۱۳۸۲ مرداد ۶, دوشنبه

وقتي دوستم اشتياقي به دوستيمون نداره، ديگه حرفي به زبونم نمي‌ياد تا بهش بزنم. ديگه همه حرفها ساختگي و بی روح ميشه.
وقتي دوستم ديگه به من زنگ نميزنه، اولش غمگين ميشم که چه حيف! دوستي که بهش اميد بسته بودم اينجوري شد. بعد شايد يکي دو روز لجم بگيره و از دستش کلافه بشم و بگم من ديگه بهش زنگ نميزنم. زنگ زدن من چه فايده‌اي داره وقتي دوستيمون ديگه فقط يه فرايند يکطرفه شده و اون همه لحظات خوب دوستيمونو فراموش کرده. يکي دو روز بعد ناراحتيم تو وجودم محو ميشه و دوست داشتن کنارش ميزنه و به خودم ميگم ول کنه مهم اينه که من اونو دوست دارم و خوب حالا دوست دارم که باهاش حرف بزنم. وانگهي من به خاطر محبت کردن به اون که نبايد منتظر چيزي باشم. اينجوري ميشه که باز گوشي تلفن رو برميدارم و شماره‌شو ميگيرم.
اما ...
.
.
اگه يکي رو دوست داري، اما بي اشتياقي اون باعث شده که وقتي بهش زنگ ميزني حرفي به زبونت نياد و بعد از خداحافظي هم بيشتر احساس ملال کني؛ خوب ديگه بهش زنگ نزن.
مگه زوره! اين راه ديگه به تو زندگي‌اي نمي‌بخشه. اين اتفاق که زماني شادي زندگي ملال انگيزت بود، خودش بيشترين ملال رو به زندگيت تزريق ميکنه.
اينجور وقتا دور شدن و رها کردن بدون هيچ حرف و گله‌گي از هر کار ديگه اي زيباتره و براي آدم هم آرامش بخش تر.
خيلي ساده ميتوني دوست داشتنت رو کنار بذاري. خيلي ساده ميتوني دلتنگياي شبانه‌ت رو با آدما و با چيزاي جديد برطرف کني.
بيخودي سعي نکن خودتو گول بزني که اين زيباترين و بزرگترين اتفاق ممکن بود و ديگه چنين چيزي ممکن نيست که حادث بشه.
اين خيانت به هيچ چي نيست. نه به دوستت، نه به خودت، نه به دوستي. البته به شرطي که هيچ حرفي نزني و در سکوت کامل دور بشي.
اين سکوت نشون ميده که تو زندگي رو عميقتر ديدي و فهميدي که اين اتفاق در برابر عظمت فرصت يکباره زندگي تو کوچيکه و تازه هيچ کسي هم توش تقصيري نداره.
از قضا اگه اين راهو پيش بگيري، اگه تو دوست داشتن تو يا تو دوستت چيز نابي باشه و دوست داشتن تو فقط بيخودي جدي گرفتن يه آدم و اتفاق از ميان هزاران آدم و اتفاق ممکن نباشه، ممکنه دوستيتون يه وقتي دوباره جوانه بزنه و به شکل خيلي زيباتري زنده بشه.
.
.
تازه اگرم اينقدر ايده‌آلي فکر نکني ... وقتي تو دوست داشتنت رو کنار بگذاري و اون آدم رو رها کني، يکي دو سال بعد ميتوني خيلي لحظات جالبي با اون آدم داشته باشي ... لحظاتي که ديگه تو رابطه با اون آدم ضعيف نيستي ... لحظاتي که ديگه خيلي بزرگتر شدي و فقط خاطره دوستي تمام شده‌ا‌ي به خنده‌ت ميندازه ... لحظاتي که احساس ميکني زندگي و با هم بودن چقدر پيچيده‌س و به چه اشکال متفاوتي تو لحظات خاص زندگي ميتونه شکوفا بشه. وقتي اينا به ذهنت مي ياد خنده‌ت مي گيره و احساس بزرگي ميکني. با خودت ميگي چقدر احمق بودي که بند کرده بودي به اين يه نفر و به زور مي‌خواستي ازش محبت بيرون بکشي.
.
.
تو ترافيک سنگين ميدون هفت تير که گير کرده بوديم، متوجه خنده‌م شد و با محبت زياد و شيطوني خاصي گفت :«چيه به چي ميخندي؟»
ماشين جلويي که راه افتاد، منم دنده رو عوض کردم و راه افتادم، خودمو به اون راه زدم و گفتم : «خنده؟ ... نميدونم.»
اين بار تو دل خودم خنديدم. برام دلپذير بود که اين آدم بعد از اين همه ديگه به من اعتماد کرده و ميتونه با من راحت باشه و ميتونيم شکل تازه و خاصي رو از دوستي تجربه کنيم. خنده دار بودن اين اتفاق زندگي بهم انگيزه زيستن زيباتر و انديشمندانه‌تري مي‌داد.

۱۳۸۲ مرداد ۳, جمعه

امروز سالروز مرگ احمد شاملو بود.
راستي از اون روز چند سال گذشته؟
چه زود گذشت.





از شعرهاش که گاه و بيگاه چيزايي مي نويسم. ولي خوب نوشته هاشم که بيانگر ديدگاه انديشمندانه و تيزبين و نقادانه‌شه خيلي باارزشه. خودم که نه سواد زيادي دارم نه فرصتش رو که بخوام چيزي درباره اين آدم بنويسم، براي همين به صورت پراکنده از نوشته هاش چيزايي رو ميارم. البته بخش زياديش از مقاله‌اي نقل شده که مي تونين اينجا ببينينش.
.
.
.
من خويشاوند نزديک هر انساني هستم که خنجري در آستينش پنهان نمي کند، نه ابرو به هم مي‌کشد، نه لبخندش ترفند تجاوز به حق و نان و سايبان ديگران است. نه ايراني را به انيراني ترجيح مي دهم نه انيراني را به ايراني. من يک لر بلوچ کرد فارسم، يک فارسي زبان ترک. يک آفريقايي اروپايي استراليايي آمريکايي آسيايي ام، يک سياه پوست زرد پوست سرخ پوست سفيدم که نه تنها با خودم و ديگران کمترين مشکلي ندارم، بلکه بدون حضور ديگران وحشت مرگ را زير پوستم احساس مي کنم. من انساني هستم در جمع انسانهاي ديگر بر سياره‌ي مقدس زمين، که بدون ديگران معنايي ندارم.


زمان سلطان محمود مي کشتند که شيعه است، زمان شاه سليمان مي کشتند که سني است، زمان ناصرالدين شاه مي کشتند که بابي است، زمان محمد علي شاه مي کشتند که مشروطه طلب است، زمان رضاخان مي کشتند که مخالف سلطنت مشروطه است، زمان کره‌اش مي کشتند که خرابکار است، امروز تو دهنش مي زنند که منافق است و فردا وارونه بر خرش مي نشانند و شمع آجينش مي کنند که لا مذهب است. اگر اسم و اتهامش را در نظر نگيريم چيزي عوض نمي شود : تو آلمان هيتلري ميکشتند که طرفدار يهوديهاست، حالا تو اسراييل مي‌کشند که طرفدار فلسطيني هاست، عربها مي‌کشند که جاسوس صهيونيستها ست، صهيونيستها مي کشند که فاشيست است، فاشيستها مي کشند که کمونيست است، کمونيستها مي کشند که آنارشيست است ... و مي کشند و مي کشند ... و چه قصابخانه ايست اين دنياي بشريت!
و بايد بگويم متأسفانه در چنين شرايطي است که روشنفکر بايد به پا خيزد و حضور خود را اعلام کند و ناگزير در چنين شرايطي، روشنفکري که بخواهد به رسالت وجداني خود عمل کند بايد ابتدا پيه شهادت را به تن بمالد.





سالهاست که هند و پاکستان بر سر يک مسجد به سوي يکديگر تير و تفنگ مي اندازند. در ترکيه تظاهرات مي کنند که روسري داشته باشند، در اينجا شلاق مي خورند که حجاب را رعايت نکرده اند. حرفهاي آخوندي را که اينجا بالا مي آوريم در الجزاير عده اي به صورت نوار ويديويي مخفيانه دست به دست مي کنند ... اين سيستمها همديگر را باز توليد مي کنند. شاه خميني را توليد مي کند و خميني شاه را. چيزهايي که را جامعه داشت در سال 57 از آن عبور ميکرد، با واپسگرايي اين حکومت جامعه دوباره به سوي آن غلتيد. حالا بر فرض سيستم حکومتي شبيه نظام گذشته جايگزين اين حکومت شد چند سال بعد شايد دوباره بنياد گرايي در جامعه راه پيدا کند. البته طبيعي است که اشکال آن تغيير کند ولي کثافتش دست نمي خورد. اين حد و اندازه اي است كه در آن گير کرده ايم. در چارچوب اين متراژها آثار فرهنگي و هنري ره به جايي نمي برند مگر اينکه اثري دگرگوني و تغيير بنيادي جامعه را دنبال کند و معمولا چنين اثري امکان پخش و نشر ندارد.


در دنيايي که اداره و هدايتش به دست اوباش و ديوانگان افتاده، هنر چيزي است در حد تنقلات و از آن اميد نجات بخشيدن را نمي توان داشت. هر چند که آرمان هنر چيزي جز نجات جهان از طريق تغيير بنيادين آن نيست.





سالها اختناق و وهن و تحقير بر ما گذشت. جسم و جان ما طي اين سالهاي سياه فرسود اما اعتقاد ما به ارزشهاي والاي انسان نگذاشت که از پا درآييم. پپر شديم و درهم شکستيم اما زانو نزديم و سر تسليم فرود نياورديم. تاريک ترين لحظات شور بختي و نوميدي را از سر گذرانديم اما به ابليس آري نگفتيم، چرا که ما براي خود چيزي نمي خواستيم. به دوباره ديدن آفتاب نيز اميدي نداشتيم. آفتاب ما از درون جانمان مي تابيد. گرم اين غرور بوديم که اگر در تنهايي و يأس مي ميريم، باري، بار امانتي که نزد ماست و نمي بايد بر خاک راه افکنده شود را بر خاک نمي اندازيم. ديروز چنين بود و امروز نيز لامحاله چنين خواهد بود.


در شعر کهن به جز چند شاعر استثنايي آنچه «شعر» ناميده مي شد بيشتر «نظم» بود و آنچه که با شعر در برداشت امروزي نزديکی بيشتري داشت، غزل يا آثار تغزلي، گرفتار تکرار و تقليدي باورنکردني شده بود. کساني مدعي بودند که شاعرند اما هيچ حرف تازه اي براي گفتن نداشتند و سخني به ميان نمي آوردند که از نسل ها پيش بارها و بارها مکرر نشده باشد. عشق حادثه اي تکراري بود و معشوق يا معشوقه موجود واحدي بود با تصويري تغيير ناپذير. غزلسرايي نوعي موزاييک سازي بود از قطعات پيش ساخته اي با بينش همجنس بازانه سربازخانه اي!! زلف کمند بود و ابرو کمان و مژه ها تير. حتي غمزه هم چون مي بايست به دل بشيند تير بود و موها زره و غيره ... رسم معشوقي هم که اين جور تا بن دندان مسلح باشد هم ناگفته پيداست که مي بايست عاشق کسي باشد و لاغير. عشق حياتبخش و تکامل دهنده نبود. چيزي بود که مي بايست عاشق شوريده علي القاعده ناکام را خاکستر نشين کند. و شاعر بينوا هم همه هم و غمش اين بود که آن قدر سر کوي يار خونابه از چشم ببارد تا دل سنگش را نرم کند و شبي آن محروم فلکزده را از شراب وصل خود جامي بنوشاند. عاشق مجنوني بود خودآزار و معشوق ديوانه اي ديگر آزار و عشق طريقي براي رسيدن به اعماق ذلت و پفيوزي!!!!


درباره فردوسي من گفتم ... مگر بدآموزي توي شاهنامه کم است؟
زن و اژدها هر دو در خاک به / جهان پاک از اين دو ناپاک به
زنان را ستاني سگان را ستاي / که يک سگ به از صد زن پارساي
شما هر چه دلتان مي خواهد بگوييد، من ميگويم واقعا اينها شرم آور است و بايد از ذهن جامعه پاک شود. گيرم وقتي توي ذهن اين پاسداران بي عار و درد فرهنگ ايران زمين متحجر شد ديگر جرأت پدر و يارالبشري نيست که بگويد بالاي چشمش ابروست.


۱۳۸۲ تیر ۳۱, سه‌شنبه

از پشت شيشه بارون خورده
رفتنشو ديدم و بغضم گرفت.


پنچره رو باز کردم،
از خم کوچه گذشته بود.


يکي دو قطره اشک و سيل رشته‌هاي بارون
با چه شکوهي
روي صورتم
در هم مي‌شدن.

۱۳۸۲ تیر ۲۸, شنبه

نگارش اول يک نوشته دشوار
يا
تلاش براي توصيف رنج فراوان يک شب تلخ!




انديشه هاي اخلاقي بنيادي و درونيم روزهاي بحراني‌اي رو ميگذرونه.
شايد نوشته چند روز پيشم که به «زندگي تلخ محتوم و خاطره دور عشق» اشاره ميکرد به نوعي داشت از اين اتفاق خبر مي داد و اعلام خطر ميکرد.
گرچه من کم کم آدمي شدم که خيلي ساده القائات اخلاقي رو نميپذيرم، ولي هرگز نميشه تاثير اتفاقات خاصي رو که برام افتاده انکار کرد. اتفاقات به ظاهر تلخي که حسابي تصاوير زيبا و ديدگاههامو معلق کردن و با کلافه گي و سردرگمي به فکر فروم بردن، اتفاقاتي که ديگه واقعا نميدونم مخرب بودن يا مفيد.
.
.
چند روز پيش اتفاقي به وبلاگ روانشاسانه خوبي در مورد روابط انساني و جنسي راه پيدا کردم. تو انبوه وبلاگاي اين موضوعي که فقط تشريح آزاد و زشت و خودبينانه اتفاقات انسانين اين وبلاگ خيلي وبلاگ بدردبخوري بود. گر چه رسم نوشتن تو وبلاگ اينه که آدم فورا به موضوع مورد نظرش پيوندي بده اما من فعلا قصد اين کار رو ندارم. شايد چون زيادي برام آب ورميداره. يا شايد دوست دارم اول بخشي از مطالبشو که بيشتر با ديدگاهم منطبقه نقل کنم و بعد تک و توک خواننده هاييمو که يه ذره هم تو ذهنشون باور اخلاقي‌اي - از نگاه خودشون - به من دارن، بفرستم اونجا!
از بحث اصلي خارج نشم.
خيلي به خوندن مطالب اون وبلاگ نياز داشتم؛
ديدگاههاي آدمي که خيلي راحت از زمان جديدي صحبت ميکنه که روابط احساسي انسانها (من اين اصطلاح رو به کلمات «رابطه جنسي»، «رابطه با جنس مخالف» و ... ترجيح ميدم) بايد خيلي شکل بهتري پيدا کنه و از اين وضعيت احمقانه و خنده دار اين زماني و اين مکانيش در بياد.
خيلي به نگاههاي آزاد انديشانه تري درباره زندگي، تعهد، عشق، ازدواج و فرديت و اينها نياز داشتم.
.
.
زماني تو انديشه هام با قطعيت حس ميکردم که بهترين رابطه احساسي آدم يه رابطه عميق و طولانيه ناشي از نزديکيهاي روحي و دوستيهاي واقعيه که آروم آروم در اتفاقات زيباي دوستي نزديکي پيکرهاي زيباي انسانها هم تجسم جاوداني از دوستي و عشق ميشه.
اما حالا کم کم نقبهاي متفاوتي به اين نگاه زده شده. نقبهايي که برخيشون حاصل اتفاقات احساسي تلخ يا بي پايه و مسخره بودن يا حاصل انديشه هاي ملهم از نگاه به اين چنين دنيايي.
از طرف ديگه خوندن مقاله های اون وبلاگ تو اون شبهای سخت باعث شده بود حرفهای هميشه پدرم و آدمهاي فهميده و انديشمند هم و سن و سالش که من رو از اتفاق خوش آب و رنگ ازدواج که آروم آروم بر همه زندگي سايه ملال ميندازه و هر اتفاق زيبايي رو در باتلاق تکرار و کهنه‌گي زشت ميکنه بر حذر ميداشتن، دوباره بیان جلو چشمم.
من به نوعي هميشه تو يه دوگانگي بودم. دوگانگي که گاهي طعم شيرين اشتياق و عشق موجب ميشده فراموشش کنم. من هميشه ناب ترين و زيباترين دوستي ها رو دوست داشتم و به تمامي در جستجوش بودم اما در عين حال مي خواستم وصال دوستي رو با قواعد آزاد انديشانه خودم بنيان کنم. هم نگران بودم که تعهدها و فراموش کردن فرديتها باعث بشه فقط تظاهر به شادي و خوشبختي کنيم و از زيباترين جنبه هاي سيال و رهاي زندگي بازبمونيم و هم نهايت سعيمو ميکردم که دلبستگيها و عشقم رو به يه خونه و زندگي گرم يادآوري کنم و پاي عشقم بايستم.
آره شايد نگاه بالا به دوستي و عشق زيبا باشه. شايد تصويري از دوست داشتن و اتفاقاتش بوده که تونسته زيبايي و طبيعي بودن اونها رو بپذيره و از خطوط قرمز القا شده گناه و فحشا و ... عبور کنه.
اما ... زندگي اتفاق خيلي پيچيده‌ايه و گاهي اين پيچيدگي بدجوري آدم رو دچار درد و رنج مي‌کنه.
.
.
يکي دو شب پيش به شکل وحشتناکي بهم ريخته بودم. اعصابم به شدت خورد بود و سرم واقعا درد گرفته بود. حالم از خودمو زندگيمو رابطه هام بهم ميخورد. اونقدر از مناسبات دنيا خسته شده بودم که احساس ميکردم نياز دارم يه مدت برم تو يه سياره ديگه زندگي کنم!! اتفاق تلخي برام نيفتاده بود. اما انگار يه دفعه پازل مجموعه اتفاقات و آدمهايي که برام مهم بودن کامل شده بود و حسابي زندگيمو و خودم رو پوچ و بي معني و فاقد ارزش اخلاقي کرده بود.
از يه طرف اون اشتياق دايمي زندگيم تو نظرم کاملا معلق شده بود ...
نگاه به زندگي تنها از منظر عشق به يه انسان ... آيا اصلا مي تونيم زندگي رو بر همچين پايه سستي بنا کنيم؟!!! ... آيا نبايد بسيار بيش از اينها به دست خودمون زيباييها و زندگيها رو بسازيم؟ چقدر بايد خودون رو فريب بديم و هنگام سقوط به دره عميق مرگ و فقدان زندگي به سنگ سست و لغزاني چنگ بزنيم؟
چرا قواعد اخلاقي زندگي رو صرفا بر اساس زيبايي و سرشار شدن شخصي و بهره مندي از زندگي بنا نکنيم؟
.
.
اما از طرف ديگه مي ديدم سيل انبوه همجنساي بي فکري که دچار سرخوردگي احمقانه‌اي از به اصطلاح عشق و عاشقي شدن، فقط اين اتفاق توشون افتاده که خوي حيوان صفتي درباره همون آدمهاي دوست داشتنيشون پيدا کردن و افتخارشون هيچ حساب کردن و کامجويي صرف از اونها و حتي له کردنشونه ... له کردن تمام ابعاد وجوديشون؛
يکي با افتخار و سربلندي اعلام ميکنه که من خودم به خاطر يکي از اين کثافتا ايدز گرفتم و حالا تا بتونم اين موجودات بي ارزش رو آلوده ميکنم ...
يکي لذت بي حدشو از تجاوز دسته جمعي به کسي که اخلاق عياشانه اي داشته بيان ميکنه و از ضجه زدنش بينهايت لذت مي بره ...
خلاصه اين جماعت تا اون حد فراگير و داراي منطق قوي و غير قابل ترديد شدن که کم کم داراي اسانامه مقدس بي‌عاطفه گي و ارضاي جنسي براي خودشون شدن و سخت معتقدن که هر کسي که ابتدا باهاشون سر جنگ داره پس از يه بار درگير شدن با اين موجودات ديو سيرت، به کيش اونها درمي‌ياد.
واي داريم کجا ميريم؟ آيا ارزش اين عشقهاي مسخره حتي در تلخ ترين شرايط اونقدر زياده که بتونيم انسانيت رو به تمامي فراموش کنيم؟ آيا حواسمون هست که چقدر نگاهمون از يه نگاه انساني قاصله گرفته و صرفا يه نگاه دوجنسي يا انسان – حيواني شده؟
.
.
چي بگم؟ شايد دارم زياده روي ميکنم.
شايد زيادي دارم آدمها رو پليد نشون ميدم. در عين حال اصلا نبايد يه طرفه به قاضي برم. چون اساسا اون چيزي هم که منو دچار بحران کرده بود يه موقعيت تلخ دو طرفه بود.
دوگانگي گذر از اون چنان احساسات و زندگيهايي که در پيش گرفته بودم به خاطر زشتي و بي اصالتي اتفاقات و آدمها ... و بعد دنيايي که اين انبوه آدمها در برابرم قرار دادن.
نه راه پس نه راه پيش!
به کنايه گفتم منطقشون ترديد ناپذيره. اما فراموش نکنيد که جنبه هاي درک شدني‌اي هم در اون چنان شيوه زندگي اي هست.
اول از همه ميشه مشي زندگي لذت طلبانه رو مطرح کرد. واقعا هم اگه انديشه کنيم و به خصوص اگه صادقانه انديشه دنياييمون رو بپذيريم، خيلي ساده نميشه جواب اونها رو داد. به خصوص وقتي که حرف اونها مي تونه اين باشه که : همه ما که از مرزهاي انسانيت گذر نميکنيم ... وقتي تو اين زندگي پر از ملال و رنج دو دسته انسان هر دو مي تونن با هم لذت ببرن، چه چيز مسخره و قراردادي ميتونه مانعمون بشه؟ معني در برابر لذت ديگه چه معني‌اي داره؟
اشتباه نکنيد. پاسخ به اين نگاه اصلا ساده نيست. به خصوص هنگامي که معني ها و زيباييها رو به دلايل متفاوت از زندگيهامون زدوده باشيم و تو بند اخلاقيات متهجرانه خودساخته‌ و زياده طلبيها و مادي گرايي پنهان گير کرده باشيم.
.
.
يه کم نوشته رو شخصي تر دنبال کنم.
شايد قبلا اينو گفتم که هميشه يکي از رنجهاي بزرگ من موقعي که اتفاقات احساسي تلخي برام مي‌افتاد اين بود که مي خواستم به هر زوري شده يه جوري به کسي رنجم داده حق بدم.
خوب اگه يه کم ديد انساني داشته باشي کار چندان دشواري نيست .... همين که خيلي ساده بگي هم من آزادم و هم ديگران و هر کسي حق داره کاري رو که دوست داره انجام بده، خيلي از رفتارهاي به ظاهر بد دليلي منطقي پيدا ميکنه.
اما گاهي هم مي شه که ديگه بعضي از رفتارها اونقدر از بي فکري و بي وجداني سرچشمه گرفته که هيچ جوري نميتوني حقي پيدا کني و به خودت بقبولوني که دنيا زيباس و انسانها با نهاد زيباشون ناگزير گاهي همديگه رو رنج ميدن.
اين جور وقتا بود که به خودم مي قبلوندم و پر بيراه هم نبود که اين رفتارهاي خودم بوده که اتقاق رو به جاي احمقانه‌اي کشونده که ظرفيتهاي انسانيش ته کشيده.
آره با اين همه اين ور اون ور کردن دنبال اين بودم که بتونم نگاهم رو به همه انسانهاي اطرافم پاک و زيبا و قدرشناسانه نگه دارم.
البته اين بيان خيلي خودستايانه‌س ... شايد ناخودآگاه دنبال اين بودم که اشتياقم جنبه‌هاي پاکش رو حفظ کنه، که اگه به کسي عشق مي ورزم و دوست دارم بهش نزديک بشم با باور کامل به اين باشه که اون موجود موجود زيباييه و آهنگهايي از زندگي رو با کلمات وجود من درمي‌آميزه؛ نه اينکه کم کم به اين باور برسم که موجودات دوست داشتني من موجودات پخ و آشغالين و اتفاق عشق يه بازي احمقانه‌س و با اين وجود باز دنبال اين ماجرا باشم. اينجوري زندگي يه زندگي خالي و پست و بي معني ميشد.
.
.
اما خوب ناگزير کم کمک اتفاق عشق زيبايي خودش رو از دست ميداد ... ميديدم که عاشقانه ترين لحظاتم با دوستانم زماني بوده که حسادت اونها بر انگيخته شده .... چه عشق اصيل و زيبايي! که من آنچنان سهمناک دوست مي داشتم. مي‌ديدم که بيشترين نزديکي‌ها گاهي فقط براي اين بوده که به کس ديگه‌اي چيزي فهمونده بشه و مي ديدم که معيارها و علاقه‌ها بيش از حد قالبي و مادي و بي‌معني شده.
همه اينها رو مي‌ديدم اما باز با آدمهايي که زيبا مي‌ديدمشون در جستجوي اتفاقات زيبا بودم.
حالا شايد دست کم خودم بهتر فهميدم که يک سويه آشفتگي وحشتناک اون شبم از خدشه دار شدن و ناتوان شدن چه نگاه و کوششي بوده!
.
.
نميدونم چي شده که ديگه يه‌کم کم آوردم. شايد گاهي مي بينم چقدر که آدمهايي که باهاشون برخورد داشتم در نهادشون شبيه همن، با همون بي اصالتي هايي که گفتم در وراي کلي ادعا. شايد چون مي‌بينم هرگز شايسته نگاه و کردارم تو زندگي باهام برخور نشده و بيخودي خودمو سرگردان آدمها و چيزهايي کردم که اصلا ارزششو ندارن. منظورم رفتارهاي خوب عاشقانه نيست. همه عاشقا هميشه بهترين کارها رو براي معشوقشون ميکنن.
.
.
اما نه شايد دليل ديگه – يا بهتر بگم سويه ديگه ماجرا - اين بود که حالت به ظاهر پاک و مثبت اتفاق هم براي من کمي رنگ باخته بود. منظورم دوستي و عشقيه که از بيگانگي بگذره و بخواد تو اين فضا شکوفا بشه. فضايي که بيش از حد متهرجانه‌س و پر از اخلاقهاي متظاهرانه و انديشه نشده‌ايه که همه زيباييها رو در کام خودش فرو مي‌بره.
انگار فضايي براي اون گونه زيستني که دوست ميداشتم اصلا وجود نداره.
اين شد که اون شب حالم از خودم و انديشه‌هام و آدمهايي که بخوام باهاشون در آينده رابطه برقرار کنم بهم خورد.
با خودم فکر کردم آيا احساس يگانگي يکي دو ساعته با يه آدم و جدايي پس از اون هم چيز خيلي زيبايي نيست؟
آيا تجربه اين گونه يگانگي تو ساعات و روزهاي پر از احساس بيگانگي تجربه زيبايي نيست؟ ... حتي اگه تمام اين يگانگي يه يگانگي جسمي باشه و ناشي از يه ميل وجودي انسان؟
تازه اينجوري هم نيست. که وقتي انساني که تمام زندگيشو بيگانگي و تلخي روابط احاطه کرده اين چنين يگانگي رو تجربه ميکنه، موقعيت وجوديشو به خوبي درک کرده و روح خودش رو در اون مي‌دمه ... روح عاطفه‌اي گذرا ... روح کنار زدن عصياني جدايي و بيگانگي و اخلاق متهجرانه ...
به واژه «بي بند و باري» فکر کردم. احساس کردم که اگه زشتي‌اي هست، که اگه در اخلاق صرفا منطبق با کرامت و زيبايي انسان، ناپسندي‌اي هست در اين واژه‌س نه چيز ديگه. و بي‌ بند و باري يه واژه کليه و در مورد هر چيزي ميشه به کارش برد. مثلا فکر مي کنين بي بند و باري تو وابستگي و تکيه حماقت بار به يه دوست در زشتي خيلي کوچکتر از بي بند و باري تو آميزش جسمي با يه انسان ديگه‌س؟
گوهر زشتي اين هر دو يه فراموشيه ... فراموشي زيبايي انسان و زندگي ... فراموشي هستي.
.
.
من هنوز کاملا از انديشه هاي معمول اطرافم گذر نکردم. اما مثل هميشه دست کم تو ذهنم با ديده شک به اونها نگاه ميکنم و دست به کار شکل دادن انديشه هاي جديديم؛ انديشه هايي بر گرفته از دنيايي که در اون زندگي ميکنيم، با همه تلخيها و مسخره گيهاي فراوان و شاديهاي کوچيکش.
همونطورم که گفتم هر انساني کاملا متاثر از اتفاقاتيه که براش مي‌افتن. شايد منم همين روزها تونستم دوستي‌اي رو تجربه کنم که اونقدر توش ظرفيت يگانگي و عشق و عاطفه ببينم که انديشه هام کاملا به سمت يه دنياي آروم پر از مهر جاودان سوق پيدا کنه. اما هرگز نبايد فراموش کرد که انديشه‌هايي که در تلاشن تا دنيا و انسانها رو آزادتر ببينن و فرصت شکوفايي بيشتري براي انسانها قايل بشن؛ همون قدر که نظر به رابطه هايي داشتن که به احمقانه‌ترين اشکال شکل گرفتن يا برهم ريختن، به همون ميزان هم به رابطه هايي نگاه کردن که در ظاهر قرار بوده تا ابد در يگانگي و خلوت عشق زنده بمونن اما باز در گرداب «فراموش هستي» افتادن.

۱۳۸۲ تیر ۲۴, سه‌شنبه

چشم
بر جلوه هستي گشودن و
چشم از حيات بربستن و
باز
گرسنه گداوار
ديده به زندگي گشودن
مردن و باز آمدن و ديگر باره بمردن ...
اين همه را
از کجا آموختي؟


ا.ش

۱۳۸۲ تیر ۲۰, جمعه

امروز عصر بعد از مدتها گريه کردم.
امروز نه تو اتاق تنهاييم و نه تو تاريکي يه شب دلتنگي، که تو يه عصر آفتابي، کنار پدر و مادر و برادرم دوبار گريه کردم.
امروز عصر باز مثل روزهاي کودکي غصه تو دل کوچيکم تاب نياورد، شد بغض و اومد تو چشمام، شد اشک و ريخت رو گونه هام.
.
.
چند روز پيش درباره موقعيت درک نشدني يه آدم ساخته حاتمي کياي عزيز نوشته بودم. انگار اين روزا آدمهاشو موقعيتهاشونو خيلي بهتر درک ميکنم.
امروز موقع ديدن «آژانس شيشه‌اي» دو بار ناخودآگاه گريه‌م گرفت و اشک از چشمام جاري شد.
اين بار هم مثل هميشه زود اشکامو پاک کردم تا ديگران متوجه نشن. وقتي فيلم تموم شد زود اومدم تو اتاقمو در رو بستم.
.
.
من نه جنگ رفتم، نه با اين آدمها دم خور و نزديک بودم. ديدگاههاي مذهبي و فرهنگي و سياسيمم از اونها خيلي دوره ...
اما به خاطر يه موقعيت انساني، براي آدم مظلومي که نسبت بهش احساس همدردي ميکردم گريه کردم ...
به خاطر احساس مشترک تک افتادگي و درک نشدن جمعي.
آره شايد به خاطر يادآوري رنج و درد اين موقعيت مشترک بود که مثل روزهاي کودکي هنگام ديدن فيلم اشک از چشمهام جاري شد.
.
.
صحنه اي که تو تلخ ترين لحظات، دو تا دوست ميخواستن يه انسان در حال مرگ رو بخندونن و نميتونستن و صحنه آخر فيلم که اون آدم مرد، ناخودآگاه اشکامو سرازير کرد. تصوير و موسيقي فيلم که تموم شد زود اومدم تو اتاقمو در رو بستم.
انگار يکي دست گذاشته بود رو زخمم، رو زخمي که خودمم سعي کرده بودم نديده ش بگيرم و اينطوري فراموشش کرده بودم.
اونقدر افسون اشک و نياز تو تنم پيچيد که خواستم با کسي که دوسش دارم حرف بزنم، کسي که نمي تونم و نبايد هيچ تکيه اي بهش بکنم.
اين رو خيلي وقته که ميدونم اما از ديشب فقط ميخواستم خبر خوب و خيلي غيرمنتظره اي رو که شايد خوشحالش ميکرد بهش بدم ... اما نه ديشب بود و نه امروز.
.
.
و جالب اينجاس که درست همين رنج ناشي از درک نشدن و اين کم اراده‌گي و البته بدشانسي نبودن اون باعث ميشه بيش از پيش درک نشم. اون باز گمان ميکنه که من دارم پاپيش ميشم و باز کلافه ميشه و باز ...
کيه که باورم کنه ... کيه که درک کنه که من فقط ميخواستم با يه خبر خوب کسي رو که دوست داشتم خوشحال کنم و تو شاديمون دقايقي اون امتياز فراموش شده انساني رو يادآوري کنم ... امتياز صحبت کردن و اشتياق رو.
.
.
بگذريم!
فيلم يه دفعه احساساتيم کرده.
بهتره خودمو جمع و جور کنم و به فکر شکرگزاري و بهره مندي از اين خبر خوب براي خودم باشم.
راستي بيشتر در مورد درک نشدن نوشتم ... اين درک نشدن در کنار يه تک افتادگي عموميه که اونقدر تلخ ميشه، که حرف زدن در مورد اون حديث خيلي مفصل تريه و براي هر آدمي داستاني داره ...
ديگه غمگين نيستم. نوشتن هميشه منو تسکين ميده.

۱۳۸۲ تیر ۱۶, دوشنبه

کنارم آروم گرفته بود. تن زيباشو به بدنم تکيه داده بود و سرشو روي شونه‌م گذاشته بود. بدنم نوازش نفس کشيدنشو احساس ميکرد. با خودم فکر ميکردم که هرگز نبايد بذارم اين پذيرش بي‌چون و چراش و اين آروم گرفتنش، زيبايي و اشتياق و سرشاري اين اتفاق بزرگ رو خدشه دار کنه. دستشو تو دستم گرفته بودم و اين فکر و لذت يگانگي باهاش رو با هم مزمزه ميکردم که يهو دستشو کشيد و گفت : بسه ديگه! ديرم شد. با تو که چيزي نصيب آدم نميشه! برم زودتر که لااقل اون مرتيکه هيکلي يه حالي بم بده!
وه! پاک يادم رفته بود که فقط ميتونست يه ساعت پيشم بمونه!
اه! پس اين فکراي احمقانه ديگه چي بود که اومده بود تو ذهنم؟
گفتم : يه کم ديگه بمون بذار يه کمي با هم حال کنيم. من امشب حواسم خيلي پرت بود.
گفت : بدبخت تو اصلا بلد نيستي آدمو حال بياري. بعد بلند شد و با کلافه‌گي لباساشو پوشيد و رفت.
يه لحظه کلافه شدم و در رو که بست داد زدم : اه!!
بعد خنده‌م گرفت که چرا بيخودي جوش آوردم. يه دفعه احساس خيسي کردم. پيرهنم که سرش رو روش گذاشته بود خيس عرق شده بود. پيرهنو با اکراه درآوردم : اه!
بلند شدم و لباسامو پوشيدمو با ماشين زدم بيرون.
- يعني اين شب تعطيلي يه تيکه خوب نصيب ما نميشه ...
.
.
شاممو که تموم ميکردم ميومدم تو اتاقم. چراغ اتاق روشن مونده بود. از نور زيادش خوشم نمي‌يومد. در رو پشت سرم مي‌بستم و چراغو خاموش ميکردم. بعد چراغ خواب ديواريمو که لامپ کوچيکشو يه حرير چوبي پوشونده بود روشن ميکردم. صندليمو ميکشيدم نزديک ديوار زير نور چراغ ديواري و روش مي‌نشستم. تو همون حال خم ميشدم و يه چيزي ميذاشتم که بشنوم. تو اون شبا بهتر از سونات مهتاب بتهون چي ميتونستم پيدا کنم؟!
بعد گوشي تلفن رو برمي‌داشتم و شماره تو رو ميگرفتم. هميشه بار اول اشغال ميزد. اما من دوباره ميگرفتم و بار دوم بعد از چند تا بوق صداتو ميشنيدم. هميشه بعد از سلام و احوال پرسي گرمت يه کم عذرخواهي ميکردي که نکنه من به خاطر خبر نگرفتنت ازت ناراحت شده باشم ...
.
.
يه کاغذ ديگه که سياه ميشه يه دفعه ياد گذشت زمان مي‌يفتم.
واي نيمه شب شد! فردا ديگه حتما بايد به کاراي عقب افتاده‌م برسم.

۱۳۸۲ تیر ۱۱, چهارشنبه

صد و نود تا آدم سوخته و متلاشي شده روي امواج بي انتهاي دريا.
صد تا آدم گمشده تا ابد تو اعماق دهشتناک اقيانوس.
.
.
بعد از يه امتحان سنگين ده ساعته با خستگي و کلافه‌گي زياد اومدم خونه و رو مبل افتادم. تلويزيون روشن بود. يکي دو بار شبکه ها رو عوض کردم و آخرش يه جايي نگهش داشتم.
بعد از چند دقيقه که برنامه برام جالب شد تصوير وحشتناکي رو ديدم که از کودکي هميشه برام تکان دهنده بود : تصوير جنازه هاي متلاشي شده هواپيماي مسافربري رو آب يه درياي بي‌پايان.
جنازه هاي مشمئز کننده آدمهايي که خيلي راحت رو صندليهاشون نشسته بودن و فقط در چند لحظه به بدترين شکل متلاشي شدن و از ارتفاع بي نهايت زيادي روي درياي عظيمي سقوط کردن ... آدمهايي که صدها انگيزه و اميد داشتن و صدها نفر هم چشم به راهشون بودن ...
.
.
من تا حالا تو اينجا زياد در مورد اين جور چيزا ننوشتم. با وجود اينکه تو خونه پرايدئولوژيمون آدم بي رگي بار نيومدم اما معمولا از نوشتن در مورد چيزاي آميخته با سياست گريزان بودم.
اما مگه اين اتفاق يه اتفاق سياسه؟ ...
اگرم باشه من اصلا از اين زاويه بهش نگاه نميکنم...
من به عظمت و دردناکي يه فاجعه يا اصلا بهتر بگم فقط به تصوير درناک و حتي ترسناک جنازه هاي متلاشي شده روي آب فکر ميکنم.
اين جنازه ها و اين فاجعه اي که تنها نوک سوزني از فجايع دهشت بار دنياي خوش آب و رنگ ماس ...
مگه کوره هاي آدم سوزي رو فراموش کرديم که متخصيصن متعددي دست به کار بودن تا بهره‌وري اونها رو بالا ببرن و با صرف کمترين انرژي و زمان بيشترين بهره رو از خاکستر انسانها براي تهيه مواد مختلف شيميايي ببرن؟
.
.
دنياي ما و بهتر بگم دنياي از ما بهتران روز به روز خوش آب و رنگ تر ميشه ...
اما مگه خوش آب و رنگ شدن دنيا ايرادي داره؟
مگه روز به روز اسباب راحتي زندگي رو مهياتر کردن کار بديه؟
نه هرگز ...
اما شايد گاهي بوي تعفن جنازه هايي که دنيا روش بنا شده بيرون مي زنه ...
يا چند نفري اين بو به مشامشون ميرسه ...
اينطوريه که اين وسط يه موقعيت درک نشدني هست ... موقعيت انساني که نمي تونه فکرشو آزاد کنه ... انساني که فاجعه‌اي رو لمس کرده و نمي تونه هضمش کنه ...
.
.
يه فيلم ابراهيم حاتمي کياي عزيز رو که به اين موقعيت درک نشدني نزديک شده بود، خيلي دوست دارم. فيلم «موج مرده» رو ميگم که از قضاي زيباي روزگار خود اين فيلم هم خيلي بيشتر از معمول درک نشد و جفا ديد.
فيلم با نمايي از همين جنازه هاي روي آب و زاري نوزادي شروع ميشد که در ذهن مردي طنين انداخته بود و اونو با کابوس از خواب بيدار کرده بود.
هيچ کس حساسيت شديد مرد رو نسبت به اين اتفاق درک نمي کرد. نه همسرش نه فرزندش و نه حتي همرزماش. يعني همکاراش موقعيت رو عقلاني و مصلحت انديشانه نگاه ميکردن اما اين مرد نمي تونست اون فاجعه رو فراموش کنه. نمي تونست قبول کنه که همون ناوي که دويست و نود نفر رو به سادگي و بي هيچ دليلي به امواج اقيانوس فرستاده، بدون اينکه بشه کوچکترين اعتراضي بهش کرد، همونجا تو همون آبها بمونه. نمي تونست اين تحقير و آروم نشستن رو تحمل کنه ...
اما مگه کار عاقلانه اي ميشد کرد ...
مگه نبايد به فکر مصالح خودمون باشيم ....
اصلا از اينا جالب تر مگه ما تو عصری نيستيم که فهميديم هممون انسانيم و ميتونيم با هم حرف بزنيم ...
نه!
موقعيت مرد درک نشدني بود ...
به خصوص وقتي که همه خيلي بيشتر از بانيان اون ماجرا ديگه از اون و امثال اون بدشون مي‌يومد ...
حتي پسرش هم ميخواست فرار کنه و بره تو سرزمین رنگها و شاديها با آزادی زندگی کنه.
آره حتي پسرش هم ديگه هرگز اونو درک نمي کرد.
آخرش از همه جدا شد. از همرزماش که خطرناک تشخيصش داده بودن ... از همسرش که دوستش مي داشت و سالها ازش دور بود و از رؤياي زيبايي پسرش که مي دويد و تو آغوشش گم ميشد ...
همه اينها رو رها کرد. سوار قايق تندرو کوچيکش شد و به سمت ناو رفت ... با نهايت سرعتي که داشت رفت ... رفت و فرياد کشيد ...
اما مگه از اون کاري بر مي يومد؟ ... از قايق کوچيک اون در برابر ناوي با اون عظمت ...
تو دوربين ناو ديده شد ...
بعد همه جا سياه شد ...
و صداي انفجاري اومد.
.
.
فيلم تو نسخه تکه پاره نشدش بعد از سياهي با اين نما تموم مي شد :
نماي پسر مرد و دوست دخترش که تو دوبي آغاز سال 2000 رو جشن ميگرفتن.
واقعا فکر ميکنين يک نفر هم پيدا مي شده که تو هياهوي عظيم شروع اون سال بي نهايت مهم و پر از شادي به مردي فکر کنه که تو فرياد خودش و سياهي و صداي انفجاري گم شد؟ ...