۱۳۸۱ بهمن ۱۰, پنجشنبه

تو گرگ و ميش
زير رگبار بارون
آتيشمون آروم آروم جون مي‌گرفت :


تيکه‌های چوب
سرخ شده بودن.
مثل صورت زيباش
- صورت زيبا و خيسش -
تو نور شعله‌های آتيش.
شعله‌هايي که ذرات دود رو تو هوا گم مي‌کردن.


تيکه‌های چوب
شادی و خوبي اون بود،
ذره‌های دود
تلخي و دلتنگي من!


و قطره‌های بارون
شادمان و سرمست
صورتشو
- صورت زيبا و سرخش رو -
نوازش ميکردن.

درگير اين مساله شدم که از اين به بعد چه جوري بنويسم؟ درباره چي بنويسم؟ و اصلا چقدر براي خودم و براي در ياد داشتن ساعات زندگيم بنويسم؟
احساس ميکنم هر نوشته‌م غير از روزنگاري بايد يه جور مکاشفه باشه؛ مکاشفه خودم، مکاشفه زندگي و مکاشفه هستي. يا شايد حيرت از همه اينها يا شايدم رويايي تو دل اينها.
البته اتفاق بدي که براي دوستم افتاد تو دلزدگيم موثر بود.
احساس حماقت وحشتناکي بهم دست داد. آخه به نظر مي‌ياد که ميخوام حرفامو براي يه سري آدم که ميشناسنم بزنم.
دو راه به نظرم مي‌ياد. اول اينکه از اين خونه که خيلي دوسش دارم برم و يه جاي ديگه بنويسم. دوم اينکه نوشته‌هام جنبه‌هاي ناب تري پيدا کنه و فقط نشه يه محمل براي کسايي که دوست دارن از من و زندگيم بيشتر بدونن و هر شب بيان ببينن چه خبره! اين حرف هم در مورد دوستايي که بي نهايت دوسشون دارم و هم در مورد کسايي که ميانه‌اي باهاشون ندارم صدق ميکنه. آخه قبلتر حس ميکردم نوشته‌هام ميتونه تو دوستام و بعضي از خواننده‌ها احساس خوبي ايجاد کنه اما مدتيه حس ميکنم نوشته هام حتي دل دوستام رو هم ميزنه، چه برسه به اينکه نغمه‌اي باشه که غريبه‌اي هم بتونه بشنوتش.



۱۳۸۱ بهمن ۹, چهارشنبه

چند روزي بود تو اين فکر بودم که گله‌گي و ناراحتيمو از يکي دو تا آدم بنويسم. يعني يه بار هم نوشتم. ولي باز گفتم تحمل ناراحت شدن بعضيا رو ندارم و پاکش کردم.
.
.
اما به هر حال دلم ازشون پره و يادم نميره که چطور با حرف درآوردن و نقل کردن يه سري از حرفاي اينجا دوستمو ناراحت کردن و ميانه منو باهاش خراب کردن. رابطه‌اي که برام خيلي مهم بود بعد از يک دوره انتظار و چالش حالا ديگه بتونه شايسته دو تا آدم روشنفکر ادامه پيدا کنه. اما نذاشتن. (تازه بعضيا روز به روز لطفاي جديد در حقم ميکنن!)
.
.
وقتي ازش عذرخواهي کردم گفتم : من نوشته‌هامو جوري نوشتم که اگه تو همشو ميخوندي منو ميفهميدي و اينقدر ناراحت نميشدي حتي من يه جا برات توضيح دادم که اين نوشته‌هام فقط احساسات منه و هيچ چيز ديگه‌اي نيست ... اما اينجوري که اومدن و هرجاشو خواستن برات گفتن خيلي فرق ميکنه.
اما اون گفت : مشکل تو هميشه همين بود. حواست به اطرافت نيست که چه جوريه. تو باعث تفريح و شادي يه عده شدي که حرف دربيارن و مسخره کنن و ... . آخه چه دليلي داره تو حرفاتو جايي بنويسي که بقيه ميخونن.
کاملا راست ميگفت.
معذرت خواهيم رو قبول نکرد. يعني دليلي نداشت با يه حرف من ناراحتيش رفع بشه.
لعنت به من که از اول حواسم نبود که يه سري آشناها نبايد اينجا رو بخونن. ميترسم باز با اين حرفهام هم يه بدبختي ديگه دست کنن. عجب درديه!
.
.
مدام وسوسه ميشم که بشينم راحت خطاب به اين آدم يا آدما هر چي تو دلمه بنويسم و خنده و حيرتمو از روانشناسي آشکار اين کاراشون بيان کنم!
اما باز ميگم ولش کن دوباره دردسر براي خودت نساز. تو که تحمل ناراحت شدنشو نداري. زودي حالت گرفته ميشه و باز دچار عذاب وجدان ميشي ... ولش کن.
ميدونين اين حالت خيلي خوبه که آدم ناراحتياشو بروز نده و تو خودش بريزه. (آخه من به اينجام به چشم يه جور تو خود ريختن نگاه ميکردم.)
اما اين حالت کم کم باعث يه جور ضعف تو آدم ميشه. يه جور ضعيف بودن جلو آدمايي که هر وقت هر جوري ميلشون بکشه باهات برخورد ميکنن و هميشه هم آخرش طلبکارن.
.
.
امروز يه دفعه يادم افتاد که من اصلا ديگه بلد نيستم فحش بدم!!! اصلا يادم نمي‌ياد داد زده باشم يا دعوا کرده باشم، مگه سالهاي دور يا موارد خيلي استثنايي. همه اينا خيلي خوبه ولي خوب شايد يه کم باعث ضعيف بودن آدم هم بشه. خوب آدم در يه لحظه که احساس ميکنه در حقش بدي ميکنن ميتونه داد بزنه. ميتونه نشکنه. ميتونه به جاش فحش بده و آدم مقابلشو ضعيف کنه!!!
.
.
اما امروز يه دليل ديگه پيدا کردم که هرگز درباره اونا ننويسم. اونم اينکه درد ناراحتي از کسايي که در حقت بدي ميکنن خيلي کمتر از درديه که يکي که هميشه دوست داشتي در حقش خوبي کني هميشه ازت شاکي و ناراحت باشه اونم بدون اينکه دقيقا بدوني چرا ... که بعضي جاها اشتباه کردي و انگار هيچ جاي برگشتي نيست!
.
.
نميدونم من حواسم نبوده چطور باهاش برخورد کنم يا جلو حرفهاي گزنده‌ش گاهي واکنشاي بدي نشون دادم که اينطوري شده يا اون اساسا زود از يکي ناراحت ميشه و آدما رو دسته‌بندي ميکنه؟
هميشه وقتي ناراحتي اونو از خودم مي‌بينم يه کم داغون ميشم. بعد سعي ميکنم به خودم بقبولونم که کاريش نميشه کرد. همه رو نميشه راضي نگه داشت و ...
اما خوب شايدم اون مي بايست يه کم با من بهتر تا کنه. چرا بازم من بايد آدم ضعيف باشم و ديگران طلبکار. اصلا شايد اين کوتاه اومدنا و معذرت خواهي‌هاي مدامم باعث ميشه ديگران راحت به خودشون اجازه بدن در حقم بدي کنن يا ازم ناراحت بشن.


۱۳۸۱ بهمن ۸, سه‌شنبه

ديروز آسمون صاف بود و غمگين.
ديشب ميخواستم حرفهامو براش بنويسم. اما خودشو ديدم!
اول من حرف زدم. بعد با هم حرف زديم و بعدتر اون ادامه حرفهاشو گفت!
بعضي از حرفهاش پاک و ساده و سرشار از آزادي و زندگي بودن؛ مثل خودش، مثل خودش و نگاهش، مثل خودش و خنده‌ش.
امروز آسمون از صبح تا شب باريد.
.
.
برادرم گاهي بهم ميگه : «سعي کن همه چيزو با هم ببيني...»
راست ميگه بايد حواسم باشه که هم حرفهاي تلخي که شب قبلش شنيدم و هم حرفهاي ديشب هر دوشون وجود دارن. قرار نيست يه شب يه حرفهايي داغونم کنه و شب ديگه همه چيز رو از ياد ببرم. درسته که شادي بيشتر خوبه ولي اگه همه چيزو با هم نبينم و حواسم جمع نباشه حرفهاي ديشب که رابطه‌مونو از سوءتفاهم پاک کرد خودش موجب يه سوءتفاهم بزرگتر و طولاني ميشه. سوءتفاهمي که عاقبت به يه اتفاق تلخ منجر ميشه که هر دومون را آزار ميده. براي همينه که هنوز بخشي از قلبم خيلي زود شروع به لرزيدن ميکنه.
اما گاهي هم فکر ميکنم دوستم درست مثل روياهاي فراموش شده من فکر ميکنه ... روياهايي که تو جريان تلخ درگيري با واقعيت و پذيرفتن جبرها و شايد کمي محافظه کاري تو ذهنم گم شده بودن ... اصلا شايد اين نوع زندگي راه نجات من باشه از دامهاي وحشتناکي که هميشه پدرم و همه همنسلاي همفکرش منو ازش مي‌ترسونن. دامهايي که معتقدن زندگيشونو تباه کرده.
.
.
من جواب مشخصي به حرفهاي آخرش ندادم يا بهتر بگم ديگه چيزي از ديدگاههاي خودم و آينده دوستيمون نگفتم. دوست دارم بعضي چيزا رو بدون اينکه گفته باشم بگم!!!
به همين خاطره که با وجود همه نگرانيها و تصميمای کلي فردا صبح ميخوام دوباره برم پيشش ...
و خداکنه فردا صبح بازم آسمون بباره.


۱۳۸۱ بهمن ۷, دوشنبه

در مي‌رسد آن روز
که رود به سوی بلندی جريان يابد
تکه‌های برف در هوا معلق ماند
کودکان رو به بلوغ و
بالغان رو به کودکي بربالند
حتي زمين مسيری معکوس در پيش گيرد
باد همه چيزی را با خود ببرد
زمين در خود به چرخش آيد
و هوشياران را
همه چيزی به وحشت افکند.


اگر کسي بار ديگر بذر افشاند
انسانيت مي‌تواند دگرباره
به اوج شکوفايي رسد.




مارگوت بيکل

۱۳۸۱ بهمن ۶, یکشنبه

ديگه فکر ميکنم وقتش رسيده باشه يکي از يادداشتايي رو که حدود دو هفته پيش ترجيح دادم فراموش کنم، بنويسم.
.
.
اتفاق مهم همون اتفاق بزرگي بود که تو من افتاد. اتفاق مهم همون اتفاق بزرگي بود که من تونستم از آزمون بزرگ سربلند بيرون بيام : آزمون کنار زدن کثرتها و يکدل شدن، آزمون گذشتن و انتخاب کردن ... و آزمون دوست داشتن دوباره؛ دوست داشتن دوباره بعد از يک دوره طولاني که فکر ميکردي ديگه توان دوست داشتن ناب يه آدم رو از دست دادي.
ادامه ماجرا هر چقدر هم که بي معني و تهي بشه برام مهم نيست. اينها رو يه بار ديگه تجربه کردم. چيز تازه‌اي واسم نداره!
مهم اينه که من حالا ميتونم خودمو بيشتر دوست داشته باشم. چون يه بار ديگه تونستم آروم آروم قلبم رو به صدا در بيارم! و اگه حس کردم بايد از اينجا هم پر بکشم ديگه از عياشي يا انسان نبودن من نبوده.
.
.
وقتي که خودم با اراده خودم ذره ذره و شب به شب دوست داشتنش رو آغاز کردم؛ همين طور هم مي‌تونم تمومش کنم. ارزش اين جور دوست داشتن در همين ساده تموم کردنشه. يه چيزي مثل همون ساده و کوتاه نوشتن که خيلي دوسش دارم.
اگه بهم نشون داد که اين چيزي که اسمشو دوستي ميذاره براش با ارزشه شايد منم موندم و اگه نه ديدم اين همون داستان هميشگي اسم گذاري و بي‌ارزش کردنه، اصلا حوصله بدبختي درست کردن براي خودم و ديگران رو ندارم ... بدرود! ... به همين سادگي!
.
.
راستي تضاد نوشته‌هاي پشت سر هم به نظرتون جالب نمي ياد؟
امروز اتفاق زيبايي بر من وارد شد و شب با وزش بادي چراغي فت فت کرد و خاموش شد. تا ديگر بار و ديگر بار کجا روشنش کنيم ...
نهايت تلاشمو مي کنم که لحظات زيباي امروز رو از ياد نبرم و براتون بنويسم ...
راستي تو اين ماجرا من از يه آزمون ديگه هم سر بلند بيرون اومدم که البته اين آزمون متاسفانه هميشه ادامه داره و گاه با خريت قاطي ميشه!!!
آزمون سکوت کردن، خوشبين بودن و زيبا ديدن رابطه. اما امشب که حس کردم داره به خريت تبديل ميشه ديگه سکوتو شکستم.
اون جايي که آدم احساس رياکاري بهش دست بده، خوب ديگه لازم نيست چيزي رو زيبا ببينه ... ميذاره و ميره ديگه!!!
براش پيغام گذاشتم که خيلي دوست دارم تو يه چنين روز باروني با هم باشيم ...
.
.
اما تو دوران امتحانا هستيم! مهمتر از اون، دوست خوب من اين شانسو داره که با دوستاش زياد از اين جور کارا بکنه ... و شايد با من که يه دفعه که بارون ميزنه به سرم ميزنه با دوستم بزنم بيرون خيلي فرق داشته باشه ...
.
.
من ديگه سعي مي‌کنم دوستيمو به يه دغدغه دايمي تبديل نکنم. چون اگه بخواي اينکارو بکني هر لحظه يه چيزي براي خوره روح شدن وجود داره و اينجوري فقط زيباييهاي دوست داشتنتو از دست دادي.
اصلا فکر نمي‌کنم اين کار نتيجه بدي داشته باشه. که برعکس دقيقا وقتايي که ذهنمو آزاد کردم و بي دغدغه شدم بزرگترين هديه‌ها رو گرفتم.
اگه تا حالا دوستيمون اونقدر که دوست دارم ناب نشده به اين خاطر نبوده ... که اگه باز مثل دوستيهاي گذشته تمام اين اتفاقات براساس يه سوء تفاهم نبوده باشه، شايد علت اين دوري يکي دو تا اتفاق آغاز دوستيمون بود که اعتماد به نفس منو کم کرد.
اما ديگه به اونها هم اصلا فکر نمي‌کنم. من فقط به هر چيز که دنياي پاک دوستيمون و دنياي زيباي بارون خورده اطرافمون بهم الهام کنه گوش ميکنم ...
.
.
... و چه صداي زيبايي داره!
الان ميخوام بزنم بيرون ... تو اين بارون زيبا.
آدم اگه زير بارون ذهن و قلبشو پاک کنه هم خودشو پيدا ميکنه هم وجودش پر از دوست داشتن ميشه.
تو اتفاق ناب دوستي اين لحظات خيلی زيبان؛ حتي بدون نياز به آينده! ... البته اگه بتوني ذهنتو آزاد کني و قدرشون رو بدوني.

۱۳۸۱ بهمن ۵, شنبه

اين تنها شعري است
که مي‌توانم بگويم
من تنها کسي هستم
که مي‌تواند آن را بنويسد.


وقتي همه‌چيز خراب شد
خود را نکشتم،
به اعتياد
پناه نبردم،
موعظه نکردم؛
سعي کردم بخوابم.


اما وقتي نتوانستم بخوابم
ياد گرفتم بنويسم.
ياد گرفتم بنويسم.
چيزي که يک نفر مثل خودم
در شبهايي اين چنين
بتواند بخواندش.


«لئونارد کوهن»


نقل از وبلاگ Soie

۱۳۸۱ بهمن ۳, پنجشنبه

دلتنگيهاي آدمي را باد ترانه‌اي مي‌خواند
رؤياهايش را آسمان پرستاره ناديده ميگرد
و هر دانه برفي به اشکي نريخته مي‌ماند ...
.
.
ديروز صبح چه برفي اومد. ديروز صبح چه برف زيبايي اومد. ديروز صبح چه برف شوق‌انگيزي اومد.
.
.
صبح که بيدار شدم پرده اتاقم پنجره رو پوشونده بود و بيرونو نديدم. چون هم ديشب پيش‌بيني هوا رو شنيده بودم هم چند روزي بود روحيه‌م بد بود و دلم تيره شده بود.
بعد از کلي اومد و رفت و آماده کردن خودم و وسايلم براي رفتن دانشگاه، يه دفعه وقتي داشتم ميرفتم بيرون از پنجره آشپزخونه بيرونو ديدم ...
هواي مه گرفته و سفيد و دونه‌هاي سبک برفي که داشتن رو خونه‌ها و کوچه‌ها و خيابونا پايين مي‌يومدن.
.
.
برف ديروز صبح براي من يه هديه بود؛ يه هديه آسموني. يه هديه که روح و ذهنمو از دلتنگيها و ناراحتيها پاک کرد، تيرگيهاي قلبمو کنار زد و بهم نيروي پيمودن دوباره‌ي راههاي دور و دراز رو داد ...




- «مي‌کشمت!!! ... مي‌کشمت!»


اسلحه رو محکم گرفته بودم که دستم نلرزه. ولي لرزش دستم قطع نميشد. پاهامم سست شده بود و مثل يه شاخه خشک و نازک مي‌لرزيد.


- «تو نميدوني که آدم وقتي يکي رو کشته باشه دومي رو خيلي راحت ميتونه بکشه.»


اما انگار خودم نيمدونستم. آخه انگار خاطره تلخ اون قتل و کابوسهاش انگشتمو رو ماشه سست ميکرد. آخه هر چقدر هم که آدمي که جلوت وايساده و ميخواي بکشيش در حقت بدي کرده باشه تو لحظاتي که ميخواي بکشيش خيلي مظلوم ميشه.


- «اه! ... نبايد دست دست کنم. نبايد بذارم اين فکرا تو سرم بياد.»


پشت پنجره وايساده بود و منو نميديد. اما من باز دستم مي‌لرزيد.


- «خداياااااااااااااا! کمکم کن ...»


فرياد که زدم مصمم شدم؛ اما آسمون هم غريد. رعد و برق وحشتناکي همه جا را روشن کرد و صداش شيشه‌هاي پنجره رو لرزوند. چشمامو که باز کردم نديدمش. فقط انعکاس چهره داغون خودم تو شيشه پيدا بود. انگار از صداي رعد وبرق ترسيده بود. اما ديگه ترديد نکردم و ماشه رو چکوندم.


همه جا سفيد شد!


چند لحظه جون کندم! اما نتونستم ادامه بدم و افتادم.


انگار همه جا رو مه گرفته بود. اون پايين جنازه خودم و خونه کسي که قرار بود کشته بشه پيدا بود. اما من همينطور تو سفيدي ميرفتم. کم کم از اون دور يه چيزي پيدا شد.


- «درخت؟»


آره يه درخت و فقط يه درخت ...
نميدونين دراز کشيدن زير يه درخت چقدر لذتبخشه. نميدونين چقدر خوبه که آدم خستگيش از تنش بيرون بره. نميدونين چقدر خوبه که آدم خودش از خودش بيرون بره!



۱۳۸۱ بهمن ۱, سه‌شنبه

راستي تو اين فکرم که گاهي شيوه‌هاي جديدي رو در نوشتن آزمايش کنم ...
ميخوام گاهي نوشته‌هام از زندگيم و از وقايع روزانه فراتر برن. ميخوام گاهي واقعه نگاري صرف رو دور بزنم و مرز بين خيال و واقعيت رو تو نوشته‌هام پنهان کنم.
خوشحال ميشم اگه اونايي که وبلاگمو ميخونن و کمي دوستش دارن راهنماييم کنن. به خصوص که همين الانم نوشته‌هام کمي اين رنگ و بو رو پيدا کرده.
البته اميدوارم فرصت کنم درباره اينکه چرا اينقدر به خود نوشتن و سبکش اهميت ميدم حرف بزنم تا هم خودم بي‌دليل فرم‌گرا نشده باشم، هم ديگران بيشتر با نوشته‌هام ارتباط برقرار کنن.

۱۳۸۱ دی ۳۰, دوشنبه

گاهي چقدر سرگردان و دربه‌در ميشم!
گاهي چقدر عقيم ميشم!
گاهي چقدر از اينجا رونده و از اونجا مونده ميشم.
.
.
چرا اينجوري ميشم؟
چقدر بايد خودمو پاک کنم؟
چقدر بايد خودمو آزاد کنم؟
چقدر بايد خودمو آروم کنم؟
چقدر بايد خودم باشم؟
چرا خدا اينقدر ميخواد من آدم بزرگتري باشم؟!!!!
.
.
من ميخوام دنيا را ساده تر بگيرم. ولي نميذاري.
آخه من به کدوم سازت برقصم؟
به ساز ساده گرفتن و عادي بودن يا به ساز بزرگ شدن و دل کندن؟
يا نکنه ميخواي بهم بگي اين دو رو بايد با هم داشته باشم؟
مثل «شهسوار ايمان» «کي‌ير که‌گور»؟
.
.
انگار ميخواي تو من يه اتفاق بزرگ بيفته. انگار مدام ميخواي من يه آدم عادي نباشم.
نياز به اتفاق بزرگ رو نميتونم انکار کنم. اما خودت ميدوني که مدتيه از عادي نبودن ترسيدم.
آخه تو هم بيشتر کمکم کن.
چرا هيچ زخمي رو، هيچ چرکي رو با مرهم دوا نميکني؟
هميشه کاري ميکني که عفونت اونقدر زياد بشه که خود آدم يه فکري واسش بکنه.
يعني ديگراني که به نظر نمي‌ياد اينطوري باشن اين زشتيهايي رو که من دارم از وجودشون بيرون کردن؟ و من اين همه از اونا زشت‌تر، آواره‌تر، بي‌معني‌تر، بي اراده‌تر و فراموش‌کننده ‌ترم؟
.
.
کي اون سپيده‌دمي ميرسه که تو يه فرهنگ ديگه باشي، لعنتي؟!
من کورم. من هيچ چي نمي‌بينم. من فراموش کارم. باز به من علامتي نشون بده. يه علامت پرنورتر. يه علامت آميخته با شادي و زندگي، نه آميخته با رنج و مرگ.





۱۳۸۱ دی ۲۹, یکشنبه

سه روز سخت و بحراني رو گذروندم. اما مثل هميشه نتيجه‌ش خوب شد. مثل همه وقتايي که به خاطر چيزی که واسم مهمه و دوسش دارم مي‌ايستم، کار ميکنم و سختيهاشو تا حدی که ميتونم تاب مي‌يارم.
.
.
گفته بودم که استاد مورد علاقه‌م طرح معماريمو بدجوری رد کرده بود. يه هفته‌اي اصلا نميتونستم طرف کارم برم. انگار قلبم شکسته بود و ديگه توانشو نداشتم بهش فکر کنم. هر بار که از کنار ماکت گنده کارم ميگذشتم فقط مثل يه عزيز از دست رفته نگاهش ميکردم!
.
.
اما شنبه‌اي که گذشت روز تحويل موقت کارا بود و ديگه نميشد کار نکرد. چهارشنبه شروع کردم. کلي کار کردم. اما هر چه قدر روش کار ميکردم خودم هم - با اين يه ذره درک معماريم - ازش خوشم نمي‌يومد. همين باعث شد حسابي کلافه بشم ...
پنج شنبه خودمو جمع و جور کردم و دوباره از صفر شروع کردم ... يه کمي خوب شد ... انگار دنيا رو بهم داده باشن ... جمعه هم مجبور شدم تا صبح يکسره کار کنم.
.
.
اون قسمتي از کار رو که ميتونستم اون شب انجام بدم دقيقا ٣٥‌:٦ صبح تموم شد و ميبايست ٤٥‌:٦ از خونه برم بيرون تا کارمو تحويل بدم. خيلي جالب بود!! آدم تواناييهاي خيلي زيادي داره که معمولا ازش استفاده نميکنه.
وقتي به خاطر کار معماري مجبور ميشم تا صبح بيدار بمونم خيلي احساس خوبي بهم دست ميده. گرچه خيلي سخته ولي آخرش از خودم خيلي خوشم مياد؛ از خودم و اراده و توانم.
.
.
اما حکايت من و اون استادي که دوستش داشتم!
سر کلاس که اومد زودي سراغ کارمو گرفت. انگار ميدونست زيادي کارمو رو سرم خراب کرده. ماکت کارمو که ديد گفت : «نه بابا خوب شده ... نسبت به قبلي خيلي قويتر شده.»
هر چند از حرفش يه کم بوي رعايت کردن يا يه جور قبول کردن سطح خاص و يه کم پايين من مي‌يومد، اما به هر حال خيلي خوب بود. انگار بار بزرگي رو از دوشم برداشته باشن. اين فقط پاداش دو چيز ميتونست باشه : پاداش جمعه شب که بيدار مونده بودم و پاداش شب زلالي که سه‌شنبه گذرونده بودم ...
.
.
شبي که کار رو کنار گذاشتم. شبي که با خودم گفتم بايد قدرت لذت بردن از زندگي رو تو سخت ترين روزهاي کار داشته باشم.
که بعد از يکي دو سال درگيري تو کارهاي دانشگاه و اتفاقات بيمارگونه احساسي که باعث شده بود عادت خوبم رو ترک کنم؛ مثل سالهاي نوجوانيم زدم بيرون شبگردي!!
از ميدون ونک پياده رفتم تا پارک ملت ... شام خوردم و بعد رفتم تو پارک قدم زدم. پارک هم ديگه مثل سالهاي قبل تاريک و ترسناک نبود! ... و البته من هم قويتر شده بودم.









۱۳۸۱ دی ۲۸, شنبه

فرهنگ : چرا معمولا شاديها، اميدها و اشتياقها اينقدر کوتاهن؟
سايه : شايد به خاطر اينه که ساختن هر زندگي کوچيکي هم يه فرايند سخت و طولانيه.
فرهنگ : نميدونم ... نميدونم ... چقدر که تصاوير گذشته منو نگران و نااميد ميکنن.
.
سايه ديگه هيچ چي نگفت. شايد ميخواست بگه «پس ببين خودت هم به اين نااميدي دامن ميزني.»
اما فقط چند لحظه با تبسم نگاهم کرد و رفت.

۱۳۸۱ دی ۲۶, پنجشنبه

امروز اعصابم از دست خراب شدن طرح معماريم خيلي خورد بود. اونقدر کلافه بودم که نميخواستم با اون حال چيزي تو وبلاگم بنويسم. نزديک نيمه شب تو تختم دراز کشيده بودم که بخوابم. چراغ اتاق رو هم خاموش کرده بودم اما پنجره باز بود. يه دفعه ديدم صداي زوزه باد مي‌ياد. بعد از چند لحظه هم صداي آسماني قطرات بارون. از رختخواب پريدم بيرون. اين چند قطره بارون بعد از يک روز بسيار بد خيلي غيرمنتظره بود.
با وجود اينکه خيلي دوست داشتم چيزي بنويسم اما کلافه‌گي شديد امروز قدرت فکر کردن و نوشتن رو ازم گرفته بود. در نتيجه رفتم سراغ يه نوشته نميه‌کاره قديمي.
اين يادداشت رو حدود يک ماه پيش ميخواستم بنويسم که نيمه کاره موند. امشب از يه ديدگاه ديگه هم بهش نگاه کردم و پايانش رو نوشتم.
.
.
.
.
آدم وقتي تجربه اي رو از سر ميگذرونه و وقتي اونقدري بزرگ ميشه که ميتونه به يه واقعه از بالا نگاه کنه و خودش رو بيخودي درگير نکنه، فرصت نابي بدست مياره براي ديدن زندگي و جزيياتش. اونوقته که خردي پيدا ميکنه که دنيا رو و انسانها رو اونجوري که هستن و حق دارن بشناسه نه اينکه ديد و انتظار خودش رو به اونها تحميل کنه.
.
.
تو دوره تحصيل معماري تو ترم يک يه روز خاصي هست که باعث ميشه بچه هاي کلاس اگه تا اونوقت زياد با هم راحت يا صميمي نشدن تو اين روز يه کم با هم جفت و جورتر شن.
اون روز روزه شاسي چسپوندنه : خريد کاغذ گرونقيمت کانسون، خيس کردن کاغذاي بزرگ تو دستشويي، حمل و نقلشون و ميخکوبي کردن دشوار کاغذا رو شاسي و خشک شدنشون، همه کارهايين که نياز به يه فعاليت جمعي دارن.
.
.
اين روز پنج ترم پيش براي من هم اتفاق افتاد و من اون زمان هنوز خيلي چيزايي رو که الان ميدونم حس نکرده بودم : سختي داشتن يک جمع صميمي رو، حفظ کردنش رو، کمي کاذب بودن اين جور جمعهايي رو، و مهمتر از همه پذيرفتن، رعايت و حتي دوست داشتن آزادي و بي تعهدي جمعي به جاي مسووليت، توقع، عشق و اينجور چيزا. که خوب هر کدوم زيبايي خودش رو داره.
{جالبه! يه ماه پيش خيلي راحت شوق ناب زندگي رو کنار ميزدم.}
.
.
چند روز پيش اين اتفاق براي وروديهاي جديد دانشکده‌مون افتاده بود. ما که تو کلاس نشسته بوديم مدام صداي خنده و جيغ و داد بچه‌ها تو راه بين کلاس و دستشويي مي‌يومد. تا اينجاش هيچ ربطي به من نداشت و هيچ چيز خاصي رو تو من برنمي‌انگيخت. مثل خيلي وقتهاي ديگه ساکت نشسته بودم و به چيزاي تو دل خودم فکر ميکردم و اطرافم يه عده مدام داشتن سر و صدا ميکردن. اين اتفاق تو زندگي من خيلي معموليه!
و البته حالا چيزي که اين جدايي رو خيلي موجه کرده بود يه جور پير شدن من بود تو اين پنج ترم، يه جور خنديدن به وقايع و احساساتي که خودم يک بار از سر گذرونده بودم.
.
.
اما چيزي که باعث شد اين يادداشت رو بنويسم اتفاقي بود که موقع برگشتن ما و ورودي جديدا تو سرويس افتاد. من رو صندلي نشسته بودم و تو فکراي خودم بودم که دو تا از دختراي همون کلاس اومدن و رو سر من وايسادن.
يکيشون به اون يکي ميگفت : «واي خدا حواسم نبود کلي بهش اصرار کردم توروخدا بيا تو اين سرويس اونم يه جور خاصي جواب داد ... چکار کنم؟»
و اون يکي گفت : «خوب تو که منظوري نداشتي» ... و ديگري باز گفت : «من نداشتم ولي اون چي؟»
بعد چند لحظه‌اي با حال مغموم به هم نگاه کردن. اما يه دفعه ذهنشونو آزاد کردن و با خنده رفتن به سمت ته سرويس.
.
.
اين حرفها براي من کليدي بود براي نزديک شدن به روح و روان دخترهايي در اون موقعيت. البته من پيش از اين هم اين موقعيت خاص رو فهميده بودم (و به سر خودم هم اومده بود!)، ولي شنيدن اين مکالمه واقعي از نزديک يه چيز ديگه بود. تمام کلمات اين مکالمه گوياي حالات (يا بهتر بگم موقعيتهاي) رواني دو تا دختر کوچولو تو ابتداي راه دور و دراز زندگيشون بود. ترکيب خواستن و نخواستن ... علاقه داشتن و گريز ...
.
.
اما اگه به يه بخش ديگه از اين موقعيت نگاه کنم، متوجه ميشم همه اينها در کنار يک حالت عجيب و شايد مقدس قرار گرفته. حالتي که ما پسرها و مردها معمولا مسخره، بي معني و احمقانه ميدونيمش. نميدونم دقيقا چه اسمي روش بذارم. منظورم اعتماد، علاقه و تمکين و پايبندي و حتي ايمان عميقيه که خيلي ساده و حتي شايد بدون دليل در قلب جاري ميشه.
.
.
گاهي با خودم فکر مي‌کنم اگه دخترها و زنها اينگونه نبودن هيچ سنگي تو دنيا رو سنگ ديگه‌اي بند نميشد! دور و برمو که نگاه ميکنم مي‌بينم در نهايت همه زندگيها رو همون احساسات ناگهاني ولي پابرجابي ساختن که ما به بلاهت معمولا مسخره مي‌بينمشون.
تو اين دنياي پر از پليدي و اضطراب و ترديد و تنهايي کجا ميتونيم همچين نوري، همچين زمين پابرجايي، همچين موطن امني پيدا کنيم؟ يا اصلا آيا بدون اعتماد به نفس ناشي از اون پاکي و سادگي، ناشي از اون منطق بي‌منطقي! ميتونيم به زندگيمون ادامه بديم؟
.
.
و البته بايد قبول کنيم که اين چنين باري از هستي رو بر دوش داشتن بسيار دشواره و دخترها و زنها حق دارن گاهي از زيرش شونه خالي کنن. مهم اينه اگه يکي دو بار اين اتفاق برامون افتاد و حتي اگه به خاطر پيچيدگي و نسبيت دنيا ما تک‌افتاده شديم و دو نفر ديگه با هم از کنارمون گذشتن و رفتن ... ، نذاريم اشتياق و درد و حسرت و حسادت روحمون رو خرد و کدر کنه و خداي نکرده کل اين قداست و زيبايي رو و اون هديه بزرگ اعتماد به نفس زندگي کردن رو، انکار نکنيم.




۱۳۸۱ دی ۲۳, دوشنبه

به حسن گفتم اين روزا خيلي دوست دارم تو وبلاگم بنويسم.
گفت : هر چي دوست داری بنويس. برات مهم نباشه نوشته‌هات موجب اتفاق يا احساس بدی بشه. فقط مراقب باش نوشته‌هات به قصد گفتن حرف خاصي به کسی نباشن. سعی کن همون نوشته‌هايي باشن که به خاطر خودشون دوستشون داری.
خدايا! آخه چقدر آزمايش؟ ديگه توانش رو ندارم.
خودت ديدي که از اون آزمون بزرگ بالاخره گذشتم. از آزمون دشوار تصميم گرفتن، يکدل شدن و دوست داشتن که مدتها بود توش دست و پا ميزدم.
.
خسته‌م. فکر نمي‌کردم اينجوري بشه. آخه ديگه چقدر آزمايش؟ نميشد يه کم ساده‌تر باشه؟ خيلي ميترسم که باز بيفتم تو زشتيهاي دوست داشتن. اين همه آزمون که جلو راهم گذاشتي ميترسونتم. اونقدر از تکرار بيماريها و زشتيهاي عشق گريزانم که ممکنه باز خودم و قلبمو آزاد کنم. نذار اينجوري بشه. کمک کن که ظرفيت پذيرش توأمان اون دو گوهر ناب زندگي رو داشته باشيم، ظرفيت دوست داشتن و آزادی رو.
به دلايلي مختلفي ممکنه به جاي اينکه خودم اينجا چيزي بنويسم شعري از يه شاعر نقل کنم. مثلا به دليل احساس يه تصوير ناب زندگي. يا گاهي به دليل پوشيده بيان کردن احساساتي که نميتونم خيلي علني بيانشون کنم و گاهي هم به خاطر تسکين خودم و هم احساسي با شاعر و يا خيلي دلايل ديگه ...
خيلي خوشم نمي‌ياد که اينجا به جاي دفترچه يادداشت شخصي به گلچين شعر تبديل بشه، اما ظاهرا فعلا «راهي به جز اينم نيست»!
سه تا شعر نقل کردم. دو تاي اول از مارگوت بيکل با ترجمه احمد شاملو و سومي هم از خود احمد شاملو. (اگه اين وضع ادامه پيدا کنه سراغ شاعراي ديگه هم ميرم!!!)


.
.
.


فسرده
در دل بهاري گرم
در محيطي يخ زده
کلماتي خالي از عشق
نوازشي سرد.


فسرده
در دل تابستاني داغ
در تکراري غم انگيز
بي علاقه‌گي
دلسردي مرگزاي.


فسرده
در دل پاييزي دلپذير
در بي‌توجهي
نگاهي مشکوک
نوميدي.


آب شده
در دل زمستاني يخ زده
در دستي گرم
در نگاهي مهرآميز
در حرارت نفسي داغ.


.
.
.


عشق عشق مي‌آفريند
عشق زندگي مي‌بخشد
زندگي رنج به همراه دارد
رنج دلشوره مي‌آفريند
دلشوره جرأت مي‌بخشد
جرأت اعتماد به همراه دارد
اعتماد اميد مي‌آفريند
اميد زندگي مي‌بخشد
زندگي عشق مي‌آفريند
عشق عشق مي‌آفريند.


.
.
.


«- مرگ را پرواي آن نيست
که به انگيزه‌اي انديشد.»


اينو يکي مي‌گف
که سر پيچ خيابون وايساده بود.


«- زندگي را فرصتي آنقَدَر نيست
که در آينه به قدمت خويش بنگرد
يا از لبخنده و اشک
يکي را سنجيده گزين کند.»


اينو يکي مي‌گف
که سر سه راهي وايساده بود.


«- عشق را مجالي نيست
حتي آنقَدَر که بگويد
براي چه دوستت مي‌دارد.»


والاهه اينم يکي ديگه مي‌گف :
سرو لرزوني که
راست
وسط چارراهِ هر وَرِ باد
وايساده بود.

۱۳۸۱ دی ۲۱, شنبه








عصر عظمت‌هاي غول آساي عمارت‌ها
ودروغ.


عصر رمه‌هاي عظيم گرسنگي
و و حشتبارترين سکوتها
هنگامي که گله‌هاي عظيم انساني، به دهان کوره‌ها مي‌رفت.


{و حالا اگه دلت خواست
ميتوني با يه فرياد
گلوئم پاره کني :
ديوارا از بتن مسلحن.}




از «شبانه» احمد شاملو
از کتاب «آيدا : درخت و خنجر و خاطره»





ديشب يه دفعه حالم خيلي بد شد. حسابي گيج و بي حس شده بودم، مزه دهنم تلخ شده بود و حالم از هر چيز خوردني بهم ميخورد.
چند روزي بود که اشتهامو از دست داده بودم. اما ديشب يه دفعه موضوع خيلي جدي شد.
فکر ميکنم ناراحتيهاي روحيم و بهم ريختن کارايي که واسم خيلي مهم بود، تو اين حالم خيلي موثر بودن. ولي بايد يه مشکل جسمي هم پيدا کرده باشم.
چون مثل خيلي وقتا دلتنگي روحي خاصي نداشتم. واقعا جسمم مشکل پيدا کرده بود. يه جور حالت تهوع و بي ميلي بهم دست داده بود. انگار ميخواستم تمام چيزهاي اطرافم رو، تمام ساعات اين يکي دو روز رو و به خصوص تمام خوردنيها رو بالا بيارم!!!!
واقعا عجيب بود. آخه من ساعتهاي زيادي از يکي دو روز گذشته رو واقعا شاداب بودم. اما يه دفعه همه اونها نيست شده بود.
.
.
امروز تو دانشگاه هم حال بد جسميم ادامه داشت. حالت تهوع، بيحسي و کم کم يه جور غمگيني. و باز مثل گذشته غير از اون دوست خوبم هيچ کس نه حالمو پرسيد، نه فرصت و فراغت داشت که بشينه و چند لحظه‌اي کمکم کنه. هيچ کس، نه دوستاي تازه نه دوستاي قديمي. باز هم فقط «حسن»، همون دوست هميشگي، چند دقيقه‌اي کنارم بود، حرفامو مي‌شنيد و بيماري و احساس تنهايي رو، که کم‌کم دچارش شده بودم، ازم دور ميکرد.
.
.
وقتي از دانشگاه برميگشتم تو سرويس تنها بودم. يه چيزايي نوشتم. اما حالا فکر ميکنم گاهي قدرت ساکت موندن خيلي زيباتر و بهتر از حرف زدنه. شايد چند وقت ديگه يادداشتهاي امروزم رو اينجا هم نوشتم.

۱۳۸۱ دی ۲۰, جمعه

قبل از ظهر از سر کار برگشتم. از فرط بيخوابي و کوفتگي رو تخت افتادم. آروم آروم خواب خيلي دلپذيري که مدتها بود تجربه‌شو نداشتم به چشمام اومد ... يه خواب دلپذير و يه رؤياي زيبا.
.
.
انگار مهمون ما بودن؛ خودش و چند نفر ديگه. نميدونم اونا کي بودن.
دم صبح بود. من تو اتاق خودم خوابيده بودم. صداشو شنيدم که با تلفن صحبت ميکرد و فهميدم موقعي که همگي خوابن بايد بيرون بره.
تو شش و بش بلند شدن بودم که از پشت پنجره اتاق ديدمش. انگار پنجره اتاق من به راهرو خروجي باز ميشد. ديدمش که داشت لباساشو مرتب ميکرد و کفشاشو مي‌پوشيد.
اول ميخواستم خودمو به نديدن بزنم! اما عاقبت واسه اينکه فکر نکنه خوابم گفتم : وقت دکتر داري؟ گفت : آره. بعد مثل اينکه گفتم : لباساي خوشگلي پوشيدي. اونم گفت تازه يه بلوز خوشگل ديگه خريدم. گفتم : خوب نپوشيديش که ما ببينيم.
خنديد ... براي هم دست تکون داديم و رفت.

۱۳۸۱ دی ۱۸, چهارشنبه

از سه قسمت آخر سريال خاک سرخ واقعا لذت بردم. فقط کاشکي آقاي حاتمي‌کياي عزيز چند قسمت قبليشو يه بار ديگه تدوين ميکرد که کل کار تکون دهنده ميشد.
.
اصلا انگار تازه فهميدم جنگي که اين همه درباره‌ش حرف مفت ميزنن چي بوده. تازه فهميدم مظلوميت و ضعف مردم اون زمان و و اون جا چقدر دردناک بوده.
و مهمتر اينکه براي اولين بار فهميدم که اشغال سرزمين چقدر تلخ و وحشتناکه :
وقتي بيگانه‌ها کوچه به کوچه جلو ميان و با قدرتشون نميشه مقابله کرد. و وقتي که شهر کوچه به کوچه نابود ميشه و زندگيها تموم ميشن ... آره به همين سادگي.
.
و ما هم به همين سادگي
اين مظلوميت رو
اين اتفاق وحشتناک رو
به خاطر يه سري قدرت طلب که اينها رو پل قدرت خودشون ميکنن، ناديده ميگيريم و فراموش ميکنيم.
چند روزي تلفنمون قطع شده بود و نتونستم چيزي اينجا بنويسم. دو روز پيش حسي داشتم که يه تيکه‌ی يکي از ترانه‌های «محمد نوری» رو بنويسم. اوني که ميگه :
تو به ابرا ميگي بارون ببارن،
رو زمين باغ ستاره بکارن.
تو به رود ميگي به دريا برسه،
به جنون ميگي به صحرا برسه.
.
.
سه‌شنبه يه دفعه همه کارهاي اين مدتم تو طرح معماري رو سرم خراب شد. همون استادي که گقته بودم دوستش دارم و گاه گاه بهمون افتخار ميده و تشريف مياره سر کلاس، گفت که هيچي تو کارم بدست نياوردم و با وجود اين همه تلاشي که کردم، کارم فقط چيدن عادي عملکردا کنار همه. شايد ندونين که زدن اين حرف به يکي که معماري ميکنه خيلي تحقيرآميز و يه چيزي در حد فحشه!
حرفهاش براي قوي کردن کار کاملا درست و قابل فهم بود. اما اين قسمتش ناراحت کننده بود که من تو اين حدود يه ماه قصدم نزديک شدن به چيزاي خاصي بود که گويا اصلا بهش نرسيدم.
.
.
اين معماريم که دارم بهش دل ميبندم، خيلي از اين بلاها سرم مياره. دقيقا وقتهايي که فکرشو نميکني رو سرت خراب ميشه. مثل اولين دوستياي آدم!
استاد با ديگران اينجوري حرف نزد. اونايي که کارشون قويتر بود که جاي خود اما با اونايي هم که حس ميکنم هيچ چيز خاصي از کارشون نميخوان اينجوري حرف نزد.
با خودم ميگم شايد اون فکر کرده من ظرفيت اين رو دارم که ضعف کارم رو بفهمم و ميلي توم هست که به يه چيزي برسم.
يه مدت بعد يه دوستي که آدم با انگيزه‌اي‌يه بهم گفت همين که الان تو فهميدي که هنوز اون جوري که بايد کار نکردي، اولين اتفاق مهم تو توئه.
.
.
هر دلبستني همين طوره. وقتي در تکاپوي دل بستن به چيزي هستي ممکنه ده بار رو سرت خراب بشه. اما اينا مهم نيست. چون اگه تصميمت محکم نباشه که اساسا ديگه نبايد انتظاري داشته باشي و اگرم تصمصيت محکم باشه که خود اين تصميم و دل بستن زيباترين بخش اتفاقه. پس ديگه دليلي براي ناراحت بودن ندارم.
اينم بگم که تا شنبه دو هفته بعد که تحويل موقته فرصت دارم طرح تک‌افتاده و خوار شده و غمگينم رو بالا بکشم. نبايد بذارم اينطوري بمونه و نبايد مهم بودن اين کار رو فراموش کنم.


۱۳۸۱ دی ۱۴, شنبه

وقتي يه روز رو با خستگي و يه کم دلگيری گذروندم ...


وقتي بي‌اشتياقيم باعث شده يه لحظه ياد حرف دوست چهل و چند ساله دلمرده‌م بيفتم که خيلي ساده گفته بود : «آدم فقط با نيروی عشق ميتونه به زندگي ادامه بده» ...


و وقتي دقايقي با خودم فکر ميکنم شايد بهتر باشه برای يه دوست داشتن بلندتر و زيباتر خودمو دوباره زلال کنم ...


يه پيراشکي داغ تو هواي تاريک و سرد، وقتي دارم برمي‌گردم خونه، خيلي ميچسبه!
آخه هم لذت تنهايي رو مزمزه ميکنم، هم شوقي تو دلم مي‌ياد که به دريا بزنم ...


۱۳۸۱ دی ۱۲, پنجشنبه

وبلاگ ساختن و فضای زندگي ساختن براي من يه شباهت عجيب دارن.
هر دو ساختن يه فرايند طولاني و شايد بي انتهان. هر بار که وقت ميذارم و روشون کار ميکنم تا زيباتر و پخته‌تر بشن، از حاصل کارم راضي ميشم و حس ميکنم به يه جاهايي رسيدم.
اما يه کم که ميگذره باز مي‌بينم که چقدر نقص دارن و بايد دوباره روشون کار کنم ...
.
اين اتفاق رو امروز درمورد درصد رنگ آبي زمينه وبلاگم کاملا حس کردم. هر بار که وبلاگمو تغيير ميدادم از ديدن رنگ آبيش سرشار ميشدم. اما دفعه بعد که درصد آبي رو بيشتر ميکردم به نظرم مي‌يومد که قبلا اصلا آبي نبوده!
معماري کردن هم براي من همينطوره. يک فرايند طولاني براي رسيدن به فضاي بهتر، با سختيها و راه‌ گم کردنهای بسيار.
.
اما اين دو ساختن يه تفاوت هم دارن. خستگي معماری ساختن اگه حس کنم به نتيجه‌اي رسيده، برام سرشار از احساس شادي و بزرگيه. اما عاقبت وقت صرف کردن پشت کامپيوتر، حتي اگه عاقبت به چيزي که ميخواستم برسم، معمولا کلافه‌گي و احساس از دست دادن وقته. وقتي که ميشه توش زندگي ساخت و بزرگ شد ...
از اين وسيله مفيد و کذايي! و از اين دنياهاي مجازي بايد کوتاه، فکرشده و به جا در حاشيه لحظات و خودهاي نابي که ميتونم بسازم استفاده کنم و گرنه عاقبتش هميشه همينه.