۱۳۸۲ آذر ۶, پنجشنبه

هوا داشت تاريک ميشد که رسيدم.
در باز بود. اما نذاشتن برم سر قبرش.
ميگفتن دير شده. ميگفتن فردا صبح ساعت ده بيا.
يعني واقعا متوجه نيستن چقدر فرق ميکنه آدم کسي رو که دوسش داره تو تاريکي شب ببينه.

Ɛ

از اونجا که اومديم اول رفتيم انقلاب يه کتاب خريديم و بعد اتفاقي از جلو «عصرجديد» گذشتيم. من خيلي کار داشتم و مي بايست برگردم خونه. اما «شبهاي روشن» اومده بود. پريدم پايين و گفتم اگه سانسش ميخورد و معطلي نداشت ميريم و خوب سانس نمايش يه دقيقه هم با اون لحظه مو نمي زد! مثل برق بليط خريديم و پريديم تو. البته من خيلي بدم مي ياد که حتي يه ثانيه اول فيلمي رو که دوست دارم از دست بدم. اما به هر حال رفتيم تو.
خيلي چسپيد اين شبهاي روشن. خيلي ...
وقتي ديدينش بهم بگين دوست داشتين فيلم تو چه صحنه‌اي (که تو خود فيلم هست) يا اصلا با چه صحنه ديگه‌اي (که تو فيلم نيست و شما ميسازينش) تموم ميشد؟

۱۳۸۲ آذر ۵, چهارشنبه

اون شب هرگز بارون نيومد.
اون شب دعاي خاموش من شنيده نشد.
اون شب کسي دستمو نگرفت.

شايدم شنيد دعاي خاموشمو.
شايدم دوست داشت دستمو بگيره و بيرونم بکشه.
اما باز رهام کرد.
باز من و با خودم واگذاشت.

اما من شادم.
زنده، پرتوان و اميدوار، روي پاي خودم، روي اين زمين استوار.
در ابتداي راه بي‌پاياني که در برابرمه ...

Ɛ

يکي دو شب پيش بعد از روزها، بعد از ماهها، بعد از سالهاي سال، عاشق شدم.
يکي دو شب پيش بعد از سالها گريه کردم.

به خاطر خودم. به خاطر معصوميت از دست رفته‌م.
به خاطر زيبايي که از يادم رفته بود.
به خاطر زيباترين لبخند زيباترين انسان تو نامتناهي کهکشانهاي تاريک.

يکي دو شب پيش بعد از روزها و ماهها احساس زندگي کردم.
آخه عاشق شده بودم. عاشق يه مرده!
عشقي که از عشق به همه اين زنده‌ها موجه‌تر بود.

عشقي که دردش تمام وجودمو در خود مي‌پيچه.
عشقي که تمام قلبم رو زخم ميزنه.

من با اين عشق زيبايي رو به ياد مي‌يارم.
من با اين عشق کار ميکنم.
من با اين عشق زندگي ميکنم.
با عشق اين مرده. با عشق اين جاودانه.

۱۳۸۲ آبان ۲۹, پنجشنبه

«اون روز يه روز آفتابيه آفتابي بود و هيچ کسي هم بارون رو انتظار نميکشيد!»



نازنين جان!
دوست عزيزم، فاصله ميون يه روز آفتابي و روزمره با يه روز باروني و ناب خيلي کوتاهه. به اندازه وزش يه باد و پيدا شدن ابراي آبي و کبود!
فاصله بين اميد و باور و شک و بي‌اعتقادي هم گاهي خيلي کوتاه ميشه.

من زشتيها رو بي رحمانه مي‌بينم، تا جايي که تو همچين جايي ميشه خودمو بي رحمانه ميبينم. نه با شادي و افتخار، نه با درد و رنج، با اميد و تمناي وزش باد، با اميد و تمناي بوي بارون و پنجره‌اي که به کوچه خيس عصر پاييز باز ميشه.
بارون رو تمنا ميکنيم و آخرش وقتي که هيچ کس نميدونه به کرشمه بر بام خونه‌مون ميباره ...

ديشب آرزو و تمناي باروني تو دلم بود که ميتونست تمام وجودمو آشوب بزنه. اما ديگه جرأت نداشت خودشو عيان کنه. يه جاي وجودم خوشو پنهان کرده بود. دلم پر از ناباوري و آرزو بود. پر از اميد و نااميدي. خودمو مجبور کردم که با اين همه يک ساعت پاي کارم بشينم. کار کردم ... کار ... کار ... کار ... انگار که ساکت و خاموش دعا ميکردم که شب هنگام بوي بارون به مشامم بياد ... پنجره ها رو باز کنم و بارون رو با تمام وجود در بر بکشم.

۱۳۸۲ آبان ۲۷, سه‌شنبه

رهگذر عزيز!
نوشته‌تو از رو لطف نوشته بودي و باعث شدي برم و دوباره نوشته آخرمو بخونم. خوب اصلا قصد يکي به دو باهات ندارم. از قضا خيلي هم از آخر نوشته‌ت که کسي رو که حس کردي پشت نوشته‌س کوبيدي خوشم اومد! من خودمم گاهي خودمو ميکوبم که اينطوري ميشه!
اما واقعا چه آدمي پشت اون نوشته س. اصلا کاري به اين موضوع ندارم که اون آدم خودمم يا نه، که اينو تو پاراگراف اول گفتم، ميخوام به کسي که اونطور چيزهايي تو ذهنش اومده بيشتر نزديک بشيم. هم تو، هم من. چون هم نارسايي نوشته من تو نفهميدن موقعيت خاصي که در نظر داشتم موثر بوده و هم نوع برخورد و شايد پيش ذهنيت تو.

Ɛ

برخلاف گفته‌ت نويسنده اون يادداشت دنبال گمشده‌ش تو آدمهاي جنس ديگه نميگرده. شايد زماني ميگشته. اما خوب کم کم انديشه‌هاي گمشده‌گي و نصف و نيمه و اينها براش کم معني شده! نه اينکه به خاطر توزرد در اومدن آدمها نااميدانه حس کرده باشه که نميتونه نميه گمشده خودشو پيدا کنه. نه. زندگي با انسانهاي ديگه رو ملموستر و دنيايي‌تر و عاديتر ديده (نمگيم واقع بينانه تر يا بدبينانه تر). فقط فکر کرده تو فرصت کوتاه زندگيش که پر از بدبختي و کج و معوجياي مختلفه، پر از ناهنجاري و تصاوير زشته دنبال اتفاقهاي خوب و شاديبخش باشه. دنبال تصاوير زيبا! اصلا معلوم نيست اينا چقدر زندگيشو معني بدن و چقدر احساس رضايت از خود بودن بهش بدن. معلوم هم نيست که چقدر دنبال کاراي شخصيشه و چه چيزاي ديگه اي به زندگيش معني ميده. (حتما که نبايد مثل من خودشو فرو کرده باشه تو معماري!!!) اما کم کم پذيرفته که مي تونه با دوستي با اون آدمها شادي و لذت بيشتري از دقايقش نصيب ببره. و خوب حالا اين شادي و لذت مي تونه هزار جور ديده بشه و هزار جور زندگيشو رنگ کنه ...

Ɛ

شايد اون اينجا تاسفشو از اين موضوع بيان ميکنه که دست به دست هم داديم و داريم همه چيزو مادي‌تر ميکنيم. شکوه اساسيشم همون يادداشت شخصيت جيمز جويسه که نميدونم چرا بهش اشاره نکرده بودي (يا شايد اشتباه ديده بوديش). اون ميخواد رابطه معنوي‌تر و عاطفي‌تري رو با دوستاي جنس ديگه‌ش بسازه اما نمي تونه. نه فقطم به خاطر دخترايي که از دستشون عصبانيه. خودشم ميگه که« اين شايد فقط رياکاري منه براي بدست آوردن دخترها به شيوه خودم و با نااميدي ميگه که شايد دارم خودمو گول ميزنم که رابطه معنوي و نابي ميخوام. هممون در نهايت به چيز ديگه‌اي فکر ميکنيم. اساسا انگار فلسفه رابطه مرد و زن در نظربازي براي آميزش جنسي خلاصه شده!» اون از اين فلسفه که گاهي حسش ميکنه کلافه‌س.
اما خوب اگه بخوام درست تر ببينم و از شکواييه اون دورتر بشم، ميگم اون آدم تو فضاييه که يگانگي ناب احساسات و غريزه ها، يگانگي ناب جسم و جان، موضوع فراموش شده‌ايه. و از اون جايي که هميشه زور چيزاي عيني از چيزاي ذهني بيشتره، بخش عيني و جسمي ماجرا مونده و چيزاي ديگه روبنايي و ظاهري و رياکارانه به نظرش مي‌يان. اون ميدونه که طبيعت و زيبايي رابطه با دوستاي جنس ديگه‌ش مجرد و معنوي صرف هم نيست. اما وقتي تلاش ميکنه رابطه‌اي بسازه که آغاز و انجامش احساسات و عاطفه و معنويت خاص خودش باشه و ميونشم آميزش شکوهمند و زيبايي با تمام موجوديت کسي که دوسش داره، دوستش اونو نميپذيره و به شدت کنارش ميزنه.
خوب اين اتفاق به هرحال تلخه. البته براي اون که ديگه يه کم کنترل احساستشو بدست آورده اين تلخي بيشتر يه تلخي فلسفيه تا يه تلخي احساساتي و انساني.
تو اون دوستي معنوي که اون ديگه دنبال پاسخ گرفتن از کسي نبود. پس چرا به شدت پس زده شد؟ چرا؟
به خاطر اينکه دوستش معنويت و دوستيشو باور نکرده بود؟ يا به خاطر اينکه دوستش اينجور درگيريايي نداشته و عينيت و عشق ماديش براش جذاب نبوده؟ دليل دوستش هر چي بوده باشه باز اون يگانگي فراموش شده خر شخصيت ما رو چسپيده و تو اين کلافه‌گي سعي کرده به خودش بقبولونه که يه اتقاق خاص بين دو تا آدم به هزار تا دليل قابل درک مي‌تونه بيفته. همين. اينو ميگه، غمگين نمي‌مونه و زندگيشو ادامه ميده.
باور کن زياد آدم پليدي نيست!

Ɛ

باز هم از لطفت ممنونم. شايد اصلا نوشته‌م يه چيز ديگه شد! به هر حال آدم روحيه‌ش تو روزهاي مختلف متفاوته البته خوب نوشته تو هم باعث شد که با دلواپسي بيشتري درباره اون آدم بنويسم. راستي چرا آدرس وبلاگتو برام نذاشتي که دست کم برم و نوشته‌هاي خودمو اونجا بخونم؟!
و يه چيز ديگه. من خيلي وقته که اصلا آدم بدبيني نيستم! بيخودي بهم انگ نزن! مشکلات روحي ناشي از عقده و خودبيني هم با دخترها ندارم! اين نوشته‌هام حاصل روحيه هاي خاصين و هدفشون هم چيز ديگه‌ايه.
موفق باشي.

۱۳۸۲ آبان ۲۳, جمعه

آدم يه اشتباهي ميکنه و بعد دلش نمي ياد هيچ کاريش بکنه!
از همون روز اولي که آدرس اينجا رو براي دوستام فرستادم اشتباه بزرگي مرتکب شدم. البته اينو خيلي زود فهميدم ولي دلم نيومد کاريش بکنم!
نوشتن با هويت مشخص براي آشناها مصيبت جانکاهيه! آدم دوست داره تو نوشته هاش کشف کنه، به حيطه هاي جفنگ و حل نشدني نزديک بشه، پيش بره، پس بره - اگه پيش و پسي وجود داشته باشه اساسا! - اما اونوقت بايد به پرسشهاي بر زبان اومده و بر زبان نيومده دهها نفر جواب بده. به شکل وحشتناکي بايد نگران تصور اونها از خودش باشه. چون ديگه کم کم شخصيتش کاملا پشت نوشته هاش گم ميشه. شايد مثل بيشتر نويسنده هاي واقعي!
اما خوب من حماقتم رو تو اين موضوع دست کم به خودم ثابت کردم! چيزي بالاتر از کمک کردن به از دست دادن آدمي که بي نهايت دوستش داشتم که وجود نداره. اونم آدمي به اون زيبايي ... . ديگه وقتي نوشته‌هام ناخواسته اين کار رو کردن چيزاي ديگه چقدر ميتونن اهميت داشته باشن؟ خودم هم ميدونم که اين نوشته‌ها راه به هيچ دهي نمي برن. حتي راه به شخصيت حدودي خودم هم نمي برن. شايد فقط بيان ضعيف همين «راه به هيچ دهي نبردن» باشن. با وجود اين وقت کمي که تو زندگيم براي نوشتن مونده دوست دارم آداب و سبک خاصي رو براي نزديک شدن به بخشهايي از زندگي پيچيده ياد بگيرم. اين نوشته‌ها تلاشاي منقطع و شتابانمه ميون کلي گرفتاري ذهني و واقعي.

Ɛ

يکي از داستانهاي کوتاه جيمز جويس که خيلي وقت پيش خوندمش - و هر چي سعي کردم نتونستم پيداش کنم - خيلي صريح و قاطع تموم ميشد. شايد بر عکس بيشتر داستانهاي ديگه‌ش. فکر ميکنم همون وقت هم اين صراحت و آشکار بودنش تو ذوقم زد. اما اونقدر که موضوع جدي و دقيق بود هنوزم گاه و بيگاه يادش مي‌افتم و بعد از سه چهار سال يه همچين چيزي يادم مي ياد :
شخصيت اصلي داستان که مرد ميانسالي بود، بعد از اتفاقات خاص داستان که براش افتاد (و خوب حدس زدنش خيلي هم سخت نيست!) اومد تو اتاقش و تو دفترش يه همچين چيزي نوشت : دوستي با زنان هرگز ممکن نيست. عشق ميان مردان هرگز ممکن نيست.

Ɛ

شب شده بود و خسته پشت کامپيوتر نشسته بودم. چند روزي بود نميتونستم شبا کار کنم. شايد يه کم ذهنم تمرکزش رو از دست داده بود. بيحوصله شاخه عکسا رو باز کردم. عکس يه مدلي رو که از قيافه و اندامش خوشم اومده بود باز کردم و يکي دو دقيقه نگاهش کردم. يه لحظه با خودم فکر کردم واقعا ديگه انتظاري بيش از اين از زنها و دخترها ندارم. بيخودي يه مدت خودم و ديگرانو اذيت کردم. خودشونم اينو پذيرفتن اونوقت من اين همه پادرهوا موندم! خوب تو اين زندگي پر ماجرا و پر اومد و رفت، پر از بدبختي و پر از فرصت شادي، گاه و بيگاه افسون پيکرها و چهره هاي زيبا و جذاب ميتونه رنگي به زندگيهامون بزنه. حالا بخشي از اين جذابيت و زيبايي و معيارهاش عمومي و مشترکه و بخشيش هم شخصي و فرديه و به احساسات و سرشت خاص هرکس برميگرده. ساده تر بگم امکانات مختلفي تو زندگي هست. گاه و بيگاه هم مي تونيم از اين امکان هستي بهره بگيريم. حالا اينکه هر کي چقدر و چه چوري موضوع رو با عاطفه و احساسات آميخته مي کنه و نوع لذت و شايد شاديش رو تغيير ميده در اصل موضوع تفاوت زيادي ايجاد نميکنه : جذابيت چهره ها و اندامهاي زيبا و اشتياق به نزديکي و درهم آميخن و يگانگي با اونها.
هي اومدم کلمه روح رو وارد جملات بالا بکنم ديدم نقض غرض ميشه! بحث همينه. ديگه نميتونم روح دوست داشتني‌اي رو تصور کنم. اصلا انگار اصالت و استواري يگانگيها و زيباييهاي جسمي خيلي بيشتر از اون کوفتاييه که کلي ازش حرف ميزديم. حالا اگه بشه با خاطره مبهمي که ديگه معلوم نيست از کجا داريمش(!) روح زيبايي در يگانگي پيکرهاي زيبا پيدا کنيم که همونو پايه يه جور بهره مندي و لذت و تعالي روحي بکنيم باز اين موضوع نقض نميشه!

Ɛ

پسر با خودش ميگفت موضوع خيلي ساده‌س. اصلا دليلي وجود نداره که بخوام بازم پيشش برم. اصلا دليلي نداره که بخوام دوباره بهش فکر کنم. درسته که خيلي زيبا و دوست داشتنيه. ولي اون منو نمي‌پذيره و دلايل مختلفي ميتونه داشته باشه که ربطي به من نداره. يه آدم که نمي تونه در يک لحظه به همه پاسخ مثبت بده.
- اما مگه من ميخواستم اون منو انتخاب کنه؟
اما مگه من ميخواستم بعد از اين حرفهاي بي‌ربط و پراکنده همبستر بشيم؟
راستي اگه اينا رو نمي خواستم پس چي مي خواستم؟

- نميدونم ولي حتما يه چيز ديگه‌اي بوده که از اول ميخواستم بفهمه که من دنبال اين خدمات از طرف اون نيستم! حتما يه چيز ديگه‌اي بوده که من اميد داشتم بفهمتم.
چه مسخره! هي برميگردم سر جاي اولم! خوب حتما چيز ديگه اي نيست و در واقع با وجود اينکه ميخوايم خودمونو گول بزنيم که هست نميتونه وجود داشته باشه که اونم منو نفهميد!

- به هر حال ديگه نبايد برم پيشش. بهتره هر دومون راحت زندگيمونو بکنيم. اما اگه بعد از يه مدت دوباره براش جذاب شدم و برخوردي پيش اومد و دوباره با اشتياق و خنده باهام حرف زد ديگه عصباني ميشم. براي يه بارم که شده برافروخته ميشم و ميگم : ميدوني چيه؟ دوستي دختر و پسر اساسا غير ممکنه. به همين خاطرم من هيچ کاري باهات ندارم. حتي اگه اينجا جلوم شروع کني به درآوردن لباساتم من حتي دست هم بهت نمي زنم. رابطه با شماها يا يه چيزي ميشه که شبها دستمون رو بندازيم تو دست هم و رو شونه هم بخوابيم يا نه بايد با شدت مزاحما رو از خودمون دور کنيم که يه وقت تداخل ايجاد نشه. حالت ديگه اي ممکن نيست. خوب شما نهايتا همين دو حالت تو ذهنتون تعريف شده. يکي رو وحشيانه مي رونيد فقط به خاطر اينکه اوني نبوده که دلتون به خاطرش وا بره و همين که اون يارو پيداش شد همه چيزتون زير و رو ميشه و اصلا تموم ميشين! من با تو دنبال چيز ديگه اي بودم که با دستاي خودت خفه ش کردي و کشتيش. ديگه حتي يادمم نيست چي بود! پس حالا راهتو بکش و برو. من کاري با تو ندارم.
باز با خودش گفت نه اينجوري بده. چه دليلي داره اعصابشو خورد کنم.
- فقط بهش ميگم که ميدوني يه پسر هر چقدر هم که تلاش کنه يه دختر و پسر نميتونن با هم دوست بشن. چون يا دختره اصلا حوصله اين حرفها رو نداره و فهميده خبري نيست و دنبال چيز ديگه‌ايه يا اگه از قضا اشتياق زيادي هم داشته باشه پسره رو باور نميکنه ... شايد چون در واقع اين فقط رياکاري پنهان ما آدماييه که نسل به نسل ياد نگرفتيم راحت زندگي کنيم. من ديگه نگاهت نميکنم. خداحافظ.

پسر زيادم غمگين نبود. به اين اتفاقات عادت کرده بود. اما خوب اينا فقط خيالبافياي نااميدانه‌ش بود.
دختر ديگه هرگز به اون نمي خنديد و اون هرگز فرصتي پيدا نميکرد که اين حرفها رو به زبون بياره. مي بايست تو خودش هضمش کنه و به فکر ادامه زندگيش باشه. اين رو خيلي خوب ميدونست. روز آخري هم که با لبخند به دختره سلام کرد و فهميد که ديگه نبايد اين کار رو بکنه يه روز آفتابيه آفتابي بود و هيچ کسي هم بارون رو انتظار نميکشيد.



۱۳۸۲ آبان ۱۹, دوشنبه

۱۳۸۲ آبان ۱۴, چهارشنبه

اونقدر روزها گذشتن و فرصت نکردم ماجراي چهار تا هديه‌اي رو که خيلي دوسشون داشتم بنويسم، که پنجميش هم از راه رسيد!
فردا ميخوام يه هديه به دوستم بدم که هيچ مناسبت آشکاري نداره.
.
.
.
دو سه روز پيش براي اولين بار فرصت کميابي پيش اومد که يه ساعتي با هم باشيم. فرصتي که خيلي بعيده دوباره پيش بياد! درباره چيزاي خيلي مهم و بزرگي حرف زديم! مثلا درباره فصلها و رنگها و صداهاشون.
اول که کنار هم نشسته بوديم فکر نميکردم حرفمون بگيره. من آدم کم حرفيم و بلد نيستم و دوست ندارم حرفاي الکي بزنم. اما خوب يه چيز ديگه‌ که تازگيا دارم ياد ميگيرم اينه که آدم ميتونه به ديگران انگيزه و فرصت حرف زدن بده. اين هم ديگران رو بهش نزديک ميکنه و هم ناجوري سکوت خودش رو کم ميکنه.
اول اون کتابشو ميخوند و منم گاه به گاه نگاهي به کتابش که خيلي دوسش داشتم مينداختم و چند جمله‌اي ميخوندم. چند لحظه‌اي هم به دست زيباش که رو صفحه کتاب بود فکر مي کردم!
بعد حرفها به هر سختي بود شروع شد و ديگه خودشون خودشونو ادامه دادن و تمام يه ساعتي که با هم بوديم حرف زديم! اون هم حرفها رو ادامه ميداد و اين خوشحالم ميکرد. باز ميگم من اصلا براي جلو بردن دوستيم با ديگران حاضر به ساختن شخصيت و حرفهاي نمايشي از خودم نيستم. وقتي ميگم در مورد سکوت زمستون و صداهاي تابستون حرف زديم اينا واقعا براي من خيلي زيباتر از حرفاييه که به طور معمول بايد زده بشه.
ديگه کم کم زندگي بهم اين درسو داده که وقتي با فضاي پيرامونت بيگانه‌اي بهتره کاملا هويت و مختصات شخصي خودتو پيدا کني. نگاه خاص و تصاوير زيباي خودتو داشته باشي. بالاخره ديگران يا ميتونن با تو و نگاهت ارتباطي برقرار کنن يا نميتونن. ولي راه رفتن کبک رو ياد گرفتن دقيقا ميشه حکايت همون ضرب‌المثل قديمي.
براي همينه که اين بار تو اين دوستي خيلي از خودم راضيم. ما مدتها از کنار هم ميگذشتيم و به هم نگاه مي کرديم. اما من از يه جاي عجيب و غريبي دوستي رو شروع کردم. از يه جايي که شايد يه کم پيدا باشه که زيبايي آسماني دوستم براي من آميخته با تمام انديشه‌‌ها و تمامي خصوصيات خاص روح يگانشه.
.
.
.
اما دوتا مشکل مهم اين وسط هست. يکي اينکه من خودم هم اين راه رو تا آخر بلد نيستم. يعني تا يه جايي دقيقا ميدونستم چه کاري درسته، ولي از اينجاها به بعد ديگه زياد نمي دونم. البته اگه درست تر بگم مساله در واقع درستي و غلطي هم نيست کاملا. مساله اينه که آدم کم کم بايد تصميماي مهمتري بگيره و هيچوقت در واقع از درون دوستش خبر نداره و از يه جايي هم عمل کردنها ممکنه همه چيز رو خراب کنن هم عمل نکردنها. و خوب انگار من تو اين بخش ماجرا خيلي کودن و تجربه ناپذيرم!
مشکل دوم هم که شايد اولي رو موقتا زير سايه خودش برده اينه که اين ترم ديگه کاملا خودمو درگير کاراي معماري دانشگاه و محل کارم کردم. نميتونين تصورشو بکنين که من ديگه تو روز يک ساعت هم وقت فراغت ندارم. يکشنبه و دوشنبه شبهام که معمولا نميتونم بخوابم. از صبح تا عصر تو دانشگاه در حال رسيدن به کاراي مختلفم و بعدشم ممکنه مجبور باشم برم سر کار و تا شب اونجا باشم. ديگه زياد حاضر نيستم کلاساي مفيدي رو که به خاطرش تا صبح بيدار مي مونم زود به زود ول کنم و برم به چيزاي ديگه‌م فکر کنم. اينجوري شده که ديگه هميشه مجبور به انتخاب سختي ميون کارها و دوستامم و هرگز فرصتي براي دوتاشون بهم داده نميشه. و خوب از اونجايي که معمولا اگه يه چيزو بخواي بايد واقعا بخواي خيلي غمگين ميشم وقتي حس ميکنم اینجوری آخرش دوستي کمرنگمون مي‌ميره.
اميدوارم زود محکومم نکنين. نه من اين تجربه گرانبار خود بودن رو خيلي سخت و دشوار بدست آوردم و ديگه هرگز از دستش نميدم. هميشه همينطور بوده. وقتي بعد از کلي رنج و تلاش طاقت فرسا خونه خودتو ميسازي يکي باعث ميشه که رهاش کني. فکر مي کني که در خونه‌تو که بستي يه خونه گرمتر و روشنتر تو و دوستت رو انتظار میکشه. اما وقتي رسيدي وسط راه مي‌بيني که نه بابا دوستت در خونه‌شو محکم بسته و هرگز تو رو به خلوتش با يکي ديگه راه نميده! يا از اول اشتباه گرفتي و پنجره‌ها رو باز ديدي يا اصلا همچون کسي حوصله معطل کردن آدمي مثل تو رو نداشته.
همين شده که فکر ميکنم بذار يه بارم من کوتاه نيام و زندگي خودمو رها نکنم. حالا که قراره همه رابطه هام زودي کله‌پا بشن، بذار يه بارم اينجوري خرابشون کنم. اونجوري که به هيچ جايي نرسيديم يه بارم اينجوريشو ببينيم. تازه تلخي تجربه هاي گذشته دوست داشتنامو بيشتر و بيشتر زيبا کرده. دست کم خودم اينطور فکر ميکنم.
.
.
.
خلاصه کنم! بي مجالي عجيب و غريب اين روزا و ندونستن ادامه راه باعث ميشه که گاهي از خودم کلافه بشم. امروز اينطوري شد. انقدر درگيرياي کاري زياد بود که حتي براي يه لحظه هم نتونستم پيشش برم و اون رفت. وقتي فهميدم رفته يه کم از خودم کلافه شدم. يه چيزي رو هم هي ميخوام تو خودم عوض کنم و نميتونم. اونم اينه که قدر موقعيتهايي رو که برام پيش مياد وقت خودش نميدونم و نميتونم لحظه‌ها رو شکوفا کنم. اين بيشتر کلافه‌م ميکرد.
با خودم گفتم بايد قدرت مديريتي رو که دارم تو خودم ميسازم بيشتر تقويت کنم. آدم بايد بتونه زندگيشو مثل يه فرمانده بزرگ مديريت کنه. همه چيزشو. کارشو، علايق و معاني‌ شخصيشو و همينطور دوستيها و عشقهاشو. تازه در کنار همه اينا بايد ضعفها و ناتوانيهاشو بفهمه و سعي کنه تو اين فراينداي بيش از حد شتابزده و تکرار نشدني کم رنگشون بکنه.
بايد با خودم فکر کنم و وقتام رو همونجور که به بدبختي بين کار و يادگيري معماري تقسيم ميکنم براي دوستيم هم يه جاي کمي هم که شده باز کنم. مديريتي که نگذاره يه دفعه باز اين موضوع بياد و همه چيزا رو گند بزنه. مديريت يعني همين. همه چيز رو با هم هدايت کردن. سلسله مراتب رو در نظر گرفتن.
امروز اين فکرا تو ذهنم بود.
.
.
.
ديشب نخوابيده بودم و تا صبح کار مي کردم.
بعد از دانشگاه هم ميبايست برم سر کار. چشمام به زور باز مي موند. ولي بدتر از همه اين بود که اين جور موضوعي هم بعد از مدتها کلافه‌م کرده بود. فردا صبح هم ميبايست برم دنبال منابع پروژه‌م و ديگه تا هفته بعد نميتونستم ببينمش. از زور خواب نتونستم زياد سرکار بمونم. اما وقتی داشتم برمیگشتم خونه آخرش برنامه فردا رو تغيير دادم و اين عامل تعيين کننده سوم رو هم وارد برنامه‌ريزيم کردم!
اما خوب حالا وقتي رو که با اين همه بدبختي پيدا کرده بودم که بتونم دوستمو ببينم چه کار میکردم. هنوز دوستيمون خيلي خيلي نوپاس و چيز زيادي براي با هم بودن نداريم.
مهمتر از اينا من که نمي تونم اين حديث مفصلي رو که اينجا نوشتم براي اون بگم تا اگه دوستيمون براي اونم يه کم زيباس منو درک کنه.
اين شد که عصر قبل از اينکه بخوابم تا نخوابيدن ديشب جبران بشه، به فکرم رسيد که مي تونم يه هديه بهش بدم. يه هديه که خيلي هم هديه بودنش پيدا نباشه که معاني عجيب و غريب پيدا کنه. يه هديه که جايگزين زيباتر و کوتاهتر کلمات طولاني بالا و کلمات نگفتني ديگه بشه!
اون روز از رنگاي فصلا حرف زده بود. از رنگ خاکستري و سکوت زمستون که غمگينش ميکنه. از صداي تابستون و رنگهاي پاييز که شادش ميکنه. اتفاقي هم حرف يه شاعر نازنين پيش اومد که فهميدم چقدر دوسش داره. همه اينا رو کنار هم گذاشتم و دوباره تخيل و ذوق کادو سازيمو بيدار کردم! هوا تاريک شده بود که رفتم خيابون ميرزاي شيرازي عزيز و کلي دنبال چيزاي کميابي که فکر کرده بودم گشتم و در کمال نااميدي همه‌شونو دقيقا پيدا کردم. شايد چند روز ديگه گفتم هديه چه جوريه. ولي فعلا نميگم. امشب که مهمون اتاق منه و رو ميزمه. فکر می‌کنم رو اين يکي خيلي بهتر ذوق به خرج دادم. فيلمنامه بي تکلف تر و زيباتري داره!!! خودم که بازش ميکنم کلي کيف ميکنم! البته تا آخرشو نميتونم ببينم چون اونوقت بايد دوباره جمع و جورش کنم. اون رو ديگه خود نازنينش بايد باز کنه.
واي! ميدونين حرفهاي اون روزش خيلي غيرمنتظره بود. يعني خيلي زيباتر و انديشمندانه‌تر از اون چيزي بود که نااميد از خودم و دنیا تصور مي کردم. زيبايي و انديشه‌ای به رنگ خودش.
اميدوارم حالا که اينهمه کارامو جابه جا کردم و اينهمه ماجرا رو تعريف کردم فردا بياد و بتونم اين کادو رو بهش بدم! از دوستياي من، از دوست داشتناي ساکت و بي حصار من که چيزي جز ياد همين هديه‌ها نميمونه ...


۱۳۸۲ آبان ۱۰, شنبه

امشب که از سر کار برميگشتم مثل هميشه تو دکه ميدون فاطمي روزنامه‌ها رو نگاه کردم. يکي دو تا روزنامه عکس اکبر گنجي رو تو صفحه اول زده بودن. فورا يکي رو خريدم و همونجا وسط ميدون مطلبو خوندم ببينم تو اين ديدار فرمايشي از زندان چي گفته شده.
اما مثل هميشه هيچ حرف واقعی و اميد بخشي نبود.
واي! بيچاره گنجي چقدر پير و شکسته شده بود ...

اگه مثل خيلي از آدماي ژيگولوي اطرافمون چشم و گوشمون رو به همه چيزاي پيراموني نبسته باشيم، تو اين موقعيت اجتماعي و سياسي اميد داشتن و شاد بودن واقعا جهد دشوار و عظيميه! تلاشي طاقت فرسا براي زنده نگه داشتن اميد و زندگي!
البته جهدي عظيم براي آدمهاي کوچولويي مثل ما که حاضر به انجام هيچ کار دشوارتري نيستيم‌! براي ما که کوچکترين شباهتي به آزاديخواه بزرگي مثل گنجي نداريم.