تازگيا تنهاييمو بيشتر دوست دارم؛ تنهايي با يه اتاق و يه پنجره، تنهايي با يه كتاب و يه شعر، تنهايي با يه خيابون و يه كتابفروشي، تنهايي با يه پارك و يه درخت، تنهايي با يه شب و يه رستوران و يه پيتزا، تنهايي با يه بطري آب و يه كوه، و تنهايي با يه سينما و يه فيلم خوب، وقتي كلي دروغ گفتم و جواب پس دادم تا شماره بليطمو، دور از شلوغپلوغي، چند رديف جلوتر بزنن.
تو تنهايي احساس قدرت و آزادي شوقانگيزي هست، احساس پيش رو داشتن فرصتهاي خيره كننده و ناشناخته، احساس وجود خودِ خود، و احساس زندگياي كه تا واپسين نفس در من و از من شكوفه ميزنه.
۱۳۸۳ مرداد ۹, جمعه
۱۳۸۳ مرداد ۵, دوشنبه
از چشمه تاريخ شگفتيهاي بسيار جوشيده است و از نوادر شگفتيها آنكه، به گمان كساني چيزي تحول پذيرتر و نسبي تر و استثنابردارتر و اعتباري تر و شكستني تر و ضابطه ناپذيرتر از اين اخلاق مقدس نداشتهايم. مشكل فقط در مباني اخلاق يا بي اخلاقي آدميان نيست، در خود اخلاقيات هم هست. يعني مسأله فقط اين نيست كه حسن و قبح افعال، ذاتي اند يا نه، و عقل و عاطفه با هم كشمكش مي ورزند يا نه، و بايد از است برميآيد يا نه و آدمي مختار است يا نه، و … ، بلكه چنين مينمايد كه صعبتر از اينها عجز رقت انگيز علم اخلاق است از دادن تعريفي و ضابطهاي روشن و دقيق براي فضيلتها و رذيلتهاي اخلاقي. هنوز كه هنوز است، پس از آن همه جهد و جنجال، معلوم نيست كه دروغ گفتن دقيقاً در كجاها بد نيست و صله رحم كجاها خوب است و خلف وعده كجا جايز است و راستگويي كي بد ميشود و احسان با چه كسي رواست و خشم گرفتن بر چه كسي ناروا ...
عبدالكريم سروش : اخلاق خدايان
۱۳۸۳ مرداد ۲, جمعه
۱۳۸۳ تیر ۲۴, چهارشنبه
۱۳۸۳ تیر ۲۲, دوشنبه
۱۳۸۳ تیر ۱۹, جمعه
ديروز از صبح چشم انتظار تو بودم
میگفتند " نمیآيد " ، چنين می پنداشتند.
چه روز زيبايی بود، يادت هست؟
روز فراغت من و من بی نياز به تنپوش.
امروز آمدی، پايان روز عبوس
روزی به رنگ صبح.
باران میآمد
شاخهها و چشمانداز در انجماد قطرهها.
واژه که تسکين نمیدهد
دستمال که اشک را نمیزدايد.
آرسني تاركوفسكي
بابك احمدي
میگفتند " نمیآيد " ، چنين می پنداشتند.
چه روز زيبايی بود، يادت هست؟
روز فراغت من و من بی نياز به تنپوش.
امروز آمدی، پايان روز عبوس
روزی به رنگ صبح.
باران میآمد
شاخهها و چشمانداز در انجماد قطرهها.
واژه که تسکين نمیدهد
دستمال که اشک را نمیزدايد.
آرسني تاركوفسكي
بابك احمدي
۱۳۸۳ تیر ۱۸, پنجشنبه
ديروز پريروز، براي اولين بار بعد اون روزا، رفتم سراغ نامههاي اولين روزهاي دوستيمون. نامهها چيزاي بينهايت زيبايين. بهترين شكل ارتباطن. فاصلهشون بيگانگي ناگزير آدمها رو كنار ميزنه و زيباترين احساسات و يگانگيها رو ممكن ميكنه. تازه ميتونن تا ابد رنگ و بوي زيباترين زندگيها رو به ياد بيارن، رنگ و بوي دوستياي واقعي رو. اصلا فكر ميكنم دو نفر وقتي با هم واقعا دوست شدن كه بتونن بارها و بارها با اشتياق براي هم نامه بنويسن.
اگه تا هميشه از هم دور باشيم، خيلي دور و دور، باز هم برات نامه مينويسم و باز چشم به راه پاسخت ميمونم.
مي دوني، حالا كه رفتي ميفهمم بودنت چقدر از تنهايي درم مي آورد؛ همين كه ممكن بود دو سه ماه يه بار همديگه رو ببينيم، يا حتي يكي دو سال يه بار. زمانش مهم نبود. مهم اين بود كه ميتونستيم وقتاي مهمي همديگه رو ببينيم؛ چه روزي كه تو پشت يه تريبون با اون قيافه جدي و جذابت سخنراني مي كردي، چه روزي كه من يه نمايشگاه پادرهوا داشتم و دعوتت ميكردم، چه شبي كه براي اولين بار خواستم ببينمت و، بي اينكه تقصيري داشته باشي، بيشتر از اينكه ببينمت منتظرت بودم!
ميدوني اصلا همين كه شايد تو هفته يك بار با هم حرف مي زديم و شب زيبايي ميساختيم خيلي خيلي خوب بود. خوب گاهي هم حرفها خوب نبود. اما اين اصلا مهم نبود. مهم اين بود كه ياد گرفته بوديم واقعا با هم حرف بزنيم. ياد گرفته بوديم با هم كنار بيايم. مهم اين بود كه ممكن بود يه شب تا 3 صبح حرف بزني و يه شب ديگه راحت بگي كه كار داري. از اينم مهمتر اين بود كه ميتونستي يهو بهم زنگ بزني و فقط بپرسي «فرهنگ به نظرت يكي جلوي آدم سيگار بكشه بي احتراميه؟» و خداحافظي كني و بري. منم ميتونستم تو شباي امتحانات بهت زنگ بزنم و ازت بخوام به جاي من يه زنگ به 118 بزني و چيز تلخي رو برام بپرسي و تو هم بدون اينكه علتشو بپرسي فورا پاسخش رو بهم بگي.
آخ! آدم كم كم مي فهمه ارزش چيزاي واقعا زيبا چقدره، وقتي همه چيزهاي زيبامون خودساختههايين كه خودمون هم مي دونيم هيچ پايهاي ندارن.
آخ! آدم اگه اين موضوع رو براي خودش كاملا هضم مي كرد كه جاذبههاي جنسي و دوستياي مثلا عاشقانه كاذب و پر از دروغ يه دختر و پسر، چقدر از لحظهاي دوستي واقعي دورن، اونوقت تكليفش با خيلي چيزا روشن مي شد. ميفهميد از رابطه با يه دختر خوب و خوشگلي كه بيشتر اوقاتش صرف جذاب بودنش ميشه، چي بايد بخواد، حتي از دختر خوب و نازنيني با زيبايي كودكانه و پاكش، كه قاعده اين بازيها ظرفيت خيلي مشخص و حقيري داره، كه هرگز و هرگز هيچ دوستياي به اين سادگي ممكن نيست، به خصوص دوستي يك دختر و يك پسر.
اصلا از همه اينا كه بگذرم، ميدوني، همين كه احساس ميكردم تو، توئه به اين خوبي، "هستي" ، تنهاييم پر از شادي ميشد، پر از شكوه. نه اين كه حالا نباشي، ولي انگار ديگه اين احساس بودن و اتصال در من قدرتش به ده هزار كيلومتر و اينها نميرسه. شايد نهايت بردش همون فاصله چند كيلومتري خونههامون بود و اون چشم انداز مشتركمون كه اينقدر چند و چون ساخت و سازش رو دنبال ميكرديم!
چه شوخي بدي!
يه شب كه براي برادرت اتفاق بدي افتاده بود گفتي : "فرهنگ! زندگي خيلي سسته. بايد به خاطر هر لحظهاي كه به سلامت ميگذره شكرگذار باشيم."
آره. كم كم مي فهميم كه اصلا قرار نيست به همين سادگي به لحظات ناب زندگي دست پيدا كنيم، كه همين كه در يك آن زمين زير پامون شكافته نميشه و تمام دلبستگيهامون رو از دست نمي ديم، همين كه اتفاق دهشتناكي كه براي "بابك" افتاد تا به حال برامون اتفاق نيفتاده و دوست داستني ترين آدم زندگيمون به سادگي و به خاطر يه راننده و يه جاده و يه كيسه برنج متلاشي نشده و هزاران همين و همين ديگه ... كلي شانس آورديم.
با خودم ميگم اين كه تو اين بار برميگردي واقعا يه معجزهس. هر چند كه ممكنه دفعه بعد براي هميشه بري ولي باز همين كه يه بار ديگه ميياي تو اين دنيا يه معجزه غيرممكنه.
درست مثل ناممكن بودن دوستي من و تو كه ممكن شد. دوستياي كه هر روز كه ميگذره تو اين شادي و شگفتي ميمونم كه چطور تو اين هستي مرگآلود و ميون ما آدمهاي بد چنين چيز پاك و خوبي اين چند روز جاودانه شده. پرسشي كه پاسخ اصلياش خوبي ناياب توئه.
اگه تا هميشه از هم دور باشيم، خيلي دور و دور، باز هم برات نامه مينويسم و باز چشم به راه پاسخت ميمونم.
مي دوني، حالا كه رفتي ميفهمم بودنت چقدر از تنهايي درم مي آورد؛ همين كه ممكن بود دو سه ماه يه بار همديگه رو ببينيم، يا حتي يكي دو سال يه بار. زمانش مهم نبود. مهم اين بود كه ميتونستيم وقتاي مهمي همديگه رو ببينيم؛ چه روزي كه تو پشت يه تريبون با اون قيافه جدي و جذابت سخنراني مي كردي، چه روزي كه من يه نمايشگاه پادرهوا داشتم و دعوتت ميكردم، چه شبي كه براي اولين بار خواستم ببينمت و، بي اينكه تقصيري داشته باشي، بيشتر از اينكه ببينمت منتظرت بودم!
ميدوني اصلا همين كه شايد تو هفته يك بار با هم حرف مي زديم و شب زيبايي ميساختيم خيلي خيلي خوب بود. خوب گاهي هم حرفها خوب نبود. اما اين اصلا مهم نبود. مهم اين بود كه ياد گرفته بوديم واقعا با هم حرف بزنيم. ياد گرفته بوديم با هم كنار بيايم. مهم اين بود كه ممكن بود يه شب تا 3 صبح حرف بزني و يه شب ديگه راحت بگي كه كار داري. از اينم مهمتر اين بود كه ميتونستي يهو بهم زنگ بزني و فقط بپرسي «فرهنگ به نظرت يكي جلوي آدم سيگار بكشه بي احتراميه؟» و خداحافظي كني و بري. منم ميتونستم تو شباي امتحانات بهت زنگ بزنم و ازت بخوام به جاي من يه زنگ به 118 بزني و چيز تلخي رو برام بپرسي و تو هم بدون اينكه علتشو بپرسي فورا پاسخش رو بهم بگي.
آخ! آدم كم كم مي فهمه ارزش چيزاي واقعا زيبا چقدره، وقتي همه چيزهاي زيبامون خودساختههايين كه خودمون هم مي دونيم هيچ پايهاي ندارن.
آخ! آدم اگه اين موضوع رو براي خودش كاملا هضم مي كرد كه جاذبههاي جنسي و دوستياي مثلا عاشقانه كاذب و پر از دروغ يه دختر و پسر، چقدر از لحظهاي دوستي واقعي دورن، اونوقت تكليفش با خيلي چيزا روشن مي شد. ميفهميد از رابطه با يه دختر خوب و خوشگلي كه بيشتر اوقاتش صرف جذاب بودنش ميشه، چي بايد بخواد، حتي از دختر خوب و نازنيني با زيبايي كودكانه و پاكش، كه قاعده اين بازيها ظرفيت خيلي مشخص و حقيري داره، كه هرگز و هرگز هيچ دوستياي به اين سادگي ممكن نيست، به خصوص دوستي يك دختر و يك پسر.
اصلا از همه اينا كه بگذرم، ميدوني، همين كه احساس ميكردم تو، توئه به اين خوبي، "هستي" ، تنهاييم پر از شادي ميشد، پر از شكوه. نه اين كه حالا نباشي، ولي انگار ديگه اين احساس بودن و اتصال در من قدرتش به ده هزار كيلومتر و اينها نميرسه. شايد نهايت بردش همون فاصله چند كيلومتري خونههامون بود و اون چشم انداز مشتركمون كه اينقدر چند و چون ساخت و سازش رو دنبال ميكرديم!
چه شوخي بدي!
يه شب كه براي برادرت اتفاق بدي افتاده بود گفتي : "فرهنگ! زندگي خيلي سسته. بايد به خاطر هر لحظهاي كه به سلامت ميگذره شكرگذار باشيم."
آره. كم كم مي فهميم كه اصلا قرار نيست به همين سادگي به لحظات ناب زندگي دست پيدا كنيم، كه همين كه در يك آن زمين زير پامون شكافته نميشه و تمام دلبستگيهامون رو از دست نمي ديم، همين كه اتفاق دهشتناكي كه براي "بابك" افتاد تا به حال برامون اتفاق نيفتاده و دوست داستني ترين آدم زندگيمون به سادگي و به خاطر يه راننده و يه جاده و يه كيسه برنج متلاشي نشده و هزاران همين و همين ديگه ... كلي شانس آورديم.
با خودم ميگم اين كه تو اين بار برميگردي واقعا يه معجزهس. هر چند كه ممكنه دفعه بعد براي هميشه بري ولي باز همين كه يه بار ديگه ميياي تو اين دنيا يه معجزه غيرممكنه.
درست مثل ناممكن بودن دوستي من و تو كه ممكن شد. دوستياي كه هر روز كه ميگذره تو اين شادي و شگفتي ميمونم كه چطور تو اين هستي مرگآلود و ميون ما آدمهاي بد چنين چيز پاك و خوبي اين چند روز جاودانه شده. پرسشي كه پاسخ اصلياش خوبي ناياب توئه.
۱۳۸۳ تیر ۱۷, چهارشنبه
شعر براي من جفتي است كه كاملم ميكند، راضيم ميكند، بي آنكه آزارم دهد. بعضيها كمبودهايشان را در زندگي با پناه بردن به آدمهاي ديگر جبران ميكنند؛ اما هيچ وقت جبران نميشود ...
شعر براي من مثل پنجرهاي است كه هر وقت به طرفش ميروم خود به خود باز ميشود. من آنجا مينشينم، نگاه ميكنم، آواز ميخوانم، داد ميزنم، گريه ميكنم، با عكس درختها قاطي ميشوم و ميدانم كه آن طرف پنجره يك فضا هست و يك نفر كه ميشنود، يك نفر كه ممكن است دويست سال بعد باشد يا سيصد سال قبل بوده باشد – فرقي نميكند – وسيلهاي است براي ارتباط با هستي، با وجود در معناي وسيعش.
شعر براي من مثل پنجرهاي است كه هر وقت به طرفش ميروم خود به خود باز ميشود. من آنجا مينشينم، نگاه ميكنم، آواز ميخوانم، داد ميزنم، گريه ميكنم، با عكس درختها قاطي ميشوم و ميدانم كه آن طرف پنجره يك فضا هست و يك نفر كه ميشنود، يك نفر كه ممكن است دويست سال بعد باشد يا سيصد سال قبل بوده باشد – فرقي نميكند – وسيلهاي است براي ارتباط با هستي، با وجود در معناي وسيعش.
فروغ فرخزاد
اشتراک در:
پستها (Atom)