۱۳۸۶ فروردین ۱, چهارشنبه

آرام آرام بار گفته‌ي پزشك بر دوشم سنگيني مي‌كند. يك گوشم تا آخر عمر تيك تيك صدا مي‌كند. تا آخر عمرم. مي‌گويد وز وز. اما او كه نمي‌داند من چه مي‌شنوم!


زمين ساعاتي ديگر باز از آنجا مي‌گذرد كه آفتاب بر مدار مركزي‌اش مستقيم بتابد، و اين گونه باز نيم‌كره‌ي من گرم شود، و اين گونه باز گياهانش سبز شوند.


من چند سال ديگر اين چرخش دوباره‌ي زمين بر مدارش را تجربه خواهم كرد؟ مادرم چطور؟ پدرم يا حتي برادرم؟ عمه‌ام چه؟ چرا تصور مي‌كنم براي من، براي ما، حساب ويژه‌اي باز كرده‌اند؟


وقتي سوختن خانه‌اي را در آتش مي‌نگرم، و خاكسترهايش را، مي‌خواهم دست كسي بر شانه‌ام باشد. مگر تكرار و ملال در برابر مرگ و بي‌پناهي چقدر ناگوارند؟


فردا باز سختي كاري را كه دوست دارم تاب مي‌آورم، و به چراغ روشن خانه‌ام در نيمه‌شبي ديگر اميدوار خواهم بود؛ در نيمه‌شبي ديگر كه نيم‌كره‌ي زمينم باز رو به آفتاب بر مدارش مي‌چرخد.


چه يادداشت شب سال نويي! چه بهاريه‌اي! چه نثري!

۱۳۸۵ اسفند ۲۶, شنبه

خواب ديدم بيماري‌اي داره كه به احتمال زياد مي‌ميره.
درماني وجود داشت، اما با اميد كم.
با مادرش مدام دور و ورش بوديم.
مي‌ترسيديم كه بو ببره. اما نمي‌شد كه پيشش نباشيم.
اون خود خودش بود.
با همون حرفها و حالتهاي هميشگيش.

دم صبح كه بيدار شدم گريه‌م گرفت، بعد مدت‌ها؛
كه من چقدر بيشتر بايد دوستش داشته باشم.

باز كه به خواب رفتم همونجا بودم. تو اتاقي كه اون دراز كشيده بود، يا نشسته بود، و من و مامانش حرفهاشو گوش مي‌داديم. فكر مي‌كنم با چيزيم بازي مي‌كرد. بعد خواست بره بيرون. تو خونه كودكي من بوديم انگار. يادم مي‌آد تا حياط اونجا دنبالش رفتم.

۱۳۸۵ اسفند ۱۹, شنبه

يادم رفته بود چقدر رسول ملاقلي‌پور "مجنون" رو دوست داشتم، رسول ملا‌قلي‌پور "پرواز در شب" و "افق" و "قارچ سمي" رو.

يادم اومد كه تو اولين روزاي نوشتن اين وبلاگ چندساله، هر شب صحبتاي گرمش رو تو تلويزيون دنبال كردم و حتي يادداشتي درباره‌ش نوشتم.

با جامعه‌ي بسته و متخاصم، خشمگين و عصيان‌گر شده‌م؛ گاهي حالم از آدماي مذهبي متعصب و كوته‌نگر بهم مي‌خوره؛ ناگزير غرق دنياي خوش آب و رنگ آدماهاي خوشبخت اين جهان شد‌ه‌م؛ اما من همونم كه هنوز براي رسول ملاقلي‌پور مجنون اشك مي‌ريزم.

۱۳۸۵ اسفند ۱۶, چهارشنبه

يه هديه‌ي تولد عالي از دوست عزيزم گرفتم؛ فرهنگ هزاره‌ي يك جلدي!
خيلي وقت بود اين قدر از خوشگلي و به‌جايي يه كادو خوشحال نشده بودم.
واي! چه كاغذ كادويي داشت!
من از ورق زدن فرهنگاي درست و حسابي لذت مي‌برم، به خصوص تو شب‌هاي آخر سال!
من از كلنجار رفتن با يه پاراگراف براي ترجمه‌ي روانش لذت مي‌برم.
من از احساس انجام كار پژوهشي واقعي لذت مي‌برم.
راستي تولد منم چه روز خوبيه ها! آدم مي‌تونه با كادوي تولدش، تو شباي آسودگي آخر سال - نه روزاي اول سال بعد – حسابي زندگي كنه.

اين روزها دچار زندگي دوگانه‌ي فرهنگي شدم!
از شوق كاراي شخصي – حرفه‌ايم شاد شادم، اما يه دفعه به خاطر مشكلات عجيب و غريب جسميم كم مي‌آرم! گوشم، چشمم، حلقم يهو انقدر درد مي‌گيرن، كامم چنان تلخ مي‌شه، كه مي‌ترسم زياد تو اين دنيا موندگار نشم! اي بابا! تازه داريم بهش دل مي‌ديم! دكترام كه بعضي وقتا مشكلاي آدمو بيشتر مي‌كنن! به خصوص وقتي مشكل آدم يه كم مبهم باشه.

اين يادداشت سرسري رو فقط براي "در جايي نگه داشتن اتفاقات و احساسات و خاطرات" نوشتم! و البته مي‌خواستم حتما نشوني از هديه‌ي بي‌نظير دوست عزيزم، كه هميشه فرهنگاي پرانگيزه‌ي پژوهش‌گر و مؤلف رو تشويق مي‌كنه، تو اين وبلاگ باشه!