۱۳۸۴ فروردین ۱, دوشنبه

به جاي بهاريه
(با كمي تغيير)


من از تبريك عمومي عيد يا هر چيز ديگه خيلي بدم مي‌ياد. منظورم چيز يكسانيه كه براي تعدادي از آدمها مي‌فرستن. امسال هر چي براي خودم اومد اين جوري بود. البته اين موضوع به خاطر شكلي كه به دوستيام دادم تقريبا طبيعي بود. اما من دوست دارم تو تبريكي كه براي هر كسي مي‌فرستم يه چيزي مخصوص اون آدم باشه. هر چقدرم كه آدماي دور و برم زياد باشن، يا اصلا چيزي نمي‌فرستم يا تك به تك بهشون فكر مي‌كنم و براشون چيزي مي‌نويسم، بسته به توان و روحيه اون وقتم. خوب شايد دوستي با چند تا آدم براي يكي به اين مفهوم باشه كه با هيچ كدوم از اونها خيلي دوست نيست و بايد دنبال اون كسي باشه كه باهاش حسابي جفت بشه و براي هر كسي هم كه لازم نيست كارت تبريك اون چناني فرستاد. اما من وقتي با چند نفر دوستم اينجوري فكر نمي‌كنم. اصلا ديگه اين حرف كه با يكي كه دوست بشي قبلي رو بگذاري كنار و ديگه دوستش نداشته باشي برام خنده‌داره. وقتي تو كسي يه چيزي رو دوست داشتي خوب دوست داشتي ديگه! نهايتا ميشه گفت گاهي ناچاري از بعضي دوستا دور شي. دست كم فعلا كه زن نگرفتم مي‌تونم مثل بچه‌ها زندگي كنم. وقتيم كه به اندازه كافي بزرگ شدم خوب يه جور ديگه زندگي مي‌كنم!


چند روز قبل عيد به يه دوست خيلي خيلي مهربون كه چند سال ازم بزرگتره زنگ زدم و گفتم كه يه پروژه معماري رو فردا بايد تحويل بدم و قراره چند تا طراحي محصول ساده هم انجام بديم (از اون دروغا!) و چون من هيچ چي از طراحي صنعتي سر در نمي‌يارم كار حسابي گره خورده و فقط اون مي‌تونه كار رو راه بندازه. خيلي دلم براش تنگ شده بود و خيلي دوست داشتم ببينمش. اما انقدر سوال كرد و انقدر مجبور شدم دروغ بگم كه آخرش حس كردم بهتره خودم نرم و كار رو با يه آژانس بفرستم دم خونه‌شون. خودمم مونده‌ بودم كه چرا بعد اين همه نقشه و اين ور و اون ور كردن توان ديدنش رو ندارم و مي‌ترسم! بيچاره تازه از سفر رسيده و خسته و كوفته منتظر مونده بود تا كاراي من رو بگيره؛ دو تا جعبه شكلات و يه كتاب كوچيك كاغذكادوپيچ رو! اون شب ماشين رو انداختم تو جوب و كلي كلافه شدم. اين جوري حس كردم كه اين يعني اينكه نمي‌بايست اين كار رو مي‌كردم. اما بعدا كه دوستم گفت اون شب، كه از خستگي قرار بود ساعت 9 بخوابه، كتابه رو تو تختش تا آخر خونده و براي اينكه خوابش نبره دونه دونه شكلاتا رو خورده كلي خوشحال شدم. آخه من اين آدمو فقط يه بار ديده بودم اما با اين وجود از كتابي كه براش گرفته بودم خوشش اومده بود. اين خيلي خوب بود. خيلي فكر كرده بودم كه بايد چه كتابي براي اين آدم نازنين بگيرم.
يكي از روزاي باروني پايان سال، كه خيلي اين ور و اون ور مي‌رفتم، به اين دوستم نوشتم كه : "خوب شد تو اين روز باروني توي پاساژي جايي يه ... خيس نديدم و گرنه مثل يكي از اون شكلات گردا درسته مي‌خوردمش! " اونم بهم جواب داد : واي پس خدا رو شكر كه توي پاساژي جايي يه ... خيس نديدي! من خونه‌م به خدا، خشك خشكم هستم! "
ميون كلي رابطه كه بيخودي اسمشون رو دوستي گذاشتيم، يه پيغام تلفني مي‌تونه از ته قلب آدم رو بخندونه. گاهي مهربوني بيش از حد يه آدم از طريق امواج الكترومغناطيسي هم مي‌تونه شگفت زده‌مون كنه. پيغاماي اين ... خيلي خيلي مهربون و شوخ اين جوريه. يادمه روز اولي كه بهش شماره داده بودم، كه براي ديدن يه پايان‌نامه قرار بذاره، شب بهم پيغام زد كه : "يه روز يه تركه و يه رشتيه و يه قزوينيه و يه آمريكاييه و يه مكزيكيه تصميم گرفتن فرهنگ رو سر كار بذارن."
نمي‌دونم چرا خيلي دوس دارم اين دوستم خيلي خوشبخت بشه، خوشبخت به ساده‌ترين مفهمومش. دوست دارم اين جور آدمي تو زندگي با يه آدم ديگه هم بتونه شاد شاد باشه، از اين هم شادتر. خيلي دوست دارم تو مراسم عروسي اين آدم باشم. دوست دارم صورتش رو تو شب عروسيش ببينم. صورت اين آدم خيلي خيلي منطقي و سنگ‌دل رو (خودش اين جوري ميگه!) كه در عين حال مي‌تونه هر چيزي رو هر وقتي به شوخي بگيره. اگه آقا داماد خيلي غيرتي از آب درنياد (كه واقعا حيفه اگه دربياد!) فكر مي‌كنم حتما دعوتم مي‌كنه. عروسيه اين جور آدمي خيلي دوست داشتنيه.


خودمم دقيقا نمي‌دونم چرا اين روزا روحيه‌م زياد خوب نيست. يه دليلش كنكوره كه به خاطر خوب درس خوندنم خيلي برام مهم شده و اگه ببازم خيلي نامرديه و افسوس داره! شايد يه بخشيشم براي اينه كه تازگيا چيزاي كوچيك خيلي پس‌ذهنمو اشغال مي‌كنن. مثلا بلاهايي كه هنوز هيچي نشده سر اين ماشيني كه تازه خريدم، و تازه يكي از شصت تا قسطشو دادم، آوردم. آدم اگه بخواد به سطوح بالاتري از زندگي قدم بذاره نبايد تره‌اي براي اين چيزا خورد كنه. قبل اينكه ماشين بخرم، احساس خيلي خوبي نسبت به محيط امن ماشين، تو محيط ناامن و نامأنوس شهر، داشتم. اما خوب ميشه گفت حالا كمتر متوجهشم. شايد يه بخشيش به خاطر همين درگير بودن ناخودآگاه ذهنمه. راستي يه شب خواب نتيجه كنكورمو ديدم ... واي چه نتيجه عالي‌اي!


آخ! يادم نره يه چيز ديگه‌ هم خيلي مهمه. تو خونه‌مون من شدم تنها موجود كمي‌انرژي‌دار و اين موضوع بدجوري بار رو شونه‌م گذاشته. خيلي وقتا نمي‌تونم كاراي ساده‌اي رو كه دوست دارم انجام بدم. برادرم هميشه به شكل وحشتناكي نياز به كمك و همراهي ديگران و حتي دنيا داره. فرديتش و رابطه مستقلش رو با هستي از دست داده. اون هميشه حالش بده مگه اينكه اتفاق خوب بزرگي براش بيفته و اين وحشتناك‌ترين چيز تو آدمهاي اطراف يه نفره. اصلا اينجوري دلپذيري با هم بودن رو هم خراب مي‌كنن. گاهي واقعا خسته مي‌شم. چند شب پيش به يكي گفتم حال بد برادرم و مظلوميت زياد مامانم نمي‌گذاره بچه بدي بشم در حالي كه فكر مي‌كنم خيلي بهش نياز دارم، به بچه بد شدن به خطر كردن، به عصيان كردن، به محافظه‌كار نبودن.


خوب ديگه اينم به جاي بهاريه امسال.
سال نوتون مبارك!
اميدوارم سال نو خودم و شمايي كه حوصله كردين و اين حرفهاي پراكنده رو خوندين پر از شادي و اميد و عشق و ايمان باشه.
من هم عاقبت يه تبريك عمومي گفتم!

۱۳۸۳ اسفند ۲۴, دوشنبه

هر روز عصر بعد كار مي‌رم يه كتابفروشي جديد. يه بار چشمه، يه بار پنجره، يه بار شهر كتاب ميرداماد يه بار شهر كتاب نياوران. جاي ديگه‌اي ندارم برم.
كلي قفسه‌ها رو اين ور و اون ور مي‌كنم. قفسه كتاب نويسنده‌هايي رو كه تمام كتاباشونو خوندم نگاه مي‌كنم نكنه چيزي نوشته باشن و من بي‌خبر باشم. حتي اگه كتابي خيلي جذبم نكنه باز يه چيزي مي‌گيرم و برمي‌گردم خونه. تازگيا شبا دلم بدجوري كتاب خوب مي‌خواد. كتابي كه من دوسش داشته باشم. كتابي كه مثل اون آخرين ترجمه داستاناي كارور ميخكوبم كنه.


دلم يه كم فراغت واقعي و ذهني مي‌خواد. دلم مي‌خواد ببينم آخرش مي‌تونم به چيزي بنويسم كه خودم خوشم بياد ازش يا نه! اعصابم خورده از دست نوشته‌هاي نيمه‌كارم!


دلم خيلي چيزا مي‌‌خواد اين روزا! اين معطلي جواب كنكورم بدجوري معلق نگهم داشته.

۱۳۸۳ اسفند ۱۳, پنجشنبه

بهترين كاري كه اين روزها مي‌تونم انجام بدم نوشتن داستانه. يه چيزايي هم نوشتم اما هنوز ذهنم زياد جمع و جور نيست.
فكر يكي از داستان‌ها از انتهاش آغاز شد. خيلي سعي كردم كار شخصيت داستانم به جاهاي باريك نكشه، ولي آخر سر شخصيت داستان من هم، بدون اينكه به روي خودش بياره كه داره از شخصيت جيمز جويس تقليد مي‌كنه، رفت تو اتاقش و روي يه تيكه كاغذ نوشت :


هيچ ارتباطي بي پايه تر و خنده دارتر از دوستي يك زن و يك مرد نيست.
هر چقدر هم كه فكر كنيم به چيز موندني‌تري از سكس نياز داريم، و از داشتن چيزاي زيباتر و محكم‌تري تو يه ارتباط خوشحال باشيم؛ يه شبي، كه اون‌چنان هم شب خوبي نيست، مي‌فهميم كه از قضا اين وسط جاذبه جنسي موندگارترين چيزه! كه بقيه چيزا از فرط كاذب بودن خنده‌دارن اما آميزش بدنها دست كم مجسم‌ و واقعيه!


نه! همين الان يه چيز ديگه به نظرم رسيد. بهتره با همين جملات شروع بشه. انگار كه راوي داره مستقيما براي خواننده حرف مي‌زنه. حالا تو لحن جملات بعديش، كه كمي از وقايعي كه براش اتفاق افتاده حرف مي‌زنه، مي‌شه نشون داد كه چه اثري روش باقي مونده ... كه اين حرفها رو از استيصال و درب و داغوني گفته يا زمان زيادي گذشته و اين ديدگاه رو خيلي ساده‌تر پذيرفته.
كار بزرگ تموم شد. كار بزرگ كنكور كارشناسي ارشد تموم شد و وقتي بعدش حسابي احساس تنهايي كردم، فهميدم چقدر دلبسته‌ش بودم. البته چند روز آخرش با التهابش و مريضيم سخت بود اما بقيه‌ش اصلا اينطوري نبود.
نميدونم نتيجه اين درس خوندن كم و بييش منظم و جديم چي ميشه، اما بدجوري نياز به يه پاسخ مثبت، به يه نتيجه خوب، دارم. متاسفانه اونقدر عالي ندادم كه يقيني در كار باشه.


روز بعد وقتي رفتم دانشگاه ديگه نمي‌دونستم چه كار كنم! سه چهار ماه بود جز كتابخونه جايي نداشتم. ديگه آشنايي هم نداشتم. خيلي از دوستام رفته بودن، يه سري هم كه بودن ديگه فراموشم كرده بودن.
درس خوندني كه براش انگيزه داشتم، نظم و جديت و سختياش رفته بود و هيچ چي جاشو نگرفته بود. يه جاي خالي گنده توم پيدا شده بود كه خودمم نميدونستم دقيقا چيه و بايد چه كارش كنم.


تولدم سه روز بعد كنكور بود. مثل پارسال خوب نشد. پارسال با يه فيلم خوب تو سينما خيلي عالي بود. يه تولد تنهايي عالي! خوب امسال اونطور فيلمي رو پرده نبود كه تنهاييمو سرشار كنه.
بيشتر دوستاي قديميم تولدمو فراموش كرده بودن و من هم انگيزه‌اي نداشتم يادشون بندازم يا براي برنامه خاصي دعوتشون كنم. از سر كار برگشتم خونه. هيچ كي نبود و يكي دو ساعتي تنهايي وقت گذروندم. بعد با رامين تماس گرفتم. قانعم كرد با يكي ديگه از بچه‌ها بريم سه نفري شام بخوريم. خسته و كوفته راه افتادم كه وسط راه زنگ زد و گفت تصادف كرده و برنامه رو بندازيم يه شب ديگه. راهمو كج كردم و برگشتم به سمت خونه. سر راه يه كيك شكلاتي خريدم كه خونه با هم بخوريم. شب اونقدر خسته بودم كه زودي يه تيكه كيك انداختم بالا و خوابيدم!