۱۳۸۴ شهریور ۴, جمعه

دو تا ليوان چاي با دو تا ليموترش، روي يه ميز كوچيك.
چرا به زندگي زيباي درگذشته فكر مي‌كنم؟
چرا به آدمي كه خودش خواست بره فكر مي‌كنم؟
كاش شبام كه تو تختم دراز مي‌كشم اينقدر به تو نزديك بودم.
بعضي شبا واقعا رنج مي‌كشم. بعضي شبا واقعا دلتنگ مي‌شم.


وسطاي راه طولاني برگشتن، كه وقت رفتن هميشه خيلي كوتاهه، يهو ديدم جلوم چند تا ماشين دارن دور خودشون ميچرخن! انگار حركاتشون اسلوموشن بود. ذهنم نتونست زود تحليل كنه و تصميم درستي بگيره. فقط ناخودآگاه يه كم سرعتمو كم كردم، كه كاشكي نمي‌كردم، و فكر كردم بي دردسر از كنارشون مي‌گذرم كه يكيشون يهو از خط اول چرخيد به سمت خط سبقت و ماليد به من. لاستيكم پاره شد و در عقب ماشين كج و كوله شد.
واي! يعني همه چي مي‌تونست اينقدر ساده تموم بشه؟


نه! هيچ زندگي زيباي بي‌اعتبار شده و نيست شده‌اي يقين بودن كنار تو رو خراب نمي‌كنه.
هر چقدر كه زندگي درگذشته زيبا بوده باشه، و هر چقدر كه غم‌انگيز بي‌اعتبار و نيست شده باشه، اين يه زندگي تازه‌س، يه زندگي تازه‌ي خوش‌رنگ‌تر، به خاطر رنگ سبزي‌ كه جاش خالي بود، سبزي مثل سبزي دو تا ليموترش كنار دو تا ليوان چاي.
اين لحظات خوب بي‌نهايت ترد و شكننده‌ن اما زندگي درست از دل بستن به چيزاي ترد و شكننده آغاز ميشه.

۱۳۸۴ مرداد ۲۲, شنبه

ديشب كه يهو ديدم داره بارون مي‌ياد و تمام كوچه و خيابونمون خيس شده، بال درآوردم! با خودم فكر كردم واقعا تو تمام اون روزها و لحظاتي كه الان تمامشون بي‌معني شده هرگز بارون اومده بود؟ اول چيزي يادم نيومد. اما خيلي فكر كردم كه دروغ نگفته باشم. نه! يه صبح كه منتظر بودم بارون مي‌يومد. تمام خيابون خوشگل اونجا خيس خيس شده بود و من پشت فرمون يك ربع به روبروم خيره شده بودم. اما بعد يادم اومد كه گاهي وقتام كه اونجا منتظر بودم يه ترسي تو دلم بود، يه ترسي از تمام بيگانگي‌هايي كه اون روزها با عشق كنارشون مي‌زد، يه ترسي از شخصيت عصبي و خودخواهي‌ش. اصلا انگار يه شب بدون اين كه بدونم چرا تموم شدن ناگهاني دوستيو حس كردم، انگار حس كردم يه شب ميام اونجا و ديگه اون پنجره روشن نميشه، كه گفت مي‌فهمم آدما گاهي دوس دارن خودشونو بيخودي درگير ماليخوليا كنن!


قلبم شكسته بود و هر تيكه‌ش يه جايي بود، ضعيف بودم و از ضعفم كلافه بودم، دلم تنگ بود و حسرت روزاي خوب و شاد دوستي يا تنهايي شريفم تو دلم بود، سردرگم بودم و تو كار ناگهاني‌اي كه كرده بودم مونده بودم، كه ... كه گفتي : تو مثل يه آشناي قديمي بودي و هستي.


وقتي تو رو ديدم، وقتي حسرت خوردم كه چقدر ميشه آروم و راحت با تو حرف زد، نمي‌تونستم بهت فكر كنم. ازت خداحافظي كردم و تو راه برگشت فراموشت كردم. حالا بگذار محكوم باشم. بگذار از مصاحبت دوستان عزيز روزهاي نيازمندي يه كم محروم باشم. دوستم نه موقع عاشقي خيلي به خودش زحمت داد بفهمتم، نه موقع رفتن، نه موقع ناراحتي از دست دادنم. خيلي سعي مي‌كنم خاطره خوبي ازش باقي بگذارم، اما افسوس كه گاهي نمي‌تونم.


برات فقط نوشتم : عزيزم! اينجا داره بارون مي‌ياد.
هيچ چيزيم نفرستادم كه نشانه‌ي بغض باشه!

۱۳۸۴ مرداد ۱۷, دوشنبه

شادم!
دوباره شاديمو پيدا كردم.

واسه اتاقم يه ميز كار و كامپيوتر خوشگل سفارش دادم.
ديگه نمي‌خوام به خاطر نشستن پشت يه ميز غير استاندارد تو يه شب تلخ عاشقانه از درد دست به خودم بپيچم!
دوس دارم تو اتاق خوشگلم، پشت ميزم، رو صندلي راحتم، بشينم و درست كار كنم، بشينم و بخونم، بشينم و بنويسم.

شادم!
دوباره شاديمو پيدا كردم.
اثر روزهاي تلخ داره كم كم محو محو مي‌شه.
و جالبه كه زار زار گريه كردن و فرياد زدن اون روزم تو ماشين، به خاطر تموم شدن دوستي، يه خاطره خيلي خوب شده.

شادم!
ديشب داستان بي‌نظير كارور درباره مرگ چخوف رو خوندم و سرشار از لذت گريه كردم.
واي چقدر عالي بود.
از خوندنش بي نهايت لذت بردم و انگيزه زندگي كردن و خلق كردن پيدا كردم.
واي چقدر عالي بود.
واي يه آدم بزرگ چقدر خوبه!
واي چقدر ميشه بزرگ بود!

شادم!
دوباره شاديمو پيدا كردم.
ديشب كه به خاطر داستان "پيك" نوشته كارور گريه كردم ديگه حسابي شاد شدم.

۱۳۸۴ مرداد ۱۲, چهارشنبه

امروز ديگه مطمئن شدم كه يه بيماري رواني دارم، كه گاهي يه دفعه، تو يه شرايط سخت، ناخواسته، پيداش مي‌شه!!
از خودم و كارايي كه تو بعضي شرايط سخت مي‌كنم متنفرم!

سخت متأسف و غمگينم.
و افسوس كه پشيماني هيچ وقت هيچ فايده‌اي نداره!
افسوس و صد افسوس!