۱۳۸۲ مرداد ۶, دوشنبه

وقتي دوستم اشتياقي به دوستيمون نداره، ديگه حرفي به زبونم نمي‌ياد تا بهش بزنم. ديگه همه حرفها ساختگي و بی روح ميشه.
وقتي دوستم ديگه به من زنگ نميزنه، اولش غمگين ميشم که چه حيف! دوستي که بهش اميد بسته بودم اينجوري شد. بعد شايد يکي دو روز لجم بگيره و از دستش کلافه بشم و بگم من ديگه بهش زنگ نميزنم. زنگ زدن من چه فايده‌اي داره وقتي دوستيمون ديگه فقط يه فرايند يکطرفه شده و اون همه لحظات خوب دوستيمونو فراموش کرده. يکي دو روز بعد ناراحتيم تو وجودم محو ميشه و دوست داشتن کنارش ميزنه و به خودم ميگم ول کنه مهم اينه که من اونو دوست دارم و خوب حالا دوست دارم که باهاش حرف بزنم. وانگهي من به خاطر محبت کردن به اون که نبايد منتظر چيزي باشم. اينجوري ميشه که باز گوشي تلفن رو برميدارم و شماره‌شو ميگيرم.
اما ...
.
.
اگه يکي رو دوست داري، اما بي اشتياقي اون باعث شده که وقتي بهش زنگ ميزني حرفي به زبونت نياد و بعد از خداحافظي هم بيشتر احساس ملال کني؛ خوب ديگه بهش زنگ نزن.
مگه زوره! اين راه ديگه به تو زندگي‌اي نمي‌بخشه. اين اتفاق که زماني شادي زندگي ملال انگيزت بود، خودش بيشترين ملال رو به زندگيت تزريق ميکنه.
اينجور وقتا دور شدن و رها کردن بدون هيچ حرف و گله‌گي از هر کار ديگه اي زيباتره و براي آدم هم آرامش بخش تر.
خيلي ساده ميتوني دوست داشتنت رو کنار بذاري. خيلي ساده ميتوني دلتنگياي شبانه‌ت رو با آدما و با چيزاي جديد برطرف کني.
بيخودي سعي نکن خودتو گول بزني که اين زيباترين و بزرگترين اتفاق ممکن بود و ديگه چنين چيزي ممکن نيست که حادث بشه.
اين خيانت به هيچ چي نيست. نه به دوستت، نه به خودت، نه به دوستي. البته به شرطي که هيچ حرفي نزني و در سکوت کامل دور بشي.
اين سکوت نشون ميده که تو زندگي رو عميقتر ديدي و فهميدي که اين اتفاق در برابر عظمت فرصت يکباره زندگي تو کوچيکه و تازه هيچ کسي هم توش تقصيري نداره.
از قضا اگه اين راهو پيش بگيري، اگه تو دوست داشتن تو يا تو دوستت چيز نابي باشه و دوست داشتن تو فقط بيخودي جدي گرفتن يه آدم و اتفاق از ميان هزاران آدم و اتفاق ممکن نباشه، ممکنه دوستيتون يه وقتي دوباره جوانه بزنه و به شکل خيلي زيباتري زنده بشه.
.
.
تازه اگرم اينقدر ايده‌آلي فکر نکني ... وقتي تو دوست داشتنت رو کنار بگذاري و اون آدم رو رها کني، يکي دو سال بعد ميتوني خيلي لحظات جالبي با اون آدم داشته باشي ... لحظاتي که ديگه تو رابطه با اون آدم ضعيف نيستي ... لحظاتي که ديگه خيلي بزرگتر شدي و فقط خاطره دوستي تمام شده‌ا‌ي به خنده‌ت ميندازه ... لحظاتي که احساس ميکني زندگي و با هم بودن چقدر پيچيده‌س و به چه اشکال متفاوتي تو لحظات خاص زندگي ميتونه شکوفا بشه. وقتي اينا به ذهنت مي ياد خنده‌ت مي گيره و احساس بزرگي ميکني. با خودت ميگي چقدر احمق بودي که بند کرده بودي به اين يه نفر و به زور مي‌خواستي ازش محبت بيرون بکشي.
.
.
تو ترافيک سنگين ميدون هفت تير که گير کرده بوديم، متوجه خنده‌م شد و با محبت زياد و شيطوني خاصي گفت :«چيه به چي ميخندي؟»
ماشين جلويي که راه افتاد، منم دنده رو عوض کردم و راه افتادم، خودمو به اون راه زدم و گفتم : «خنده؟ ... نميدونم.»
اين بار تو دل خودم خنديدم. برام دلپذير بود که اين آدم بعد از اين همه ديگه به من اعتماد کرده و ميتونه با من راحت باشه و ميتونيم شکل تازه و خاصي رو از دوستي تجربه کنيم. خنده دار بودن اين اتفاق زندگي بهم انگيزه زيستن زيباتر و انديشمندانه‌تري مي‌داد.

هیچ نظری موجود نیست: