۱۳۸۶ فروردین ۱, چهارشنبه

آرام آرام بار گفته‌ي پزشك بر دوشم سنگيني مي‌كند. يك گوشم تا آخر عمر تيك تيك صدا مي‌كند. تا آخر عمرم. مي‌گويد وز وز. اما او كه نمي‌داند من چه مي‌شنوم!


زمين ساعاتي ديگر باز از آنجا مي‌گذرد كه آفتاب بر مدار مركزي‌اش مستقيم بتابد، و اين گونه باز نيم‌كره‌ي من گرم شود، و اين گونه باز گياهانش سبز شوند.


من چند سال ديگر اين چرخش دوباره‌ي زمين بر مدارش را تجربه خواهم كرد؟ مادرم چطور؟ پدرم يا حتي برادرم؟ عمه‌ام چه؟ چرا تصور مي‌كنم براي من، براي ما، حساب ويژه‌اي باز كرده‌اند؟


وقتي سوختن خانه‌اي را در آتش مي‌نگرم، و خاكسترهايش را، مي‌خواهم دست كسي بر شانه‌ام باشد. مگر تكرار و ملال در برابر مرگ و بي‌پناهي چقدر ناگوارند؟


فردا باز سختي كاري را كه دوست دارم تاب مي‌آورم، و به چراغ روشن خانه‌ام در نيمه‌شبي ديگر اميدوار خواهم بود؛ در نيمه‌شبي ديگر كه نيم‌كره‌ي زمينم باز رو به آفتاب بر مدارش مي‌چرخد.


چه يادداشت شب سال نويي! چه بهاريه‌اي! چه نثري!

هیچ نظری موجود نیست: