۱۳۸۲ خرداد ۶, سه‌شنبه

چراغي به دستم، چراغي در برابرم.
من به جنگ سياهي مي‌روم.
.
.
در خلئي که نه خدا بود و نه آتش،
نگاه و اعتماد تو را به دعايي نوميدوار طلب کرده بودم.
.
.
من باز به سفر ميرم.
من باز در کنار آدمهايي که آنچنان به هم نزديک نيستيم چند شب و روز رو ميگذرونم ...
اما ديگه هيچ مشکلي با اونها ندارم.
من راه زندگي خودم رو دنبال ميکنم!
اين سفر، تو اين زمان، بهترين فرصته براي پيدا کردن خودم؛ براي بازيابي خودم و براي عشق ورزيدن به خودم ...!
بهترين مجال براي زيبا شدن!
آدم زيبايي دوست داشتن کسي رو وقتي بيشتر حس ميکنه که خودش رو، زندگيشو، فرصتها و توانهاشو بي نهايت دوست داشته باشه و قدر بدونه.
وانگهي من بيش از حد به زندگي مديونم!

۱۳۸۲ خرداد ۴, یکشنبه

ديروز روز خيلي بزرگي بود.
ديروز پس از روزهاي بسيار و بسيار، احساس انسانيت و بزرگي، زيبايي و اراده کردم.
آره! همه اينها رو احساس کردم. همه اينها رو ...
و در کنار همه اينها؛ يا در نتيجه همه اينها؛ يا در تداوم همه اينها؛ احساس استواري امن زمين زير پايم و احساس زيبايي شب!
.
.
من ديروز در تمامي اين لحظات درد ميکشيدم!
ديروز در تمامي اين لحظات از درد به سختي راه مي رفتم.
اما اين هرگز باعث نشد که توان ساختن و ظرفيت پذيرا شدن اين زيباييها رو نداشته باشم.
چه بسا که همين درد باعث شد دست به چنين عصياني بزنم ...
شايد همين درد باعث شد اين زيبايي رو در وجود بيارم ...
و چقدر که حاصل اين عصيان زيبا بود ...
زيبايي آميخته با اطمينان و پذيرش.
اين بار با يقين مي‌تونم بگم که اين زندگي زيبا هر چقدر هم که گذرا باشه و هر چقدر هم که غيرمنتظره فراموش بشه، به خاطر همين عصيان و همين زيبايي، تا هميشه در خاطرش خواهم داشت.
.
.
چگونه مني که هميشه اينقدر خودم رو زير بار نگاه واقع بينم خرد ميکنم ناگهان اين چنين احساس بزرگي کردم؟
شايد پاسخ خيلي طولاني باشه ... شايد لازم باشه روزها و روزهاي متمادي رو بازنمايي کنم. اما در همين حال ميشه پاسخ کوتاهي هم داد :
به خاطر آميزش دشوار انسانيت و عشق.
.
.
.
.
ديروز يک احساس دلپذير ديگه هم بهم دست داد.
توان ساختن آينده!
انگار که من واقعا آينده رو – حتي اگه اين آينده فقط ديروز بوده باشه – با رؤياهاي زيبا و نوشته‌هاي مظلومانه‌م ساختم.
ميدونين چرا؟
آخه انگار از چند روز پيش احساس بيگانگي و فراموشي دوستم تو وجودم رنج جانکاهي انداخته بود اما ديگه اصلا نمي خواستم اتفاقات ناگوار زندگيمو رنج آلود کنن.
خوب يه زمان اشتياق و لبخند و مهري زندگي زيبايي ساخته بود و کم کم حس ميکردم ديگه هرگز اينها رو نسبت به خودم نخواهم ديد ... احساس ميکردم همه اينها خيلي ساده در گذر اتفاقات و آدمها فراموش شدن.
اما نه ميخواستم بيخودي زيبايي دوستم رو تو ذهنم خدشه دار کنم؛
نه ميخواستم خودمو تو حسادت بندازم ...
نه مي خواستم روزهامو به خاطر از دست دادن اون زييباييها و به خاطر ريشه يابي چرايي تموم شدنشون کدر کنم.
اينجوري شد که نوشته هام کم کم به گفتگوم با آدمي تبديل شد که بي نهايت دوستش مي داشتم.
اما آيا آدم تازه‌اي تو زندگي من وارد شده بود؟ آيا اين آدم واقعا وجود داشت؟
نه هرگز ...
اصلا وقتي فکر مي کنم نمي دونم واقعا چرا اون يادداشت رو نوشتم که اينجوری شروع مي‌شد : « انگار که تو تمام اين مدت همديگه رو دوست داشتيم اما به خودمون قبولونده بوديم که ... ».
اما يه کم که نوشته هاي رو کاغذم رو بيشتر خوندم حس کردم پشت اونها روانشاسي آدمي نهفته‌س که ميخواد چيزي رو به دوستش نشون بده.
اينجوري شد که کم کم اين سبک رو فراموش کردم؛ نوشته هامو يه کم تغيير دادم و تا جاي ممکن انتزاعي و پيچيده و مبهمشون کردم ...
.
.
اين همه حرف زدم و اين همه ريا کاري هامو علني کردم ... حالا باور مي کنيد که اون يادداشت، همون يادداشت خيالي و بي ربط، حادث شد ...
باور ميکنيد که عصيان من آينده رو به همون زيبايي اون يادداشتها رقم زد؟
خودم هم باور نميکنم!
فارغ از اينکه آينده چگونه رقم بخوره ... فارغ از اينکه چقدر بتونيم به زندگيهايي که با اين همه رنج و درد مي‌سازيم دل بديم؛ اين نيروي زندگي وجودم بهم احساس خوبي ميده.
اين که با محبوبي خيالي عهد ببندي که هفته‌اي رو به زيبايي سپري کني و در پايان اون هفته تو تاريکترين شبها احساس عميق دوست داشتن تو وجودت آروم آروم شکوفا بشه ... اونم تو همون حالي که از زور درد به سختي راه ميري!
.
.
واقعا اين چند روزي که در گير و دار انسانيت و عشق بودم هيچ بدي در حقم نکرد. اون روز هم شايد اصلا باهام بد حرف نزد. اما وقتي گوشي رو گذاشتم بدون اينکه متوجه باشم معده‌م بينهايت درد گرفت.
هيچ حرف تلخي با هم نزديم ... حتي هيچ حرف تازه اي هم نزديم اما انگار احساس ناگواري تو ذهنم اومد ... احساس بزرگواري و انسانيت و عشق نسبت به کسي که هرگز پذيراش نيست و علاقه اي بهش نداره ... احساس بي ارزش کردن اينها ...
احساس دلسوزي و نگراني بيش از حد براي کسي که مي تونه خيلي ساده فراموشت کنه و خودش رو با زندگياي ديگه سرگرم کنه.
انگار ديگه ميتونستم به خودم بگم من نهايت انسانيت و عاطفه رو ابراز داشتم. ميتونستم به خودم بگم که ديگه رفتن من هيچ نشاني از خودخواهي و حماقت و بي‌وجداني توش نيست ...
با خودم گفتم من يک بار ديگه به خاطر اين آدم چنان کار بزرگي کردم و چنان اراده سهمگيني به خرج دادم که شايد حق داشته باشه که هرگز فکرش رو هم نکنه ...
و حالا شايد همه اينها پاسخ خدا باشه که بعد از اين همه منو به سوي زيبايي ميخونه ... که بعد از اين همه بهم اين احساس رو داد که انسانيت و اراده و زلالي هميشه بي‌پاسخ نمي‌مونه.
شايد تونستم يه کم توضيح بدم که چرا ديروز رو با احساس دلپذير انسانيت و عشق سر کردم ...
.
.
نميتونستم راه برم . دو جور قرص خوردم.
اما دردم ساکت نميشد ...
از اتاقم اومدم بيرون و رو مبل سالن نشستم ... يه کمي موندم ...
بعد يه دفعه تصمیمی گرفتمو بلند شدم و با همون درد برگشتم تو اتاقم ...!
شايد یاد يه تصوير خيلي بهم نيرو ميداد :
تصوير «ژولي» تو فيلم «آبي» که بعد از تکاپوهاي بسيار در يک لحظه تصميمش رو گرفت و گوشي تلفن رو بلند کرد ...
تصويري که بهم کمک کرد تصميم بگيرم و زيبايي اتفاق آني رو درک کنم ...
اتفاقي که گرچه در يک لحظه شکوفا شده اما در پسش روزهاي دراز عاطفه واقعي نهفته بوده.
عصيان من و اطمينان و پذيرشي که سرشارم کرد ...
.
.
خوشحالم که بعد از يه مدت باز نوشته‌اي سرشار از باور و اميد و دوست داشتن و شور نوشتم!
به هر حال زندگيهاي آينده هم اتفاقات خودش رو خواهد داشت و تلخيها و شاديهاش رو. و تو اين دنيا هميشه هر چيزي ممکنه، هم اينوري و هم اونوري!!
اما به هر حال من روز و شب زيبايي رو گذروندم که تا هميشه به خاطرش خواهم داشت.



۱۳۸۲ خرداد ۳, شنبه

...
هرگز کسي اين گونه فجيع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگي نشستم!


چشمانت راز آتش است.
و عشقت پيروزي آدمي است
هنگامي که به جنگ تقدير مي‌شتابد.


و آغوشت
اندک جايي براي زيستن
اندک جايي براي مردن
و گريز از شهر
که با هزار انگشت
به وقاحت
پاکي آسمان را متهم مي‌کند.


کوه با نخستين سنگها آغاز مي‌شود
و انسان با نخستين درد.


در من زنداني ستمگري بود
که به آواز زنجيرش خو نمي‌کرد؛
من با نخستين نگاه تو آغاز شدم.


سوم خرداد
از «آيدا در آينه»



۱۳۸۲ خرداد ۲, جمعه

چند روز پیش رو اعصاب دوستم راه رفته بودم!
وقتی اتفاقی همدیگه رو دیدیم، سعی کردم در مورد دوستیمون حرف بزنم تا شاید بیشتر همدیگه رو درک کنیم. تا شاید یا دوستیمون بهتر بشه یا اگه کم کم داریم از هم دور می‌شیم همدیگه رو فهمیده باشیم.
حالش خوب نبود و توان حرف زدن نداشت. درکش میکردم. یه کم که حرف زدیم خواهش کرد ادامه ندیم. قبول کردم. منم دیگه اصراری برای حرف زدن نداشتم.
هر چند که حرف زدن رو بی نهایت دوست دارم و حس میکنم حرف زدن دو موجود با هم در لحظات سخت خیلی زیباس و نشانه انسانیتشونه؛ اما دوستیها در نهایت به کمک تصمیمها و کارهای بزرگ شکوفا میشن نه به کمک همنوایی زیبایی شناسانه حرفها!
چند دقیقه در مورد چیزهای عادی تر و خوبتر حرف زدیم. اما انگار اونقدر کلافه بود که هر جوری بود می خواست بره. گفت من چند جمله میگم و میرم. تو هم حرفهاتو برام بنویس.
وقتی رفت چند بار حرفهاشو مرور کردم.
می بایست به خیلی چیزا فکر میکردم ...
تو همون دقایق شروع کردم به نوشتن و تند و تند هفت هشت صفحه سیاه کردم. اما وقتی دست کشیدم دلیلی برای فرستادن اونها برای دوستم نمی دیدم.
حس میکردم دوستیمون با نیرویی که هر دومون بخوایم و بگذاریم قویتر میشه و اگه این هر دو نباشن هیچ کدوم از این حرفها ضرورتی نداره!
.
.
بخشهای از این نامه فرستاده نشده رو اینجا می‌یارم. بخشهایی که جنبه عمومی تری داره. بخشهایی که در امتداد نوشته های قبلیمه.
شاید دوستم هم اینجا رو بخونه. اما حس میکنم نوشتن تکه هایی از اون نامه اینجا خیلی زیباتر از اون بود که اون چنان نامه بلند بالایی رو برای این دوست نازنینم میفرستادم.
از اینها گذشته بیچاره دوستم عادت کرده که هر چیز بیجایی رو اینجا بخونه. امیدوارم ازم ناراحت نشه.
.
.


...
...
...
من اصلا با سکوت تو – سکوتت تو جمعها یا کنار من – مشکلی نداشتم. از قضا من سکوت رو بینهایت دوست دارم. تازه خود من که صد برابر تو ساکتم!
شاید منظورم از سکوت اصلا این نبود ... شاید یه جور فقدان و دریغ بود یا یه جور شتاب و گریز که مجال حرف زدن به کسی نمی‌داد ... شایدم یه چیزی مثل واژه سکوت تو این شعر بود :


سکوت آب
میتواند
خشکی باشد و فریاد عطش؛
سکوت گندم
میتواند
گرسنگی باشد و غریو پیروزمند قحط؛
همچنان که
سکوت آفتاب
ظلمات است.
اما سکوت آدمی
فقدان جهان و خداست :
غریو را
تصویر کن!


.
.


نمیدونم چی بگم! آخه شاید همه چیز رو همون جمله احمقانه ... رقم میزنه که گفت «ته همه مشکل آدمها با هم فقط یه آره یا نه وجود داره.»
وای! چقدر وحشتناک!
من نهایت سعیمو کردم که بی پاسخی رو تاب بیارم.
باور کنم که «نه»ای در میان نیست و میشه به دوستی به هر شکلی که باشه دل داد و شاد بود. که اینها شاید فقط حاصل مسخره گیهای اخلاق و آدابمونه ...
اما انگار شکست تو این راه محتومه و من تنها سعی میکردم خودمو به ندیدن بزنم.
مگه یه آدم چقدر میتونه بی‌قطعیتی رو، مرزهای وحشتناک رو (مرزهایی که گذر ازشون رابطه رو سرد میکنه)، دریغها رو و جمعهایی رو که گاهی بودن توشون سخته، تحمل کنه؟ ...
امیدوارم این آخری ناراحتت نکنه و درکم کنی! امیدوارم اونقدر درکم کنی که بدونی من پذیرفتم که رابطه ما هرگز به گونه‌ای نبوده که بخوام به زندگیای تو فکر کنم یا حسادت کنم. اما مگه خودتم همینطور نیستی که گاهی نمیتونی یه جاهایی باشی؟ آدم هر چقدرم که آزاداندیشی رو تو وجود خودش شکوفا کنه و زیبا بدونه بازم راحت تره بعضی وقتا بعضی فضاها رو لمس نکنه و بره ...


.
.


میگی تو هم باید حرف بزنی ...
راست میگی!
من میدونم که خنیاگریم که آوازم رو از دست دادم!
اما شاید نهایت سعیمو میکردم دوست داشتنم رو اونقدر درونی و ساکت و کم حرف بکنم که با این شرایطی که تو روح تو هست دوستیمون هرگز به یه مشکل یا فاجعه برامون تبدیل نشه. من تلخی این اتفاق رو یه بار با تمام گوشت و پوستم حس کردم و شاید به همین خاطره که خیلی کمتر از اون چیزی که حتی شایسته یه دوستی عادیه حرف میزنم و به لحظات دل میدم. که شاید حاضر نیستم به امید دور نابتر شدن دوستیمون کاری بکنم که ممکنه به یه فاجعه منجر بشه ...


.
.


آره! شاید واقعا من کم آوردم.
شاید من شکست خوردم.
شاید دارم کم آوردنم تو آزادانه دوست داشتن رو به حساب بیگانه‌گی تو با خودم میگذارم.
اما منم تقصیری نداشتم.
واقعیت تلخ اینه که انگار نمیشه با اون تناقض اساسی کاری کرد.
انگار اشتیاق یکی و ناچاری دوست خوبش تو کارها و دریغهاش آخرش آدم رو از پا میندازه ...
آخرش آدم رو با رنج بسیاری پرواز میده ...
من چی میتونم بگم؟
وقتی شاید در واقع مشکل با تو نیست. که شاید من دنبال ردپاهای اشتیاق و دوست داشتن تو رفتارت بودم. کاری که قرار نبوده بکنم.
اه!
انگار من هم آخرش فقط باید به این فکر کنم که از کسی یه جواب «آره» بگیرم و همه رو فراموش بکنم و سر بکنم تو یه رابطه‌ای که ممکنه بعد از یه مدت فقط یه زندون بشه.
بیش از همه برای خودم متاسفم!
اما شاید باید به جستجوی پاسخی باشم که با دید بلند و روشنی داده شده و نگاه میشه .. پاسخی که فهمیده باشیم که زندگی حکم میکنه که سیال و پویا و آزاد بدونیمش ...
پاسخی که اینقدر با این فرهنگ عزیزمون سنگین نشده باشه.
که انگار هر کی پاسخی میده سندی برای تمام عمرش قراره امضا کنه!
...
...
...


۱۳۸۲ اردیبهشت ۳۱, چهارشنبه

هر جوري بود از سر کار زدم بيرون ...
نه!
من گاهي اصلا توان پذيرش اين مرگ و روزمره‌گي تلخ رو ندارم!
به خصوص امروز که قلبم درد مي‌کرد!
به خصوص امروز که ديگه براي تحمل نگاههاي بيگانه و سرديها؛ فراموشيها و بي‌احساسيها و نپذيرفتنها کم آورده بودم ...
کارم بد نيست. ولي گاهي وقتا آدم بايد ظرفيتهاي ناب زندگي رو لمس کنه و گرنه خيلي ساده مي‌ميره!
.
.
تو دانشگاه لحظات و دقايق خوبي ساختم!
بعد نهارمو خوردم و اومدم کنار حوض کوچيکم ...
حوض کوچيکم شاد بود. حوض تک و تنهام جشن گرفته بود!
زير بارون فواره‌ش – که تا حالا نديده بودمش – دور محيط کوچيک تنهاييا وعشقهامون؛ گشتم و گشتم ...
شايد به خاطر من جشن گرفته بود ...
به خاطر من که گاهي مي‌تونم افتان و خيزان شادي و زندگي رو پيدا کنم ...
براي من که گاهي فکر کردن به آدمهايي رو که بهم فکر نميکنن رها مي‌کنم و ياد خودم مي‌افتم!
نوازش «انگشتاي بارونش» مرهم فراموشي و برخاستنم بودن ...





يه صبح ديگه شروع شده. فکر ميکنم اگه برم دانشگاه و بعضي دوستامو ببينم خيلي حالم بهتر ميشه. اما نمي تونم. آخه مجبورم برم سر کار. هفته پيش به خاطر بيماري اصلا سرکار نرفتم.
واي اين جور وقتا چقدر سر کار رفتن سخته؛ رفتن تو يه محيط بيگانه با احساسات زندگي.
و مطلب وحشتناک همينجاس که انگار کم کم هر چي بزرگتر بشيم و فضاهاي زندگيمون عوض بشه ديگه هيچ کس و هيچ چيز اينجور وقتا کمکمون نمي کنه. که اگه تو دانشگاه مي توني با همراهي کردن با چند تا آدم يا با راه رفتن دور يه حوض پرآب احساس زندگي کني، ديگه هرگز تو محيط کارت از اين خبرا نيست. چقدر رفتن تو زندگي واقعي تلخه. کاشکي فرصت سر کردن تو اون خواب زيبا رو ازم نميگرفتي ...

۱۳۸۲ اردیبهشت ۳۰, سه‌شنبه

امروز قلبم درد ميکرد و باز هم تو نبودي!
امروز بدترين روز اين هفته خوب بود. نبايد بذارم اين حالم ادامه پيدا بکنه.
گرچه ديشب تا صبح کار ميکردم اما با اين وجود روز بدي شروع شد.
گاهي با خودم ميگم کاشکي تو زندگياي هم بيشتر وارد ميشديم ... کاشکي گاهي مي‌يومدي پيشم و تو اين سختيا کمکم مي کردي!
اما با اين همه تو اين لحظات - لحظاتي که عنان قلب و روح و حافظه‌م از دستم در ميره و درد تا عمق جونم ميرسه - تونستم آدم زيبايي رو نگاه کنم ... تونستم خودمو به روحش نزديک کنم ... تونستم تو روح خودم نقاشيش کنم.
اين نيرو رو تو بهم دادي.
اين نيرو رو از وقتي که تو رو ديدم پيدا کردم.
اين اتقاق شبيه اتفاقي بود که چندين ماه پيش برام افتاد. خيلي آشنا بود.
احساس اينکه آدم زيبايي در برابر تو و به خاطر تو هنگام راه رفتن ميرقصه!
البته اين بار همه چيز مبهمتر بود.
نميدونم چقدر درکم مي کني ...
اما اين آدم منو ياد تو ميندازه.
خورشيد که کم کم داشت گم ميشد،
دور حوض پر آب دانشگاهمون مي چرخيدم و وسط حوضو نگاه ميکردم ... يه لحظه که سرمو بلند کردم ديدمش که روي پله ها نشسته.
خيلي قاب زيبايي بود!!
تنها قاب زيبايي که میون این همه قاب زیبای امروز ميتونستم بهش فکر کنم!


۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۷, شنبه

انگار که تو تمام اين مدت همديگه رو دوست داشتيم اما به خودمون قبولونده بوديم که نبايد به هم فکر کنيم!
انگار که ناگهان حس کرديم ميتونيم آزاد باشيم ... مي تونيم دوست داشتنمونو آزاد کنيم ... مي تونيم به زيباترين چيزها فکر کنيم.
که ديگه نه من به خاطر کسي مي بايست بمونم نه تو.
.
.
روز اول هفته رو بد شروع نکردم. عصر از خونه زدم بيرون تا هوايي بخورم و بتونم کارامو شروع کنم. يه بستني خريدم و عين بچه‌ها تو خيابون گرفتم دستم و خوردم. چند دقيقه‌اي اون دو سه تا کتابفروشي رو که تو هم دوست داري نگاه کردم. بعد که ميخواستم برگردم به نظرم اومد تو خونه نبودنت رو احساس ميکنم. گفتم نبايد دلتنگي قدرت کار کردنو ازم بگيره. اين شد که رفتم و تو ايستگاه اتوبوس سر خيابونمون نشستم. اتوبوسا پشت سر هم از جلوم رد ميشدن. ايستگاه از آدما خالي و دوباره پر ميشد. اما من همينطور نشسته بودم. يه کم که گذشت حس کردم ديگه نبودنت ناراحتم نمي‌کنه. برگشتم خونه و به هر ضرب و زوري بود ساعت هشت اولين خط رو کشيدم!




۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۶, جمعه

فردا بزرگترين و زيباترين هفته اين سال رو آغاز ميکنم!
امشب که کسي رو که هرگز تصور نميکردم ديدم؛
فهميدم که فردا روز ديگه‌اي يه!
اتفاقات خوب هم - معجزه ها هم - مثل خروار خروار اتفاقات بد هميشگي غيرمنتظر‌ه‌ن.
.
.
يک هفته در پيش دارم ...
هفته اي که زيباترين و بهترين چيزها رو دوست خواهم داشت.
هفته اي که زيباتر از هميشه خواهم بود و دلداده ساده ترين و بزرگترين کارها و اتفاقات رو رقم ميزنم!
همه سختيها رو تحمل ميکنم و زيباشون ميکنم. يک عمر که نيست؛ فقط يه هفته‌س ... به آزمايشش که مي ارزه!
خداي من چقدر که براي آغاز هفته آينده ميتونم انگيزه داشته باشم!
چقدر که خروار سختيها و رنجها ميتونن خنده دار بشن!
خدايا ممنون!
.
.
چقدر که نگاهت بهم نيرو ميده ...
چقدر که سکوتت منو آروم ميکنه ...
خوبه که ديگه تو يکي اينجا رو نمي خوني و من هر چي تو دلمه برات مينويسم! مردم از پنهان کردن خودم!
برام دعا کن که به عهدم وفادار بمونم،
برام دعا کن که بتونم خودمو زيبا کنم،
برام دعا کن که بتونم زشتيها و رنجها رو از قلب و روحم دور کنم،
تا بتونم سالها همينقدر پاک و زيبا بهت عشق بورزم ...



تو تخت بيمارستان که دراز کشيده بودم و درد ميکشيدم يه دفعه صداي دختري اومد که زار زار گريه ميکرد. صداي فريادها و ناله‌هاش تمام بيمارستانو گرفته بود. من فقط چهره دوست داشتني دکتر رو مي‌ديدم که با ناراحتي مي‌گفت : ما نميتونيم براش کاري کنيم، بايد ببرينش بيمارستان اعصاب و روان.
روز بعد دوستم بهم گفت که پيرمردي اون دختر شونزده هفده ساله رو تو آغوشش گرفته بوده و آورده اونجا. اون دختر حتي نمي‌تونسته راه بره.
.
.
وقتي قرار شد از اولين بيمارستان بريم يه بيمارستان ديگه که جراح کشيک داشته باشن، دوستمون رفت سريع ماشينو بياره دم در اورژانس. بابامم رفت با بيمارستان تصفيه حساب کنه. من آروم آروم از بيمارستان اومدم بيرون که سوار ماشين بشم. اما همون چند لحظه‌م نتونستم دوام بيارم! ديگه نه کاسه‌هاي بيمارستان دم دستم بود نه ظرفي که تو ماشين گذاشته بوديم. سرفه‌هام شروع شد و مجبور شدم همونجا جلو در بيمارستان کنار يه جوي کوچيک بشينم و سرمو خم کنم و بالا بيارم. بابام که از بيمارستان اومد بيرون و ديدم انگار دلش به حالم سوخت. دستشو رو سرم کشيد و گفت بيا سوار شو ... ماشين همينجاس.
.
.
ديروز ديگه حالم تقريبا خوب شده بود. فقط وقتي چيزي ميخوردم دلم باز يه کم درد ميگرفت. اما با اين وجود احساس خوبي داشتم. آخه دردهاي سخت تموم شده بودن و در عوض من آزاد بودم. ديگه نه سر کار ميرفتم و نه خودمو مجبور مي کردم که براي دانشگاه کاري کنم. اين جوري شد که عصر با همون ضعف و بي حس و حالي و درد خفيف رفتم فيلم «از کنار هم مي گذريم» رو تو سينما سپيده ديدم.
شايد از فيلم انتظار خيلي بيشتري داشتم. اما به هر حال فيلم خوبي بود و ايده‌ها و لحظات جداگانه(!) خوبي داشت. شايد به خاطر ديدن همين فيلم بود که وقتي اومدم بيرون يه دفعه تصوير دوستي غم انگيز خودم تو ذهنم اومد و وسط چهارراه وليعصر وايسادم و نوشته قبلي رو رو کاغذ آوردم. وقتي هم رسيدم خونه چند تا صحنه فيلم گاه و بيگاه تو ذهنم مي‌يومد ...
مثل صحنه‌اي که پسري رفته بود روي يه دره سراپا سبز و خيس و مه گرفته وايساده بود و گريه مي کرد. وقتي پدرش اومد سراغش ببينه چشه همونطور گريه کنان گفت : چند روز پيش رفتم خونه مامان و عکساي جوونياشو ديدم. عکساي همون زمانايي که تو عاشقش بودي. بعد يه دفعه خودشو نگاه کردم و بدون اينکه متوجه بشه تو صورتش خيره شدم ...

۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۵, پنجشنبه

تو روزهاي خوب اول دوستيمون يکي دو بار وقتي ازش خداحافظي ميکردم، بهش گفتم : به قناريا سلام برسون!
يه بار پرسيد منظورت چيه و من از جواب دادن طفره رفتم.


وقتي بعد از يه مدت که فراموشش کرده بودم باز باهاش حرف زدم، گفتم : يادت مياد موقع خداحافظي چي بهت مي‌گفتم؟ گفت : نه. گفتم : اما من مطمئنم که اينو به تو مي‌گفتم. وقتي باز اون جمله رو گفتم، پرسيد : منظورت چيه و من گفتم اين تصوير رو يه شعر تو ذهنم ساخته.


چند روز پيش که پس از مدتها با هم حرف مي‌زديم و دوستيمون حسابي تو سوءتفاهم و سردي افتاده بود نميدونم چي شد زد به سرم باز موقع خداحافظي گفتم : به قناريا سلام برسون.
شايد تو اون روزها و تو اون مکالمه کوتاه هيچ حرفي ازش نشنيده بودم که کمکي به دوستيمون بکنه جز همين که تو پاسخ اين حرف من گفت : حتما.


.
.


ديگه عادت کردم به اينکه خيليا تصاوير زيباي زندگيمو فقط به کج فهمي و حماقت تعبير کنن. اما هر نظري که ديگران داشته باشن گاهي کوچکترين کلمات خيلي برام دلپذيرن. مثل همون کوچکترین نگاهها، اشتیاقها و لبخندها که دوستیمونو شروع کرد. يادمه يه بار ديگه‌م در پاسخ کلي از حرفهاي من، جمله اي گفت که فقط از دو کلمه تشکيل شده بود. اما هوش و ظرافتش تو انتخاب اون کلمات منو حسابي متعجب و شاد کرد. کلماتي که هيچ معناي خاص و سنگيني نداشتن اما پشت اونها دختر زيبايي ديده ميشد که خيلي باهوش و مهربون بود. دختري که گرچه نميتونست روحشو خيلي تحت تاثير دوستيمون قرار بده، اما دوستيمون براش باارزش بود.

واي ديشب من چقدر درد کشيدم!
.
.
ديشب که از درد به خودم مي پيچيدم و انگشتمو گاز مي‌گرفتم، تازه يادم افتاد که يه دردهايي هم هست که هيچ منشاء روحي و عصبي توش پيدا نيست. تازه فهميدم که چقدر دردهاي روحي دردهاي بهترين!
شايد اين جمله رو نپذيريد. اما من که خودم روزهاي بسيار درناکي رو با تلخترين اتفاقات گذروندم اين رو با اطمينان ميگم. ميدونين آخه رنجهاي روحي و احساسي و حتي دردهاي جسمي ناشي از اونها يه جورين که آدم ميتونه با آروم کردن خودش، تلاشهاي روحي و استفاده از فکر و قدرت و خيلي چيزاي ديگه تسکينشون بده.
اما ديشب تازه يادم افتاد که نه بابا يه دردهايي هست که هيچ کاريش نمي توني بکني. دردهايي که يکسره مربوط به جسمته و تو هم هيچ کاري براي رفع اونها از دستت برنمي‌ياد. اصلا انگار ما جوونا يادمون رفته بيماري و درد يعني همين!
البته شايد مورد ديشب من يه مورد استثنايي بود که اينقدر احساس عجز و ناتواني کردم. آخه آزمايشي که ازم گرفته بودن دکترا رو مشکوک به مشکل آپانديس کرده بود و اونها هم به اين خاطر نمي‌تونستن به من مسکني بزنن. چون اگه درد رو حس نمي کردم در يک لحظه بدون اينکه کسي بفهمه به ديار باقي ميرفتم! به همين خاطر من همينطور به خودم مي‌پيچيدم و هيچ کسي هم نمي‌تونست کاري برام بکنه؛ يک ساعت و نيم تا جواب آزمايش اومد، نيم ساعت تا دکتر بخش اومد و تو راه دو تا بيمارستان ديگه دنبال جراح کشيک.
يکي از پرستارا تو لحظاتي که سراغ دکتر رو ميگرفتيم و دکتر اورژانس رفته بود به مريضاي بخشاي ديگه برسه بهم گفت : عيب نداره يه کم درد بکش ببين زنها چه دردي ميکشن موقع زاييدن. فکر مي کنم تو اون لحظات، يعني تو يکي دو دم فراموشي درد، خيلي احساس عجيبي نسبت به زنها و به خصوص دخترهايي که کم يا زياد تو زندگيم دوسشون داشتم پيدا کردم.
وقتي بعد از چندين ساعت درد کشيدن و چندين بار با احساس تموم شدن هوايي براي تنفس بالا آوردن رفتيم بيمارستاني که شايد بتونن زودتر عملم کنن، زير دست دکتري که داشت شکمم رو معاينه مي‌کرد ديگه درد زيادي احساس نمي کردم!
خودم خنده‌م گرفته بود!
پسر خاله‌م که پزشکه و بيچاره نصفه شبي اومده بود کمکم حرف خوبي زد. گفت آدمي که ميخنده معلومه که ديگه خوب شده.
خداي من چقدر زيبا و مقدسه اين خنديدن!
اين مريضي عجيب و ناگهاني – که انگار مسوميت بود - باعث شد به يه چيز ديگه هم جدي فکر کنم. سعي مي کنم تو روزهاي بعد فکرامو جمع و جور کنم و درباره‌ش بنويسم.







۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۴, چهارشنبه

- خوب، جوابش چيست؟ شايد بله، چه بگويم. خيلي بزرگ است که بگويم نگران آيندگان هستم. آنها راه خودشان را پيدا مي کنند. ولي راههايي که در زمان ما پيش پايشان گذاشته مي‌شود آنها را تا مدتها در خودش گم خواهد کرد. راههايي نکوبيده و سنگلاخ و در پايان بيشتر بيراهه. مشتي سوءتفاهم به جاي دانش، مشتي بايد و نبايد به جاي انديشه و بينش. و آنها اگر عين ما نشوند، بيمار تناقض گفتار و کردار ما، در پيچ و خمهاي من درآوردي ما گم مي شوند و تا راه را بيابند عمر را باخته‌اند. ما هم باخته‌ايم ... بله گذشتگان مسؤول درماندگي ما هستند و ما نیز اگر نتوانيم راه را باز کنيم و هوا را پاک، مسؤول درماندگي و خفقان آيندگانيم.


از کتاب «گفت و گو با بهرام بيضايي»

۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۳, سه‌شنبه

آنکه مي گويد دوستت مي دارم
خنياگر غمگيني ست
که آوازش را از دست داده است.
اي کاش عشق را
زبان سخن بود.
.
.
امشب حسابي احساس تمساح بودن کردم.
تمساحي با آرواره زشتي که زير آب پنهون نميشه. تمساحي با دستاي کوتاهي که نميتونه هيچ کس رو به آغوش خودش نزديک کنه. تمساحي که هيچ توان و امکاني براي بيرون ريختن اونچه که تو دلش هست نداره.
احساس تمساح بودن خيلي احساس تلخيه.
.
.
اما خوب آدم وقتي احساس تمساح بودن ميکنه چيزاي تلخي رو ميفهمه که خيلي کمکش ميکنن. ميفهمه که ديگران هيچ تقصيري ندارن که روش حسابي نکنن ... هيچ تقصيري ندارن که ازش نااميد بشن ... هيچ تقصيري ندارن که فراموشش کنن.
همه اين اتفاقات تو اين زندگي دور و دراز تقصير هيچ کي نبوده جز خود تمساح!
.
.
اما واقعا چرا آوازم رو از دست دادم؟
چرا حتي نااميدانه «دوستت ميدارمي» هم بر زبان نمي يارم؟ چرا دوست داشتن از هيچ حرکت و حرف و نگاهيم پيدا نيست؟
چرا توان نزديک شدن و زندگي کردن رو از دست دادم؟
يعني واقعا همه تقصيرا گردن منه؟
چقدر از اين بي آوازي به اتفاقايي برميگرده که ناسزاوارانه تو اين رابطه برام افتاد؟
چقدر به اتفاقاتي برميگرده که تو سالهاي گذشته زندگيم افتاده؟
چقدر به دور بودنمون از هم برميگرده؟ منظورم دور بودن ديگران از شخصيت عجيب و غريب و کج و معوج و تک افتاده و مهجور منه؟
اما مگه دوست داشتن نمي تونه همه اينها رو بشکنه؟
شايد در واقع نه دور بودنها و رنگ به رنگياي ظاهري خيلي مهمن نه اتفاقات دور ... که واقعه تلخ فقط اينجاست که تو ضعيف و رنجور اين دوستي رو شروع کردي و اتفاقات تلخ کوچيک زودي توان و نيروتو ازت گرفتن. اتفاقات تلخ کوچيکي که تجربه هاي تلخت ناخودآگاه تو قلب بيمارت بزرگش کردن و روحت رو ترسان و ضعيف، قلبت رو سرد و زبانت رو خاموش کردن. يا اينکه ديگه هيچ زميني در برابر خودت نمي بيني که روش راه بري ... اونم با اين وضع و حال بيمارگونه ... که فقط يه دره بزرگ در برابرته.
اما يه چيز ديگه‌م هست ...
اونم اينکه اونقدر که دنياهات خودساخته و شخصيه که خودت هم ميدوني که جاش نيست کسي رو به زور داخلش کني.
اونقدر عاشقانه هات خنده دار و مسخره و بي جذابيته که خودت هم ميفهمي که بهتره تو فضاي اطرافت آزادش نکني.
گرچه دوست داشتن و دوستي نابي ميتونست بر فراز همه اينها راه خودش رو بره اما ...
.
.
اين صغري کبري ها فقط براي يادآوري خودم بود.
تنها چيز مهم اين وسط اينه که خيلي خوب و منطقي فهميدم که با اين وضع و حال من ديگران هيچ تقصيري ندارن که خيلي ساده از کنار من بگذرن. تازه تا همين جاشم خيلي لطف کردن که منو ... گنده گوييهاي مکتوب و سردي و سکوتم رو تحمل کردن ...
منم يا بايد آروم آروم خودمو رنگ ديگه اي بزنم ... يا پر بکشم و برم يه جايي که دوستي يگانه‌اي بتونه همه اين بيگانگيها رو بخنده!
.
.
احساس تمساح بودن خيلي احساس تلخيه.
اما وقتي حس ميکني که خودت يه تمساحي مي فهمي که دوستت چقدر خوب بوده و هست.
من تمساحيم که مي دونم دستي براي دراز کردن ندارم.
مي دونم محبت يا در خاطرم نمونده يا ترس خورده کنار زده شده.
مي دونم که زبان دوستم رو نياموختم.
و به غير از اينها برخلاف تمساح بيچاره اون قصه مي دونم که هرگز نبايد کاري کنم که شب تا صبح به خاطرش گريه کنم. براي همينم فقط به آهوي نازنين و بينهايت زيبا نگاهي ميندازم و راهمو مي کشم و ميرم ...
راهمو مي کشم و ميرم و فقط خدا مي دونه که غمگينم يا نه ...


۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۲, دوشنبه

ديگه همه چيز آماده‌س.
بازيگرا آماده باشن.
سکانس آخر، برداشت آخر!
.
.
همه چيز آماده بود. همه چيز آماده اجراي سکانس آخر بود. همه چيز جز يه بازيگر.
بعد از اين همه بازي تو صحنه هاي مختلف، حالا تو اين صحنه آخر غم و دلشوره وجودشو گرفته بود.
.
.
تو آينه خودشو نگاه کرد و لباساشو مرتب کرد. بعد نگاهي به متن نمايش انداخت. همون متني که مو به مو اجرا ميشد. همون متني که مي بايست مو به مو اجراش کنه.
گرچه از سالها پيش مجبور شده بود نقشهايي رو که دوست نداره بازي کنه؛ اما اين دليل نميشد که امشبم باز غمگين نباشه.
.
.
سکانس آخر، برداشت آخر!
نور ... صدا ... دوربين ... حرکت!
اين صدا مدام تو ذهن بازيگر مي‌پيچيد. مدام تو ذهن خودش صحنه رو مجسم ميکرد. صحنه آخر رو، صحنه اي رو که براي آخرين بار فرشته رو مي‌ديد و بعد فرشته براي هميشه مي رفت.
.
.
تمام تخيلشو به کار مي گرفت تا بتونه نمايش رو جور ديگه‌اي بازي کنه. اما اون فقط يه بازيگر بود. صحنه نه در اختيار اون، نه حتي دراختيار فرشته، که فقط تو دست بازيگردان بود.
.
.
همه اينا رو مي دونست. اما يه چيزي مثل خوره ذهنشو مي‌خورد. مي خواست بدونه با اين همه آيا فرشته ته قلبش هنوزم اونو دوست داره؟ ...
با خودش ميگفت اگه ميفهميدم که هنوزم دوستم داره لحظه آخر يه دفعه بلندش ميکردم و خودم و اونو از پنجره پرت مي کردم پايين و همراه اون فرار ميکردم ... بذار هر اتفاقي مي خواد بيفته بيفته. بذار همه مسخره‌م کنن. بذار تا آخر عمر مجبور باشيم از دست همه فرار کنيم ... اما نه ... ميترسم وقتي مي پريم پايين فرشته نازنين چيزيش بشه ... يا نه بدتر از اون فرشته بهم بگه اين چه کاري بود کردي؟ اون وقت ديگه من تنهاي تنها مي مونم... اونقت ديگه من حتي يه نقش بي اختيار رو هم نمي تونم بازي کنم.
.
.
فکرش که به اينجاها رسيد از اون کار نااميد شد. باز رفت خودشو تو آينه نگاه کرد. سعي کرد غمش رو تو وجودش پنهان کنه. وقتي داشت از آينه جدا ميشد با خودش گفت : دست کم کاشکي امشبم فرشته مثل هميشه و حتي بيش از گذشته زيبا باشه. زيبا، شاد و مهربون. درسته که اينا فقط حسرت و پشيموني و دريغي ميشه که تا هميشه تو دلم مي مونه ... اما باز اين بهتره. باز اين بهتره از اينکه فرشته من، فرشته کوچولوي من ديگه زيباترين فرشته آسمونها نباشه.
نظر شما چيه؟ فکر مي کنين بازيگر درست فکر مي کرد؟
.
.
همه آماده باشن.
سکانس آخر، برداشت آخر!
نور ... صدا ... دوربين ... حرکت!
و بازيگر
با خنده‌اي روي لبش
وارد صحنه آخر شد!







۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۰, شنبه

يکي دو سال پيش دختري داستاني رو که تو سالهاي نوجوانيش نوشته بود بهم داد که بخونم. قرار بود کاغذ رو بهش برگردونم اما کاغذ پيش من موند! ديروز پريروز يه دفعه نگاهم به کيف قديميم تو کمد افتاد. ياد اون داستان افتادم که تو جيب اون کيف جا مونده بود.
وقتي اولين بار اين داستان رو خوندم خيلي جا خوردم. آخه اصلا انتظار نداشتم اون دختر تو اون سن چنين چيزي نوشته باشه. شايد اين داستان و اون آدم مقدمه اين شدن که من سعي کنم درمورد آدمها به خاطر ظاهرشون و کارهاي ظاهريشون قضاوت نکنم. يا شايد بهتر بگم با کسايي احساس نزديکي کنم که ممکنه هيچ شباهت ظاهري به من نداشته باشن. هنوزم که گاهي تو دانشگاه با اين آدم ميشينم بعضي از دوستام تعجب ميکنن که فرهنگ با اين جور آدماي جلف و عياشي (نقل به مضمون!) که هيچ شباهتي بهش ندارن واسه چي اينقدر همراهي ميکنه.
چي بگم؟
فقط همينو بگم که بيشتر از همه خود من دهنم باز موند وقتي فهميدم که پدر اين دختر يک اعدامي سياسي بوده!
و جالبتر اينکه دختر هيچ چيز در مورد گروه و جهت گيري پدرش نمي دونست. منم که فقط يه عکسشو ديدم چيزي دستگيرم نشد. آخه شايد امروز دختر راهي رو تو زندگيش انتخاب کرده که مي تونه اصلا به اين موضوع فکر نکنه که پدرش به خاطر چه کارا و چه انديشه‌اي اعدام شده. اون فقط ميخواد زندگي کنه ... زندگي‌اي که نهايت سعيشو ميکنه تا شاد و زيباش ميکنه.
زياد حرف زدم. داستان رو بخونيد. البته باز اينو بگم که من نمي‌تونم در برابر ميلم به تغيير دادن بعضي جمله‌ها و کلمات براي زيباتر شدن متن وايسم. با عذرخواهي از نويسنده عزيز اين داستان زيبا رو بهتون تقديم ميکنم :




اين مهم نيست که آدمها بودن يا نبودن يا تاريخ بود يا نبود و اين هم اصلا مهم نيست که مسيح بود يا نبود. پهناورترين علفزار زمين، طلايي طلايي تو يکي از تابستونها زير نور آفتاب برق ميزد و زندگي جريان داشت. وسط اين دشت رودي بود که مثل علفزارها، مثل خاک، مثل رنگ حيوونا و مثل آفريقا قهوه‌اي بود. تو اين رود يه عالمه تمساح زندگي مي‌کردند. تمساحها صاحب رود بودن و هميشه منتظر بودن تا گورخرها، گاوهاي وحشي، بوفالوها و غزالها براي خوردن آب بيان لب رودخونه و بي درنگ اونا رو شکار کنن و بخورن. اما ميون اين همه تمساح يکي از اونا بود که با بقيه فرق داشت.
يه روز يه عالمه غزال براي خوردن آب اومده بودن لب رودخونه. تمساحه فهميد. آروم آروم شنا کرد و از ميون ني هاي بلند تا نزديک يکي از غزال ها رفت. غزال سرش رو تو رود کرده بود و داشت آب مي خورد.
.
.
اون روز هم چند تا از غزالها طعمه تمساحها شدن و بقيه شون رفتن.
فردا دوباره سر و کله غزالها پيدا شد و تمساح اون غزال رو شناخت. هنوز پاهاي کشيده و زيباش از خاطر تمساح نرفته بود. تمساح به آرومي روي آب سر خورد و به غزال نزديک شد. چشمهاي سياه و درشت غزال با همه چشمهاي زندگي تمساح فرق مي کرد.
از روز بعد غزال فهميد که تمساحي هست که بهش نزديک ميشه و نگاهش ميکنه. از روز بعد تمساح فهميد که غزال ميدونه اون بهش نزديک ميشه و نگاهش ميکنه!
و از اون به بعد شب که ميشد تمساح نرم و بي صدا از بقيه تمساحها دور ميشد.
.
.
چند روز بعد غزال ديد که تمساح اشک ميريزه.
اون شب غزال به پهلوي پدرش تکيه داد و به ماه چشم دوخت. عکس ماه تو چشماي غزال افتاده بود.
روز بعد غزال آروم آروم تا لب رود رفت و منتظر موند. تمساح به نرمي روي آب سر خورد و جلو اومد. سعي کرد آرواره بزرگش رو زير آب پنهان کنه تا به نظر غزال ترسناک نياد. مي خواست دستش رو دراز کنه و دست غزال رو لمس کنه اما دستاش کوتاه بودن.
تمساح فقط مي تونست غزال رو نگاه کنه.
غزال آروم آروم قدم به درون رود گذاشت و به تمساح نزديک شد. قلب تمساح تند تند ميزد. غزال به تمساح نزديک و نزديکتر مي شد. تمساح عقب ميرفت چون محبت کردن به غزال رو بلد نبود.
اما غزال خودشو به تمساح نزديک کرد و ايستاد. خودش رو به تمساح سپرد.
تمساح به نرمي گلوي غزال رو ميون آرواره‌هاش گرفت اما غزال هيچ کاري نميکرد.
تمساح آرواره هاشو به آرومي فشرد و چشمان غزال بسته شد.
اون شب تمساخ تا صبح گريه کرد.

۱۳۸۲ اردیبهشت ۱۸, پنجشنبه

ديشب که يه دفعه يادداشت سايه روشن رو زير نوشته‌م ديدم خيلي احساس خوبي بهم دست داد. چون خودم متوجه بودم که به هر حال نوشته کمي جانب دارانه نوشته شده و کمتر از اون چيزي که شايسته س به دنياي دخترها راه برده.
اما وقتي ديدم يه دختر هم اينطور باهاش رابطه برقرار کرده خوشحال شدم. انگار که کورسويي بود که در آخرين دقايق شب برم تابيده بود؛ کورسويي مثل همون چند قطره باروني که اومد و زود هم رفت.
با الهام از نوشته من تو وبلاگش مطلب خوبي نوشته ...
دوست داشتين برين بخونينش : (سايه روشن – ٧ مي)
البته شايد يادداشتش رو با خشم و دردي بيشتر از من يا با فراموش کردن بيشتر نسبيت و شکسته بودن حقيقت نوشته. اما خوب هممون تو لحظاتي اونقدر تنها ميشيم که ...
منم يه تيکه از نوشته ش رو که خيلي خوب بود با زبان خودم (با کمي تغيير) نقل مي کنم :


... وقتي حتي اون يکي دو نفري هم که بهشون اميد بسته بودي، همونهايي که خوبن و بعضي وقتها فکر مي کني اگه نبودن دنيا فرو مي ريخت، وقتي اونها هم ازت دور ميشن، وقتي اونها هم نمي‌بيننت و ميخوان تظاهر کنن که ديگه نيستي، وقتي اونها هم بي رحم و فراموشکار ميشن ... اونوقت ديگه کجا بايد بری؟؟ ... اونوقت ديگه کجا بايد بری؟؟

۱۳۸۲ اردیبهشت ۱۷, چهارشنبه

باري که حملش نايد ز گردون
جز ما ضعيفان حامل ندارد
.
.
دختري که با هم کمابيش دوستيم روبروم نشسته بود و تند تند حرف ميزد. من با اين آدم هيچ مشکلي ندارم و گاهيم خيلي دوسش دارم. اما خوب دوست دارم حرفهاشو سرآغاز نوشته‌م بکنم. اگرم نوشته‌م خشم‌آلود شد هيچ ربطي به اين آدم و حتي آدمهاي ديگه نداره. طرف صحبت من بيشتر فضاي غم انگيز و تنگ زندگيمه.
و گرنه در پس همه اين نوشته ها يه احساس دوست داشتن و دلسوزي و حق دادن و درک کردن وجود داره.
اما الان دوست دارم يه کم فضاي تنفس خودمو که اينقدر بيرحمانه تنگ ميشه باز کنم ... آخه دارم خفه ميشم ...
.
.
تند تند ميگفت و ميخواست با اين حرفها توجه و خنده شنونده‌ها رو جلب کنه ...
يه پسر خيلي طفلي و متيني بود که ميشناختم. يه هو يه روز يه دفعه بهم زنگ زد و گفت بيا بريم سينما!!! ... اوه ... منو ميگي جا خوردم (اينجاهاش از بخشاي خنده دارشه که حاضرين رو يه کم مي‌خندونه) ... به هر ضرب و زوري بود گفتم ميدوني درسا اين مدت خيلي سنگينه ... ببين کي اين حرفو زد؟ من ... مني که يه دقيقه م درس نميخونم (خنده حاضرين!!!) ... هيچي خلاصه طفلي سه بار زنگ زد دعوت کرد و موفق نشد ... سه بار بعدشم زنگ زد معذرت خواهي کرد ... سه بار بعدشم زنگ زد گفت ببينم تو چته اين مدت!!! (خنده حاضرين) ...
قسمت باحال!! ماجرا رو هم تو ادامه گفت که موجب خنده همه حضار و بيان کلمات «آخي طفلي» و اينا از طرف بعضي شد!
.
.
هر آدمي قبول داره که خنديدن و خوش بودن گاهي به هر شکلش خوبه. من با اين بخش قضيه که طبيعي ترين و عادي ترين دليل هم هست کاري ندارم ...
به نظر شما توصيف بالا توصيف درستي از يه اتفاقه؟ توصيف درستيه از اين اتفاق بيش از حد رايج؟
بله! قطعا توصيف درست و دقيقيه. توصيف درست و دقيقي با يه ديد پر تجريه و از بالا.
ولي خوب اصلا درست بودن يعني چي؟
.
.
بعضي حرفها و اتفاقات باعث ميشه حس کنم واژه‌ها گاهي چقدر بي معني ميشن ...
تو جملات بالا ديگه اصلا «سينما» چه معني داره؟ پسر ديگه معني براش باقي نگذاشته ...
واژه هايي مثل «طفلي» و «متين» و اينا چي؟ اينا اصلا معني دارن؟ ... دختر ديگه معني براي اينها باقي نگذاشته ...
و همينطور حرفهاي گفته نشده ... شايد اگه اين آدم تا ساعتها بعد براي من از دردها و رنجهاي عاشقانه و احساسيش حرف بزنه ديگه اصلا واژه‌ها‌ش براي من معني‌اي نداشته باشن ... نه اينکه حرفهاشو نشنوم و درک نکنم ... نه اينکه باهاش همدردي نکنم ... اما ديگه تو اون لحظات واژه‌ها برام مسخره و بي معني شدن ... عشق و خوبي و وفاداري و معرفت و امثال اين واژه‌ها که هممون (از جمله خود احمقم) تا دهن باز مي‌کنيم يه مشت از اينا رو مي‌ريزيم بيرون و از فقدانشون فرياد به آسمون مي‌بريم ...
.
.
- طفره نرو!
وقتي گفتي توصيف بالا توصيف کاملا درست و دقيقيه، پس ديگه مشکل چيه؟
مي خوام صد سال سياه چيزي معني نداشته باشه. اصلا خود معني داشتن يعني چي؟ چقدر مي خواي با اين واژه بازي کني ... زندگي کن ... حال کن ... بخند ... اينقدر اين حرفها و فکرها رو نوشخوار نکن ...
آره راست ميگي.
اما بذار حرفمو تموم کنم ...
خيلي حرفها خيلي نگاهها و خيلي درک ها درستن ... اما شايد نمي‌بايست درست مي‌بودن ... شايد بهتره اينها رو نديده بگيريم ... شايد با نديدن و نگفتن و نقل مجلس نکردنشون کمي نيست و فراموش بشن ... يا بهتر بگم ... تو دنيايي که ما مي‌سازيم و براي خودمون به رسميت مي‌شناسيم نيست و نابودشون کنيم ... (اين کاري بود که يه زماني خوشحال بودم که دوستم توانش رو داره)
از همه اينا گذشته ... وقتي پسري اين حرفها رو مي‌شنوه، پسري که براي خودش دنيايي تو دلش داره ... حالش از هر چي عشق و دوست داشتن و محبت کردن و يگانگي و اينا با چنين موجوداتي بهم مي‌خوره ...
خوب خود شما هم که بالاخره منتظر يه اتفاق مشابهي هستين که همه زندگيتونو تحت شعاعش قرار بدين ... پس بيخودي اين ميون کل زيباييها و اشتياقها رو در حد يه معامله و يه و قرارداد و سود حاصل از اون پايين نياريد ...
انگار فقط معامله اي در ميانه و خريداري و فروشنده اي ... و پذيرش يا عدم پذيرش اون!
تازه اصلا مگه چنين نگاه تمسخرآميزي فقط به شکل دخترانه و از نگاه کسي که مشکل پاسخ دادن به درخواستاي اين و اونو داره ممکنه ...
نه از اين ورش هم مي شه همه چي رو حسابي به گند کشيد ...
از اين سمتش هم ميشه وقايع رو از ديدي بازگو کرد که جنبه هايي از واقعيت هم داره ... اما حال آدم رو از هر چي رابطه و جنسيت و وصال و محبت (در اين شکل از نوع دخترانه‌ش) به هم ميزنه ...
اما مگه آدم بايد بذاره اين نگاهها توش اينقدر جون بگيره؟ ... يعني آدم توان ساختن هيچ دنياي زيبايي - حتي نه براي خودش و يه نفر ديگه – که فقط تو دل خودش رو نداره؟
.
.
.
.
وقتي اخلاق ما هوز تو مرحله خوب هميشه خوب و بد هميشه بد قرار داره، طبيعيه که ما تو اين دنياي پيچيده سرگردان و وامونده بمونيم ...
وقتي که تمام فضاي اطراف يه ديد قراردادي و مسخره رو نسبت به با هم بودن انسانها تو ما تزريق ميکنن و ما ضعيفان هم هيچ توان و مجال و همتي براي فکر کردن و زيبا گفتن، شکستن و دوباره ساختن نداريم؛ معلومه که زيباترين حرفهاي دوست من تنها پاسخ «نه»‌اي ميشه که به خاطر رعايت من پيچيده شده و اشتياق من فقط ميل تصاحب و لذت بردني ميشه که در و ديوار بهش ميگن که بايد بره سراغ خريدن يه کالاي ديگه!!!
.
.
ببين چه جوري توده عظيم آدمهاي شبيه به هم و اين فرهنگ جمعي پادرهوا و لنگانمون داره تو اين دنياي کثيف پرتابم ميکنه.
اه!!!!!
همش از اون آدم ... شروع شد. انگار اون بود که اولين بار اين الگوي زندگي احمقانه رو حسابي بهم فهموند.
اينو روزاي اول راه انداختن اينجا نوشتم ... نوشتم که چقدر برام دردناک بود و چقدر مسير زندگيم گنگ و نامعلوم شد وقتي خيلي ساده فهميدم که اصلا رابطه دوستانه کوچيک و طولاني ما هيچ ارزش و اهميتي نداشته ... وقتي که فهميدم که خيل عظيمي از آدمها رو فقط بايد با فريبندگي عاشقانه مردانه در يک آن تصاحب کرد ...
آره اين واقعيات غم انگيز رو اون بهم فهموند ...
.
.
چند روز پيش، بعد از گذشت مدتها از چالشهاي رابطه‌مون و تو روزهايي که ديگه به طور طبيعي اصلا بهش فکر نمي‌کردم خودمو راضي کردم که بهش زنگ بزنم و تولدشو بهش تبريک بگم.
اون نبود و بعدش هم نه زنگي بهم زد و نه به روي خودش آورد ...
واقعا مسخره‌س! آدمهاي اطرافم گاهي ساده‌ترين انسانيت ها و دوستي ها رو فراموش ميکنن و اونوقت من مدام دارم به خاطر اينها با رنج و سختي وجدان و انسانيت رو تو روحم گسترش ميدم ...
اه!
ولش کن بابا اصلا!!!
اصلا هر کي هر کاري حال ميکنه بکنه!! ...
خوشتراشترين تن‌ها رو هم که به سکه سيمي ميشه خريد ...
ديگه مشکلي نيست ...
همگي خوش باشيم! اصلا از کجا معملوم چيزي بالاتر از خوش بودن وجود داره؟!!
.
.
گاهي حس ميکنم به شکل وحشتناکي ميون ديگران و دنياهاشون تک افتاده و تنهام ...
گاهي حس ميکنم ديگه هيچ فضاي نفس کشيدني برام باقي نمونده ...
آرزو ميکنم يه روزي در همون حال که دنيا رو تلخ نمي‌بينم و با مسخره‌گيش کنار اومدم؛ به باوري برسم که قدرتها و ظرفيتها و انسانيتهايي رو که گاه و بيگاه تو وجودم شکل ميدم فارغ از تمامي ديگران با ارزش بدونم ...
روزي که تو آغوشي بيفتم که تو سکوت و لبخندش تمامي اين حرفها، تلخيها و زشتيها رو فراموش و نيست کنيم.
تو همون «اندک جاي زيستن» ... «اندک جاي مردن»!
آخ! بازم نوشته‌مو که تموم کردم بارون گرفت!
قربونت برم که اينقدر منو دوست داري!


آنگاه که خوشتراش ترين تن ها را به سکه سيمي
توان خريد،
مرا
- دريغا دريغ –
هنگامي که به کيمياي عشق
احساس نياز
مي افتد
همه آن دم است
همه آن دم است.


قلبم را در مجري کهنه‌يي
پنهان مي‌کنم
در اتاقي که دريچه‌ايش
نيست.
از مهتابي
به کوچه تاريک
خم مي شوم
و به جاي همه نوميدان
مي گريم.
آه
من
حرام شده‌ام!


با اين همه – اي قلب در به در! –
از ياد مبر
که ما
- من و تو –
عشق را رعايت کرده‌ايم،
از ياد مبر
که ما
- من و تو –
انسان را
رعايت کرده‌ايم،
خود اگر شاهکار خدا بود
يا نبود.




۱۳۸۲ اردیبهشت ۱۳, شنبه

ميخواستم ذهنمو جمع و جور کنم که چيزي براش بنويسم ... مي ترسدم باهاش تماس بگيرم ... آخه ميترسيدم باز حس کنه که من به فکر خودم و حق و حساب کشيدن از اونم و فقط اينطوري حالشو بدتر کنم ... ميترسيدم نتونم بهش بباورونم که من فقط دلواپس و نگران آدميم که دوسش دارم ... که فقط ميخواستم حالشو بپرسم و مطمئن شم که اگه اين وسط کمکي از من هم ممکنه دريغ نکردم ...
واي ...
چقدر سخته!
.
.
خيلي خسته بودم ...
گفتم بشينم و يه کم استراحت کنم شايد بتونم چيزي بنويسم که بيانگر اين احساسي باشه که شايد اصلا به من ربطي نداره ...
خوابم برد ... اما چه خواب وحشتناکي.
وقتي بيدار شدم تمام وجودمو اضطراب و درد گرفته بود ... سرم درد مي کرد ... معده‌م مي‌پيچيد و ميخواستم بزنم زير گريه ...
نميدونم شايد تمام مدت خوابشو ديده بودم ...
از ضرب سردرد حوصله هيچ چيز و هيچ کس رو نداشتم ...
خدايا! يعني من براي کسي که دوسش دارم هيچ کاري نمي تونم بکنم؟ ...
يعني هر کار من فقط نشان دهنده علاقه و تلاش من براي نزديک کردن خودم به اون و بدست آوردن اونه؟
واي خدا اين خيلي نامرديه ...
هيچ حرفي به ذهنم نمي رسيد که بتونه بيانگر اين احساسم نسبت به اون باشه ... اصلا فکرم کار نمي کرد ...
اما با اين وجود گفتم نميشه ... من بهش زنگ مي زنم ... بالاخره احتمالا اين احساس و اين رنج يه چيزي تو لحن و حرفهاي من جا ميذاره که بفهمتم و براش شادي بخش باشه ...
اين شد که يه دل شدم که بهش زنگ بزنم
اما ...
چند بار شماره‌شو گرفتم ... اما فقط صداي بوقهاي لعنتي اومد و هرگز صداي تسلي بخشش رو نشنيدم ...
.
.
واي خدا ...
چقدر که من ناتوانم!
چقدر که دست و پاي من بسته س!
چقدر که من دورم! ...
حالا که اينطوره تو کمکش کن ... تو کمکش کن ... تو دوباره شادش کن ... تو دوباره زنده‌ش کن ...
من اين وسط هيچ چي نمي خوام. قول مي‌دم ... هر چقدرم که سخت باشه.

حال و روز دوستم خوب نيست.
خدايا!
کاشکي مي دونستم چه کاري بهتره ...
کاشکي مي تونستم کاري بکنم ...
.
.
«گاه آرزو مي کنم زورقي باشم براي تو
تا بدان جا برمت که ميخواهي.
زورقي توانا
به تحمل باري که بر دوش داري،
زورقي که هيچ گاه واژگون نشود
به هر اندازه که ناآرام باشي
يا درياي زندگيت متلاطم باشد،
دريايي که در آن مي راني.»
.
.
«گاه آرزو مي کنم
اي کاش براي تو پرتو آفتاب باشم
تا دستهايت را گرم کند
اشکهايت را بخشکاند
و خنده را به لبانت باز آرد،
پرتو خورشيدي که اعماق وجودت را روشن کند
روزت را غرقه نور کند
يخ پيرامونت را آب کند.»
.
.
اما نه ... نميشه همينجور ناتوان و ترسان و سرد بمونم ...
بايد يه کاري بکنم ... يه کاري که مطمئن باشم حال و روزشو بدتر نميکنه ...
بايد اين کار رو بکنم!

۱۳۸۲ اردیبهشت ۱۱, پنجشنبه

امروز روز تولد دوست فراموش شده‌م بود.
ديشب شب خوندن يادداشتهاي دور.
.
.
واي!
چه اتفاقاتي که فراموششون کرده بودم.
چه دوست داشتني که ديگه قلبم به يادش نمي‌ياره.
چه چيزاي خوب و بدي که تو من کمرنگ شده.
.
.
گرچه عکس العملاش خيلي وقتا باعث ميشه يخ کنم،
اما فکر مي‌کنم امشب بهش زنگ بزنم.
حتي شايد اگه مي‌ديدمش براي سومين بار هم هديه‌ي کوچيکي بهش مي‌دادم.
آخه هنوزم اون دوست داشتن رو زيبا مي‌بينم ...
هر چند که قلبم ديگه فراموشش کرده.
آخه هنوزم دوست دارم زندگيم گسسته نشه و با او روزها پيوند بخوره ...
.
.
تولدت مبارک!