۱۳۸۱ دی ۲۰, جمعه

قبل از ظهر از سر کار برگشتم. از فرط بيخوابي و کوفتگي رو تخت افتادم. آروم آروم خواب خيلي دلپذيري که مدتها بود تجربه‌شو نداشتم به چشمام اومد ... يه خواب دلپذير و يه رؤياي زيبا.
.
.
انگار مهمون ما بودن؛ خودش و چند نفر ديگه. نميدونم اونا کي بودن.
دم صبح بود. من تو اتاق خودم خوابيده بودم. صداشو شنيدم که با تلفن صحبت ميکرد و فهميدم موقعي که همگي خوابن بايد بيرون بره.
تو شش و بش بلند شدن بودم که از پشت پنجره اتاق ديدمش. انگار پنجره اتاق من به راهرو خروجي باز ميشد. ديدمش که داشت لباساشو مرتب ميکرد و کفشاشو مي‌پوشيد.
اول ميخواستم خودمو به نديدن بزنم! اما عاقبت واسه اينکه فکر نکنه خوابم گفتم : وقت دکتر داري؟ گفت : آره. بعد مثل اينکه گفتم : لباساي خوشگلي پوشيدي. اونم گفت تازه يه بلوز خوشگل ديگه خريدم. گفتم : خوب نپوشيديش که ما ببينيم.
خنديد ... براي هم دست تکون داديم و رفت.

هیچ نظری موجود نیست: