اون شب هرگز بارون نيومد.
اون شب دعاي خاموش من شنيده نشد.
اون شب کسي دستمو نگرفت.
شايدم شنيد دعاي خاموشمو.
شايدم دوست داشت دستمو بگيره و بيرونم بکشه.
اما باز رهام کرد.
باز من و با خودم واگذاشت.
اما من شادم.
زنده، پرتوان و اميدوار، روي پاي خودم، روي اين زمين استوار.
در ابتداي راه بيپاياني که در برابرمه ...
Ɛ
يکي دو شب پيش بعد از روزها، بعد از ماهها، بعد از سالهاي سال، عاشق شدم.
يکي دو شب پيش بعد از سالها گريه کردم.
به خاطر خودم. به خاطر معصوميت از دست رفتهم.
به خاطر زيبايي که از يادم رفته بود.
به خاطر زيباترين لبخند زيباترين انسان تو نامتناهي کهکشانهاي تاريک.
يکي دو شب پيش بعد از روزها و ماهها احساس زندگي کردم.
آخه عاشق شده بودم. عاشق يه مرده!
عشقي که از عشق به همه اين زندهها موجهتر بود.
عشقي که دردش تمام وجودمو در خود ميپيچه.
عشقي که تمام قلبم رو زخم ميزنه.
من با اين عشق زيبايي رو به ياد مييارم.
من با اين عشق کار ميکنم.
من با اين عشق زندگي ميکنم.
با عشق اين مرده. با عشق اين جاودانه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر