۱۳۸۲ تیر ۱۱, چهارشنبه

صد و نود تا آدم سوخته و متلاشي شده روي امواج بي انتهاي دريا.
صد تا آدم گمشده تا ابد تو اعماق دهشتناک اقيانوس.
.
.
بعد از يه امتحان سنگين ده ساعته با خستگي و کلافه‌گي زياد اومدم خونه و رو مبل افتادم. تلويزيون روشن بود. يکي دو بار شبکه ها رو عوض کردم و آخرش يه جايي نگهش داشتم.
بعد از چند دقيقه که برنامه برام جالب شد تصوير وحشتناکي رو ديدم که از کودکي هميشه برام تکان دهنده بود : تصوير جنازه هاي متلاشي شده هواپيماي مسافربري رو آب يه درياي بي‌پايان.
جنازه هاي مشمئز کننده آدمهايي که خيلي راحت رو صندليهاشون نشسته بودن و فقط در چند لحظه به بدترين شکل متلاشي شدن و از ارتفاع بي نهايت زيادي روي درياي عظيمي سقوط کردن ... آدمهايي که صدها انگيزه و اميد داشتن و صدها نفر هم چشم به راهشون بودن ...
.
.
من تا حالا تو اينجا زياد در مورد اين جور چيزا ننوشتم. با وجود اينکه تو خونه پرايدئولوژيمون آدم بي رگي بار نيومدم اما معمولا از نوشتن در مورد چيزاي آميخته با سياست گريزان بودم.
اما مگه اين اتفاق يه اتفاق سياسه؟ ...
اگرم باشه من اصلا از اين زاويه بهش نگاه نميکنم...
من به عظمت و دردناکي يه فاجعه يا اصلا بهتر بگم فقط به تصوير درناک و حتي ترسناک جنازه هاي متلاشي شده روي آب فکر ميکنم.
اين جنازه ها و اين فاجعه اي که تنها نوک سوزني از فجايع دهشت بار دنياي خوش آب و رنگ ماس ...
مگه کوره هاي آدم سوزي رو فراموش کرديم که متخصيصن متعددي دست به کار بودن تا بهره‌وري اونها رو بالا ببرن و با صرف کمترين انرژي و زمان بيشترين بهره رو از خاکستر انسانها براي تهيه مواد مختلف شيميايي ببرن؟
.
.
دنياي ما و بهتر بگم دنياي از ما بهتران روز به روز خوش آب و رنگ تر ميشه ...
اما مگه خوش آب و رنگ شدن دنيا ايرادي داره؟
مگه روز به روز اسباب راحتي زندگي رو مهياتر کردن کار بديه؟
نه هرگز ...
اما شايد گاهي بوي تعفن جنازه هايي که دنيا روش بنا شده بيرون مي زنه ...
يا چند نفري اين بو به مشامشون ميرسه ...
اينطوريه که اين وسط يه موقعيت درک نشدني هست ... موقعيت انساني که نمي تونه فکرشو آزاد کنه ... انساني که فاجعه‌اي رو لمس کرده و نمي تونه هضمش کنه ...
.
.
يه فيلم ابراهيم حاتمي کياي عزيز رو که به اين موقعيت درک نشدني نزديک شده بود، خيلي دوست دارم. فيلم «موج مرده» رو ميگم که از قضاي زيباي روزگار خود اين فيلم هم خيلي بيشتر از معمول درک نشد و جفا ديد.
فيلم با نمايي از همين جنازه هاي روي آب و زاري نوزادي شروع ميشد که در ذهن مردي طنين انداخته بود و اونو با کابوس از خواب بيدار کرده بود.
هيچ کس حساسيت شديد مرد رو نسبت به اين اتفاق درک نمي کرد. نه همسرش نه فرزندش و نه حتي همرزماش. يعني همکاراش موقعيت رو عقلاني و مصلحت انديشانه نگاه ميکردن اما اين مرد نمي تونست اون فاجعه رو فراموش کنه. نمي تونست قبول کنه که همون ناوي که دويست و نود نفر رو به سادگي و بي هيچ دليلي به امواج اقيانوس فرستاده، بدون اينکه بشه کوچکترين اعتراضي بهش کرد، همونجا تو همون آبها بمونه. نمي تونست اين تحقير و آروم نشستن رو تحمل کنه ...
اما مگه کار عاقلانه اي ميشد کرد ...
مگه نبايد به فکر مصالح خودمون باشيم ....
اصلا از اينا جالب تر مگه ما تو عصری نيستيم که فهميديم هممون انسانيم و ميتونيم با هم حرف بزنيم ...
نه!
موقعيت مرد درک نشدني بود ...
به خصوص وقتي که همه خيلي بيشتر از بانيان اون ماجرا ديگه از اون و امثال اون بدشون مي‌يومد ...
حتي پسرش هم ميخواست فرار کنه و بره تو سرزمین رنگها و شاديها با آزادی زندگی کنه.
آره حتي پسرش هم ديگه هرگز اونو درک نمي کرد.
آخرش از همه جدا شد. از همرزماش که خطرناک تشخيصش داده بودن ... از همسرش که دوستش مي داشت و سالها ازش دور بود و از رؤياي زيبايي پسرش که مي دويد و تو آغوشش گم ميشد ...
همه اينها رو رها کرد. سوار قايق تندرو کوچيکش شد و به سمت ناو رفت ... با نهايت سرعتي که داشت رفت ... رفت و فرياد کشيد ...
اما مگه از اون کاري بر مي يومد؟ ... از قايق کوچيک اون در برابر ناوي با اون عظمت ...
تو دوربين ناو ديده شد ...
بعد همه جا سياه شد ...
و صداي انفجاري اومد.
.
.
فيلم تو نسخه تکه پاره نشدش بعد از سياهي با اين نما تموم مي شد :
نماي پسر مرد و دوست دخترش که تو دوبي آغاز سال 2000 رو جشن ميگرفتن.
واقعا فکر ميکنين يک نفر هم پيدا مي شده که تو هياهوي عظيم شروع اون سال بي نهايت مهم و پر از شادي به مردي فکر کنه که تو فرياد خودش و سياهي و صداي انفجاري گم شد؟ ...

هیچ نظری موجود نیست: