۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه

یک دفاعیه دکترا

عصبانیم! از دست این دنیایی که اینقدر شل شده است اعصابم خرد است!

امروز رفتم به جلسه دفاع دکتری یک ایرانی. آلمانی حرف می‌زد، آن هم خیلی آهسته، و من خیلی نمی‌فهمیدم. اما همه چیز به نظرم بیخود و مسخره آمد! اسلایدهایی بر صفحه انداخته بود که هیچ چیز از هیچ کدامش خوانده نمی‌شد. جالب این که همان اول استادش از او خواست که دست کم صفحه را ماکسیمایز کند و او در جواب گفت به این نوار ابزار کناری برای انتخاب اسلایدها نیاز دارد. یعنی حتی حاضر نبود از کی‌بورد استفاده کند یا گاهی بین حالت تمام صفحه و غیرتمام صفحه جابه‌جا شود. تازه بعد از پایان دفاع وقتی استادها رفته بودند که نمره بدهند من رفتم سراغ پروژکتور و با چرخش یک غلتک و یک اهرم تصویر هم بزرگ شد هم کلی واضح‌تر!

کارش هم که به نظر همان ممیزی مسخره می‌آمد، سه ساختمان در همان تهران خودمان، با کمک یک شبیه‌سازی بسیار مقدماتی در حد ورود نرخ تعویض هوا و آخر سر هم اعلام اینکه با بهره‌گیری از یک عایقی که انتخاب کرده و خوبیش این است که آتش نمی‌گیرد (به به چه خوب!) چقدر صرفه‌جویی انرژی حاصل می‌شود و چقدر پول در حالت فرضی اجرای این اقدامات به جیب‌مان می‌رود که آن هم با استفاده از یک نرخ تخیلی انرژی که انگار نرخ انرژی ترکیه بوده حساب شده است!

اساتید هم بعد از چند دقیقه آمدند به او نمره خوب دادند و تمام! حالا چیزی که هنوز نمی‌دانم این است که قضیه در میان خودشان چقدر این طور است. اینجا تا حدی پذیرفته‌اند که این شرقی‌ها مدرکی می‌خواهند و می‌آیند یک کار الکی‌ای می‌کنند و بر می‌گردند کشور خودشان. در نتیجه ماها را انداخته‌اند یک ساختمان دیگر با هم خوش باشیم، اما جا و سطح کاری‌ خودشان متفاوت به نظر می‌رسد. دست کم این را فهمیده‌ام که از خیلی از مقالات و پایان‌نامه‌هاشان می‌توانم خیلی چیزها یاد بگیرم. اما این ممیزی آشغالی که امروز به عنوان پایان‌نامه دکتری دیدم چی؟ دست کم دفاع پروژه فوق لیسانس من جذاب‌تر بود! من فکر می‌کردم یک پروژه دکتری باید مرز دانش را دست کم انگولک کند!

بعد این غرغرها تصور کنید که من باید در کنار دو ایرانی دیگر کار کنم که رؤیایشان دفاعی به این صورت است که گرفتاری‌ها تمام شود و خلاص شوند و خب البته که دوست دارند بعدش هم اینجا بمانند؛ شاید هم ماندند. حالا ما اینجا باید این داغ را تحمل کنیم و بیرون که می‌رویم آن را که این اتریشی‌های عزیز حالشان از دیدن ما بد می‌شود!

۱۳۹۰ خرداد ۲۹, یکشنبه

یاد سربازی در آن دو ساختمان اداری

وقتی از دستشویی لابراتوار دانشگاه بیرون می‌آیم، و می‌خواهم دستمال کاغذی را درون سطل بیاندازم، یاد دستشویی دوران سربازی‌ام می‌افتم. آخر آنجا همیشه تلاش می‌کردم با دستمال کاغذی در را باز و بسته کنم. نه این که آنجا کثافت‌مال بود، نه، اما خیس بود، بوی بیماری می‌داد، بوی نمازخانه می‌داد و یک دمپایی همیشه خیسی داشت که مجبور بودی کفشت را دربیاوری و آن را بپوشی تا کفشت نجس نشود! با خود فکر می‌کنم این سال‌ها در چه جاهایی که دستشویی نرفته‌ام!

وقتی اول صبح پشت میزم می‌نشینم و وسایلم را از خودم جدا می‌کنم و روی میز می‌گذارم یاد یکی از همکاران دوران سربازی می‌افتم. یادم هست همیشه اول، ساعت و حلقه‌اش را درمی‌آورد و روی میز می‌گذاشت و بعد کامپیوترش را روشن می‌کرد. آدم ساده، مهربان اما پرادعایی بود. حالا دلم برایش تنگ می‌شود و کلی دلم برای او و چند همکار دیگر، که مثلا روشن‌فکرهای آنجا بودیم، می‌سوزد که مجبورند در آن محیط ابتر متعفن کار کنند و آن سیستم و آن رؤسا را تحمل کنند.