۱۳۸۵ اسفند ۹, چهارشنبه

تو آشپزخونه، تو تشنگي نيمه‌شب تاريك، لحظه‌‌اي، صداي ريختن آب سرد تو ليوان رو واقعا مي‌شنوم.

بارش برف تو راه‌هاي زيبايي كتابخونه ملي. يك لحظه احساس در پيش داشتن شبي آسوده و بي‌مشغله و پرانگيزه، بعد از كار طولاني روز.

لحظه‌اي كه با دست تازه‌شكسته و گچ‌گرفته تو تخت اتاقم دراز مي‌كشم و كسي كنارم دراز مي‌كشه، و چون حادثه‌ي ناگهاني ذهنمو از همه‌ي چيزهاي ديگه آزاد كرده، نزديكي تني زيبا و گرم رو در كنار خودم كشف مي‌كنم، درست تو اون لحظه.

لحظه‌‌ي دراز كشيدن رو تختم و باز كردن كتاب نوشته‌هاي وودي آلن كه سر شب از كتاب‌فروشي پر نور شهر خريدم. لحظه‌اي كه هيچ نگراني مادي و پوچ و احمقانه‌اي جايي براي حضور در ذهنم نداره.

زندگي آشفته، پرمشغله و بي‌سامان قلبم رو ديرپاسخ كرده، اما كشف در يك لحظه اتفاق مي‌افته.
دوس دارم احساساتي‌تر بشم، دوست دارم بهتر لمس كنم، دوست دارم بيشتر كشف كنم و بيشتر حيرت كنم.

1

اين يادداشت ‌شبانه، اتفاقي با روز تولد بيست و پنج سالگيم هم‌زمان شد.
امروز تو خودم بودم. هم‌كلاسيام كه چند دقيقه پيش‌تر ترانه‌اي از انيا رو داده بودن بشنوم، وقتي فهميدن تولدمه گفتن بايد برات آهنگ تولد تولد بذاريم. اما من باز همون ترانه رو گوش دادم.
شب تو راه خونه، افسوس خوردم كه فيلم خيلي خوبي تو سينماها نيست كه مثل شب تولد چند سال پيش ببينم. به كتاب‌فروش سر خيابونمون چهار تا از فيلماي وودي آلن رو سفارش دادم و آرزو كردم دوستم كنكورشو خوب بده.

۱۳۸۵ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

بعد مدت‌ها، امروز احساس كردم از تحويل كاراي پشت سر هم تو محل كارم، كه يه مركز تحقيقاته، راحت شدم و رفتم تو كتابخونه كه چند تا كتاب ورق بزنم.

باز از حاضرجواب نبودنم اعصابم خورد شد. يه خانم پير سگ محترمانه از مخزن كتاب‌خونه بيرونم كرد و من ... . شايد براي اين كه دو تا دختر مهمون اونجا نشسته بودن و من قيافه‌م به هيچ ترتيبي به كسي نمي‌خورد كه 5 ساله داره گاه و بي‌گاه مي‌ياد تو اون خراب‌شده‌ي دولتي. اگه واقعا به اين خاطر بوده باشه بايد حلق‌آويزش كرد! زني كه مراقب زن‌هاس، زني كه زن‌ها رو سركوب مي‌كنه، زني كه مراقبه يه وقت، جايي، لحظه‌اي زندگي‌ اتفاق نيفته! اين "زن" رو چه كارش بايد كرد؟ وسايلمو جمع كردم و كارامو نيمه‌كاره رها كردم. تو ماشين گرم كه نشستم، نمي‌دونستم كجا برم. روزاي فرد، تا ساعت شيش، خونه هم نمي‌تونم برگردم. زندگي‌اي داريم واقعن.

رفتم كتاب‌خونه ملي. ساختمونشو دوس دارم، اما كتاب‌هايي كه تو قفسه‌هاي بازشه يه چيزي در حد كتابخونه‌ي دانشگاه هنر خودمونه، منتهي در موضوعات مختلف. تو قفسه‌ها كه مي‌گشتم همه‌ش مي‌ترسيدم يكي از اونجا هم بندازتم بيرون! آخه هيچ كس ديگه‌اي ميون قفسه‌ها نبود؛ همه نشسته بودن پشت ميز و خيلي جدي كاراي درسي‌شون رو انجام مي‌دادن.

بعد رفتم فروشگاه كتاب مرجع تو خيابون فلسطين. فرهنگ فارسي به انگليسي "كريم امامي" فقيد رو خريدم. آخ! چه آدم نازنيني بوده اين كريم امامي. تازگي با كتاب "از پست و بلند ترجمه" باهاش دوست شدم. فرهنگشم خيلي خوبه. تو زندگيم فرهنگ فارسي به انگلسيي كه سهله، فرهنگ فارسي‌اي هم نديدم كه انقدر خوب كلمات فارسي رو تو يه صفحه فرهنگ جا بده و معني كنه. آخ! يه آدمي كه يه كار رو درست انجام مي‌ده ... .
دلم مي‌خواست "فرهنگ انگليسي فارسي هزاره" رو هم بخرم كه از بي‌پولي آخرماه ترسيدم! اينم فرهنگ خيلي خوبيه. گذاشتم براي روزاي آخر سال كه ترجمه كتاب نيمه‌كارمو از سر مي‌گيرم؛ كتابي كه گير خانم استاد نازنينيه كه ديگه درست انجام دادن كارا يادش رفته و يك ساله مي‌خواد چهارده صفحه ترجمه من رو ويرايش كنه.