۱۳۸۲ آذر ۶, پنجشنبه

هوا داشت تاريک ميشد که رسيدم.
در باز بود. اما نذاشتن برم سر قبرش.
ميگفتن دير شده. ميگفتن فردا صبح ساعت ده بيا.
يعني واقعا متوجه نيستن چقدر فرق ميکنه آدم کسي رو که دوسش داره تو تاريکي شب ببينه.

Ɛ

از اونجا که اومديم اول رفتيم انقلاب يه کتاب خريديم و بعد اتفاقي از جلو «عصرجديد» گذشتيم. من خيلي کار داشتم و مي بايست برگردم خونه. اما «شبهاي روشن» اومده بود. پريدم پايين و گفتم اگه سانسش ميخورد و معطلي نداشت ميريم و خوب سانس نمايش يه دقيقه هم با اون لحظه مو نمي زد! مثل برق بليط خريديم و پريديم تو. البته من خيلي بدم مي ياد که حتي يه ثانيه اول فيلمي رو که دوست دارم از دست بدم. اما به هر حال رفتيم تو.
خيلي چسپيد اين شبهاي روشن. خيلي ...
وقتي ديدينش بهم بگين دوست داشتين فيلم تو چه صحنه‌اي (که تو خود فيلم هست) يا اصلا با چه صحنه ديگه‌اي (که تو فيلم نيست و شما ميسازينش) تموم ميشد؟

هیچ نظری موجود نیست: