۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۶, جمعه

تو تخت بيمارستان که دراز کشيده بودم و درد ميکشيدم يه دفعه صداي دختري اومد که زار زار گريه ميکرد. صداي فريادها و ناله‌هاش تمام بيمارستانو گرفته بود. من فقط چهره دوست داشتني دکتر رو مي‌ديدم که با ناراحتي مي‌گفت : ما نميتونيم براش کاري کنيم، بايد ببرينش بيمارستان اعصاب و روان.
روز بعد دوستم بهم گفت که پيرمردي اون دختر شونزده هفده ساله رو تو آغوشش گرفته بوده و آورده اونجا. اون دختر حتي نمي‌تونسته راه بره.
.
.
وقتي قرار شد از اولين بيمارستان بريم يه بيمارستان ديگه که جراح کشيک داشته باشن، دوستمون رفت سريع ماشينو بياره دم در اورژانس. بابامم رفت با بيمارستان تصفيه حساب کنه. من آروم آروم از بيمارستان اومدم بيرون که سوار ماشين بشم. اما همون چند لحظه‌م نتونستم دوام بيارم! ديگه نه کاسه‌هاي بيمارستان دم دستم بود نه ظرفي که تو ماشين گذاشته بوديم. سرفه‌هام شروع شد و مجبور شدم همونجا جلو در بيمارستان کنار يه جوي کوچيک بشينم و سرمو خم کنم و بالا بيارم. بابام که از بيمارستان اومد بيرون و ديدم انگار دلش به حالم سوخت. دستشو رو سرم کشيد و گفت بيا سوار شو ... ماشين همينجاس.
.
.
ديروز ديگه حالم تقريبا خوب شده بود. فقط وقتي چيزي ميخوردم دلم باز يه کم درد ميگرفت. اما با اين وجود احساس خوبي داشتم. آخه دردهاي سخت تموم شده بودن و در عوض من آزاد بودم. ديگه نه سر کار ميرفتم و نه خودمو مجبور مي کردم که براي دانشگاه کاري کنم. اين جوري شد که عصر با همون ضعف و بي حس و حالي و درد خفيف رفتم فيلم «از کنار هم مي گذريم» رو تو سينما سپيده ديدم.
شايد از فيلم انتظار خيلي بيشتري داشتم. اما به هر حال فيلم خوبي بود و ايده‌ها و لحظات جداگانه(!) خوبي داشت. شايد به خاطر ديدن همين فيلم بود که وقتي اومدم بيرون يه دفعه تصوير دوستي غم انگيز خودم تو ذهنم اومد و وسط چهارراه وليعصر وايسادم و نوشته قبلي رو رو کاغذ آوردم. وقتي هم رسيدم خونه چند تا صحنه فيلم گاه و بيگاه تو ذهنم مي‌يومد ...
مثل صحنه‌اي که پسري رفته بود روي يه دره سراپا سبز و خيس و مه گرفته وايساده بود و گريه مي کرد. وقتي پدرش اومد سراغش ببينه چشه همونطور گريه کنان گفت : چند روز پيش رفتم خونه مامان و عکساي جوونياشو ديدم. عکساي همون زمانايي که تو عاشقش بودي. بعد يه دفعه خودشو نگاه کردم و بدون اينکه متوجه بشه تو صورتش خيره شدم ...

هیچ نظری موجود نیست: