم!
بعد حرفها به هر سختي بود شروع شد و ديگه خودشون خودشونو ادامه دادن و تمام يه ساعتي که با هم بوديم حرف زديم! اون هم حرفها رو ادامه ميداد و اين خوشحالم ميکرد. باز ميگم من اصلا براي جلو بردن دوستيم با ديگران حاضر به ساختن شخصيت و حرفهاي نمايشي از خودم نيستم. وقتي ميگم در مورد سکوت زمستون و صداهاي تابستون حرف زديم اينا واقعا براي من خيلي زيباتر از حرفاييه که به طور معمول بايد زده بشه.
ديگه کم کم زندگي بهم اين درسو داده که وقتي با فضاي پيرامونت بيگانه‌اي بهتره کاملا هويت و مختصات شخصي خودتو پيدا کني. نگاه خاص و تصاوير زيباي خودتو داشته باشي. بالاخره ديگران يا ميتونن با تو و نگاهت ارتباطي برقرار کنن يا نميتونن. ولي راه رفتن کبک رو ياد گرفتن دقيقا ميشه حکايت همون ضرب‌المثل قديمي.
براي همينه که اين بار تو اين دوستي خيلي از خودم راضيم. ما مدتها از کنار هم ميگذشتيم و به هم نگاه مي کرديم. اما من از يه جاي عجيب و غريبي دوستي رو شروع کردم. از يه جايي که شايد يه کم پيدا باشه که زيبايي آسماني دوستم براي من آميخته با تمام انديشه‌‌ها و تمامي خصوصيات خاص روح يگانشه.
.
.
.
اما دوتا مشکل مهم اين وسط هست. يکي اينکه من خودم هم اين راه رو تا آخر بلد نيستم. يعني تا يه جايي دقيقا ميدونستم چه کاري درسته، ولي از اينجاها به بعد ديگه زياد نمي دونم. البته اگه درست تر بگم مساله در واقع درستي و غلطي هم نيست کاملا. مساله اينه که آدم کم کم بايد تصميماي مهمتري بگيره و هيچوقت در واقع از درون دوستش خبر نداره و از يه جايي هم عمل کردنها ممکنه همه چيز رو خراب کنن هم عمل نکردنها. و خوب انگار من تو اين بخش ماجرا خيلي کودن و تجربه ناپذيرم!
مشکل دوم هم که شايد اولي رو موقتا زير سايه خودش برده اينه که اين ترم ديگه کاملا خودمو درگير کاراي معماري دانشگاه و محل کارم کردم. نميتونين تصورشو بکنين که من ديگه تو روز يک ساعت هم وقت فراغت ندارم. يکشنبه و دوشنبه شبهام که معمولا نميتونم بخوابم. از صبح تا عصر تو دانشگاه در حال رسيدن به کاراي مختلفم و بعدشم ممکنه مجبور باشم برم سر کار و تا شب اونجا باشم. ديگه زياد حاضر نيستم کلاساي مفيدي رو که به خاطرش تا صبح بيدار مي مونم زود به زود ول کنم و برم به چيزاي ديگه‌م فکر کنم. اينجوري شده که ديگه هميشه مجبور به انتخاب سختي ميون کارها و دوستامم و هرگز فرصتي براي دوتاشون بهم داده نميشه. و خوب از اونجايي که معمولا اگه يه چيزو بخواي بايد واقعا بخواي خيلي غمگين ميشم وقتي حس ميکنم اینجوری آخرش دوستي کمرنگمون مي‌ميره.
اميدوارم زود محکومم نکنين. نه من اين تجربه گرانبار خود بودن رو خيلي سخت و دشوار بدست آوردم و ديگه هرگز از دستش نميدم. هميشه همينطور بوده. وقتي بعد از کلي رنج و تلاش طاقت فرسا خونه خودتو ميسازي يکي باعث ميشه که رهاش کني. فکر مي کني که در خونه‌تو که بستي يه خونه گرمتر و روشنتر تو و دوستت رو انتظار میکشه. اما وقتي رسيدي وسط راه مي‌بيني که نه بابا دوستت در خونه‌شو محکم بسته و هرگز تو رو به خلوتش با يکي ديگه راه نميده! يا از اول اشتباه گرفتي و پنجره‌ها رو باز ديدي يا اصلا همچون کسي حوصله معطل کردن آدمي مثل تو رو نداشته.
همين شده که فکر ميکنم بذار يه بارم من کوتاه نيام و زندگي خودمو رها نکنم. حالا که قراره همه رابطه هام زودي کله‌پا بشن، بذار يه بارم اينجوري خرابشون کنم. اونجوري که به هيچ جايي نرسيديم يه بارم اينجوريشو ببينيم. تازه تلخي تجربه هاي گذشته دوست داشتنامو بيشتر و بيشتر زيبا کرده. دست کم خودم اينطور فکر ميکنم.
.
.
.
خلاصه کنم! بي مجالي عجيب و غريب اين روزا و ندونستن ادامه راه باعث ميشه که گاهي از خودم کلافه بشم. امروز اينطوري شد. انقدر درگيرياي کاري زياد بود که حتي براي يه لحظه هم نتونستم پيشش برم و اون رفت. وقتي فهميدم رفته يه کم از خودم کلافه شدم. يه چيزي رو هم هي ميخوام تو خودم عوض کنم و نميتونم. اونم اينه که قدر موقعيتهايي رو که برام پيش مياد وقت خودش نميدونم و نميتونم لحظه‌ها رو شکوفا کنم. اين بيشتر کلافه‌م ميکرد.
با خودم گفتم بايد قدرت مديريتي رو که دارم تو خودم ميسازم بيشتر تقويت کنم. آدم بايد بتونه زندگيشو مثل يه فرمانده بزرگ مديريت کنه. همه چيزشو. کارشو، علايق و معاني‌ شخصيشو و همينطور دوستيها و عشقهاشو. تازه در کنار همه اينا بايد ضعفها و ناتوانيهاشو بفهمه و سعي کنه تو اين فراينداي بيش از حد شتابزده و تکرار نشدني کم رنگشون بکنه.
بايد با خودم فکر کنم و وقتام رو همونجور که به بدبختي بين کار و يادگيري معماري تقسيم ميکنم براي دوستيم هم يه جاي کمي هم که شده باز کنم. مديريتي که نگذاره يه دفعه باز اين موضوع بياد و همه چيزا رو گند بزنه. مديريت يعني همين. همه چيز رو با هم هدايت کردن. سلسله مراتب رو در نظر گرفتن.
امروز اين فکرا تو ذهنم بود.
.
.
.
ديشب نخوابيده بودم و تا صبح کار مي کردم.
بعد از دانشگاه هم ميبايست برم سر کار. چشمام به زور باز مي موند. ولي بدتر از همه اين بود که اين جور موضوعي هم بعد از مدتها کلافه‌م کرده بود. فردا صبح هم ميبايست برم دنبال منابع پروژه‌م و ديگه تا هفته بعد نميتونستم ببينمش. از زور خواب نتونستم زياد سرکار بمونم. اما وقتی داشتم برمیگشتم خونه آخرش برنامه فردا رو تغيير دادم و اين عامل تعيين کننده سوم رو هم وارد برنامه‌ريزيم کردم!
اما خوب حالا وقتي رو که با اين همه بدبختي پيدا کرده بودم که بتونم دوستمو ببينم چه کار میکردم. هنوز دوستيمون خيلي خيلي نوپاس و چيز زيادي براي با هم بودن نداريم.
مهمتر از اينا من که نمي تونم اين حديث مفصلي رو که اينجا نوشتم براي اون بگم تا اگه دوستيمون براي اونم يه کم زيباس منو درک کنه.
اين شد که عصر قبل از اينکه بخوابم تا نخوابيدن ديشب جبران بشه، به فکرم رسيد که مي تونم يه هديه بهش بدم. يه هديه که خيلي هم هديه بودنش پيدا نباشه که معاني عجيب و غريب پيدا کنه. يه هديه که جايگزين زيباتر و کوتاهتر کلمات طولاني بالا و کلمات نگفتني ديگه بشه!
اون روز از رنگاي فصلا حرف زده بود. از رنگ خاکستري و سکوت زمستون که غمگينش ميکنه. از صداي تابستون و رنگهاي پاييز که شادش ميکنه. اتفاقي هم حرف يه شاعر نازنين پيش اومد که فهميدم چقدر دوسش داره. همه اينا رو کنار هم گذاشتم و دوباره تخيل و ذوق کادو سازيمو بيدار کردم! هوا تاريک شده بود که رفتم خيابون ميرزاي شيرازي عزيز و کلي دنبال چيزاي کميابي که فکر کرده بودم گشتم و در کمال نااميدي همه‌شونو دقيقا پيدا کردم. شايد چند روز ديگه گفتم هديه چه جوريه. ولي فعلا نميگم. امشب که مهمون اتاق منه و رو ميزمه. فکر می‌کنم رو اين يکي خيلي بهتر ذوق به خرج دادم. فيلمنامه بي تکلف تر و زيباتري داره!!! خودم که بازش ميکنم کلي کيف ميکنم! البته تا آخرشو نميتونم ببينم چون اونوقت بايد دوباره جمع و جورش کنم. اون رو ديگه خود نازنينش بايد باز کنه.
واي! ميدونين حرفهاي اون روزش خيلي غيرمنتظره بود. يعني خيلي زيباتر و انديشمندانه‌تر از اون چيزي بود که نااميد از خودم و دنیا تصور مي کردم. زيبايي و انديشه‌ای به رنگ خودش.
اميدوارم حالا که اينهمه کارامو جابه جا کردم و اينهمه ماجرا رو تعريف کردم فردا بياد و بتونم اين کادو رو بهش بدم! از دوستياي من، از دوست داشتناي ساکت و بي حصار من که چيزي جز ياد همين هديه‌ها نميمونه ...


۱۳۸۲ آبان ۱۰, شنبه

امشب که از سر کار برميگشتم مثل هميشه تو دکه ميدون فاطمي روزنامه‌ها رو نگاه کردم. يکي دو تا روزنامه عکس اکبر گنجي رو تو صفحه اول زده بودن. فورا يکي رو خريدم و همونجا وسط ميدون مطلبو خوندم ببينم تو اين ديدار فرمايشي از زندان چي گفته شده.
اما مثل هميشه هيچ حرف واقعی و اميد بخشي نبود.
واي! بيچاره گنجي چقدر پير و شکسته شده بود ...

اگه مثل خيلي از آدماي ژيگولوي اطرافمون چشم و گوشمون رو به همه چيزاي پيراموني نبسته باشيم، تو اين موقعيت اجتماعي و سياسي اميد داشتن و شاد بودن واقعا جهد دشوار و عظيميه! تلاشي طاقت فرسا براي زنده نگه داشتن اميد و زندگي!
البته جهدي عظيم براي آدمهاي کوچولويي مثل ما که حاضر به انجام هيچ کار دشوارتري نيستيم‌! براي ما که کوچکترين شباهتي به آزاديخواه بزرگي مثل گنجي نداريم.


۱۳۸۲ آبان ۷, چهارشنبه

چقدر که میشه کار کرد.
چقدر که چیزایی که باید یاد بگیرم زیاده.
تازه همه اینا برای اینکه یه معمار عادی بشم.
دوشنبه شب باز بعد از مدتها یکسره تا صبح کار کردم ...
شب و روز پرماجرایی شد.
البته هیچ وقت اینجور کارا تو معماری به یه بیکاری و احساس دانایی ختم نمیشه! همیشه تازه میفهمی که وای چقدر عقبی و چقدر باید کار کنی ...

وای ! راستی «کاشفان فروتن شوکران ۲» شاملو هم آخرش در اومد.
یه دقیقه هم برای خریدنش معطل نکنید ....
موسیقی تکون دهنده فریدون شهبازیان با صدای گرمی که «ترانه بزرگترین آرزو» رو میخونه، «سرود مرد روشنی رو که به سایه رفت» ...


خر خاکیها در جنازه ات به سوءظن مینگرند ...

۱۳۸۲ آبان ۴, یکشنبه

نوشته قبلي يادداشت دو سه هفته پيشم بود. امروز بهش فکر ميکردم و با خودم ميگفتم نگاهش زيادي از منظر خودمه. انگار يه بخش روحمو آزار ميداد. وقتي از کنار آدمايي که شايد مخاطب نوشته‌هام بودن ميگذشتم با خودم ميگفتم : نه اين هرگز همه حقيقت نبوده. حقيقت هميشه پيش همه‌س.
.
.
.
اما وقتي امروز عصر بعد از يه مدت دوباره خوندمش خوشم اومد. خوب آره اين نگاه آدميه که اونقدر چيزاي مختلف رو سرش خراب شده که يه بارم خواسته خودبينانه خودبينانه نگاه کنه. آدم چقدر بيش از حد لازم خودش رو رها کنه و ديگران رو هر برخوردي هم که باهاش ميکنن درک کنه!
اين نوشته آدمي بوده که خسته شده از اين که بيخودي خودش رو براي آدمهايي که حاضر نيستن خودشون رو به خاطرش کوچکترين زحمتي بندارن کوچيک کنه، خسته شده از اين که باعث بشه اونهايي که خودشون سرشار از کج و معوجين فقط براش کلي حرفاي گنده گنده بزنن و خيلي چيزا يادشون بره. خيلي چيزا رو که فضايي که توش بار اومدن به طور طبيعي از يادشون برده اونم بياد و يه چيزايي ديگه اي رو هم از يادشون ببره!
اگه چند دقیقه درک کردنو بذاری کنار می تونی اینطوری ببنیشون ...
يکي نياز جسمي روحي دوران هجرانشو بر طرف ميکنه، يکي فقط منتظره تو بري پيشش که حالا بپذيره يا نپذيره و خودش ترجيح ميده کوچکترين قدمي به خاطر تو بر نداره که بالاخره هر زمان آدمهاي متعددي پيدا ميشن که سراغش بيان، يکي هم که مثلا فهميده‌تره به خودش اجازه ميده هر وقت حوصله‌تو نداشت تره‌اي براي اعصابت خورد نکنه و گند بزنه بهش! يکي ديگه‌م بعد از اين همه سال و کلي رفتارهاي عجيب و غريب هنوزم که هنوزه يه سري چيزا رو ياد نگرفته و تازه انتظار داره که من بيش از اينها براش مايه بذارم!
اما مي دونين چيه؟ اينا اينا اصلا مهم نيست و اصلا هم جاي ناراحتي نداره!
فقط بايد هميشه مراقب مهمترين چيز زندگيت باشي ... مراقب خودت!
اين چيزا فقط وقتي بيخودي مهم ميشن که انتظار ويژه‌اي از کسي داشته باشيم ...
ولي وقتي بپذيري که هممون (اول از همه خودم) يه سري موجود بي‌خاصيتيم که ناگزير فقط زندگيها رو به گند مي‌کشيم، ديگه جاي ناراحتي نيست.
و خوب من تازه وقتي اين قدر با بي رحمي خودمو نگاه مي‌کنم آروم آروم و واقع بينانه در جستجوي زيبايي و زندگي قدم برمي‌دارم ...
.
.
.
بگذريم ...
فکر ميکنم براي اينکه جنبه گريزناپذير و عميقتر ماجرايي رو که درباره‌ش نوشته بودم کمي (از يک زاويه) بيان کنم بايد يه بخششو اينطور اصلاح کنم ...

ديگه نمي خوام براي آدمهاي دوست داشتني گذشته که کوچکترين وقتيشون رو به فکر من نيستن ذره‌اي انرژي بذارم. همين قدر توجه و دوست داشتن بي انتظار تو اين دنياي عياشانه و شهواني زيادشون بود. حالا که هميشه عمقها و سکوتها به عياشي ها و جاذبه‌هاي جنسي فروخته ميشن و حالا که هيچ کدوممون نمي تونيم براي بيشتر از يک انسان، انسان باشيم بهتره که ديگه من هم کار خودم رو راحت کنم، زندگي خودمو در پيش بگيرم و از کنار اين همه آدم دوست داشتني بگذرم ...

۱۳۸۲ آبان ۱, پنجشنبه

ديگه اصلا بهش فکر نمي کنم.
رفتارا و شخصيتش اونقدر به شکل ناباورانه‌اي بي پايه و زشته که فقط بايد فراموشش کرد.
چند وقت پيش ديدن يه برنامه تلويزيون که زماني با هم ميديدمش باعث شد بهش زنگ بزنم. اما ديگه فقط بهش زنگ زدم تا بي‌انديشه‌گي و بي‌عاطفه‌گيش، تا کلافه‌گي ناشي از چنين حرف زدني، بهم انگيزه پشت پازدن و عصيان کردن بده؛ انگيزه کار کردن و خود بودن!
جالبه نه؟ اينم يه جورشه!
.
.
چقدر بزرگ شدن و قدرتمند شدن خوبه! ديگه نمي خوام براي آدمهاي دوست داشتني گذشته که کوچکترين وقتيشون رو به فکر من نيستن ذره‌اي هم انرژي بذارم. همينشم تو اين دنياي عياشانه و شهواني زيادشون بود. حالا که هميشه عمقها و سکوتها به عياشي ها و جاذبه‌هاي جنسي فروخته ميشن بذار برن ببينن تو ادامه زندگيشون چه چيزايي مي‌بينن. منم ديگه با همين قواعد با زندگي و آدمها تا ميکنم. با همين قواعد بازي ميکنم و گوهر خودم و عشقم رو براي خودم نگه مي دارم. همون گوهري که باعث ميشه زيباترين زندگيها و عشقها و دوستيها رو تمنا کنم ... زيباترين فرديتها و زيباترين با هم بودنها رو.


۱۳۸۲ مهر ۲۲, سه‌شنبه

وقتي روبروم وايساده بودي از پشت عينک تيره مي تونستم حسابي نگاهت کنم.
تو رو که اينقدر زيبايي و کتابي رو که تو دستت بود.
وقتي يه دفعه به هم برميخوريم و سلام مي‌کنيم عينک تيره‌مو برمي دارم و لبخند ميزنم.
ما ديگه بيگانه نيستيم!
.
.
.
تو آتليه دراز و بدقواره‌مون نشسته بوديم. من پشت يه ميز مجله مي خوندم. آرزو يکي دو ميز دورتر روبروم نشسته بود و سارا دو سه ميز دورتر پشت سرم. هيچ کي ديگه تو آتليه نبود. نميدونم چي شد که آرزو حرف کتاب «فراسوي نيک و بد» رو پيش کشيد. گفت من فکر مي کردم نيچه خيلي فيلسوفه!! ولي وقتي داداشم اين کتابه رو داد بهم و خوندم حسابي وا رفتم. نوشته بود زنها اصلا قرار نيست هيچ فعاليت فکري و اجتماعي خاصي بکنن. اون ها فقط براي زن بودن براي مردها زاده شدن!
من فقط ميخنديدم و چيز خاصي نميگفتم. چند صفحه مجله رو که ورق زدم آرزو يه ماجراي ديگه رو تعريف کرد. ماجراي دوست تحصيلکرده‌ايشون رو که مي خواسته ازدواج کنه و آروز و بقيه مأمور پيدا کردن دختر مناسب و شايسته اين آدم شدن. کلي تو دکتر مهندسا گشتن. اما عاقبت يارو خودش پيش دستي کرده و يه روز دعوتشون کرده که بيان و عروس خانم رو ببينن ...
- «يه دختر هجده ساله ديپلمه خيلي خوشگل ...
مي دوني فرهنگ ديگه مرداي تصيلکرده هم فقط زيبايي براشون مهمه.»
.
.
.
- شايد مشکل اينه که همه چي تو جامعه ما قاطي شده و اين باعث ميشه همه چيز مفهوم خودش رو از دست بده. اگه رابطه‌ها درست تعريف شده بود و وقتي مرداي تحصيلکرده دوست داشتن با يه دختر خوشگل باشن راحت ميتونستن اونوقت شايد وقت ازدواج چيزاي ديگه هم براشون مهم مي شد. ولي ما در واقع ازدواج نمي کنيم يه چيز ديگه رو جبران ميکنيم!
از حرفم خوشش اومد و گفت : «آره دقيقا همينه!»
اما سارا تو تمام اين مدت هيچ چي نمي گفت.
يه کم که گذشت خودم ديگه حرفمو دقيق حس نميکردم.
- «ولي آخه مي دوني چيه؟ خود من کم کم دارم حس ميکنم دخترها اکثرا هيچ خصوصيت خاصي نسبت به هم ندارن. همشون موجودات شبيه همين که هيچ جنبه و انديشه خاصي پيدا نکردن. رابطه با همشون هم معمولا راه به يه جا ميبره. اين شده که منم ديگه خودمو زحمت نميندازم که دنبال نشانه‌ها و زيباييهاي دروني يا انديشه خاصي تو دوستام باشم. حس کردم که همه اينها خيلي ساده مي تونه فقط يه لايه ظاهري باشه براي اينکه تويي که مثلا به نظر مي رسه تو اين واديا هستي جذب بشي. وگرنه در نهايت تمام آمال و دنياها و انديشه‌ها تو همون محدوده‌هاي سطحي همگانيه!»
خيلي پياز داغشو زياد کردم. يکي از دختراي همکلاسي که تازه نامزديش بوده اومد تو آتليه و فکر کردم بهتره ديگه ادامه ندم!
.
.
.
ولي خوب اين نگاه با وجود جاري بودنش نگاه بي انصافانه‌ايه. چون هميشه هر عرضه‌اي از تقاضا ناشي ميشه! يعني مردها هم در کليتشون چيز نابي از زنها نخواستن و اونها هم کم کم با اين فضا سازگار شدن. اين اتفاق دو طرفه با هم حلقه معيوبي ساخته که شکستنش کار خيلي سختيه. تازه به همه اينها بايد نابرابريهاي اجتماعي و ديني و فرهنگي و ذهني وحشتناکي رو هم اضافه کنيم که اصلا شايد تو اين تاريخ طولاني گهربارمون رو ژن آدمها هم تأثير گذاشته باشه!
براي همين اگرچه شايد تو اون جمله ها من اتفاقي رو که واقعا واقعا برام افتاده شرح دادم ولي به هر حال گفتن اون حرفها يه کم نامرديه!
راستي!
گرفتن جايزه صلح نوبل خانم شيرين عبادي رو واقعا تبريک ميگم!
(هر چند بي‌نهايت دوست داشتم که اون آزاديخواهي که الان تو زندانه و محکوم به اعدامه اين جايزه رو ميگرفت.)
.
.
.
اما من آدم خوشبختيم. به هزار و يک دليل! اون يک دليل آخريش هم اينه که اين وقتا يه دختري هست که به يادش بيارم. دختري که زيبايي ناب دروني خودش رو پيدا کرده. دختري که هويت و مختصات روحي خودشو داره و بينهايت براي من منحصر به فرد و جذابه. شايد همينم باعث شده که دوستي ما با وجود اينکه در مقاطع حساسش دچار ناهمزماني بود زيبايي و جاودانگي کم نظيري پيدا کنه. يه دوستي آزاد و زيبا و هميشه شوق انگيز! دوستي‌اي که مراحلي رو گذرونده که مي تونست هر دوستي رو بخشکونه. دوستي‌اي با ظرفيت تکيه کردن به معنويت و زيبايي کسي که ميدوني مي ايسته و نگهت ميداره. دوستي‌اي با ظرفيت هديه دادن زيباييهاي عالم به همديگه!
دلم خيلي براش تنگ شده بود. ديشب بعد از مدتها صداي دوست داشتنيشو شنيدم. چند روز ديگه هم بعد از مدتها مي‌بينمش. خيلي خوشحالم!
.
.
.
وقتي روبروم وايساده بودي از پشت عينک تيره مي تونستم حسابي نگاهت کنم.
تو رو که اينقدر زيبايي و کتابي رو که تو دستت بود.
يعني ميشه در پس زيبايي تکون دهنده تو زيبايي نابتري نباشه؟
باور نميکنم.
امروز نشستم خونه و دارم وبلاگ مي‌نويسم و ماکت ميسازم.
امروز ديگه تو رو نمي‌بينم.
دلم برات تنگ ميشه.

۱۳۸۲ مهر ۲۰, یکشنبه

چه پایان نابی داشت این فیلم «نفس عمیق». وقتی سکانس پایانی رو دیدم وجودم سرشار از لذت و بهت و تحسین شد. تا چند ساعت بعدم فیلم نفسمو گرفته بود! استفاده خلاقانه از امکانات خاص یه هنر اینطوری تکون دهنده میشه برای من. چقدر که من سینما رو بهتر میفهمم! یعنی یه روزی میرسه که معماری رو هم با این حد از لذت بفهمم ... یا روزی که خودم با امکانات و زبان معماری بتونم چیز قابل عرضی خلق کنم.

۱۳۸۲ مهر ۱۶, چهارشنبه

يکي دو روز قبل از پاييز براي قدم زدن و ديدن يه تئاتر رفتم بيرون. هوا کم کم داشت تاريک ميشد که بليط تئاتر رو گرفتم و تو وقتي که تا شروع نمايش داشتم رفتم ساندويچي خوبي که معمولا اونجا ميشينم.
با اين که خوشم مي‌ياد که اين ساندويچياي جديد روح ظريف و تجدد دوست مردم رو فهميدن و ساختموناشون تنهاي جاهايي تو شهره که آدم حس مي کنه دست کم در ظاهرش جزييات معماري با دقت انجام شده(!!)، اما معمولا براي وقت گذروني و فکر کردن اونجاها نميرم. آخه روح شتاب و رفع تکليف بدي توشونه. تو شلوغ پلوغي اومد و رفت کلي آدم غذاتو سفارش ميدي، سريع هم ميگيريش و بعدشم بايد سريع بخوريش. هميشه هم اينطور نيست که کسي رو سرت وايساده باشه و منتظر باشه که بري اما به هر حال خودت ناخودآگاه حس مي کني اينجا جاي موندن نيست. رنگ و بوي سرمايه‌داري و بي‌وجداني فضا رو که ول کنيم سيستم خيلي خوبيه که فوري غذا رو بهت ميده و گاهي خيلي بدرد ميخوره. اما خوب وقتي عصرا ميخواي بشيني و فکر کني ترجيح ميدي بري جايي بشيني که اصلا چند دقيقه‌اي طول بکشه تا غذاتو آماده کنن. يه جايي که آدما توش بي اعتنا به خوردن غذا و نوشيدني بشينن و حرف بزنن، بشينن و فکر کنن.
.
.
مثل عصراي ديگه يه چيپس و پنير با يه نوشابه سياه سفارش دادم و نشستم. وقتي فضا رو نگاه کردم تا ميزمو انتخاب کنم نگاهم بدجوري به نگاه دختري خورد که پشت يه ميز تنها نشسته بود. من ميز پشت سرش که کنار پنجره بود نشستم. پنجره هاي اونجا خيلي خوبن. وقتي از پشتش به خيابون وليعصر نگاه ميکني حس ميکني تو اين خيابون زندگي جريان داره. يه کم که گذشت ديگه اصلا حواسم به دختره نبود. فقط همون اول ديدم که با ليوان دلسترش خودشو سرگرم کرده. چيپس و نوشابه رو آوردن و شروع کردم به خوردن. با سس قرمز و فلفل زياد. نميتونستم زياد بمونم. نمايش شروع ميشد. وقتي غذام داشت تموم ميشد دختره برگشت و گفت : «ببخشيد شما آقا بهزاد هستين؟» منم فقط خنديدم و گفتم نه. دختره نااميد شد و بلند شد و رفت.
.
.
وقتي به جاي خالي دختره و ليوان دلستر و ليمو ترشاي له شده نگاه ميکردم با خودم گفتم راستي چرا معمولا اينجور وقتا ماجراجويي نميکنم. يکي دو بار اينجوري قرار بوده کس ديگه‌اي باشم اما من هيچ علاقه‌اي به اين جابه‌جايي نشون ندادم!
بعد از ديدن تئاتر که خوشمم نيومد پياده برگشتم خونه. ديگه تقريبا نيمه شب شده بود. ياد دختره افتادم و فکر کردن به يه ماجرايي حسابي به خنده‌م انداخت.
اگه اون شب رو با هم ميگذرونديم بعد از ديدن تئاتر شايد دعوتش ميکردم بياد خونه‌مون. حالا اگه اونم با من و من قبول ميکرد اونوقت اتفاق خنده دار مي‌يفتاد.
آخه وقتي که در اتاقمو باز ميکرد ميديد که جا براي لم دادن که هيچ، جايي براي نشستن هم پيدا نميشه! چون تمام ميز و تخت و کف اتاقم پوشيده از مواد و مصالح ماکت سازي بود. احتمالا مجبور ميشد يه جوري به زور رو تختم بشينه. بعد منم براش چيزي مياوردم که بخوره و وقتي که مشغول خوردن ميشد سريع ميرفتم پشت ميزم و کار ماکتمو ادامه ميدادم. احتمالا از وجود همچين موجودي در عالم وجود شاخ در مي‌ياورد و تجربه خنده داري مي‌شد. يه تجربه خنده دار با يه آدم احمق! ولي خوب منم ککم نمي‌گزيد و اصلا خيال کوتاه اومدن از کارامو نداشتم.
شايدم کم کم براش جا مي‌يفتاد و شروع ميکرد به حرف زدن براي من که مشغول کار بودم. منم بيشتر گوش ميدادم و گاه گاهيم يه چيزايي از معماري براش ميگفتم. احتمالا تازگي محيط يه چند ساعتي بيدار نگهش ميداشت و بعد همونجا کنار کارتنا خوابش مي‌برد.

۱۳۸۲ مهر ۸, سه‌شنبه

یه دفعه کارام به شکل عجیب و غریبی زیاد شده. معمولا اوایل دانشگاه کسی اینجوری نمیشه اما انگار من این بار بدجوری زده به سرم!
هفته آینده قراره با سه تا از دوستا یه نمایشگاه معماری تو دانشگاه بذاریم که منم باید همون خونه ای رو که گفتم تا سه شنبه آماده کنم. از اون طرفم به خاطر تنظیم زمان پروژه نهایی و امتحان کارشناسی ارشد مجبور شدم نوزده واحد بگیرم که با حساب سه تا واحدی که از ترم قبل ادامه پیدا کرده میشه بیست و دو تا! اونم با توجه به اینکه ما روزی حدود سه ساعت تو راه دانشگاهمونیم که تو کرجه.
تو همین حین یه آقای معماری هم که گاهی طرحاشو میده که براش نقشه کامپیوتری بکشم اسکیسای یه ویلا رو داده و تا شنبه میخوادش. این آقام همیشه دقیقا کاراش میفته روزای تحویل کار من! تازه شنبه هام حتما باید بعد از دانشگاه بکوبم و بیام تهران سر کار!
تازه گذشته از همه اینا کم کم دارم عزم خودم رو برای برخورد جدی با امتحان کارشناسی ارشد و تحول جدی تو معماریم چه از نظر مطالعه و چه از نظر توانایی دست و اسکیس جزم میکنم.
وای! وحشتناک نیست این همه!
همین الانم وقت زیادی ندارم که بنویسم و باید زود برم سراغ ویلای لواسان! (برای کشیدن نقشه‌ش نه برای خوش گذرونی!!) اما خیلی سریع بگم که هر عزم و تصمصیم و هر تحمل سختی زیبایی بسیاری داره. به خصوص اگه این عزم از عزمی فلسفی و زیبایی شناسانه درباره زندگی و انسان هم سرچشمه بگیره. از این گذشته برنامه ریزی و مدیریت زمان و حفظ خونسردی و آرامش هم به خصوص برای یه معمار چیزای زیبایین.
اما خوب این وسط فقط یه نگرانی هست که آدم همیشه باید متوجهش باشه. اونم اینکه درسته که من با اندیشه و اراده و حتی مانع خود شدن خیلی اتفاقات و احساسات احمقانه رو از زندگیم کنار زدم اما هرگز این شتاب و بی مجالی نباید زندگیم رو از آرامش و معناهای خاص خودش دور کنه. من از شتابزدگی خوشم نمی یاد. از قدرت کنار گداشتن دوست داشتنهای خنده دار خوشم می یاد. از عزم برای انجام کارهای بزرگ. از اندیشه زیر و رو کردن زندگی بی رنگ!


۱۳۸۲ مهر ۳, پنجشنبه

پراکنده
در شبهاي آغاز پاييز!

.
.

شنيدن بعضي ترانه‌هاي قديمي چه احساس نابي به آدم ميده.
مثلا يکي از ترانه‌هاي ويگن که با ضربه آروم يه نت پيانو شروع ميشه و بعدش ...

پس از اين زاري مکن
هوس ياري مکن
تو اي ناکام
دل ديوانه.
با غم ديرينه‌ات
به مزار سينه‌ات
بخواب آرام
دل ديوانه.

.
.

من علاقه اي به شنيدن موسيقيايي که آدم رو تو ملال ببرن ندارم. از اين گذشته مدتيه اصلا ديگه علاقه‌اي به شنيدن شعرا و موسيقيايي که نگاه و زيبايي‌شناسيشون خيلي ازم دوره ندارم. چه اونايي که در برانگيختن احساسات متعالي انساني فقط تا سطح به قر انداختن کمر آدما پيش ميرن، چه اونايي که خودشون رو تو تقدس مشکوک خونابه خوردن سر کوي يار غرق کردن.
اما خوب به‌کارگيري هنرمندانه ابزار هر هنري ميتونه آدم رو به دنياهاي متفاوت نزديک کنه. بعضي از اين ترانه‌هاي قديمي براي من همين کار رو ميکنن. درسته که ترجيح ميدم اشعار و موسيقيايي با نگاه و انديشه نويي بشنوم اما خوب وقتي مثلا ترانه «بردي از يادم» ويگن و دلکش رو ميشنوم واقعا لذت ميبرم. يعني زيبايي اصوات روي احساسم تاثير ميذاره و به اون چنان دنيايي باز نزديک ميشم. ديگه برام مهم نيست که مثلا مضمون شعر اين باشه که «پا به سرم نه، جان به تنم ده». لحن دلکش وقتي شروع ميکنه به خوندن اونچنان احساسم رو درگير ميکنه که ميتونم به کل قطعه دل بدم و از قضا اصلا هم بعد از شنيدن چنين کلمات غمباري تو غم و اندوه نرم.

.
.

براي کسي که به آفرينش فکر ميکنه بيان هنرمندانه مهمترين چيزه. وقتي مهمترين موضوعات بشري رو تکرار و شعارزدگي (مثلا تو يه جايي مثل تلويزيون ما) به کثافت ميکشونه، اونوقت ميشه گفت که نحوه بيان حتي از خود موضوع هم مهمتره!
اين در مورد من موضوع خيلي تعيين کننده‌ايه. يعني فرياد کردن احمقانه و رياکارانه و منفعت طلبانه ارزشها و معنيهاي مثلا زيباي زندگي از هزارن بلندگو که مهمترينشون بلندگوهاي سياسي اجتماعيمونن و کوچکترهاشونم خودمونيم که همون حرفها رو وقتي ميخوايم تو نقش آدم فهميده‌اي بريم براي اين و اون تکرار ميکنيم؛ موجب ميشه که براي من زيباترين حرفها بي معني ترين حرفها باشن!
يعني اگه بهتر بگم فکر ميکنم بهتره گوهر موضوع و زيبايي ملموسش تا جاي ممکن پنهان بشه و ارتباط دور و مبهمي با ساده ترين چيزها برقرار بشه.
در واقع اين ادبيات عصيان بي سر و صداي يه آدمه در برابر بلندگوهايي که آروم آروم همه زيباييها رو تهوع آور ميکنن.

.
.

تو معماري خوب البته برقراري رابط بين کالبد و انديشه خيلي سخته. اما خوب معمولا حاصل کار اگه بتونه با کسي که حضور در فضا رو تجربه ميکنه ارتباطي برقرار کنه، ارتباط کاملا تجريدي و نابیه. ارتباطي که غير مستقيم احساسي از فضا يا احساسي از انديشه مبهمي به شخص ميده.
خوب شاید به همین خاطر من امروز خيلي خوشحالم. چون حس ميکنم براي اولين بار تو عمر معماريم يه کم تو اين کار پيش رفتم. تو پروژه‌اي به نام «خانه من و آنکه دوستش دارم» براي اولين بار تونستم واقعا فرمها و فضاهامو از انديشه هايي که در اين باره داشتم پديد بيارم. البته ما با معماري خيلي بيگانه ايم و شايد اکثرا انتظار معنا از معماري نداريم. اما دست کم ميشه آدمهاي ناآشنا با معماري رو اينطور قانع کرد که اينگونه معماري‌اي دست به خلق فضاهاي جديدي ميزنه که ميون اين همه فضاي خسته کننده و تکراري و فکر نشده تجربه فضايي جديد و لذت بخشي رو موجب ميشه.

.
.

چند شب پيش شب اول اجراي نمايش «شب هزار و يکم» بيضايي رفتم و اين اثر ديدني استاد رو ديدم. ميتونم بگم براي مني که با تئاتر بر عکس سينما خيلي سخت ارتباط برقرار ميکنم، پرده دوم واقعا تکون دهنده بود. بيش از همه هم به خاطر ادبيات بيش از حد غني و استفاده تکان دهنده‌ش از امکانات مديوم تئاتر.
ديدن اين نمايش باعث شد انرژيم براي ديدن نمايش بيشتر بشه و برم نمايش «خرسهاي پاندا» رو که کتابش رو هم خونده بودم و اين همه محبوب همه‌س ببينم.
نميدونم موقع خوندن کتاب يه کم احساس کردم آروم آروم انتهاي اثر يه کم به شعارزدگي پهلو ميزنه اما ادبيات اثر تو ذوقم نزده بود. اما واي وقتي کلمات بيش از حد پر مفهوم نمايش با لحن شعاري بازيگراي به نظر من ناوارد ترکيب شدن ديگه يه معجوني شد که فقط منتظر تموم شدن نمايش بودم!
آخه يعني چي يکي اينقدر صريح بگه «چه احساسي داري؟» و اون يکيم يه کاره بگه «حس ميکنم دارم به کمال ميرسم»!
من از مضمون اين نمايش خيلي خوشم مي ياد اما وقتي شخصيتهاش دويست بار اين جمله رو - که شايد يک بار هم نمي بايست به زبون بياد - تکرار ميکنن که «سعي کن صداي سکوت رو بشنوي» من يکي ديگه نمي تونم باهاش ارتباط برقرار کنم.
از ديد من شايد تا همون پرده دوم سوم نمايش که شخصيتها از دست کسايي که پشت در بودن خودشون رو تو بسترشون پنهان کردن و فرياد زدن «ما اينجا نيستم ... ما هيچ جا نيستيم» براي ايجاد احساس و انديشه نابي در تماشاگرا کافي بود! ديگه اين همه انديشه و اين همه حرف پرمعني و اين همه تکرار کلمات سنگين زيبايي اثري به اين خوبي رو حتي با اجراي روي صحنه بديعش خدشه‌دار کرده.

.
.

امشب خيلي پراکنده نوشتم. قصد نداشتم حرف خاصي بزنم. فقط پيشنهاد ميکنم برين و نمايش بيضايي رو ببينيد.
راستي يه چيز ديگه‌م بگم. نميدونين با ديدن خود بيضايي بعد از نمايش چقدر شاد شدم و نيرو گرفتم. توضيحش سخته. ولي اين آدم از اون آدماييه که اونقدر استوار و اندشيمند و سخت کوش بوده که ديدنش هم بهم نيرو و انگيزه زندگي کردن و آفرينش ميده.
وقتي نمايش تموم شد اول نيومد رو صحنه. اما دست زدن تماشاگرا تموم نميشد و عاقبت اومد. با همون موهاي سفيد و صورت پرانرژيش. صداي کف زدن دو برابر شد. اصلا نميخواستيم دست زدنمون رو تموم کنيم ... ديگه واقعا دستاي من يکي که درد گرفته بود.
اما براي آدمي که بسيار بيش از امثال ماها و هزاران هنرمند پرآوازه اطرافش انديشمند و سخت کوش بوده و هميشه بسيار بيشتر از هم رده‌هاش معاصر و تکون دهنده بوده؛ براي آدمي که موهاش به خاطر رنجهايي که بهش تحميل شده تا نتونه انديشه کنه و فعاليت بکنه سفيد شده، بيش از اينها بايد دست زد.
برين نمايششو ببينين. نمايشي که بدون اينکه علني باشه بيش از حد معاصره. نمايشي که بدون اينکه زبان و ادبياتش حال آدم رو بهم بزنه بهمون ميگه که هر آدمي تو هر فضاي استبدادي هم بايد انديشه کنه.
نميدونم چرا وقتي اينو شنيدم ياد اين ماجراي جالب افتادم که خيل عظيمي از آدمهاي اطرافمون با دلايل خيلي منطقي ميخوان برن کشوراي اروپايي و آمريکايي. (اشتباه نشه! من هم کاملا به آدمها حق ميدم که اين کار رو بکنن هم هرگز احساسات رقيق ناسيوناليستي ندارم. اين موضوع بحث مفصل و جالبيه که اگه فرصت کنم يه بار در موردش مينويسم.)
برين نمايششو ببينين.
سالن چارسوي تئاتر شهر ، ساعت پنج و نيم ، قيمت بليط سه هزار تومن!



۱۳۸۲ شهریور ۲۸, جمعه

چند روز پيش نامه غيرمنتظره و عجيبي از دختر غريبه‌اي به دستم رسيد. ظاهرا نوشته‌هاي وبلاگمو ميخونده و ازم خواسته که کمکش کنم.
ياد اون جمله به ياد موندني فيلم خانه اي روي آب که دکتر سپيدبخت ميگفت : چه دنياييه که من آخرين اميد يه نفرم!
نميدونم. آخه من هنوز خيلي بچه تر از اين حرفهام که بخوام اين طور نظرايي بدم.
از اون گذشته نميدونم اين دختر عزيز تو من پسري چي ديده که راجع به کل پسرها از من نظر ميخواد!!
گرچه مدتيه ديگه هيچ علاقه اي به نوشتن درباره اين موضوعات ندارم و تا جاي ممکن خودم رو از پستيهاي اين دنياها بالا کشيدم و دنياهاي خودم رو مي سازم، اما خوب هرگز نميشه اينطور نامه اي رو بدون جواب گذاشت. براي اينکه فرصتي باشه تا ما مردها يه کم هم واقعا به دخترها فکر کنيم اول بخش اصلي متن نامه رو مي‌يارم و بعد چيزايي رو که مثلا در پاسخ نوشتم.
.
.
.
.

سلام فرهنگ
[...]
من نميخوام زياد وقتتو بگيرم فقط يه سؤال کوچولو، شايدم نه، يه سؤال خيلي بزرگ دارم.
سؤالي که مدت زياديه درگيرشم و بايد بگم که به طرز وحشتناکي عذابم ميده. کم کم دارم از همه آدمها، مخصوصا مردا، متنفر ميشم.
من درس دوست داشتنو سخت ياد گرفتم چون حتي اين احساس رو درک نميکردم. ولي حالا که حسش کردم با پستي و بدي مواجه شدم، حالا ميخواد تنهام بذاره، حالا بعد از يک سال که با بدبختي به دستم آورده ميگه من زوده که از حالا کسي رو دوست داشته باشم. مثل اينکه تازه يادش افتاده کثافت کارياي مردانه رو هنوز انجام نداده و از بقيه عقب مونده و با وجود من نميتونه اين کارو بکنه.
اينا رو گفتم که فقط احساسمو درک کني. خواهرم ميگه اين يه حس غريزيه و مردا نميتونن جلو خودشون رو بگيرن. ولي من درک نميکنم، نمي‌فهمم که چرا آدما با وجود اين همه قشنگي ميرن سراغ مسايل جنسي و وقتي رفتن چشماشونو به همه چي مي‌بندن.
حالا بعد از اين همه توضيح ميخوام بپرسم حرفهاي خواهرم درسته؟ [...]
اون ميگه الان تقريبا بيشترشون يه دفعه تجربه دارن. واقعيت داره که مثل گرسنگي ميمونه که نميشه جلوشو گرفت؟ درسته که انقدر مهمه که به خاطرش رو همه چي پا بذاري؟
فرهنگ من اصلا نميفهمم، اصا نمي تونم درک کنم که مردا همه کارشون رو ميکنن بعد تازه موقع ازدواج ميرن سراغ يکي که دختر باشه. واي! خيلي زور داره. پس اگه بد نيست چرا براي مردا بد نيست و تقريبا غيرعاديه که اين تجربه رو نداشته باشن ولي براي زنها نه.
[...] تو يه پسري و اين حسم داري. پس لطفا جوابمو بده. ممنونت ميشم. [...]

.
.
.
.
دوست غريبه عزيز!
نامه عجيبت رو خوندم.
نامه‌ت احساس آدم رو درگير مي کنه. نامه‌ت منو ياد چيزايي ميندازه که يه زماني درگيرش بودم. حالا خوب به گمان خودم در محدوده بزرگ خود تک و تنهام (!!!) از اين چيزا گذشتم. براي همين يکي دو بار نامه‌ت رو بالا پايين کردم تا ببينم سوال اساسي دقيقا چي بوده.
انگار اين بود : آيا احساس جنسي يه حس غريزيه و مردا نمي تونن جلو خودشون رو بگيرن؟ آيا اين ميل اينقدر مهمه که به خاطرش همه چي رو زير پا گذاشت؟
.
.
نمي خوام جواب ساده اي به اين سوال بدم. آخه اصلا مگه ميشه بدون کلي حرف زدن به سوالي تا اين حد قطعي نگر جواب داد.
اول از همه اينو بگم که همه آدمها هرگز مثل هم نيستن. چه مردها چه زنها.
پس اگه من نتونم تو اين نامه چيز قابل توجهي به تو بگم يا تفاوت نگاهم رو براي تو روشن کنم، دست کم اينو ميگم که هرگز گمان نکن که همه آدمها تمام وجودشون در پايين تنه‌شون خلاصه ميشه. گيرم که قشر زيادي از آدمها اين روزها از فرط فقر فرهنگي و محروميت و محدوديت تمام ذهنيتشون کثيف ترين جلوه هاي ميل جنسي باشه. (به عبارت «کثيف ترين جلوه‌ها» دقت کن. خيلي هم لازم نيست ميل جنسي رو پليد بدونيم. از قضا اگه کسي ويژگيهاي جنسيتي خودش رو نپذيرفته باشه و به کار نگيره (!!) هيچ جذابيتي براي هيچ کدوم از ماها نداره!)
اما مساله اينه که تو بايد فضاي روابطت رو تغيير بدي. به فضاهايي نزديک بشي که آدمها يه کم از اين مرحله بالاتر باشن يا دست کم بخوان کم کم ظاهر شسته رفته تري به خودشون و زندگيهاشون بدن.
اما يه چيز مهمتر. من شايد به همه اين حرفهام در پس ذهنم شک داشته باشم. اما اين ميون يه چيز هست که خيلي بهش اطمينان دارم. اونم اينکه آدمي که خودش تمام ذهن و وقتش در محور روده هاش صرف ميشه و اونوقت با اون ذهن آغشته به کثافتش براي دخترها معياري به اسم پاکي و باکره گي تعريف ميکنه از کثيف ترين موجودات عالم وجوده. اگرم خيلي ها اينجورين مجبور که نيستي با چنين موجوداتي سر کني ... سعي کن خيلي بيشتر از اينها به خودت متکي بشي. ميگن دخترها خيلي کمتر از پسرها ميتونن مستقل زندگي کنن، جدا از درستي يا غلطي اين نظر، آدم در هر راهي که تلاش کنه به خيلي چيزا ميرسه. زندگي در پاييز و تنهايي بي نهايت زيباتر از فکر کردن به چنين آدمي و دوست داشتنشه. تو زندگي کردن با کسي که فقط براي خودش حق ارضا شدن اونم به هر قيمت قايله چه چيز زيبايي هست. آخه يکي از انديشه و آزادانديشي اخلاق خودش رو ميسازه يکي از حرص و ولع و حيوانيت جنسي.
.
.
اما يه چيزاي ديگه هم ميتونم بهت بگم.
اول اينکه صد متاسفانه نه هزار متاسفانه اين اصل تو دنيا برقراره که ارزش چيزها تا موقعي که بهشون دست پيدا نکرديم خيلي برامون زياده و وقتي که بدستشون آورديم تا حد زيادي برامون عادي ميشه.
گيرم که عده اي وجدانشون زياد باشه و هميشه لحظات آتشين اشتياقشون رو در برابر چشمشون قرار بدن. يا کمتر عده اي اصلا با نيروي عشقشون بخوان به جنگ اين فلسفه
تلخ برن اما به هر حال اين برقراره و تبعات خودش رو هم داره.
اما از اون جايي که فضاي زندگي ما همين دنياس و اونه که بر ما غالبه، در نهايت ما بايد اصول اونو بپذيريم. کم کم بايد ياد بگيريم هر چيز طبيعي رو بپذيريم و حتي گاهي دوست داشته باشيم!
از طرف ديگه تازگي جايي خوندم که اساسا براي آدمها از لحاظ رواني دوره هاي خاصي قايل ميشن. دوره اي که آدمها به ثبات نرسيدن و دوره اي که به ثبات مي رسن. خوب دخترها و پسرها تو سن و سالي که اين همه عاشق هم ميشن از نظر روحي تو دوران ثبات نيستن. يعني روحشون آنچنان توان موندن نداره. بيشتر در پي اينن که محروميت ها و حسرتهاشون رو تو اين چيزا برطرف کنن و حق هم دارن. ميخوان تجربه کنن اما توان تحمل بار سنگيني رو ندارن. اما خوب متاسفانه فرهنگ متحجر ما – به خصوص در طبقه هاي خاصي – فقط يک پاسخ داره و اون هم ازدواجه. در صورتي که ازدواج و يا هر چيز کوچولوي شبيه سازي شده از اون فقط در دوران ثبات روحي انسانهاس که مي تونه دوام پيدا کنه. تا قبل از اون آدمها چيزاي ديگه اي ميخوان که شايد هم بشه کثيف نديدش اما متاسفانه فرهنگ ما حتي تو ذهنمون القا کرده که بايد در پس همه اينها تعهدهاي سنگين باشه. من حتي هنوز به اين شک دارم که در پس ازدواج هم بايد اينگونه تعهد هايي باشه اما دست کم اينو ميشه گفت که تا قبل از ازدواج آدمها و زندگيها بايد آزاد تر باشه.
.
.
اصلا انگار يادم رفته که دارم براي تو مينويسم.
تويي که تجربه تلخي تو رابطه داشتي و شايد هنوز هم داري. تويي که وقتي دلتنگ و تنها ميشي خواهرت هم همين حرفهاي تلخ رو برات ميزنه.
ببين اتفاق دوستي احساسي و عشق هم يه بازي از کلي بازي زندگيه. من يه کتاب روانشناسي ديدم به نام «بازيها» که اصلا تمام اتفاقات زندگي رو به شکل بازي ديده بود و تشريح کرده بود. خوب اين بازي جذابيه و براي زندگيهاي پر ملال ما خيلي شوق انگيز. اما دو تا چيز رو نبايد فراموش کرد. يکي اينکه اين فقط يکي از بازيهاي زندگيه و ديگه اينکه بايد قواعد هر بازي رو که مشغول انجامشيم ياد بگيريم، به خصوص اين چنين بازي رو که اينقدر بيرحمه.
يعني اولا ميتونيم بگرديم و تو اين دنياي بي نهايت بزرگ، تو روح بي انتهاي خودمون، دهها چيز شوق انگيز و زيباي ديگه پيدا کنيم و زندگيمونو از حالت تک بعدي دربياريم. از قضا وقتي ابعاد ديگه زندگي و خودت رو پيدا کني، تو اين يه بعد هم - که هميشه جلوه خاص خودش رو داره - شاد تر ميشي. اين باعث ميشه که با اتفاقات به شکل واکنشي برخورد نکني. يعني يه دفعه نگي واي همه مردها اينجورين و من ديگه حالم از همه اين چيزا بهم ميخوره. وقتي تونستي بدون تکيه گاه يه آدم ديگه هم به زندگي شادت ادامه بدي کم کم ذهنت آروم ميشه و اونقدر بزرگ ميشي و شعور پيدا مي کني که ديگه اون رو هم که بدي مسلمي هم شايد در حقت کرده باشه درک ميکني.
ما آدمها ناگزير در حق هم بدي ميکنيم. اما زندگي زيبا و يگانگي آزادانه جايي ما رو انتظار ميکشه.
از طرف ديگه همين يه بازي رو هم ميشه به اشکال مختلفي تجربه کرد. مهم اينه که تو فرصت بازي کردن رو از خودت نگيري، سرد نشي و زندگي رو کنار نزني. تو هم اين اشتياق رو پيدا کن که زندگيهاي مختلف رو تجربه کني. بار ديگه تو چيزاي بيشتري از زندگي ياد گرفتي، خودت رو تو روزهاي تلخ گذشته زيباتر کردي و ميتوني زندگيهاي زيباتري بسازي و تجربه کني. شايد گاهي هم به اين نتيجه برسي که زيبايي يه دوستي در آزادي، دوري و اشتياق بيشتريه که در کنار هم داريم. در همون لحظات کوتاهي که در کنار هر انسان دوست داشتني‌اي ميتونيم باشيم.
.
.
برات يگانگي و شادي آرزو ميکنم. يگانگي با خودت و دنيا، با زندگي و دوستاي خوبت. که شادي ميوه شيرين همه اينهاس.

۱۳۸۲ شهریور ۲۵, سه‌شنبه

بعد از تموم شدن شکوهمند کارا و رفتن مهمونا، چند شبه دیگه ترجیح میدم به جای نوشتن تو وبلاگ مطالعه معماری بکنم.
یعنی از صبح تا چهار و پنح عصر میرم سر کار و با خستگی برمیگردم خونه. اما برای خوندن کتابا و مجله های معماری حسابی نیرو دارم.
انگار کم کم داره اون اتفاق و تغییر بنیادی توم حادث میشه. منظورم یه جور بلندتر شدن و بیشتر پیدا کردن خودمه. اهمیت زیاد ندادن به موضوعاتی که با دیگران آمیخته‌س و نگاه به همه پدیده ها و انسانها از منظر خودم.
.
.
راستی مهمتر از همه چیز.
پاییز نزدیکه!
خدای من
چه هدیه ای از این بهتر.
پاییز و دانشکده زیبامون ...
پاییز و طراحی و ماکت ساختن
پاییز و باز هم بارون.
هر سال اینجور وقتا حس میکنم عمر دوباره‌ای بهم هدیه میشه ...
.
.
وقتی به شکل غیر منتظره ای چند ساعت در نزدیکی آدم زیبا و دوست داشتنی‌ای قرار گرفتم و خیلی بهتر از گذشته با هم بودیم، بیش از هر چیز به این دو اتفاق بزرگ فکر می کردم ... رسیدن پاییز و فرهنگ بزرگ و باشکوهی که دست به کار آفرینشه ... آفرینش معماری ... آفرینش فضای زندگی ... آفرینش زیبایی ... مثل زیبایی دوستم.
این پذیرش پاداش بزرگ شدن و اندیشه کردنم بود.
و هرگز نمی خواستم با بیهوده و بی اندیشه نزدیک کردن خودم به این زیبایی بی نهایت جذاب خدشه ای به این اشتیاق و پذیرش و لبخند وارد کنم.
از اعماق قلبم امیدوارم تا روزها و روزها همون احساس و انگیزه ساختن و آفرینش رو در دل نگه دارم.
همون احساسی که وقتی که چند قدم دورتر ازش راه میرفتم تو دلم بود.

۱۳۸۲ شهریور ۲۱, جمعه

از اينکه مدتيه نتونستم بنويسم خيلي ناراحتم. آخه ديگه به خاطر کارهاي بزرگي هم نبوده که ننوشتم. يکي دو تا مهمون و اومد و رفتاش هيچ مجال تنهايي برام نذاشته که بنويسم. با وجود اينکه چيزاي زيادي به ذهنم اومده.

۱۳۸۲ شهریور ۱۶, یکشنبه

دو شبه که تا صبح بيدار مي مونم. امشبم فکر کنم تا نزديکاي صبح بايد کار کنم. ديگه چشام به زور باز ميمونه.
ولي اگه نتيجه کارا تو ذوقم نزنه اصلا احساس بدي ندارم.
مگه چيزي بهتر از کار کردن تنهايي آدم تو اين دنياي خنده‌دار پيدا ميشه؟
تو خونه ساکت و تاريک نيمه شب منم و اتاق روشن و راديوم. منم و تنهايي و نبرد با خستگي. منم و برنامه ريزي بيش از حد بحراني و دقيق زمان و کارا. منم و پشه‌هايي که مدام دور سرم ميچرخن و از تنهايي درم مي‌يارن!

۱۳۸۲ شهریور ۱۲, چهارشنبه

اول بايد قواعد رو آموخت. بعد باید اونها رو شکست!

يادم نيست از کيه. از اين جمله خيلي خوشم مي‌ياد. به خيلي چيزا راه پيدا ميکنه... به معماري، به سينما، به دوستي، به اخلاق، به ايمان، ... و به زندگي.
راستي چند روزي سرم خيلي شلوغه.

۱۳۸۲ شهریور ۸, شنبه

سلام .... جان!
امروز عصر با نامه کوتاهت خيلي خوشحالم کردي.
.
.
نشسته بودم پشت کامپيوتر و داشتم هنرستاني رو که طراحي کرده بودم اصلاح ميکردم. مجبور شدم کتابخونه‌اي رو که ترم قبل بدون فکر گذاشته بودم رو سالن نمايش به خاطر سنگين شدن سازه سقف سالن جابه جا کنم و اين جابه جايي باعث ميشد که نماي اصلي طرحم حسابي خراب بشه. يه کم که حالم گرفته شد گفتم برم چند لحظه به اينترنت وصل بشم.
.
.
البته امروز روز خوبي بود. يعني خبر خاصي نبود ها، ولي احساس شادي کمرنگ و بي‌دليلي تو دلم بود.
راستي تو اصلا واليبال نگاه مي کني؟
من امروز واليبالي رو که خيلي برام مهم بود نگاه مي کردم و آهنگ «بردي از يادم» ويگن و دلکش رو که واقعا تکون دهنده‌س با صداي بلند گوش ميدادم و سرشار ميشدم ... و خوب آخرشم تيمم تو ست پنجم برنده شد و خوشبختانه مثل ديروز حالم گرفته نشد.
اين احساس مبهم شادي و لذت بي حد از شنيدن اين آهنگ اونقدر بهم قدرت داد که وقتي دوستي که زماني خيلي روش حساب ميکردم بعد از ماهها بهم زنگ زد و فقط يه مشکل کاريشو باهام برطرف کرد هيچ مهم نبود برام. ديگه اونقدر اهميتي براي اونو دوستيمون قايل نبودم که بخوام ناراحت بشم ... هر چي شد شد. اين اتفاق فقط باعث شد يه دور ديگه اون آهنگ رو بشنوم.
.
.
ميدوني امروز نامه کوتاه تو منو خيلي خوشحال کرد.
وقتي وصل شدم به اينترنت و مسنجر رو باز کردم مثل بيشتر اوقات پيغامي نبود و فقط گقت که يه نامه برام اومده. خيلي وقته که عادت کردم بعد از گذشتن از دو سه تا لينک ياهو، با ديدن نامه بي ربط يه شرکت خارجي يا فوروارد مسخره اي از کسايي که حوصله و تواني بيش از زدن دگمه فوروارد براي دوستاشون ندارن، يخ کنم.
اما وقتي بعد از مدتها دوباره اسم تو رو ديدم که بالاي نامه هاي قبلي و تو زمينه سفيد اومده بود خيلي خوشحال شدم. موضوعش رو هم ننوشته بودي و اين جذاب ترش مي کرد ...
ازت ممنونم که امروز اينقد خوشحالم کردي ...
واقعا بعضي وقتا منو خيلي مديون خودت ميکني ... اين که تازه خيلي کوچيک بود. اون شب هم که مثل يه نور به شبم تابيدي و رفتي اونقدر تکون خورده بودم که اون شعرواره رو نوشتم.
.
.
گفته بودي که نوشته آخرم به شکل وحشتناکي عاليه. اين جمله برام خيلي خوشحال کننده‌س!! به خصوص وقتي گوينده‌ش تو باشي.
راستي آخر نامه يه چيزي برات بگم.
حتما ماجراي آرش کمانگير رو شنيدي که انگار براي تعيين کردن مرز کشورش «جان خود در تير کرد» و تا توان داشت کمان رو کشيد و تير رو تا دوردستها پرتاب کرد و بر زمين افتاد.
گاهي بعضي نوشته هام ياد اين ماجرا ميندازنم. تو شرايط روحي خاصيم و انگار بخشي از جونم تو نوشته‌هام حک ميشه. انگار اينجور وقتا نوشته هام خوندني تر ميشن.
ولي نميدونم چرا معمولان اينجور وقتا پيغامگير وبلاگم کار نميکنه و حرفهاي دوست داشتني دوستام کمکم نميکنه ... آخه ميدوني وقتي کسي اينجور چيزايي مي نويسه يه هم احساسي، يه نقد، يه حرف يا هر چيزي از ديگران خيلي براش دلپذيره. کمکش ميکنه و بهش قدرت ميده. شايد براي اين هم بود که امروز نامه‌ت خيلي خوشحالم کرد.
.
.
از اين دوردست بعيد برات آرزوي شادي و زندگي مي کنم.
فرهنگ

۱۳۸۲ شهریور ۷, جمعه

اين نوشته صرفا طنز است نه چيز ديگر!
.
.
مدتيه خواسته يا ناخواسته افتادم تو اين روحيه که به شيوه خاصي بنويسم و حرف بزنم.
زيباترين و پذيرفته شده ترين چيزهايي رو که گاهي به نظرم آلوده شدن و گنديدن، ويران ميکنم و در زيبايي فقدانشون داد سخن ميدم! به اين اميد که مثلا اينجوري زيبايي جديدي در وجود مي‌ياد!
گاهي فکر مي کنم اين انديشه هام راه به هيچ دهي نمي‌برن، گاهيم ميگم در پس همه اين خراب کردنها اميد زايش زيبايي نويي هست. به قول کافکا تا چيزي به تمامي ويران نشه چيزي نمي‌تونه ساخته بشه! (البته اگه راستشو بخواين من اين جمله رو دوست ندارم!)
اينا شايد صرفا دلتنگيا و کج فهميا و ديوانگياي من باشه. نميدونم. با اين جور نوشتن ديگه گاهي خودمم به هويت خودم شک مي کنم!!
حالا ميخواين آخرين شاهکار ذهن خلاق من رو بخونين؟!!
منتظرتون نميذارم :
عشق نورزيدن بسيار زيباتر از عشق ورزيدنه.
.
.
اگه بخوام يه کم جديتر حرف بزنم طبعا بايد بيام و واژه هاي اين جمله رو معني کنم. بگم منظورم چه کاربرديشون بوده. عشق کدوم کوفته و زيبايي چه چيزيه.
اما الان اصلا وقت و توان اين کار رو ندارم! (يکي نيس بگه پس براي چي شروع کردي به نوشتن!)
اما اگه خيلي ساده بگم، گاهي با خودم فکر ميکنم و ميگم که هميشه همين که اسم عشق به ذهن و زبونمون مياد (که تازه من معمولا به زبونشم نمي‌يارم) هزار تا گند و کثافت رو هم وارد زندگيا و رابطه‌هامون ميکنيم. يکي دندونا و چنگاشو براي به چنگ انداختن تيز ميکنه و يکي لنگشو براي جفتک انداختن حاضر ميکنه! آخه معامله سرنوشت سازي در ميونه. هيچ کس حاضر نيست ضرر کنه!
تازه از اين نظربازياي متعالي گذشته، تمام حواس و وجدان و فکر و ذکرمون رو معطوف ميکنيم به يه تحفه ديگه مثل خودمون و از عالم و آدم غافل ميشيم.
مثلا ممکنه مادرمونو نبينيم که از صبح تا عصر سر کار بوده و تا نيمه شب جلو ظرفشويي مرغ پاک مي‌کرده و غذا درست ميکرده و ظرف ميشسته، اما تمام ذهنمون مشغول اين باشه که به فلاني زنگ بزنم يا نه و به هزار شکل نتيجه گيزي کنيم که : آه! من همينک سرشار از عشقم و بزرگوارانه از بديهاي محبوبم درميگذرم و باز بهش زنگ ميزنم!
يا مثلا تو سينما وقتي يه فيلم معمولي – به هر دليلي سياسي هم که باشه – از بي‌عدالتي و کاردي که به استخون آدمهايي تو همين نزديکي ما ميرسه حرف ميزنه و تو صحنه آخرش برجاي بلند و زيباي ما معماراي هنرمند رو نشون ميده و صداي ناله بچه‌اي رو هم روش ميذاره، مي تونيم بعد از اينکه تو تمام طول فيلم خودمون رو انداخته بوديم رو سينه محبوبمون و با نوازشاي اون آه و اوه ميکرديم، با شنيدن صداي بچه بگيم : آخ! من عاشق بچه‌م!
.
.
امشب چه‌م شده نميدونم!
من در حدي نيستم که بخوام واژه‌اي رو تعريف کنم يا مرزي بين دو تا واژه بذارم که هرکسي با شنيدن اونا چيز خاصي به ذهنش مي‌ياد و جور خاصي تفکيکشون ميکنه.
اما خودم شخصا گاهي حس ميکنم واژه دوست داشتن خيلي زيباتر از واژه عشق ورزيدنه!
من در اين دوست داشتن بيشترين خواستنها و زيباترين تصاوير رو هم مي‌تونم ببينم. با اين اميد که زشتيهاي عشق ورزيدن ما واردش نشه.

۱۳۸۲ شهریور ۴, سه‌شنبه

متأسفانه اگه آدم خودش به خودش کمک نکنه، هيچ کسي کمکش نميکنه. هيچ کس. نه دوستاي رنگارنگش و نه حتي خدايي که گاهي حسش ميکنه!

۱۳۸۲ شهریور ۳, دوشنبه

چند وقت پيش بعد از مدتها با دوستم رامين قرار گذاشتم و رفتيم قدم زني شبانه. براي خوردن شام هم رفتيم يه رستوران شيک و پيک که پر از آدماي شيک و پيک تر بود!
با روحيه خيلي خوبي با هم حرف مي زديم و شوخي ميکرديم : در مورد آدمهاي گذشته حرف مي زديم و آدمهاي جديد رو به هم پيشنهاد مي داديم!!
اين موضوع خيلي طبيعيه که هر پسري دختراي خاصي براش جذاب باشن و هر دختري هم پسراي خاصي. موضوع رو بيخودي پيچيده نميکنم. تو فضايي که ما هستيم بيشتر مواقع اين برخورد نگاهي ما آدمها با همديگه‌س که جذابيت و اشتياقي خلق ميکنه. زيبايي خاصي تو يه آدم که بخشي از نقاط احساسيمون رو تحريک ميکنه.
البته اينو بگم که من حالم از اين موضوع بهم ميخوره که رو اين جور چيزي اسم عشق بذاريم و در مدحش کلي قصيده سرايي کنيم و تمام زندگيو و معانيشو معطوفش کنيم. گرچه هنوزم که هنوزه انديشمندامونم تو خم همون کوچه به يک نظر دل باختن و اينان ...
اما اينجا چيز ديگه‌اي مورد توجهمه. چیزی که اون شب تو رستوران به فکرم انداخت. وقتي به آدمهايي که تو زاويه نگاهم قرار ميگرفتن فکر کردم، با خودم گفتم ببين چقدر آدمايي که برام جذابن دگرگون شدن. زيبايي که توجه منو به خودش جلب ميکرد بيش از حد مادي و جسماني شده بود.

اين نوشته رو بايد ادامه بدم ...

۱۳۸۲ شهریور ۲, یکشنبه

من از سفر برگشتم ...

تو اين روزای فراموشی با ته مانده‌ دلتنگيام، تو اين چند روز سفر، تونستم چند دقيقه خوب رو تجربه کنم. چند دقیقه کوتاه و لغزان تو ساعات طولانی روزهای بی رنگ. تو خلاء عمیق ذهن و قلب.
چند تا آدم دوست داشتني و کلي هم بارون و رعد و برق ديدم. اميدوارم فرصت کنم براتون بنويسم ...

۱۳۸۲ مرداد ۲۴, جمعه

که گفته است که من تنهايم؟
که گفته است که من نااميدم از مهرباني و زيبايي؟
که گفته است که بودنم در تصاحب اين و آن است؟

.
.

آنان را که انسانيتي نيست
رها کردن
و آنان را که استواري زمين و آسمانند
از پشت پنجره نگريستن
از پس هواي مه‌آلود و باراني بوسه فرستادن
در فراسوهاي زمان و بدنهاي زيباشان
در آغوش کشيدن.

من با ديدن تو تنها نيستم.
من با بودن تو تنها نيستم.

من با خود تنها نيستم ...

.
.

مي آيي و نوري به زندگيم مي‌تابي و باز ميروي ...
مي آيي و دلتنگيم آب مي شود
مي آيي
و چراغي است در قلبت که مي‌بينمش
و نغمه اي بر لبان بسته‌ات که مي‌شنوم
و ناگاه که مي روي
مرا تنها خيال اين چراغ و نغمه است در سر ...

.
.

مي روي تا سپيده دم به سجده روي زندگيت را ...
مي روي و رفتنت را رنجيم نيست
من و تو
خواهيم زيست
و نوري
در اين مکان نامتناهي
در اين زمان غريب
تمامي مهربانان را به هم مي پيوندد ...

.
.

زير نور مهتاب
به تو خواهم پيوست
به اميد و توکل
به رها کردن و رهايي
به کوشيدن و خستگي
به شادي و شاد کردن
به زيستن و باز زيستن ...





تقديم به يکي دو دوست زيبا

۱۳۸۲ مرداد ۲۰, دوشنبه

خيلي وقتا احساس مي کنم که من ادامه پدرمم!
يا اينکه بايد ادامه پدرم باشم.
احساس مي کنم نبايد از اين تک‌افتاده‌گيا و دلتنگيا رنج زيادي ببرم و بايد از فرصت چنين تداومي خوشحال باشم.
من با فرهنگ و انديشه اون بار اومدم. اما در خلال اين سالهاي آخر و همچنين سالهايي که از زندگيم باقي مونده، اون و انديشه‌هاشو، اون و زندگيشو از نگاه خودم و در خودم اصلاح ميکنم.
اين بستري که من توش زاده و بزرگ شدم به من رنگ و بوي خاص خودم رو داده. خوب هر کس رنگ بوي خاص خودش رو پيدا ميکنه. من هم به اين رنگ و بو دلبستگي آميخته با رنجي دارم. شايد همين رنگ و بو منو ميون ديگران منزوي و تنها مي کنه. گاهي وقتا که بدجوري ميون جمع کثيري از آدماي شبيه به هم اطرافم تنها مي مونم به اين موضوع فکر ميکنم. اما هرگز به اين خاطر از پدرم گله مند نميشم. تازه گاهي هم حس خاصي تو وجودم مي‌ياد ... يه انگيزه و شوق نسبت به خودم و اين راهي که ميتونم طي کنم، نسبت به «فرهنگ»، نسبت به اين اسمم که خيلي دوسش دارم ...
.
.
.
من ادامه پدرم هستم. اما در گذر از پدرم، در برابرم دره عميقي هست. قطعا پدرم هم با اين دره مواجه بوده اما زياد توان خطر کردن نداشته و تو همون دامنه‌هاي کم شيب دره مقيم شده. اما من که نبايد همين جا بمونم؟ من فرصت دست و پازدنهاي زيادي دارم.
اما تلخ اينجاس که خود اين دره عميقي که در برابر منه، باعث مي شه که ديگه نتونم خيلي از پدرم کمک بگيرم. من از اون آغاز شدم ولي تو اين سرگرداني و انزوا ديگه خودم بايد راه خودمو پيدا کنم.
.
.
.
بابام عصرا خونه بند نميشه. اگه هيچ کاريم نداشته باشه عصر ميره بيرون و زود اومدنش ميشه ساعت ده شب!! يه روز عصر که داشت ميرفت بيرون گفتم : بابا باهات بيام؟ اونم گفت : بيا.
مدتيه بابام عصرا ميره تو يه پارکي ميشينه و يکي دو تا کتاب با خودش ميبره و اونجا ميخونه. دوستشم که دختريه که از چند سال پيش با هم آشنا شدن به خاطر غلبه بر افسردگي شديد و کم کردن قرصاي فراوونش هر روز اونجا پياده روي ميکنه.
.
.
.
من و بابامم يکي دو بار دور پارک راه رفتيم و بعد نشستيم. چون من بودم ديگه بابام کتاباشو باز نکرد. پياده روي دوست بابا خيلي طول کشيد و ما مدت زيادي کنار هم نشستيم. من برعکس برادرم اصلا اهل بحث و جدل در مورد عقايد و مشکلاتم نيستم. بيشتر اوقات با وجود اينکه تو دلم کلي سوال از پدرم دارم حرف خاصي بهش نميزنم. شايدم به شکل غم انگيزي فهميدم که ديگه اين خودمم که بايد فکري براي خودم بکنم.
ولي ميون صحبتا آخرش يه جايي حرفي رو که خيلي وقت بود تو دلم مونده بود گفتم :
- بابا من اينقدر از انديشه‌هاي تو الهام گرفتم، اما حالا به شکل وحشتناکي دارم بي‌اخلاق و بي آرمان ميشم، ديگه خيلي از قطعيتا برام واژگون شده ... فقط اين ميون موندم که تو چطور اينقدر اخلاقي و آرماني موندي؟
بابام يه کم باهام حرف زد ... تا اينکه دوستمون اومد و با هم رفتيم تو يه کافه نشستيم. وقتي از کافه بيرون اومديم هوا ديگه کاملا تاريک شده بود. از هم جدا شديم. من و بابا سوار ماشين خودمون شديم و رفتیم. دوست بابامم سوار ماشين خودش شد و رفت ...
.
.
.
از چند روز پيش که به خاطر کارام پول زيادي درآوردم و از بي اشتياقي تو زندگيم سرگرم خريد و اينا شدم يه موضوع ذهنمو به خودش مشغول کرده. امشب با اين قصد شروع به نوشتن کردم که در مورد اين موضوع عجيب و به شکل دردناک با اهميت بنويسم؛ در مورد پول!!
اما روحيه‌م جوري بود که نوشته‌م بيشتر اداي دين نسبت به پدرم شد!!! براي اينکه هم شباي بعد آمادگي وارد شدن به اون موضوع رو داشته باشم و هم بهتر نسبت به پدرم اداي احترام کرده باشم بخش خاصي از زندگي پدرم رو نقل مي کنم ...
.
.
.
پدرم حدود پونزده بيست سال پيش سردبير يه مجله بود. سردبير که ميگم تو اون زمان وحشتناک اول انقلاب و تو وضع و حال ما يعني اين که با انگيزه فراوان تمام کاراي يه مجله رو به دوش مي‌کشيد. تو اون سالهايي که اونقدر اوضاع همه چي درهم و مغشوش و صد البته بسته بود که تنها مجلات ادبي يعني «آدينه» و «دنياي سخن» با هزار بدبختي چند ماه يه بار در مي‌يومدن، پدرم يه تنه از تو يه شهرستان کوچيک مجله‌شو منتشر کرد.
من زمان انتشار اولين شماره رو يادم نيست اما از مامان شنيدم که بابا به خاطر خريدن ماشين تايپي که بتونه باهاش مطالبشو تايپ کنه، تنها فرش خونه‌مون رو فروخته بود.
پدرم شماره اول و دوم مجله رو تو همون شهرستان منتشر کرد و براي شماره سوم دفترشو تو تهران آماده کرد. وقتي شماره سوم با سر و شکل خيلي بهتر و با عکس اخوان ثالث بزرگوار رو جلدش دراومد ظرف چند روز همه‌ش فروخته شد. اونقدر استقبال از مجله غيرمنتظره بود که براي خود ما فقط دو جلد از مجله باقي موند. اين دو جلد هم تو طول اين سالها عاقبت از کفمون رفت. (اين موضوع هميشه من و پدرمو خيلي ناراحت مي کنه)
باباي بيچاره من با کلي شوق و انگيزه تمام مطالب شماره بعد رو آماده کرد که وزارت ارشاد بهش مجوز خريد کاغذ نداد. تو اون سالها کاغذ چيز خيلي نايابي بود و اصلا نميشد رو خريد آزادش حساب کرد. اينجوري شد كه تمام تلاشها و رنجهاي بابام به باد رفت. انگار يکي از مسؤولاي ارشاد به بابام گفته بود : آخه تو چطوري تو ماه بهمن مجله منتشر کردي و يه تبريک کوچيکم براي پيروزي انقلاب ننوشتي؟ ... وانگهي اين اسمه که مجله تو داره؟ ... منظورت چيه؟
پدرم ناچار اون کار رو رها کرد. بعد از يکي دو سال بيکاري و به خاطر مشکلات مالي و مشکلات خانوادگي ناشي از اون ناچار شد بره تو کاري که هيچ علاقه‌اي بهش نداشت. باباي من ... باباي بيچاره من ... مدير عامل يه شرکت تجاري!
يادمه اون زمان که بچه بودم از بابام مي‌پرسيدم اين اسم مجله رو چرا انتخاب کردي که اين همه‌م بهش بند مي‌کنن؟
.
.
.
حالا که به سرنوشت دردناک مجله و دردناکتر از اون سرنوشت تلخ پدري که به خاطر دغدغه‌هاي هميشگي مالي هيچ وقت نتونسته به کارا و زندگياي مورد علاقه‌ش بپردازه فکر مي کنم، حالا که مي‌بينم پدرم عصراي دلتنگيشو ميره تو پارک و کتاب ميخونه، مي‌فهمم که اسم مجله از قضا خيلي هم به جا و دوست داشتني بوده ... آخه اسم مجله پدرم «تلخ» بود.

۱۳۸۲ مرداد ۱۷, جمعه

«جهنم پر از مقاصد پاک است.»
گاهي وقتا حس ميکنم اين جمله خيلي گوياي زندگي ماس. يادم نيست کجا خوندمش.


دنيا به شکل وحشتناکي مملو از اشتباهات خواسته و ناخواسته ماس و به شکل وحشتناکتري هيچ کدوم قادر نيستيم کوچکترين اشتباه يکديگر رو واقعا فراموش کنيم و اثرش رو تو روحمون محو کنيم.


«زندگي دگمه بازگشت ندارد.»
ديجيتال هندي کم سوني!

۱۳۸۲ مرداد ۱۴, سه‌شنبه

نکنه من مردم؟!!!
حالا که ديگه زندگيم با اينها که هر لحظه زندگي رو فريادي کرکننده ميکنن تموم شده،
حالا که با اونها که در حال انکار، زندگي رو به دندون به چنگ ميزنن حرفي ندارم،
واقعا نکنه مردم؟


خداي را!
اي ناخداي من!
مسجد من کجاست؟

۱۳۸۲ مرداد ۶, دوشنبه

وقتي دوستم اشتياقي به دوستيمون نداره، ديگه حرفي به زبونم نمي‌ياد تا بهش بزنم. ديگه همه حرفها ساختگي و بی روح ميشه.
وقتي دوستم ديگه به من زنگ نميزنه، اولش غمگين ميشم که چه حيف! دوستي که بهش اميد بسته بودم اينجوري شد. بعد شايد يکي دو روز لجم بگيره و از دستش کلافه بشم و بگم من ديگه بهش زنگ نميزنم. زنگ زدن من چه فايده‌اي داره وقتي دوستيمون ديگه فقط يه فرايند يکطرفه شده و اون همه لحظات خوب دوستيمونو فراموش کرده. يکي دو روز بعد ناراحتيم تو وجودم محو ميشه و دوست داشتن کنارش ميزنه و به خودم ميگم ول کنه مهم اينه که من اونو دوست دارم و خوب حالا دوست دارم که باهاش حرف بزنم. وانگهي من به خاطر محبت کردن به اون که نبايد منتظر چيزي باشم. اينجوري ميشه که باز گوشي تلفن رو برميدارم و شماره‌شو ميگيرم.
اما ...
.
.
اگه يکي رو دوست داري، اما بي اشتياقي اون باعث شده که وقتي بهش زنگ ميزني حرفي به زبونت نياد و بعد از خداحافظي هم بيشتر احساس ملال کني؛ خوب ديگه بهش زنگ نزن.
مگه زوره! اين راه ديگه به تو زندگي‌اي نمي‌بخشه. اين اتفاق که زماني شادي زندگي ملال انگيزت بود، خودش بيشترين ملال رو به زندگيت تزريق ميکنه.
اينجور وقتا دور شدن و رها کردن بدون هيچ حرف و گله‌گي از هر کار ديگه اي زيباتره و براي آدم هم آرامش بخش تر.
خيلي ساده ميتوني دوست داشتنت رو کنار بذاري. خيلي ساده ميتوني دلتنگياي شبانه‌ت رو با آدما و با چيزاي جديد برطرف کني.
بيخودي سعي نکن خودتو گول بزني که اين زيباترين و بزرگترين اتفاق ممکن بود و ديگه چنين چيزي ممکن نيست که حادث بشه.
اين خيانت به هيچ چي نيست. نه به دوستت، نه به خودت، نه به دوستي. البته به شرطي که هيچ حرفي نزني و در سکوت کامل دور بشي.
اين سکوت نشون ميده که تو زندگي رو عميقتر ديدي و فهميدي که اين اتفاق در برابر عظمت فرصت يکباره زندگي تو کوچيکه و تازه هيچ کسي هم توش تقصيري نداره.
از قضا اگه اين راهو پيش بگيري، اگه تو دوست داشتن تو يا تو دوستت چيز نابي باشه و دوست داشتن تو فقط بيخودي جدي گرفتن يه آدم و اتفاق از ميان هزاران آدم و اتفاق ممکن نباشه، ممکنه دوستيتون يه وقتي دوباره جوانه بزنه و به شکل خيلي زيباتري زنده بشه.
.
.
تازه اگرم اينقدر ايده‌آلي فکر نکني ... وقتي تو دوست داشتنت رو کنار بگذاري و اون آدم رو رها کني، يکي دو سال بعد ميتوني خيلي لحظات جالبي با اون آدم داشته باشي ... لحظاتي که ديگه تو رابطه با اون آدم ضعيف نيستي ... لحظاتي که ديگه خيلي بزرگتر شدي و فقط خاطره دوستي تمام شده‌ا‌ي به خنده‌ت ميندازه ... لحظاتي که احساس ميکني زندگي و با هم بودن چقدر پيچيده‌س و به چه اشکال متفاوتي تو لحظات خاص زندگي ميتونه شکوفا بشه. وقتي اينا به ذهنت مي ياد خنده‌ت مي گيره و احساس بزرگي ميکني. با خودت ميگي چقدر احمق بودي که بند کرده بودي به اين يه نفر و به زور مي‌خواستي ازش محبت بيرون بکشي.
.
.
تو ترافيک سنگين ميدون هفت تير که گير کرده بوديم، متوجه خنده‌م شد و با محبت زياد و شيطوني خاصي گفت :«چيه به چي ميخندي؟»
ماشين جلويي که راه افتاد، منم دنده رو عوض کردم و راه افتادم، خودمو به اون راه زدم و گفتم : «خنده؟ ... نميدونم.»
اين بار تو دل خودم خنديدم. برام دلپذير بود که اين آدم بعد از اين همه ديگه به من اعتماد کرده و ميتونه با من راحت باشه و ميتونيم شکل تازه و خاصي رو از دوستي تجربه کنيم. خنده دار بودن اين اتفاق زندگي بهم انگيزه زيستن زيباتر و انديشمندانه‌تري مي‌داد.

۱۳۸۲ مرداد ۳, جمعه

امروز سالروز مرگ احمد شاملو بود.
راستي از اون روز چند سال گذشته؟
چه زود گذشت.





از شعرهاش که گاه و بيگاه چيزايي مي نويسم. ولي خوب نوشته هاشم که بيانگر ديدگاه انديشمندانه و تيزبين و نقادانه‌شه خيلي باارزشه. خودم که نه سواد زيادي دارم نه فرصتش رو که بخوام چيزي درباره اين آدم بنويسم، براي همين به صورت پراکنده از نوشته هاش چيزايي رو ميارم. البته بخش زياديش از مقاله‌اي نقل شده که مي تونين اينجا ببينينش.
.
.
.
من خويشاوند نزديک هر انساني هستم که خنجري در آستينش پنهان نمي کند، نه ابرو به هم مي‌کشد، نه لبخندش ترفند تجاوز به حق و نان و سايبان ديگران است. نه ايراني را به انيراني ترجيح مي دهم نه انيراني را به ايراني. من يک لر بلوچ کرد فارسم، يک فارسي زبان ترک. يک آفريقايي اروپايي استراليايي آمريکايي آسيايي ام، يک سياه پوست زرد پوست سرخ پوست سفيدم که نه تنها با خودم و ديگران کمترين مشکلي ندارم، بلکه بدون حضور ديگران وحشت مرگ را زير پوستم احساس مي کنم. من انساني هستم در جمع انسانهاي ديگر بر سياره‌ي مقدس زمين، که بدون ديگران معنايي ندارم.


زمان سلطان محمود مي کشتند که شيعه است، زمان شاه سليمان مي کشتند که سني است، زمان ناصرالدين شاه مي کشتند که بابي است، زمان محمد علي شاه مي کشتند که مشروطه طلب است، زمان رضاخان مي کشتند که مخالف سلطنت مشروطه است، زمان کره‌اش مي کشتند که خرابکار است، امروز تو دهنش مي زنند که منافق است و فردا وارونه بر خرش مي نشانند و شمع آجينش مي کنند که لا مذهب است. اگر اسم و اتهامش را در نظر نگيريم چيزي عوض نمي شود : تو آلمان هيتلري ميکشتند که طرفدار يهوديهاست، حالا تو اسراييل مي‌کشند که طرفدار فلسطيني هاست، عربها مي‌کشند که جاسوس صهيونيستها ست، صهيونيستها مي کشند که فاشيست است، فاشيستها مي کشند که کمونيست است، کمونيستها مي کشند که آنارشيست است ... و مي کشند و مي کشند ... و چه قصابخانه ايست اين دنياي بشريت!
و بايد بگويم متأسفانه در چنين شرايطي است که روشنفکر بايد به پا خيزد و حضور خود را اعلام کند و ناگزير در چنين شرايطي، روشنفکري که بخواهد به رسالت وجداني خود عمل کند بايد ابتدا پيه شهادت را به تن بمالد.





سالهاست که هند و پاکستان بر سر يک مسجد به سوي يکديگر تير و تفنگ مي اندازند. در ترکيه تظاهرات مي کنند که روسري داشته باشند، در اينجا شلاق مي خورند که حجاب را رعايت نکرده اند. حرفهاي آخوندي را که اينجا بالا مي آوريم در الجزاير عده اي به صورت نوار ويديويي مخفيانه دست به دست مي کنند ... اين سيستمها همديگر را باز توليد مي کنند. شاه خميني را توليد مي کند و خميني شاه را. چيزهايي که را جامعه داشت در سال 57 از آن عبور ميکرد، با واپسگرايي اين حکومت جامعه دوباره به سوي آن غلتيد. حالا بر فرض سيستم حکومتي شبيه نظام گذشته جايگزين اين حکومت شد چند سال بعد شايد دوباره بنياد گرايي در جامعه راه پيدا کند. البته طبيعي است که اشکال آن تغيير کند ولي کثافتش دست نمي خورد. اين حد و اندازه اي است كه در آن گير کرده ايم. در چارچوب اين متراژها آثار فرهنگي و هنري ره به جايي نمي برند مگر اينکه اثري دگرگوني و تغيير بنيادي جامعه را دنبال کند و معمولا چنين اثري امکان پخش و نشر ندارد.


در دنيايي که اداره و هدايتش به دست اوباش و ديوانگان افتاده، هنر چيزي است در حد تنقلات و از آن اميد نجات بخشيدن را نمي توان داشت. هر چند که آرمان هنر چيزي جز نجات جهان از طريق تغيير بنيادين آن نيست.





سالها اختناق و وهن و تحقير بر ما گذشت. جسم و جان ما طي اين سالهاي سياه فرسود اما اعتقاد ما به ارزشهاي والاي انسان نگذاشت که از پا درآييم. پپر شديم و درهم شکستيم اما زانو نزديم و سر تسليم فرود نياورديم. تاريک ترين لحظات شور بختي و نوميدي را از سر گذرانديم اما به ابليس آري نگفتيم، چرا که ما براي خود چيزي نمي خواستيم. به دوباره ديدن آفتاب نيز اميدي نداشتيم. آفتاب ما از درون جانمان مي تابيد. گرم اين غرور بوديم که اگر در تنهايي و يأس مي ميريم، باري، بار امانتي که نزد ماست و نمي بايد بر خاک راه افکنده شود را بر خاک نمي اندازيم. ديروز چنين بود و امروز نيز لامحاله چنين خواهد بود.


در شعر کهن به جز چند شاعر استثنايي آنچه «شعر» ناميده مي شد بيشتر «نظم» بود و آنچه که با شعر در برداشت امروزي نزديکی بيشتري داشت، غزل يا آثار تغزلي، گرفتار تکرار و تقليدي باورنکردني شده بود. کساني مدعي بودند که شاعرند اما هيچ حرف تازه اي براي گفتن نداشتند و سخني به ميان نمي آوردند که از نسل ها پيش بارها و بارها مکرر نشده باشد. عشق حادثه اي تکراري بود و معشوق يا معشوقه موجود واحدي بود با تصويري تغيير ناپذير. غزلسرايي نوعي موزاييک سازي بود از قطعات پيش ساخته اي با بينش همجنس بازانه سربازخانه اي!! زلف کمند بود و ابرو کمان و مژه ها تير. حتي غمزه هم چون مي بايست به دل بشيند تير بود و موها زره و غيره ... رسم معشوقي هم که اين جور تا بن دندان مسلح باشد هم ناگفته پيداست که مي بايست عاشق کسي باشد و لاغير. عشق حياتبخش و تکامل دهنده نبود. چيزي بود که مي بايست عاشق شوريده علي القاعده ناکام را خاکستر نشين کند. و شاعر بينوا هم همه هم و غمش اين بود که آن قدر سر کوي يار خونابه از چشم ببارد تا دل سنگش را نرم کند و شبي آن محروم فلکزده را از شراب وصل خود جامي بنوشاند. عاشق مجنوني بود خودآزار و معشوق ديوانه اي ديگر آزار و عشق طريقي براي رسيدن به اعماق ذلت و پفيوزي!!!!


درباره فردوسي من گفتم ... مگر بدآموزي توي شاهنامه کم است؟
زن و اژدها هر دو در خاک به / جهان پاک از اين دو ناپاک به
زنان را ستاني سگان را ستاي / که يک سگ به از صد زن پارساي
شما هر چه دلتان مي خواهد بگوييد، من ميگويم واقعا اينها شرم آور است و بايد از ذهن جامعه پاک شود. گيرم وقتي توي ذهن اين پاسداران بي عار و درد فرهنگ ايران زمين متحجر شد ديگر جرأت پدر و يارالبشري نيست که بگويد بالاي چشمش ابروست.


۱۳۸۲ تیر ۳۱, سه‌شنبه

از پشت شيشه بارون خورده
رفتنشو ديدم و بغضم گرفت.


پنچره رو باز کردم،
از خم کوچه گذشته بود.


يکي دو قطره اشک و سيل رشته‌هاي بارون
با چه شکوهي
روي صورتم
در هم مي‌شدن.

۱۳۸۲ تیر ۲۸, شنبه

نگارش اول يک نوشته دشوار
يا
تلاش براي توصيف رنج فراوان يک شب تلخ!




انديشه هاي اخلاقي بنيادي و درونيم روزهاي بحراني‌اي رو ميگذرونه.
شايد نوشته چند روز پيشم که به «زندگي تلخ محتوم و خاطره دور عشق» اشاره ميکرد به نوعي داشت از اين اتفاق خبر مي داد و اعلام خطر ميکرد.
گرچه من کم کم آدمي شدم که خيلي ساده القائات اخلاقي رو نميپذيرم، ولي هرگز نميشه تاثير اتفاقات خاصي رو که برام افتاده انکار کرد. اتفاقات به ظاهر تلخي که حسابي تصاوير زيبا و ديدگاههامو معلق کردن و با کلافه گي و سردرگمي به فکر فروم بردن، اتفاقاتي که ديگه واقعا نميدونم مخرب بودن يا مفيد.
.
.
چند روز پيش اتفاقي به وبلاگ روانشاسانه خوبي در مورد روابط انساني و جنسي راه پيدا کردم. تو انبوه وبلاگاي اين موضوعي که فقط تشريح آزاد و زشت و خودبينانه اتفاقات انسانين اين وبلاگ خيلي وبلاگ بدردبخوري بود. گر چه رسم نوشتن تو وبلاگ اينه که آدم فورا به موضوع مورد نظرش پيوندي بده اما من فعلا قصد اين کار رو ندارم. شايد چون زيادي برام آب ورميداره. يا شايد دوست دارم اول بخشي از مطالبشو که بيشتر با ديدگاهم منطبقه نقل کنم و بعد تک و توک خواننده هاييمو که يه ذره هم تو ذهنشون باور اخلاقي‌اي - از نگاه خودشون - به من دارن، بفرستم اونجا!
از بحث اصلي خارج نشم.
خيلي به خوندن مطالب اون وبلاگ نياز داشتم؛
ديدگاههاي آدمي که خيلي راحت از زمان جديدي صحبت ميکنه که روابط احساسي انسانها (من اين اصطلاح رو به کلمات «رابطه جنسي»، «رابطه با جنس مخالف» و ... ترجيح ميدم) بايد خيلي شکل بهتري پيدا کنه و از اين وضعيت احمقانه و خنده دار اين زماني و اين مکانيش در بياد.
خيلي به نگاههاي آزاد انديشانه تري درباره زندگي، تعهد، عشق، ازدواج و فرديت و اينها نياز داشتم.
.
.
زماني تو انديشه هام با قطعيت حس ميکردم که بهترين رابطه احساسي آدم يه رابطه عميق و طولانيه ناشي از نزديکيهاي روحي و دوستيهاي واقعيه که آروم آروم در اتفاقات زيباي دوستي نزديکي پيکرهاي زيباي انسانها هم تجسم جاوداني از دوستي و عشق ميشه.
اما حالا کم کم نقبهاي متفاوتي به اين نگاه زده شده. نقبهايي که برخيشون حاصل اتفاقات احساسي تلخ يا بي پايه و مسخره بودن يا حاصل انديشه هاي ملهم از نگاه به اين چنين دنيايي.
از طرف ديگه خوندن مقاله های اون وبلاگ تو اون شبهای سخت باعث شده بود حرفهای هميشه پدرم و آدمهاي فهميده و انديشمند هم و سن و سالش که من رو از اتفاق خوش آب و رنگ ازدواج که آروم آروم بر همه زندگي سايه ملال ميندازه و هر اتفاق زيبايي رو در باتلاق تکرار و کهنه‌گي زشت ميکنه بر حذر ميداشتن، دوباره بیان جلو چشمم.
من به نوعي هميشه تو يه دوگانگي بودم. دوگانگي که گاهي طعم شيرين اشتياق و عشق موجب ميشده فراموشش کنم. من هميشه ناب ترين و زيباترين دوستي ها رو دوست داشتم و به تمامي در جستجوش بودم اما در عين حال مي خواستم وصال دوستي رو با قواعد آزاد انديشانه خودم بنيان کنم. هم نگران بودم که تعهدها و فراموش کردن فرديتها باعث بشه فقط تظاهر به شادي و خوشبختي کنيم و از زيباترين جنبه هاي سيال و رهاي زندگي بازبمونيم و هم نهايت سعيمو ميکردم که دلبستگيها و عشقم رو به يه خونه و زندگي گرم يادآوري کنم و پاي عشقم بايستم.
آره شايد نگاه بالا به دوستي و عشق زيبا باشه. شايد تصويري از دوست داشتن و اتفاقاتش بوده که تونسته زيبايي و طبيعي بودن اونها رو بپذيره و از خطوط قرمز القا شده گناه و فحشا و ... عبور کنه.
اما ... زندگي اتفاق خيلي پيچيده‌ايه و گاهي اين پيچيدگي بدجوري آدم رو دچار درد و رنج مي‌کنه.
.
.
يکي دو شب پيش به شکل وحشتناکي بهم ريخته بودم. اعصابم به شدت خورد بود و سرم واقعا درد گرفته بود. حالم از خودمو زندگيمو رابطه هام بهم ميخورد. اونقدر از مناسبات دنيا خسته شده بودم که احساس ميکردم نياز دارم يه مدت برم تو يه سياره ديگه زندگي کنم!! اتفاق تلخي برام نيفتاده بود. اما انگار يه دفعه پازل مجموعه اتفاقات و آدمهايي که برام مهم بودن کامل شده بود و حسابي زندگيمو و خودم رو پوچ و بي معني و فاقد ارزش اخلاقي کرده بود.
از يه طرف اون اشتياق دايمي زندگيم تو نظرم کاملا معلق شده بود ...
نگاه به زندگي تنها از منظر عشق به يه انسان ... آيا اصلا مي تونيم زندگي رو بر همچين پايه سستي بنا کنيم؟!!! ... آيا نبايد بسيار بيش از اينها به دست خودمون زيباييها و زندگيها رو بسازيم؟ چقدر بايد خودون رو فريب بديم و هنگام سقوط به دره عميق مرگ و فقدان زندگي به سنگ سست و لغزاني چنگ بزنيم؟
چرا قواعد اخلاقي زندگي رو صرفا بر اساس زيبايي و سرشار شدن شخصي و بهره مندي از زندگي بنا نکنيم؟
.
.
اما از طرف ديگه مي ديدم سيل انبوه همجنساي بي فکري که دچار سرخوردگي احمقانه‌اي از به اصطلاح عشق و عاشقي شدن، فقط اين اتفاق توشون افتاده که خوي حيوان صفتي درباره همون آدمهاي دوست داشتنيشون پيدا کردن و افتخارشون هيچ حساب کردن و کامجويي صرف از اونها و حتي له کردنشونه ... له کردن تمام ابعاد وجوديشون؛
يکي با افتخار و سربلندي اعلام ميکنه که من خودم به خاطر يکي از اين کثافتا ايدز گرفتم و حالا تا بتونم اين موجودات بي ارزش رو آلوده ميکنم ...
يکي لذت بي حدشو از تجاوز دسته جمعي به کسي که اخلاق عياشانه اي داشته بيان ميکنه و از ضجه زدنش بينهايت لذت مي بره ...
خلاصه اين جماعت تا اون حد فراگير و داراي منطق قوي و غير قابل ترديد شدن که کم کم داراي اسانامه مقدس بي‌عاطفه گي و ارضاي جنسي براي خودشون شدن و سخت معتقدن که هر کسي که ابتدا باهاشون سر جنگ داره پس از يه بار درگير شدن با اين موجودات ديو سيرت، به کيش اونها درمي‌ياد.
واي داريم کجا ميريم؟ آيا ارزش اين عشقهاي مسخره حتي در تلخ ترين شرايط اونقدر زياده که بتونيم انسانيت رو به تمامي فراموش کنيم؟ آيا حواسمون هست که چقدر نگاهمون از يه نگاه انساني قاصله گرفته و صرفا يه نگاه دوجنسي يا انسان – حيواني شده؟
.
.
چي بگم؟ شايد دارم زياده روي ميکنم.
شايد زيادي دارم آدمها رو پليد نشون ميدم. در عين حال اصلا نبايد يه طرفه به قاضي برم. چون اساسا اون چيزي هم که منو دچار بحران کرده بود يه موقعيت تلخ دو طرفه بود.
دوگانگي گذر از اون چنان احساسات و زندگيهايي که در پيش گرفته بودم به خاطر زشتي و بي اصالتي اتفاقات و آدمها ... و بعد دنيايي که اين انبوه آدمها در برابرم قرار دادن.
نه راه پس نه راه پيش!
به کنايه گفتم منطقشون ترديد ناپذيره. اما فراموش نکنيد که جنبه هاي درک شدني‌اي هم در اون چنان شيوه زندگي اي هست.
اول از همه ميشه مشي زندگي لذت طلبانه رو مطرح کرد. واقعا هم اگه انديشه کنيم و به خصوص اگه صادقانه انديشه دنياييمون رو بپذيريم، خيلي ساده نميشه جواب اونها رو داد. به خصوص وقتي که حرف اونها مي تونه اين باشه که : همه ما که از مرزهاي انسانيت گذر نميکنيم ... وقتي تو اين زندگي پر از ملال و رنج دو دسته انسان هر دو مي تونن با هم لذت ببرن، چه چيز مسخره و قراردادي ميتونه مانعمون بشه؟ معني در برابر لذت ديگه چه معني‌اي داره؟
اشتباه نکنيد. پاسخ به اين نگاه اصلا ساده نيست. به خصوص هنگامي که معني ها و زيباييها رو به دلايل متفاوت از زندگيهامون زدوده باشيم و تو بند اخلاقيات متهجرانه خودساخته‌ و زياده طلبيها و مادي گرايي پنهان گير کرده باشيم.
.
.
يه کم نوشته رو شخصي تر دنبال کنم.
شايد قبلا اينو گفتم که هميشه يکي از رنجهاي بزرگ من موقعي که اتفاقات احساسي تلخي برام مي‌افتاد اين بود که مي خواستم به هر زوري شده يه جوري به کسي رنجم داده حق بدم.
خوب اگه يه کم ديد انساني داشته باشي کار چندان دشواري نيست .... همين که خيلي ساده بگي هم من آزادم و هم ديگران و هر کسي حق داره کاري رو که دوست داره انجام بده، خيلي از رفتارهاي به ظاهر بد دليلي منطقي پيدا ميکنه.
اما گاهي هم مي شه که ديگه بعضي از رفتارها اونقدر از بي فکري و بي وجداني سرچشمه گرفته که هيچ جوري نميتوني حقي پيدا کني و به خودت بقبولوني که دنيا زيباس و انسانها با نهاد زيباشون ناگزير گاهي همديگه رو رنج ميدن.
اين جور وقتا بود که به خودم مي قبلوندم و پر بيراه هم نبود که اين رفتارهاي خودم بوده که اتقاق رو به جاي احمقانه‌اي کشونده که ظرفيتهاي انسانيش ته کشيده.
آره با اين همه اين ور اون ور کردن دنبال اين بودم که بتونم نگاهم رو به همه انسانهاي اطرافم پاک و زيبا و قدرشناسانه نگه دارم.
البته اين بيان خيلي خودستايانه‌س ... شايد ناخودآگاه دنبال اين بودم که اشتياقم جنبه‌هاي پاکش رو حفظ کنه، که اگه به کسي عشق مي ورزم و دوست دارم بهش نزديک بشم با باور کامل به اين باشه که اون موجود موجود زيباييه و آهنگهايي از زندگي رو با کلمات وجود من درمي‌آميزه؛ نه اينکه کم کم به اين باور برسم که موجودات دوست داشتني من موجودات پخ و آشغالين و اتفاق عشق يه بازي احمقانه‌س و با اين وجود باز دنبال اين ماجرا باشم. اينجوري زندگي يه زندگي خالي و پست و بي معني ميشد.
.
.
اما خوب ناگزير کم کمک اتفاق عشق زيبايي خودش رو از دست ميداد ... ميديدم که عاشقانه ترين لحظاتم با دوستانم زماني بوده که حسادت اونها بر انگيخته شده .... چه عشق اصيل و زيبايي! که من آنچنان سهمناک دوست مي داشتم. مي‌ديدم که بيشترين نزديکي‌ها گاهي فقط براي اين بوده که به کس ديگه‌اي چيزي فهمونده بشه و مي ديدم که معيارها و علاقه‌ها بيش از حد قالبي و مادي و بي‌معني شده.
همه اينها رو مي‌ديدم اما باز با آدمهايي که زيبا مي‌ديدمشون در جستجوي اتفاقات زيبا بودم.
حالا شايد دست کم خودم بهتر فهميدم که يک سويه آشفتگي وحشتناک اون شبم از خدشه دار شدن و ناتوان شدن چه نگاه و کوششي بوده!
.
.
نميدونم چي شده که ديگه يه‌کم کم آوردم. شايد گاهي مي بينم چقدر که آدمهايي که باهاشون برخورد داشتم در نهادشون شبيه همن، با همون بي اصالتي هايي که گفتم در وراي کلي ادعا. شايد چون مي‌بينم هرگز شايسته نگاه و کردارم تو زندگي باهام برخور نشده و بيخودي خودمو سرگردان آدمها و چيزهايي کردم که اصلا ارزششو ندارن. منظورم رفتارهاي خوب عاشقانه نيست. همه عاشقا هميشه بهترين کارها رو براي معشوقشون ميکنن.
.
.
اما نه شايد دليل ديگه – يا بهتر بگم سويه ديگه ماجرا - اين بود که حالت به ظاهر پاک و مثبت اتفاق هم براي من کمي رنگ باخته بود. منظورم دوستي و عشقيه که از بيگانگي بگذره و بخواد تو اين فضا شکوفا بشه. فضايي که بيش از حد متهرجانه‌س و پر از اخلاقهاي متظاهرانه و انديشه نشده‌ايه که همه زيباييها رو در کام خودش فرو مي‌بره.
انگار فضايي براي اون گونه زيستني که دوست ميداشتم اصلا وجود نداره.
اين شد که اون شب حالم از خودم و انديشه‌هام و آدمهايي که بخوام باهاشون در آينده رابطه برقرار کنم بهم خورد.
با خودم فکر کردم آيا احساس يگانگي يکي دو ساعته با يه آدم و جدايي پس از اون هم چيز خيلي زيبايي نيست؟
آيا تجربه اين گونه يگانگي تو ساعات و روزهاي پر از احساس بيگانگي تجربه زيبايي نيست؟ ... حتي اگه تمام اين يگانگي يه يگانگي جسمي باشه و ناشي از يه ميل وجودي انسان؟
تازه اينجوري هم نيست. که وقتي انساني که تمام زندگيشو بيگانگي و تلخي روابط احاطه کرده اين چنين يگانگي رو تجربه ميکنه، موقعيت وجوديشو به خوبي درک کرده و روح خودش رو در اون مي‌دمه ... روح عاطفه‌اي گذرا ... روح کنار زدن عصياني جدايي و بيگانگي و اخلاق متهجرانه ...
به واژه «بي بند و باري» فکر کردم. احساس کردم که اگه زشتي‌اي هست، که اگه در اخلاق صرفا منطبق با کرامت و زيبايي انسان، ناپسندي‌اي هست در اين واژه‌س نه چيز ديگه. و بي‌ بند و باري يه واژه کليه و در مورد هر چيزي ميشه به کارش برد. مثلا فکر مي کنين بي بند و باري تو وابستگي و تکيه حماقت بار به يه دوست در زشتي خيلي کوچکتر از بي بند و باري تو آميزش جسمي با يه انسان ديگه‌س؟
گوهر زشتي اين هر دو يه فراموشيه ... فراموشي زيبايي انسان و زندگي ... فراموشي هستي.
.
.
من هنوز کاملا از انديشه هاي معمول اطرافم گذر نکردم. اما مثل هميشه دست کم تو ذهنم با ديده شک به اونها نگاه ميکنم و دست به کار شکل دادن انديشه هاي جديديم؛ انديشه هايي بر گرفته از دنيايي که در اون زندگي ميکنيم، با همه تلخيها و مسخره گيهاي فراوان و شاديهاي کوچيکش.
همونطورم که گفتم هر انساني کاملا متاثر از اتفاقاتيه که براش مي‌افتن. شايد منم همين روزها تونستم دوستي‌اي رو تجربه کنم که اونقدر توش ظرفيت يگانگي و عشق و عاطفه ببينم که انديشه هام کاملا به سمت يه دنياي آروم پر از مهر جاودان سوق پيدا کنه. اما هرگز نبايد فراموش کرد که انديشه‌هايي که در تلاشن تا دنيا و انسانها رو آزادتر ببينن و فرصت شکوفايي بيشتري براي انسانها قايل بشن؛ همون قدر که نظر به رابطه هايي داشتن که به احمقانه‌ترين اشکال شکل گرفتن يا برهم ريختن، به همون ميزان هم به رابطه هايي نگاه کردن که در ظاهر قرار بوده تا ابد در يگانگي و خلوت عشق زنده بمونن اما باز در گرداب «فراموش هستي» افتادن.