۱۳۸۱ دی ۱۸, چهارشنبه

چند روزي تلفنمون قطع شده بود و نتونستم چيزي اينجا بنويسم. دو روز پيش حسي داشتم که يه تيکه‌ی يکي از ترانه‌های «محمد نوری» رو بنويسم. اوني که ميگه :
تو به ابرا ميگي بارون ببارن،
رو زمين باغ ستاره بکارن.
تو به رود ميگي به دريا برسه،
به جنون ميگي به صحرا برسه.
.
.
سه‌شنبه يه دفعه همه کارهاي اين مدتم تو طرح معماري رو سرم خراب شد. همون استادي که گقته بودم دوستش دارم و گاه گاه بهمون افتخار ميده و تشريف مياره سر کلاس، گفت که هيچي تو کارم بدست نياوردم و با وجود اين همه تلاشي که کردم، کارم فقط چيدن عادي عملکردا کنار همه. شايد ندونين که زدن اين حرف به يکي که معماري ميکنه خيلي تحقيرآميز و يه چيزي در حد فحشه!
حرفهاش براي قوي کردن کار کاملا درست و قابل فهم بود. اما اين قسمتش ناراحت کننده بود که من تو اين حدود يه ماه قصدم نزديک شدن به چيزاي خاصي بود که گويا اصلا بهش نرسيدم.
.
.
اين معماريم که دارم بهش دل ميبندم، خيلي از اين بلاها سرم مياره. دقيقا وقتهايي که فکرشو نميکني رو سرت خراب ميشه. مثل اولين دوستياي آدم!
استاد با ديگران اينجوري حرف نزد. اونايي که کارشون قويتر بود که جاي خود اما با اونايي هم که حس ميکنم هيچ چيز خاصي از کارشون نميخوان اينجوري حرف نزد.
با خودم ميگم شايد اون فکر کرده من ظرفيت اين رو دارم که ضعف کارم رو بفهمم و ميلي توم هست که به يه چيزي برسم.
يه مدت بعد يه دوستي که آدم با انگيزه‌اي‌يه بهم گفت همين که الان تو فهميدي که هنوز اون جوري که بايد کار نکردي، اولين اتفاق مهم تو توئه.
.
.
هر دلبستني همين طوره. وقتي در تکاپوي دل بستن به چيزي هستي ممکنه ده بار رو سرت خراب بشه. اما اينا مهم نيست. چون اگه تصميمت محکم نباشه که اساسا ديگه نبايد انتظاري داشته باشي و اگرم تصمصيت محکم باشه که خود اين تصميم و دل بستن زيباترين بخش اتفاقه. پس ديگه دليلي براي ناراحت بودن ندارم.
اينم بگم که تا شنبه دو هفته بعد که تحويل موقته فرصت دارم طرح تک‌افتاده و خوار شده و غمگينم رو بالا بکشم. نبايد بذارم اينطوري بمونه و نبايد مهم بودن اين کار رو فراموش کنم.


هیچ نظری موجود نیست: