۱۳۸۲ اردیبهشت ۱۷, چهارشنبه

باري که حملش نايد ز گردون
جز ما ضعيفان حامل ندارد
.
.
دختري که با هم کمابيش دوستيم روبروم نشسته بود و تند تند حرف ميزد. من با اين آدم هيچ مشکلي ندارم و گاهيم خيلي دوسش دارم. اما خوب دوست دارم حرفهاشو سرآغاز نوشته‌م بکنم. اگرم نوشته‌م خشم‌آلود شد هيچ ربطي به اين آدم و حتي آدمهاي ديگه نداره. طرف صحبت من بيشتر فضاي غم انگيز و تنگ زندگيمه.
و گرنه در پس همه اين نوشته ها يه احساس دوست داشتن و دلسوزي و حق دادن و درک کردن وجود داره.
اما الان دوست دارم يه کم فضاي تنفس خودمو که اينقدر بيرحمانه تنگ ميشه باز کنم ... آخه دارم خفه ميشم ...
.
.
تند تند ميگفت و ميخواست با اين حرفها توجه و خنده شنونده‌ها رو جلب کنه ...
يه پسر خيلي طفلي و متيني بود که ميشناختم. يه هو يه روز يه دفعه بهم زنگ زد و گفت بيا بريم سينما!!! ... اوه ... منو ميگي جا خوردم (اينجاهاش از بخشاي خنده دارشه که حاضرين رو يه کم مي‌خندونه) ... به هر ضرب و زوري بود گفتم ميدوني درسا اين مدت خيلي سنگينه ... ببين کي اين حرفو زد؟ من ... مني که يه دقيقه م درس نميخونم (خنده حاضرين!!!) ... هيچي خلاصه طفلي سه بار زنگ زد دعوت کرد و موفق نشد ... سه بار بعدشم زنگ زد معذرت خواهي کرد ... سه بار بعدشم زنگ زد گفت ببينم تو چته اين مدت!!! (خنده حاضرين) ...
قسمت باحال!! ماجرا رو هم تو ادامه گفت که موجب خنده همه حضار و بيان کلمات «آخي طفلي» و اينا از طرف بعضي شد!
.
.
هر آدمي قبول داره که خنديدن و خوش بودن گاهي به هر شکلش خوبه. من با اين بخش قضيه که طبيعي ترين و عادي ترين دليل هم هست کاري ندارم ...
به نظر شما توصيف بالا توصيف درستي از يه اتفاقه؟ توصيف درستيه از اين اتفاق بيش از حد رايج؟
بله! قطعا توصيف درست و دقيقيه. توصيف درست و دقيقي با يه ديد پر تجريه و از بالا.
ولي خوب اصلا درست بودن يعني چي؟
.
.
بعضي حرفها و اتفاقات باعث ميشه حس کنم واژه‌ها گاهي چقدر بي معني ميشن ...
تو جملات بالا ديگه اصلا «سينما» چه معني داره؟ پسر ديگه معني براش باقي نگذاشته ...
واژه هايي مثل «طفلي» و «متين» و اينا چي؟ اينا اصلا معني دارن؟ ... دختر ديگه معني براي اينها باقي نگذاشته ...
و همينطور حرفهاي گفته نشده ... شايد اگه اين آدم تا ساعتها بعد براي من از دردها و رنجهاي عاشقانه و احساسيش حرف بزنه ديگه اصلا واژه‌ها‌ش براي من معني‌اي نداشته باشن ... نه اينکه حرفهاشو نشنوم و درک نکنم ... نه اينکه باهاش همدردي نکنم ... اما ديگه تو اون لحظات واژه‌ها برام مسخره و بي معني شدن ... عشق و خوبي و وفاداري و معرفت و امثال اين واژه‌ها که هممون (از جمله خود احمقم) تا دهن باز مي‌کنيم يه مشت از اينا رو مي‌ريزيم بيرون و از فقدانشون فرياد به آسمون مي‌بريم ...
.
.
- طفره نرو!
وقتي گفتي توصيف بالا توصيف کاملا درست و دقيقيه، پس ديگه مشکل چيه؟
مي خوام صد سال سياه چيزي معني نداشته باشه. اصلا خود معني داشتن يعني چي؟ چقدر مي خواي با اين واژه بازي کني ... زندگي کن ... حال کن ... بخند ... اينقدر اين حرفها و فکرها رو نوشخوار نکن ...
آره راست ميگي.
اما بذار حرفمو تموم کنم ...
خيلي حرفها خيلي نگاهها و خيلي درک ها درستن ... اما شايد نمي‌بايست درست مي‌بودن ... شايد بهتره اينها رو نديده بگيريم ... شايد با نديدن و نگفتن و نقل مجلس نکردنشون کمي نيست و فراموش بشن ... يا بهتر بگم ... تو دنيايي که ما مي‌سازيم و براي خودمون به رسميت مي‌شناسيم نيست و نابودشون کنيم ... (اين کاري بود که يه زماني خوشحال بودم که دوستم توانش رو داره)
از همه اينا گذشته ... وقتي پسري اين حرفها رو مي‌شنوه، پسري که براي خودش دنيايي تو دلش داره ... حالش از هر چي عشق و دوست داشتن و محبت کردن و يگانگي و اينا با چنين موجوداتي بهم مي‌خوره ...
خوب خود شما هم که بالاخره منتظر يه اتفاق مشابهي هستين که همه زندگيتونو تحت شعاعش قرار بدين ... پس بيخودي اين ميون کل زيباييها و اشتياقها رو در حد يه معامله و يه و قرارداد و سود حاصل از اون پايين نياريد ...
انگار فقط معامله اي در ميانه و خريداري و فروشنده اي ... و پذيرش يا عدم پذيرش اون!
تازه اصلا مگه چنين نگاه تمسخرآميزي فقط به شکل دخترانه و از نگاه کسي که مشکل پاسخ دادن به درخواستاي اين و اونو داره ممکنه ...
نه از اين ورش هم مي شه همه چي رو حسابي به گند کشيد ...
از اين سمتش هم ميشه وقايع رو از ديدي بازگو کرد که جنبه هايي از واقعيت هم داره ... اما حال آدم رو از هر چي رابطه و جنسيت و وصال و محبت (در اين شکل از نوع دخترانه‌ش) به هم ميزنه ...
اما مگه آدم بايد بذاره اين نگاهها توش اينقدر جون بگيره؟ ... يعني آدم توان ساختن هيچ دنياي زيبايي - حتي نه براي خودش و يه نفر ديگه – که فقط تو دل خودش رو نداره؟
.
.
.
.
وقتي اخلاق ما هوز تو مرحله خوب هميشه خوب و بد هميشه بد قرار داره، طبيعيه که ما تو اين دنياي پيچيده سرگردان و وامونده بمونيم ...
وقتي که تمام فضاي اطراف يه ديد قراردادي و مسخره رو نسبت به با هم بودن انسانها تو ما تزريق ميکنن و ما ضعيفان هم هيچ توان و مجال و همتي براي فکر کردن و زيبا گفتن، شکستن و دوباره ساختن نداريم؛ معلومه که زيباترين حرفهاي دوست من تنها پاسخ «نه»‌اي ميشه که به خاطر رعايت من پيچيده شده و اشتياق من فقط ميل تصاحب و لذت بردني ميشه که در و ديوار بهش ميگن که بايد بره سراغ خريدن يه کالاي ديگه!!!
.
.
ببين چه جوري توده عظيم آدمهاي شبيه به هم و اين فرهنگ جمعي پادرهوا و لنگانمون داره تو اين دنياي کثيف پرتابم ميکنه.
اه!!!!!
همش از اون آدم ... شروع شد. انگار اون بود که اولين بار اين الگوي زندگي احمقانه رو حسابي بهم فهموند.
اينو روزاي اول راه انداختن اينجا نوشتم ... نوشتم که چقدر برام دردناک بود و چقدر مسير زندگيم گنگ و نامعلوم شد وقتي خيلي ساده فهميدم که اصلا رابطه دوستانه کوچيک و طولاني ما هيچ ارزش و اهميتي نداشته ... وقتي که فهميدم که خيل عظيمي از آدمها رو فقط بايد با فريبندگي عاشقانه مردانه در يک آن تصاحب کرد ...
آره اين واقعيات غم انگيز رو اون بهم فهموند ...
.
.
چند روز پيش، بعد از گذشت مدتها از چالشهاي رابطه‌مون و تو روزهايي که ديگه به طور طبيعي اصلا بهش فکر نمي‌کردم خودمو راضي کردم که بهش زنگ بزنم و تولدشو بهش تبريک بگم.
اون نبود و بعدش هم نه زنگي بهم زد و نه به روي خودش آورد ...
واقعا مسخره‌س! آدمهاي اطرافم گاهي ساده‌ترين انسانيت ها و دوستي ها رو فراموش ميکنن و اونوقت من مدام دارم به خاطر اينها با رنج و سختي وجدان و انسانيت رو تو روحم گسترش ميدم ...
اه!
ولش کن بابا اصلا!!!
اصلا هر کي هر کاري حال ميکنه بکنه!! ...
خوشتراشترين تن‌ها رو هم که به سکه سيمي ميشه خريد ...
ديگه مشکلي نيست ...
همگي خوش باشيم! اصلا از کجا معملوم چيزي بالاتر از خوش بودن وجود داره؟!!
.
.
گاهي حس ميکنم به شکل وحشتناکي ميون ديگران و دنياهاشون تک افتاده و تنهام ...
گاهي حس ميکنم ديگه هيچ فضاي نفس کشيدني برام باقي نمونده ...
آرزو ميکنم يه روزي در همون حال که دنيا رو تلخ نمي‌بينم و با مسخره‌گيش کنار اومدم؛ به باوري برسم که قدرتها و ظرفيتها و انسانيتهايي رو که گاه و بيگاه تو وجودم شکل ميدم فارغ از تمامي ديگران با ارزش بدونم ...
روزي که تو آغوشي بيفتم که تو سکوت و لبخندش تمامي اين حرفها، تلخيها و زشتيها رو فراموش و نيست کنيم.
تو همون «اندک جاي زيستن» ... «اندک جاي مردن»!
آخ! بازم نوشته‌مو که تموم کردم بارون گرفت!
قربونت برم که اينقدر منو دوست داري!


آنگاه که خوشتراش ترين تن ها را به سکه سيمي
توان خريد،
مرا
- دريغا دريغ –
هنگامي که به کيمياي عشق
احساس نياز
مي افتد
همه آن دم است
همه آن دم است.


قلبم را در مجري کهنه‌يي
پنهان مي‌کنم
در اتاقي که دريچه‌ايش
نيست.
از مهتابي
به کوچه تاريک
خم مي شوم
و به جاي همه نوميدان
مي گريم.
آه
من
حرام شده‌ام!


با اين همه – اي قلب در به در! –
از ياد مبر
که ما
- من و تو –
عشق را رعايت کرده‌ايم،
از ياد مبر
که ما
- من و تو –
انسان را
رعايت کرده‌ايم،
خود اگر شاهکار خدا بود
يا نبود.




هیچ نظری موجود نیست: