۱۳۸۱ بهمن ۱۰, پنجشنبه

درگير اين مساله شدم که از اين به بعد چه جوري بنويسم؟ درباره چي بنويسم؟ و اصلا چقدر براي خودم و براي در ياد داشتن ساعات زندگيم بنويسم؟
احساس ميکنم هر نوشته‌م غير از روزنگاري بايد يه جور مکاشفه باشه؛ مکاشفه خودم، مکاشفه زندگي و مکاشفه هستي. يا شايد حيرت از همه اينها يا شايدم رويايي تو دل اينها.
البته اتفاق بدي که براي دوستم افتاد تو دلزدگيم موثر بود.
احساس حماقت وحشتناکي بهم دست داد. آخه به نظر مي‌ياد که ميخوام حرفامو براي يه سري آدم که ميشناسنم بزنم.
دو راه به نظرم مي‌ياد. اول اينکه از اين خونه که خيلي دوسش دارم برم و يه جاي ديگه بنويسم. دوم اينکه نوشته‌هام جنبه‌هاي ناب تري پيدا کنه و فقط نشه يه محمل براي کسايي که دوست دارن از من و زندگيم بيشتر بدونن و هر شب بيان ببينن چه خبره! اين حرف هم در مورد دوستايي که بي نهايت دوسشون دارم و هم در مورد کسايي که ميانه‌اي باهاشون ندارم صدق ميکنه. آخه قبلتر حس ميکردم نوشته‌هام ميتونه تو دوستام و بعضي از خواننده‌ها احساس خوبي ايجاد کنه اما مدتيه حس ميکنم نوشته هام حتي دل دوستام رو هم ميزنه، چه برسه به اينکه نغمه‌اي باشه که غريبه‌اي هم بتونه بشنوتش.



هیچ نظری موجود نیست: