۱۳۸۱ دی ۲۳, دوشنبه

به دلايلي مختلفي ممکنه به جاي اينکه خودم اينجا چيزي بنويسم شعري از يه شاعر نقل کنم. مثلا به دليل احساس يه تصوير ناب زندگي. يا گاهي به دليل پوشيده بيان کردن احساساتي که نميتونم خيلي علني بيانشون کنم و گاهي هم به خاطر تسکين خودم و هم احساسي با شاعر و يا خيلي دلايل ديگه ...
خيلي خوشم نمي‌ياد که اينجا به جاي دفترچه يادداشت شخصي به گلچين شعر تبديل بشه، اما ظاهرا فعلا «راهي به جز اينم نيست»!
سه تا شعر نقل کردم. دو تاي اول از مارگوت بيکل با ترجمه احمد شاملو و سومي هم از خود احمد شاملو. (اگه اين وضع ادامه پيدا کنه سراغ شاعراي ديگه هم ميرم!!!)


.
.
.


فسرده
در دل بهاري گرم
در محيطي يخ زده
کلماتي خالي از عشق
نوازشي سرد.


فسرده
در دل تابستاني داغ
در تکراري غم انگيز
بي علاقه‌گي
دلسردي مرگزاي.


فسرده
در دل پاييزي دلپذير
در بي‌توجهي
نگاهي مشکوک
نوميدي.


آب شده
در دل زمستاني يخ زده
در دستي گرم
در نگاهي مهرآميز
در حرارت نفسي داغ.


.
.
.


عشق عشق مي‌آفريند
عشق زندگي مي‌بخشد
زندگي رنج به همراه دارد
رنج دلشوره مي‌آفريند
دلشوره جرأت مي‌بخشد
جرأت اعتماد به همراه دارد
اعتماد اميد مي‌آفريند
اميد زندگي مي‌بخشد
زندگي عشق مي‌آفريند
عشق عشق مي‌آفريند.


.
.
.


«- مرگ را پرواي آن نيست
که به انگيزه‌اي انديشد.»


اينو يکي مي‌گف
که سر پيچ خيابون وايساده بود.


«- زندگي را فرصتي آنقَدَر نيست
که در آينه به قدمت خويش بنگرد
يا از لبخنده و اشک
يکي را سنجيده گزين کند.»


اينو يکي مي‌گف
که سر سه راهي وايساده بود.


«- عشق را مجالي نيست
حتي آنقَدَر که بگويد
براي چه دوستت مي‌دارد.»


والاهه اينم يکي ديگه مي‌گف :
سرو لرزوني که
راست
وسط چارراهِ هر وَرِ باد
وايساده بود.

هیچ نظری موجود نیست: