۱۳۸۱ دی ۲۱, شنبه

ديشب يه دفعه حالم خيلي بد شد. حسابي گيج و بي حس شده بودم، مزه دهنم تلخ شده بود و حالم از هر چيز خوردني بهم ميخورد.
چند روزي بود که اشتهامو از دست داده بودم. اما ديشب يه دفعه موضوع خيلي جدي شد.
فکر ميکنم ناراحتيهاي روحيم و بهم ريختن کارايي که واسم خيلي مهم بود، تو اين حالم خيلي موثر بودن. ولي بايد يه مشکل جسمي هم پيدا کرده باشم.
چون مثل خيلي وقتا دلتنگي روحي خاصي نداشتم. واقعا جسمم مشکل پيدا کرده بود. يه جور حالت تهوع و بي ميلي بهم دست داده بود. انگار ميخواستم تمام چيزهاي اطرافم رو، تمام ساعات اين يکي دو روز رو و به خصوص تمام خوردنيها رو بالا بيارم!!!!
واقعا عجيب بود. آخه من ساعتهاي زيادي از يکي دو روز گذشته رو واقعا شاداب بودم. اما يه دفعه همه اونها نيست شده بود.
.
.
امروز تو دانشگاه هم حال بد جسميم ادامه داشت. حالت تهوع، بيحسي و کم کم يه جور غمگيني. و باز مثل گذشته غير از اون دوست خوبم هيچ کس نه حالمو پرسيد، نه فرصت و فراغت داشت که بشينه و چند لحظه‌اي کمکم کنه. هيچ کس، نه دوستاي تازه نه دوستاي قديمي. باز هم فقط «حسن»، همون دوست هميشگي، چند دقيقه‌اي کنارم بود، حرفامو مي‌شنيد و بيماري و احساس تنهايي رو، که کم‌کم دچارش شده بودم، ازم دور ميکرد.
.
.
وقتي از دانشگاه برميگشتم تو سرويس تنها بودم. يه چيزايي نوشتم. اما حالا فکر ميکنم گاهي قدرت ساکت موندن خيلي زيباتر و بهتر از حرف زدنه. شايد چند وقت ديگه يادداشتهاي امروزم رو اينجا هم نوشتم.

هیچ نظری موجود نیست: