۱۳۸۳ اسفند ۱۳, پنجشنبه

بهترين كاري كه اين روزها مي‌تونم انجام بدم نوشتن داستانه. يه چيزايي هم نوشتم اما هنوز ذهنم زياد جمع و جور نيست.
فكر يكي از داستان‌ها از انتهاش آغاز شد. خيلي سعي كردم كار شخصيت داستانم به جاهاي باريك نكشه، ولي آخر سر شخصيت داستان من هم، بدون اينكه به روي خودش بياره كه داره از شخصيت جيمز جويس تقليد مي‌كنه، رفت تو اتاقش و روي يه تيكه كاغذ نوشت :


هيچ ارتباطي بي پايه تر و خنده دارتر از دوستي يك زن و يك مرد نيست.
هر چقدر هم كه فكر كنيم به چيز موندني‌تري از سكس نياز داريم، و از داشتن چيزاي زيباتر و محكم‌تري تو يه ارتباط خوشحال باشيم؛ يه شبي، كه اون‌چنان هم شب خوبي نيست، مي‌فهميم كه از قضا اين وسط جاذبه جنسي موندگارترين چيزه! كه بقيه چيزا از فرط كاذب بودن خنده‌دارن اما آميزش بدنها دست كم مجسم‌ و واقعيه!


نه! همين الان يه چيز ديگه به نظرم رسيد. بهتره با همين جملات شروع بشه. انگار كه راوي داره مستقيما براي خواننده حرف مي‌زنه. حالا تو لحن جملات بعديش، كه كمي از وقايعي كه براش اتفاق افتاده حرف مي‌زنه، مي‌شه نشون داد كه چه اثري روش باقي مونده ... كه اين حرفها رو از استيصال و درب و داغوني گفته يا زمان زيادي گذشته و اين ديدگاه رو خيلي ساده‌تر پذيرفته.

هیچ نظری موجود نیست: