۱۳۸۴ بهمن ۲۲, شنبه

برادرم به جشن تولدي دعوت شده بود كه براي دو نفر برگزار مي‌شد. واسه‌ نفر اوليه كه براش مهم‌تر بود يه كتاب كادو گرفته بود، اما خريدن كادوي نفر دوم خورده بود تو اين تعطيليا و نمي‌تونست كاريش كنه. اين بود كه درمونده اومد پيشم و ازم خواست يكي دو تا از كتاباي دست نخورده‌مو بهش بدم تا به عنوان كادو به آدم دوميه بده و گفت كه بعداً عينشو برام مي‌خره يا عين پولشو بهم ميده. البته اينا از اون حرفهاييه كه كلاً هيچ وقت عملي نميشه و اين كارم از بدترين كاراي ممكن در حق يه كتابخونه‌ي شخصيه، كه هر چقدرم يه كتابايي به مذاقت خوش نيان، بودنشون تو كتابخونه باعث ميشه علايق و دل‌مشغوليا و حتي خاطرات بيشتريت اونجا پيدا بشه، و از طرف ديگه يه وقتي كه هيچ قابل پيش بيني نيست شايد همون كتابا كلي بهت بچسبن و حتي حال و روزت رو زير و رو كنن.


وقتي برادرم موضوع رو بهم گفت، جدا از ناراحت شدن و اينكه مي‌دونستم موقع درموندگي برادرم هيچ راهي جز پذيرفتن درخواستش ندارم، ياد كتابايي افتادم كه صبا واسم گرفته بود. يادمه مدتي پول تو دست و بالش كم بود و من چند تايي كادوي كوچولو براش گرفته بودم. براي همين وقتي يه روز پول دستش اومد با هم رفتيم خيابون انقلاب و تو هر كتابفروشي هر چند تا كتاب كه خودشو يا نويسنده‌شو دوست داشت واسم خريد. خيلي هم دقت نمي‌كرد كه من به دنياي اون نويسنده نزديكم يا نه. چون بهش گفته بودم كه نوشتن رو دوست دارم مي‌خواست تشويق يا به نوعي مجبور به خوندنم كنه. دوست دختراي آدم هميشه مي‌خوان دوست پسرشون يه آدم حسابي باشه! حالا گاهي اين موضوع مي‌يفته تو وادي هنر و ادبيات، گاهي تو وادي پول و شهرت و شايد تو خيلي چيزاي ديگه. البته پسرها هم همچين چيزايي از دوست دختراشون مي‌خوان معمولاً. مثلا اينكه پسرها مدام كتابا و فيلماي مختلفي رو به دوستاشون مي‌دن كه ببينن و بخونن، جدا از اينكه بخشيش از اينه كه مي‌خوان هويت منحصر به فرد و فهم و كمالاتشون رو نشون بدن، از اينم هست كه مي‌خوان دوستشون را، كه شايد تو حيطه‌هايي غرقه كه اونا زياد دوستش ندارن، وارد اين ماحراها كنن. منم بچگيا از اين كارا مي‌كردم ولي الان اگرچه گاهي از رو عادت مرتكب مي‌شم ولي واقعا از اين نگاه و به خصوص اصرار پشتش بدم مي‌ياد. شايد موضوع اينه كه با زندگي راحت تر از گذشته برخورد مي‌كنم و اينكه حس مي‌كنم اون كسي كه با زمينه‌هايي از تفكر و انديشه و هنر ميانه‌ي زيادي داره از قضا بهتره كه به يه زندگي معمولي نزديك بشه، اما تصور مي‌كنم تو همون زندگي معموليش درون‌مايه‌هايي هست كه اگه با دقت بهش نگاه كني مي‌فهمي اونو از آدمايي كه به ظاهر درگير زندگي معولين اما در واقع به هيچ شكلش زندگي نمي‌كنن جدا مي‌كنه. البته اينجا يه موضوع مهم ديگه هم هست و اون اينه كه شرايط سخت به دست آوردن پول و تامين يه زندگي معمولي گاهي باعث ميشه كاملا از زمينه‌هاي آميخته با هنر و انديشه‌اي كه دوستشون داشتيم دور بشيم – اين "كاملا" خيلي مهمه و گرنه در شرايط موجود آرمان‌گرايي و تصور اينكه بدون يه ارث قلمبه كه از بابات بهت رسيده باشه مي‌توني به پول درآوردن و مقتضيات گاه رنج‌آورش فكر نكني واقعاً احمقانه‌س. اين اتفاق معمولا براي اين آدمها خيلي سخته و البته براي دوست دخترها و دوست پسرهاي آدمها سخت‌تر! در اين يه زمينه مي‌خوام به نفع پسرا جبهه‌گيري و كنم و بگم كه به نظر من دخترها يك ذره هم تحمل اينجور آدمهايي رو ندارن و زودي راهشونو مي‌كشن و مير‌ن. يعني در واقع تحمل ندارن سرشون كلاه بره! "من كه به خوش‌تيپي اهميت نمي‌دادم! من عاشق يه آرتيست شدم اما تو ... من دلم يه آدم حسابي مي‌خواد نه اونو". جالب اينه كه خيلي وقتا اين دخترا يادشون ميره قدرشناس اين موضوع باشن كه جامعه سنتي خجالت‌آور ما هر چه ظلم و بدي در حق زنا مي‌كنه اين يه خوبي رو داره كه از مردا انتظار داره كه فرصت زندگيشونو فدا كنن تا با هزار بدبختي يه ذره پول براي ابتدايي‌ترين احتياجات زندگي دست و پا كنن و زنها مي‌تونن خيلي راحت‌تر با آرتيست بازي و اينجور چيزها روزگار بگذرونن و به درآمد مردها متكي باشن. اما اين دخترا اين وسط نمي‌تونن تمالايت جنس ديگر خواهانه‌شون رو كه رنگ و بوي هنر و آرت پيدا كرده يه كم كنار بزنن و به عنوان يه انسان معمولي كه وضعش طوريه كه يه زندگي معمولي و آروم نهايت آرزوشه تو نخ روحيات و ناگزيري‌ها و غصه‌هاي دوستشون برن و بفهمنش و باهاش همدردي كنن، كه اينجوري شايد بزگرترين آفرينش‌ها تو دل همين شرايط وحشتناك سخت امرار معاش حاصل بشه، كه شايد يه زندگي معمولي خيلي دوست داشتني حاصل باشه. اين دو تا رؤيا يكين يا دو تا و اگه دوتان كدومشون از اون يكي بهتره نميدونم. البته شايد اين قضيه در مورد پسرها هم صادق باشه، اما چون معمولا پسرها حساب خاصي رو فكر و انديشه دخترا نمي‌كنن، فقط وقتي حس كنن در مورد قيافه و تن و هيكل دوستشون كلاه سرشون رفته همچين كاري مي‌كنن!! فقط اميداورم تا اينجاي اين داستان بي سر و ته متوجه اين موضوع شده باشين كه من با استثناها كاري ندارم و فقط در مورد چيزايي حرف مي‌زنم كه تو نمونه‌ي كوچكي از جامعه، كه با توجه به موقعيتم اطراف من قرار گرفته، صادقه.


برمي‌گردم سر موضوع برادرم و كتاباي صبا. صبا چند تا كتاب از هاينريش بل، ويرجينيا ولف، آنتوان دوسنت اگزوپري و كارلوس فوئنتس برام گرفته بود. من اول "نان سالهاي جواني" بل رو خوندم كه بهم چسبيد. اما چند تاي ديگه از كتابها رو كه شروع كردم ديدم كه تو اون وقت كتاب من نبودن، يعني نمي‌تونستم تو اون زمان باهاشون ارتباط برقرار كنم. يه كم حرص خوردم كه چرا صبا با من هماهنگ نكرد كه ببينه الان چه كتابايي به دلم مي‌شينه و اين همه پول داد، اما خوب محبتش اونقدر دلنشين بود كه اين حس فقط يه حس آني بود. حالا هم كه به شكل بدي گذاشته رفته و ديگه حتي جواب تلفنهامو هم نمي‌ده و خيلي از كاراش كه به يادم مي‌ياد اعصابم خورد مي‌شه، باز اين محبت و مهربونيش برام دوست داشتنيه. البته علت ديگه‌ي حرص نخوردنم هم هموني بود كه اول گفتم، كه هيچ دليلي نيست كه كتابي كه الان بهت نمي‌چسبه يه وقت ديگه كلي به وجودت نزديك نشه. خلاصه كنم. رفتم سراغ كتاباي مذكور تا يكي دوتاشو براي برادرم انتخاب كنم. واقعا از اين موضوع ناراحت بودم. ولي گفتم كه درموندگياي برادرم اونقدر غير قابل تحمله كه ترجيج مي‌‌دي هر كاري بكني تا فقط موضوغ مرتفع بشه. يادم بود كه صبا تو چند تا از كتابا برام يادداشت نوشته و مي‌بايست دنبال كتابايي بگردم كه يادداشتي نداشتن. يادمه چند روز بعد خريدن كتابا اومده بود خونه‌ي ما تا با هم براي امتحان استاتيكش كار كنيم. كلاً زيادي شيطوني مي‌كرد و با استدلال يا بي ‌استدلال قيد همه‌ي درسا رو زده بود. خوب تو معماريم حداقل درسايي مثل استاتيك يه كم خوندن مي‌خوان. اون روز با هم يه مقدار استاتيك كار كرديم و بعدها ديدم كه نمره‌ش 16 شده كه بين همه‌ي دوستا و رفقاي شيطونش كه تره‌اي براي درس و نظم و جديت و اخلاق دانشجو بودن و اين جور چيزا خرد نمي‌كردن، حسابي تو چشم مي‌زد. نمره‌شو كه تو ليست كلاسشون ديدم هم خوشحال شدم و هم دلم گرفت، آخه از اون دوستي كلي چيزاي خوب مي‌تونست بمونه، اما اونقدر كه قدرت موضوع جنسي و احساسات و تبعاتش زياده كه هيچ چي ازش نموند. تا حالا با هيچ دختري دوست نبودم كه بتونه يه دوستي رو كه موضوعات جنسيتي‌ و احساسات مربوط به اوناش دچار مشكل شده باشه ادامه بده. هميشه وقتي اتفاق بدي ميفته، كه حتي خودشون باعثش شدن، به تمامي غيب مي‌شن. انگار اينجوري خيلي راحت‌ترن. يا بهتر بگم اصلا نمي‌تونن غير اينو تحمل كنن. انگار انقدر احساسات و موضوعات جنسي، حتي اگه اصلا برور ندن، توشون شديده كه بايد تمام احساسات قبليشون رو كنار بزنن تا بتونن يه بار ديگه شروع كنن. با اين دوباره شروع كردنش اصلا مشكلي ندارم ها! اون چيزي كه هميشه اذيتم كرده اين حالت "يا همه يا هيچه". درد سرتون ندم، صبا اون روز ميون خوندن ايستايي نشست و تو صفحه‌ي اول بعضي از كتابا برام چيزي نوشت. من هم گاهي براي آماده كردن ميوه و چايي و اين چيزا بيرون مي‌رفتم و همش پيشش نبودم و وقتي مي‌يومدم نگاه مي‌كردم ببينم چي برام نوشته. اين جوري شد كه وقتي اون روز دنبال كتابي براي برادرم مي‌گشتم و بعد مدتها "نان سالهاي جواني" بل رو باز كردم يادداشتي از صبا ديدم كه حسابي تكونم داد:

هي و هي من خوابم مي‌ياد،
چرا نمي‌ذاري من بخوابم؟
مگه خودت جاي خواب نداري؛
كه مي‌ياي تو رختخوابم؟

فارسي 2 آسون بود.
هوا هم خيلي گرم بود.
من اومدم ايستايي بخونم.
يه بلوز نارنجي تنمه.
تو هم الان رفتي بيرون.
خوب اينو كه خوندي،
پس ديگه نوشته‌ي من رو نمي‌بيني :D


درست فكر كرده بود. من تا اون روز همه‌ي نوشته‌هاشو ديده بودم و حتي تو روزهايي كه داشتيم از هم جدا مي‌شديم دوباره و دوباره خونده بودمشون، اما اين يكي رو هيچ وقت نديده بودم. آخه من اون كتاب رو قبل از روز استاتيك كار كردن خونده بودم و ديگه تا اون بازش نكرده بودم. يهو حس كردم بينوا دوستم – كه از ديد من خصوصايت روحيش باعث ميشد زياد اشتباه كنه، مثلا در حق من – چه ذوق و شور عجيبي داشت. به نظرم اومد پشت اين يادداشت واقعا فكر نابي بود و دلم براش تنگ شد. تو اين وضع و حال آخرش يه كتاب از ويرجينيا ولف رو، كه نوشته‌اي نداشت، با كتاب "داستانهاي كوتاه آمريكاي لاتين"،كه خودم تازگي خريده بودمش، به برادرم دادم و قضيه رو تموم كردم.


اين كه بعد از مدتها اومدم و اين داستان رو نوشتم و اين كه اين موضوع رو انتخاب كردم همش به خاطر اين بود كه ديشب يه كتاب خوب خوندم كه حسابي بهم چسبيد، كتابي كه تازگي كادو گرفته بودم. چند روز پيش كلاساي روز اول دوره‌ي ارشد معماري و انرژيم كه تو دانشگاه تهران تموم شد، با كلي احساس خوشايند از بودن تو دانشگاه تهران، كه با وجود اينكه مي‌دونم ديگه تو كشورمون هيچ جايي واقعا پرشور و حال نيست و هيچ كاري واقعا به درستي انجام نميشه، هنوز برام دوست داشتنيه و حس و حال عجيبي داره، از در كه اومدم بيرون يهو دوستمو ديدم كه رو باغچه‌ي سر در دانشگاه نشسته بود و داشت خط خطي مي‌كرد. من اون روز از فرط ذوق‌زدگي از اينكه ظهر كه وقت ناهار و استراحته تو خود خيابون انقلابم رفتم كل كتاب‌فروشيا رو گشتم و براي دوستم دو تا كتاب در مورد كاراته، كه تازه شروع كرده بود، خريدم. كلي گشته بودم كه ميون اين همه كتاب بازاري و احمقانه‌ي ورزشي چيز خوبي بخرم و وقتي ديدمش عجله داشتم كه كتابا رو بهش بدم. انگار اينجوري مي‌گفتم كه من اينجا بودم اما يادت بودم. چند قدم كه از سردر دور شديم كيفمو باز كردم و كتابا رو بهش دادم. اون جا خورد و گفت پس تو هم اينا رو بگير. بعد در كيفشو باز كرد يه كادوي سبز و يه كادوي زرد داد دستم. اونجا فقط مي‌بايست محكم بغلش كنم و ببوسمش و چه حيف كه نمي‌شد. يكي از كادوها يه مداد فشاري بود و اون يكي "بيگانه" كامو، كه تازه تصميم گرفته بوم كتاباشو جدي بخونم. دوستم يه ساعتي منتظر تموم شدن كلاساي من مونده بود و تو اين فرصت اونم رفته بود و كتابفروشيايي انقلاب رو گشته بود و اينا رو برام خريده بود.


ديشب "بيگانه" رو تموم كردم و غير از يكي دو صفحه‌ي آخرش واقعا بهم چسبيد. قبلا يه چاپ جيبي درب و داغون شده‌ي سالاي 40 رو با ترجمه‌ي جلال آل‌احمد از بابا گرفته بودم و بعد خوندن ترجمه‌ي جديد اونقدر كه مي‌خواستم جملات آخر رو بهتر بفهمم با اون مقابله‌ش كردم. با وجود تفاوتاي كم باز به نظرم اومد آل‌احمد اميدوارانه‌تر و بهتر – نميدونم درست‌تر يا نه – ترجمه كرده بود. اما بعد صفحه‌ي اول كتاب قديمي بابا رو ديدم كه مهر يه كتابفروشي سنندج رو داشت كه تاريخ 1341 خورده بود و يه يادداشت از بابام كه تاريخ زده بود و نوشته بود "خوانده شد"! يهو رفتم تو اون فضاها و آدمهاي دوست داشتني‌اي كه مرتب كتاب مي‌خوندن و برنامه داشتن با جديت يه سري كتابا رو از نويسنده‌ها و متفكرين برجسته‌ي زمانشون بخونن. يهو دلم خواست عادت كتاب خوندن شبانه رو از سر بگيرم، كه زندگيم رو يه كم بيشتر برگردونم به چيزايي كه از نوجواني دوست داشتم. حالا كه از اين همه كار و بار مدت زياديه پول نمي‌گيرم و كفگير خودم و كارا حسابي خورده به ته ديگ، لااقل مي‌تونم شبا بيشتر واسه‌‌ي خودم باشم.


آخر شب صفحه‌ي اول كتاب بيگانه‌ي خودمو باز كردم. سفيد بود، غير از كلمه‌‌ي بيگانه. دوست عزيزم برخلاف صبا هيچ چي ننوشته بود. اين به شخصيتش برمي‌گرشت. ولي با اون سكوتش موقع دادن كادو، و اصلا با كل روحيه‌ش وقت خريدن اين كادو، به عنوان آدمي كه در ظاهر فكر مي‌كني اصلا احساساتي نيست، و با وقت‌شناسيش ميون كلي روزاي معمولي كه حتي گاهي به بي‌ميلي و بي‌شوري محكومش مي‌كنم، اين كارش اونحايي از وجودم نشست كه مي‌بايست. خودم نشستم و يه يادداشات طولاني تو صفحه‌ي اول كتاب نوشتم. نوشتم كه تو چه روزي و چه جوري و از چه كسي اين كتاب رو گرفتم و نوشتم كه اميدارم كه اين دوستي خوشگلمون مثل قبليا چه جوري نشه و نوشتم كه دوست دارم چه جوري بشه و ... . شايد يه روزي وقتي نگاهم به اين يادداشت بيفته، تنهايي يا با دوست عزيزم، خوندنش خيلي دلپذير باشه و احساس كنيم كه تمام خوندنا و نوشتنا، تمام خط خطي كردنا و تمام زندگيا انگار از اون روز جوشيده. براي همين بود كه زير يادداشتم تاريخ اون روز رو دقيق نوشتم.

۱۳۸۴ بهمن ۱۹, چهارشنبه

در را می‌بندم و باز سرم را می‌گذارم روی بالش.
می‌خواهم فریاد بزنم:

- نه مطمئن باشید کاملا مطمئن باشید، من هیچ وقت جلوی شما خودم را توی بغل او نمی اندازم این کارحرمت عشق مرا می‌شکند، حتی اگر اصرار هم بکنین، باز هم این کار را نخواهم کرد.

- احمق... بچه احمق! ما آدم هستیم می‌فهمی؟ آدم! ... و جز غریزه‌های ما خیلی چیزهای دیگر در زندگی‌مان وجود دارد که باید به آن‌ها فکر کنیم.

فقط کلمه آدم را چند مرتبه پشت سرهم و آن هم آنقدر غلیظ تکرار کرد که من پیش خودم فکر کردم: ما "آدم‌ها" واقعا چقدر بدبخت هستیم ...

اين دنيا چقدر براي دوست داشتن كوچك است.



از يادداشت‌هاي فروغ فرخ‌زاد