۱۳۸۲ اسفند ۱۰, یکشنبه

در اتاقي که به اندازه يک تنهايي است
دل من
که به اندازه يک عشق است
به بهانه هاي ساده خوشبختي خود مي نگرد ...

فروغ





امروز روز تولدم بود. يعني سالروز تولدم! من که تازه خود امروز به دنيا نيومدم! ناسلامتي الان بيست و دو سالم شده. امروز بهترين روز تولد عمرم بود. گرچه اين روز ميتونه بيش از اينها زيبا و دوست داشتني بشه، اما به هر حال امروز و امشب شب و روز خيلي خوبي بودن، يعني خيلي بهتر از سالهاي پيش؛ بهتر از شش هفت سال پيش که دلتنگ بودم و گلي که مادرم بهم داد بغضم رو ترکوند؛ بهتر از دو سه سال پيش که همه فکرم اين بود که يه آدم برام چي نوشته و تو دلش چي ميگذره، و بهتر از پارسال که چند تا آدم رو با اشتياق بسيار دعوت کردم و آخر شب فقط احساس بيگانگي تلخي نفسم رو گرفت. شبي که حاصلش هيچ چي نبود جز اينکه دور بودن کسي رو که دوستش داشتم حس کردم و اينکه به خاطر ولخرجي بي معني‌اي – که بينهايت احمق بودم اگه فکر کرده باشم ميتونه جاي چيز ديگه‌اي رو پر کنه - احساس بي وجداني و بچه سرمايه‌دار بازي بهم دست داد و حالم از خودم بهم خورد.


امروز تکليفم با خودم روشن بود. به هيچ کسي هيچ کاري نداشتم.
نه به خيل عظيم دوستاي الکي و کاذبم، نه به تک و توک دوستاي خوبم و نه حتي به کسي که ميتونه عميقترين عشق زندگيم رو آروم آروم درون قلبم سبز کنه.
انگار امشب مي‌بايست قدرت و زيباييم رو به خودم ثابت کنم.
جشن امشب تو قلب خودم بود. هيچ بيگانه‌اي رو به جشنم دعوت نکردم. آخه فهميدم که هيچ خوب نيست بيگانه‌ها رو به اعماق قلبت فرابخوني.
ديريابي آشنايي فرصت نابيه براي يافتن آشناترين آشناها.


امروز از صبح تا عصر دانشگاه بودم. ديروزم که جمعه بود از صبح تا شب سر کار بودم. ميون اين همه کار شاد شاد بودم که تولدم رو براي خودم نگه داشتم و نگذاشتم بهش تجاوز بشه. از کنار آدمهايي که سالهاي پيش دعوتشون کرده بودم ميگذشتم و فراموشي همگاني اونها يک لحظه هم به فکرم نمي‌انداخت. موضوع خيلي بيش از اين و پيش از اين روشن بود. خيلي از اين آدمهاي دور و بر من هيچ پيوندي با من ندارن. اونها فقط لطف ميکنن و دوستي من رو ميپذيرن.
تو اين شادي و شور بازيافته اصلا نمي خوام بر مبناي احساس ابلهانه حقانيت خودم عليه ديگران بيانيه صادر کنم. نه! موضوع خيلي ساده‌س. اين کاملا طبيعيه که همه به فکر خودشون و چيزاي دوست داشتني خودشون باشن. منم که نبايد از خودم غافل بشم، از خودم و چيزاي دوست داشتني، نه از کسايي که به نظر دوست داشتني ‌مي‌يان.
بي توجهي و خيانت از من بوده، تو تمام اين اتفاقات و اين شبها. محبت و دوستيمون هميشه تنها در اختيار قلب خودمونه، هميشه و هميشه، اما اشتياقها و دوستيهامون هرگز نبايد با خودمون بيگانه‌مون کنه. به خصوص وقتي که تو قلب اطرافيانمون جاي خوبي نداريم.


امشب بهترين شب تولد زندگيم شد.
وقتي از دانشگاه برميگشتم ناباورانه زيباترين هديه تولدم رو گرفتم. تو سرويس که نشسته بودم اتفاقي نگاهم به پرده سينما عصر جديد افتاد و در کمال ناباوری فيلمي رو که بي نهايت دوست داشتم – و بيگانه ديگه‌ي حسرت ديدن چند باره ش رو به دلم گذاشته بود - روي پرده ديدم، اونم يک روز پيش از اينکه اين نکبت رياکارانه محرم، اين استبداد و بي‌انديشه‌گي و بي‌فرهنگي پرده ها رو پارچه سياه بزنه. در يک لحظه تصميمم رو گرفتم و از سرويس بيرون پريدم.
پر از تنهایی، از تنهایی تنها نبودم! تو سينماي خلوت عصر جديد «نفس عميق» رو ديدم، تنهاي تنها.
من با اين فيلم يگانه‌م، همونقدر که اين همه از اطرافيانم با اين فضاها بيگانه‌ن.
من با خودم يگانه‌م، همونقدر که دوستاي دروغينم با من بيگانه‌ن.


۱۳۸۲ اسفند ۶, چهارشنبه

فردا اولین روزیه که استاد میشم! استاد یه کلاس دوازده نفره. خیلی این روز رو انتظار می‌کشیدم. بیشتر از خیلی چیزای دیگه. شاید این انگیزه بی حد و حصر بهتر بیان کردن و بهتر نتیجه گرفتن که تومه، عمر زیادی نداشته باشه و تو خلال بزرگ شدن و دغدغه چرخوندن زندگی مرگ مانند محو بشه. باید بیشتر متوجهش باشم. باید رنگ و بوشو حسابی به ذهن بسپارم.

۱۳۸۲ اسفند ۱, جمعه

وای یعنی این خاتمی نمیخواد یک ذره‌م از خودش چیزی باقی بذاره.
آقاجری راست گفته که خاتمی دیگه تبدیل به یه تراژدی شده.
آخ! این همه رنج و درد ... فقط دلم لک زده برای یه اتفاق بزرگ تو انتخابات که زورش از همه تبلیغات و خبرای جعلی و تقلبا بیشتر باشه ...
ولی خوب فکر میکنم تا این حد گسترده بودن تحریم ساده بدست نمی‌یاد ... اونم با این همه نیروی قدرت طلب یا خودفروخته.

۱۳۸۲ بهمن ۲۷, دوشنبه

وقتي دارم به چيزي فکر مي‌کنم در واقع دارم به چيز ديگه‌اي فکر مي‌کنم.
فقط وقتي مي‌توني به چيزي فکر کني که به چيز ديگه‌اي فکر کني.


از گفتار فيلم «در ستايش عشق»
اثر ژان لوک گدار

۱۳۸۲ بهمن ۲۳, پنجشنبه

از کنار هم گذشتيم.
تو يه اتاق سرک کشيدم. اونجا نبودن. اتاق بعدي رو که ديدم فهميدم پيداشون کردم. پنجره اتاق باز بود و نقاشياتو رو چند تا ميز چيده بودي. هيچ کس تو اتاق نبود. کيفمو زمين انداختم و نشستم. همينطور نشستم و نگاه کردم.
من با نقاشياي تو تنها شده بودم ... من با نقاشيايي که دوستشون داشتم تنها شده بودم ...
احساس کردم ديرزمانيه که با نقاشياي تو آشنايي به هم رسوندم، ديرزمانيه که با نقاشياي تو دوستم؛ با دستاي شکننده و درختاي تنهاشون، با ابهام و سکوت رنگهاشون.
چقدر دوست داشتنيه که نقاشيا زيبان اما هيچ چي نميگن. انگار نميخوان هيچ مفهوم زيبايي رو با کمات سنگينشون کدر کنن.

از کنار هم مي‌گذريم.
سرشار از دوست داشتنم اما هيچ کلمه‌اي نميگم که تو رو از گذشتن از کنارم منع کنه؛ از قدم برداشتن تو راهي که در پيش داري. من همين گذشتن رو دوست دارم، همين رقصيدن رو همين رنگهاي روي بوم رو.
از کنار هم ميگذريم، اشتياق و دوستيمون رو لبخندي ميزنيم و مي‌ميريم.

۱۳۸۲ بهمن ۱۸, شنبه