۱۳۸۲ مهر ۸, سه‌شنبه

یه دفعه کارام به شکل عجیب و غریبی زیاد شده. معمولا اوایل دانشگاه کسی اینجوری نمیشه اما انگار من این بار بدجوری زده به سرم!
هفته آینده قراره با سه تا از دوستا یه نمایشگاه معماری تو دانشگاه بذاریم که منم باید همون خونه ای رو که گفتم تا سه شنبه آماده کنم. از اون طرفم به خاطر تنظیم زمان پروژه نهایی و امتحان کارشناسی ارشد مجبور شدم نوزده واحد بگیرم که با حساب سه تا واحدی که از ترم قبل ادامه پیدا کرده میشه بیست و دو تا! اونم با توجه به اینکه ما روزی حدود سه ساعت تو راه دانشگاهمونیم که تو کرجه.
تو همین حین یه آقای معماری هم که گاهی طرحاشو میده که براش نقشه کامپیوتری بکشم اسکیسای یه ویلا رو داده و تا شنبه میخوادش. این آقام همیشه دقیقا کاراش میفته روزای تحویل کار من! تازه شنبه هام حتما باید بعد از دانشگاه بکوبم و بیام تهران سر کار!
تازه گذشته از همه اینا کم کم دارم عزم خودم رو برای برخورد جدی با امتحان کارشناسی ارشد و تحول جدی تو معماریم چه از نظر مطالعه و چه از نظر توانایی دست و اسکیس جزم میکنم.
وای! وحشتناک نیست این همه!
همین الانم وقت زیادی ندارم که بنویسم و باید زود برم سراغ ویلای لواسان! (برای کشیدن نقشه‌ش نه برای خوش گذرونی!!) اما خیلی سریع بگم که هر عزم و تصمصیم و هر تحمل سختی زیبایی بسیاری داره. به خصوص اگه این عزم از عزمی فلسفی و زیبایی شناسانه درباره زندگی و انسان هم سرچشمه بگیره. از این گذشته برنامه ریزی و مدیریت زمان و حفظ خونسردی و آرامش هم به خصوص برای یه معمار چیزای زیبایین.
اما خوب این وسط فقط یه نگرانی هست که آدم همیشه باید متوجهش باشه. اونم اینکه درسته که من با اندیشه و اراده و حتی مانع خود شدن خیلی اتفاقات و احساسات احمقانه رو از زندگیم کنار زدم اما هرگز این شتاب و بی مجالی نباید زندگیم رو از آرامش و معناهای خاص خودش دور کنه. من از شتابزدگی خوشم نمی یاد. از قدرت کنار گداشتن دوست داشتنهای خنده دار خوشم می یاد. از عزم برای انجام کارهای بزرگ. از اندیشه زیر و رو کردن زندگی بی رنگ!


۱۳۸۲ مهر ۳, پنجشنبه

پراکنده
در شبهاي آغاز پاييز!

.
.

شنيدن بعضي ترانه‌هاي قديمي چه احساس نابي به آدم ميده.
مثلا يکي از ترانه‌هاي ويگن که با ضربه آروم يه نت پيانو شروع ميشه و بعدش ...

پس از اين زاري مکن
هوس ياري مکن
تو اي ناکام
دل ديوانه.
با غم ديرينه‌ات
به مزار سينه‌ات
بخواب آرام
دل ديوانه.

.
.

من علاقه اي به شنيدن موسيقيايي که آدم رو تو ملال ببرن ندارم. از اين گذشته مدتيه اصلا ديگه علاقه‌اي به شنيدن شعرا و موسيقيايي که نگاه و زيبايي‌شناسيشون خيلي ازم دوره ندارم. چه اونايي که در برانگيختن احساسات متعالي انساني فقط تا سطح به قر انداختن کمر آدما پيش ميرن، چه اونايي که خودشون رو تو تقدس مشکوک خونابه خوردن سر کوي يار غرق کردن.
اما خوب به‌کارگيري هنرمندانه ابزار هر هنري ميتونه آدم رو به دنياهاي متفاوت نزديک کنه. بعضي از اين ترانه‌هاي قديمي براي من همين کار رو ميکنن. درسته که ترجيح ميدم اشعار و موسيقيايي با نگاه و انديشه نويي بشنوم اما خوب وقتي مثلا ترانه «بردي از يادم» ويگن و دلکش رو ميشنوم واقعا لذت ميبرم. يعني زيبايي اصوات روي احساسم تاثير ميذاره و به اون چنان دنيايي باز نزديک ميشم. ديگه برام مهم نيست که مثلا مضمون شعر اين باشه که «پا به سرم نه، جان به تنم ده». لحن دلکش وقتي شروع ميکنه به خوندن اونچنان احساسم رو درگير ميکنه که ميتونم به کل قطعه دل بدم و از قضا اصلا هم بعد از شنيدن چنين کلمات غمباري تو غم و اندوه نرم.

.
.

براي کسي که به آفرينش فکر ميکنه بيان هنرمندانه مهمترين چيزه. وقتي مهمترين موضوعات بشري رو تکرار و شعارزدگي (مثلا تو يه جايي مثل تلويزيون ما) به کثافت ميکشونه، اونوقت ميشه گفت که نحوه بيان حتي از خود موضوع هم مهمتره!
اين در مورد من موضوع خيلي تعيين کننده‌ايه. يعني فرياد کردن احمقانه و رياکارانه و منفعت طلبانه ارزشها و معنيهاي مثلا زيباي زندگي از هزارن بلندگو که مهمترينشون بلندگوهاي سياسي اجتماعيمونن و کوچکترهاشونم خودمونيم که همون حرفها رو وقتي ميخوايم تو نقش آدم فهميده‌اي بريم براي اين و اون تکرار ميکنيم؛ موجب ميشه که براي من زيباترين حرفها بي معني ترين حرفها باشن!
يعني اگه بهتر بگم فکر ميکنم بهتره گوهر موضوع و زيبايي ملموسش تا جاي ممکن پنهان بشه و ارتباط دور و مبهمي با ساده ترين چيزها برقرار بشه.
در واقع اين ادبيات عصيان بي سر و صداي يه آدمه در برابر بلندگوهايي که آروم آروم همه زيباييها رو تهوع آور ميکنن.

.
.

تو معماري خوب البته برقراري رابط بين کالبد و انديشه خيلي سخته. اما خوب معمولا حاصل کار اگه بتونه با کسي که حضور در فضا رو تجربه ميکنه ارتباطي برقرار کنه، ارتباط کاملا تجريدي و نابیه. ارتباطي که غير مستقيم احساسي از فضا يا احساسي از انديشه مبهمي به شخص ميده.
خوب شاید به همین خاطر من امروز خيلي خوشحالم. چون حس ميکنم براي اولين بار تو عمر معماريم يه کم تو اين کار پيش رفتم. تو پروژه‌اي به نام «خانه من و آنکه دوستش دارم» براي اولين بار تونستم واقعا فرمها و فضاهامو از انديشه هايي که در اين باره داشتم پديد بيارم. البته ما با معماري خيلي بيگانه ايم و شايد اکثرا انتظار معنا از معماري نداريم. اما دست کم ميشه آدمهاي ناآشنا با معماري رو اينطور قانع کرد که اينگونه معماري‌اي دست به خلق فضاهاي جديدي ميزنه که ميون اين همه فضاي خسته کننده و تکراري و فکر نشده تجربه فضايي جديد و لذت بخشي رو موجب ميشه.

.
.

چند شب پيش شب اول اجراي نمايش «شب هزار و يکم» بيضايي رفتم و اين اثر ديدني استاد رو ديدم. ميتونم بگم براي مني که با تئاتر بر عکس سينما خيلي سخت ارتباط برقرار ميکنم، پرده دوم واقعا تکون دهنده بود. بيش از همه هم به خاطر ادبيات بيش از حد غني و استفاده تکان دهنده‌ش از امکانات مديوم تئاتر.
ديدن اين نمايش باعث شد انرژيم براي ديدن نمايش بيشتر بشه و برم نمايش «خرسهاي پاندا» رو که کتابش رو هم خونده بودم و اين همه محبوب همه‌س ببينم.
نميدونم موقع خوندن کتاب يه کم احساس کردم آروم آروم انتهاي اثر يه کم به شعارزدگي پهلو ميزنه اما ادبيات اثر تو ذوقم نزده بود. اما واي وقتي کلمات بيش از حد پر مفهوم نمايش با لحن شعاري بازيگراي به نظر من ناوارد ترکيب شدن ديگه يه معجوني شد که فقط منتظر تموم شدن نمايش بودم!
آخه يعني چي يکي اينقدر صريح بگه «چه احساسي داري؟» و اون يکيم يه کاره بگه «حس ميکنم دارم به کمال ميرسم»!
من از مضمون اين نمايش خيلي خوشم مي ياد اما وقتي شخصيتهاش دويست بار اين جمله رو - که شايد يک بار هم نمي بايست به زبون بياد - تکرار ميکنن که «سعي کن صداي سکوت رو بشنوي» من يکي ديگه نمي تونم باهاش ارتباط برقرار کنم.
از ديد من شايد تا همون پرده دوم سوم نمايش که شخصيتها از دست کسايي که پشت در بودن خودشون رو تو بسترشون پنهان کردن و فرياد زدن «ما اينجا نيستم ... ما هيچ جا نيستيم» براي ايجاد احساس و انديشه نابي در تماشاگرا کافي بود! ديگه اين همه انديشه و اين همه حرف پرمعني و اين همه تکرار کلمات سنگين زيبايي اثري به اين خوبي رو حتي با اجراي روي صحنه بديعش خدشه‌دار کرده.

.
.

امشب خيلي پراکنده نوشتم. قصد نداشتم حرف خاصي بزنم. فقط پيشنهاد ميکنم برين و نمايش بيضايي رو ببينيد.
راستي يه چيز ديگه‌م بگم. نميدونين با ديدن خود بيضايي بعد از نمايش چقدر شاد شدم و نيرو گرفتم. توضيحش سخته. ولي اين آدم از اون آدماييه که اونقدر استوار و اندشيمند و سخت کوش بوده که ديدنش هم بهم نيرو و انگيزه زندگي کردن و آفرينش ميده.
وقتي نمايش تموم شد اول نيومد رو صحنه. اما دست زدن تماشاگرا تموم نميشد و عاقبت اومد. با همون موهاي سفيد و صورت پرانرژيش. صداي کف زدن دو برابر شد. اصلا نميخواستيم دست زدنمون رو تموم کنيم ... ديگه واقعا دستاي من يکي که درد گرفته بود.
اما براي آدمي که بسيار بيش از امثال ماها و هزاران هنرمند پرآوازه اطرافش انديشمند و سخت کوش بوده و هميشه بسيار بيشتر از هم رده‌هاش معاصر و تکون دهنده بوده؛ براي آدمي که موهاش به خاطر رنجهايي که بهش تحميل شده تا نتونه انديشه کنه و فعاليت بکنه سفيد شده، بيش از اينها بايد دست زد.
برين نمايششو ببينين. نمايشي که بدون اينکه علني باشه بيش از حد معاصره. نمايشي که بدون اينکه زبان و ادبياتش حال آدم رو بهم بزنه بهمون ميگه که هر آدمي تو هر فضاي استبدادي هم بايد انديشه کنه.
نميدونم چرا وقتي اينو شنيدم ياد اين ماجراي جالب افتادم که خيل عظيمي از آدمهاي اطرافمون با دلايل خيلي منطقي ميخوان برن کشوراي اروپايي و آمريکايي. (اشتباه نشه! من هم کاملا به آدمها حق ميدم که اين کار رو بکنن هم هرگز احساسات رقيق ناسيوناليستي ندارم. اين موضوع بحث مفصل و جالبيه که اگه فرصت کنم يه بار در موردش مينويسم.)
برين نمايششو ببينين.
سالن چارسوي تئاتر شهر ، ساعت پنج و نيم ، قيمت بليط سه هزار تومن!



۱۳۸۲ شهریور ۲۸, جمعه

چند روز پيش نامه غيرمنتظره و عجيبي از دختر غريبه‌اي به دستم رسيد. ظاهرا نوشته‌هاي وبلاگمو ميخونده و ازم خواسته که کمکش کنم.
ياد اون جمله به ياد موندني فيلم خانه اي روي آب که دکتر سپيدبخت ميگفت : چه دنياييه که من آخرين اميد يه نفرم!
نميدونم. آخه من هنوز خيلي بچه تر از اين حرفهام که بخوام اين طور نظرايي بدم.
از اون گذشته نميدونم اين دختر عزيز تو من پسري چي ديده که راجع به کل پسرها از من نظر ميخواد!!
گرچه مدتيه ديگه هيچ علاقه اي به نوشتن درباره اين موضوعات ندارم و تا جاي ممکن خودم رو از پستيهاي اين دنياها بالا کشيدم و دنياهاي خودم رو مي سازم، اما خوب هرگز نميشه اينطور نامه اي رو بدون جواب گذاشت. براي اينکه فرصتي باشه تا ما مردها يه کم هم واقعا به دخترها فکر کنيم اول بخش اصلي متن نامه رو مي‌يارم و بعد چيزايي رو که مثلا در پاسخ نوشتم.
.
.
.
.

سلام فرهنگ
[...]
من نميخوام زياد وقتتو بگيرم فقط يه سؤال کوچولو، شايدم نه، يه سؤال خيلي بزرگ دارم.
سؤالي که مدت زياديه درگيرشم و بايد بگم که به طرز وحشتناکي عذابم ميده. کم کم دارم از همه آدمها، مخصوصا مردا، متنفر ميشم.
من درس دوست داشتنو سخت ياد گرفتم چون حتي اين احساس رو درک نميکردم. ولي حالا که حسش کردم با پستي و بدي مواجه شدم، حالا ميخواد تنهام بذاره، حالا بعد از يک سال که با بدبختي به دستم آورده ميگه من زوده که از حالا کسي رو دوست داشته باشم. مثل اينکه تازه يادش افتاده کثافت کارياي مردانه رو هنوز انجام نداده و از بقيه عقب مونده و با وجود من نميتونه اين کارو بکنه.
اينا رو گفتم که فقط احساسمو درک کني. خواهرم ميگه اين يه حس غريزيه و مردا نميتونن جلو خودشون رو بگيرن. ولي من درک نميکنم، نمي‌فهمم که چرا آدما با وجود اين همه قشنگي ميرن سراغ مسايل جنسي و وقتي رفتن چشماشونو به همه چي مي‌بندن.
حالا بعد از اين همه توضيح ميخوام بپرسم حرفهاي خواهرم درسته؟ [...]
اون ميگه الان تقريبا بيشترشون يه دفعه تجربه دارن. واقعيت داره که مثل گرسنگي ميمونه که نميشه جلوشو گرفت؟ درسته که انقدر مهمه که به خاطرش رو همه چي پا بذاري؟
فرهنگ من اصلا نميفهمم، اصا نمي تونم درک کنم که مردا همه کارشون رو ميکنن بعد تازه موقع ازدواج ميرن سراغ يکي که دختر باشه. واي! خيلي زور داره. پس اگه بد نيست چرا براي مردا بد نيست و تقريبا غيرعاديه که اين تجربه رو نداشته باشن ولي براي زنها نه.
[...] تو يه پسري و اين حسم داري. پس لطفا جوابمو بده. ممنونت ميشم. [...]

.
.
.
.
دوست غريبه عزيز!
نامه عجيبت رو خوندم.
نامه‌ت احساس آدم رو درگير مي کنه. نامه‌ت منو ياد چيزايي ميندازه که يه زماني درگيرش بودم. حالا خوب به گمان خودم در محدوده بزرگ خود تک و تنهام (!!!) از اين چيزا گذشتم. براي همين يکي دو بار نامه‌ت رو بالا پايين کردم تا ببينم سوال اساسي دقيقا چي بوده.
انگار اين بود : آيا احساس جنسي يه حس غريزيه و مردا نمي تونن جلو خودشون رو بگيرن؟ آيا اين ميل اينقدر مهمه که به خاطرش همه چي رو زير پا گذاشت؟
.
.
نمي خوام جواب ساده اي به اين سوال بدم. آخه اصلا مگه ميشه بدون کلي حرف زدن به سوالي تا اين حد قطعي نگر جواب داد.
اول از همه اينو بگم که همه آدمها هرگز مثل هم نيستن. چه مردها چه زنها.
پس اگه من نتونم تو اين نامه چيز قابل توجهي به تو بگم يا تفاوت نگاهم رو براي تو روشن کنم، دست کم اينو ميگم که هرگز گمان نکن که همه آدمها تمام وجودشون در پايين تنه‌شون خلاصه ميشه. گيرم که قشر زيادي از آدمها اين روزها از فرط فقر فرهنگي و محروميت و محدوديت تمام ذهنيتشون کثيف ترين جلوه هاي ميل جنسي باشه. (به عبارت «کثيف ترين جلوه‌ها» دقت کن. خيلي هم لازم نيست ميل جنسي رو پليد بدونيم. از قضا اگه کسي ويژگيهاي جنسيتي خودش رو نپذيرفته باشه و به کار نگيره (!!) هيچ جذابيتي براي هيچ کدوم از ماها نداره!)
اما مساله اينه که تو بايد فضاي روابطت رو تغيير بدي. به فضاهايي نزديک بشي که آدمها يه کم از اين مرحله بالاتر باشن يا دست کم بخوان کم کم ظاهر شسته رفته تري به خودشون و زندگيهاشون بدن.
اما يه چيز مهمتر. من شايد به همه اين حرفهام در پس ذهنم شک داشته باشم. اما اين ميون يه چيز هست که خيلي بهش اطمينان دارم. اونم اينکه آدمي که خودش تمام ذهن و وقتش در محور روده هاش صرف ميشه و اونوقت با اون ذهن آغشته به کثافتش براي دخترها معياري به اسم پاکي و باکره گي تعريف ميکنه از کثيف ترين موجودات عالم وجوده. اگرم خيلي ها اينجورين مجبور که نيستي با چنين موجوداتي سر کني ... سعي کن خيلي بيشتر از اينها به خودت متکي بشي. ميگن دخترها خيلي کمتر از پسرها ميتونن مستقل زندگي کنن، جدا از درستي يا غلطي اين نظر، آدم در هر راهي که تلاش کنه به خيلي چيزا ميرسه. زندگي در پاييز و تنهايي بي نهايت زيباتر از فکر کردن به چنين آدمي و دوست داشتنشه. تو زندگي کردن با کسي که فقط براي خودش حق ارضا شدن اونم به هر قيمت قايله چه چيز زيبايي هست. آخه يکي از انديشه و آزادانديشي اخلاق خودش رو ميسازه يکي از حرص و ولع و حيوانيت جنسي.
.
.
اما يه چيزاي ديگه هم ميتونم بهت بگم.
اول اينکه صد متاسفانه نه هزار متاسفانه اين اصل تو دنيا برقراره که ارزش چيزها تا موقعي که بهشون دست پيدا نکرديم خيلي برامون زياده و وقتي که بدستشون آورديم تا حد زيادي برامون عادي ميشه.
گيرم که عده اي وجدانشون زياد باشه و هميشه لحظات آتشين اشتياقشون رو در برابر چشمشون قرار بدن. يا کمتر عده اي اصلا با نيروي عشقشون بخوان به جنگ اين فلسفه
تلخ برن اما به هر حال اين برقراره و تبعات خودش رو هم داره.
اما از اون جايي که فضاي زندگي ما همين دنياس و اونه که بر ما غالبه، در نهايت ما بايد اصول اونو بپذيريم. کم کم بايد ياد بگيريم هر چيز طبيعي رو بپذيريم و حتي گاهي دوست داشته باشيم!
از طرف ديگه تازگي جايي خوندم که اساسا براي آدمها از لحاظ رواني دوره هاي خاصي قايل ميشن. دوره اي که آدمها به ثبات نرسيدن و دوره اي که به ثبات مي رسن. خوب دخترها و پسرها تو سن و سالي که اين همه عاشق هم ميشن از نظر روحي تو دوران ثبات نيستن. يعني روحشون آنچنان توان موندن نداره. بيشتر در پي اينن که محروميت ها و حسرتهاشون رو تو اين چيزا برطرف کنن و حق هم دارن. ميخوان تجربه کنن اما توان تحمل بار سنگيني رو ندارن. اما خوب متاسفانه فرهنگ متحجر ما – به خصوص در طبقه هاي خاصي – فقط يک پاسخ داره و اون هم ازدواجه. در صورتي که ازدواج و يا هر چيز کوچولوي شبيه سازي شده از اون فقط در دوران ثبات روحي انسانهاس که مي تونه دوام پيدا کنه. تا قبل از اون آدمها چيزاي ديگه اي ميخوان که شايد هم بشه کثيف نديدش اما متاسفانه فرهنگ ما حتي تو ذهنمون القا کرده که بايد در پس همه اينها تعهدهاي سنگين باشه. من حتي هنوز به اين شک دارم که در پس ازدواج هم بايد اينگونه تعهد هايي باشه اما دست کم اينو ميشه گفت که تا قبل از ازدواج آدمها و زندگيها بايد آزاد تر باشه.
.
.
اصلا انگار يادم رفته که دارم براي تو مينويسم.
تويي که تجربه تلخي تو رابطه داشتي و شايد هنوز هم داري. تويي که وقتي دلتنگ و تنها ميشي خواهرت هم همين حرفهاي تلخ رو برات ميزنه.
ببين اتفاق دوستي احساسي و عشق هم يه بازي از کلي بازي زندگيه. من يه کتاب روانشناسي ديدم به نام «بازيها» که اصلا تمام اتفاقات زندگي رو به شکل بازي ديده بود و تشريح کرده بود. خوب اين بازي جذابيه و براي زندگيهاي پر ملال ما خيلي شوق انگيز. اما دو تا چيز رو نبايد فراموش کرد. يکي اينکه اين فقط يکي از بازيهاي زندگيه و ديگه اينکه بايد قواعد هر بازي رو که مشغول انجامشيم ياد بگيريم، به خصوص اين چنين بازي رو که اينقدر بيرحمه.
يعني اولا ميتونيم بگرديم و تو اين دنياي بي نهايت بزرگ، تو روح بي انتهاي خودمون، دهها چيز شوق انگيز و زيباي ديگه پيدا کنيم و زندگيمونو از حالت تک بعدي دربياريم. از قضا وقتي ابعاد ديگه زندگي و خودت رو پيدا کني، تو اين يه بعد هم - که هميشه جلوه خاص خودش رو داره - شاد تر ميشي. اين باعث ميشه که با اتفاقات به شکل واکنشي برخورد نکني. يعني يه دفعه نگي واي همه مردها اينجورين و من ديگه حالم از همه اين چيزا بهم ميخوره. وقتي تونستي بدون تکيه گاه يه آدم ديگه هم به زندگي شادت ادامه بدي کم کم ذهنت آروم ميشه و اونقدر بزرگ ميشي و شعور پيدا مي کني که ديگه اون رو هم که بدي مسلمي هم شايد در حقت کرده باشه درک ميکني.
ما آدمها ناگزير در حق هم بدي ميکنيم. اما زندگي زيبا و يگانگي آزادانه جايي ما رو انتظار ميکشه.
از طرف ديگه همين يه بازي رو هم ميشه به اشکال مختلفي تجربه کرد. مهم اينه که تو فرصت بازي کردن رو از خودت نگيري، سرد نشي و زندگي رو کنار نزني. تو هم اين اشتياق رو پيدا کن که زندگيهاي مختلف رو تجربه کني. بار ديگه تو چيزاي بيشتري از زندگي ياد گرفتي، خودت رو تو روزهاي تلخ گذشته زيباتر کردي و ميتوني زندگيهاي زيباتري بسازي و تجربه کني. شايد گاهي هم به اين نتيجه برسي که زيبايي يه دوستي در آزادي، دوري و اشتياق بيشتريه که در کنار هم داريم. در همون لحظات کوتاهي که در کنار هر انسان دوست داشتني‌اي ميتونيم باشيم.
.
.
برات يگانگي و شادي آرزو ميکنم. يگانگي با خودت و دنيا، با زندگي و دوستاي خوبت. که شادي ميوه شيرين همه اينهاس.

۱۳۸۲ شهریور ۲۵, سه‌شنبه

بعد از تموم شدن شکوهمند کارا و رفتن مهمونا، چند شبه دیگه ترجیح میدم به جای نوشتن تو وبلاگ مطالعه معماری بکنم.
یعنی از صبح تا چهار و پنح عصر میرم سر کار و با خستگی برمیگردم خونه. اما برای خوندن کتابا و مجله های معماری حسابی نیرو دارم.
انگار کم کم داره اون اتفاق و تغییر بنیادی توم حادث میشه. منظورم یه جور بلندتر شدن و بیشتر پیدا کردن خودمه. اهمیت زیاد ندادن به موضوعاتی که با دیگران آمیخته‌س و نگاه به همه پدیده ها و انسانها از منظر خودم.
.
.
راستی مهمتر از همه چیز.
پاییز نزدیکه!
خدای من
چه هدیه ای از این بهتر.
پاییز و دانشکده زیبامون ...
پاییز و طراحی و ماکت ساختن
پاییز و باز هم بارون.
هر سال اینجور وقتا حس میکنم عمر دوباره‌ای بهم هدیه میشه ...
.
.
وقتی به شکل غیر منتظره ای چند ساعت در نزدیکی آدم زیبا و دوست داشتنی‌ای قرار گرفتم و خیلی بهتر از گذشته با هم بودیم، بیش از هر چیز به این دو اتفاق بزرگ فکر می کردم ... رسیدن پاییز و فرهنگ بزرگ و باشکوهی که دست به کار آفرینشه ... آفرینش معماری ... آفرینش فضای زندگی ... آفرینش زیبایی ... مثل زیبایی دوستم.
این پذیرش پاداش بزرگ شدن و اندیشه کردنم بود.
و هرگز نمی خواستم با بیهوده و بی اندیشه نزدیک کردن خودم به این زیبایی بی نهایت جذاب خدشه ای به این اشتیاق و پذیرش و لبخند وارد کنم.
از اعماق قلبم امیدوارم تا روزها و روزها همون احساس و انگیزه ساختن و آفرینش رو در دل نگه دارم.
همون احساسی که وقتی که چند قدم دورتر ازش راه میرفتم تو دلم بود.

۱۳۸۲ شهریور ۲۱, جمعه

از اينکه مدتيه نتونستم بنويسم خيلي ناراحتم. آخه ديگه به خاطر کارهاي بزرگي هم نبوده که ننوشتم. يکي دو تا مهمون و اومد و رفتاش هيچ مجال تنهايي برام نذاشته که بنويسم. با وجود اينکه چيزاي زيادي به ذهنم اومده.

۱۳۸۲ شهریور ۱۶, یکشنبه

دو شبه که تا صبح بيدار مي مونم. امشبم فکر کنم تا نزديکاي صبح بايد کار کنم. ديگه چشام به زور باز ميمونه.
ولي اگه نتيجه کارا تو ذوقم نزنه اصلا احساس بدي ندارم.
مگه چيزي بهتر از کار کردن تنهايي آدم تو اين دنياي خنده‌دار پيدا ميشه؟
تو خونه ساکت و تاريک نيمه شب منم و اتاق روشن و راديوم. منم و تنهايي و نبرد با خستگي. منم و برنامه ريزي بيش از حد بحراني و دقيق زمان و کارا. منم و پشه‌هايي که مدام دور سرم ميچرخن و از تنهايي درم مي‌يارن!

۱۳۸۲ شهریور ۱۲, چهارشنبه

اول بايد قواعد رو آموخت. بعد باید اونها رو شکست!

يادم نيست از کيه. از اين جمله خيلي خوشم مي‌ياد. به خيلي چيزا راه پيدا ميکنه... به معماري، به سينما، به دوستي، به اخلاق، به ايمان، ... و به زندگي.
راستي چند روزي سرم خيلي شلوغه.