۱۳۸۳ خرداد ۱۰, یکشنبه








يه دوربين خوب خريدم.
يه دوربين خوب كه ميتونم باهاش چيزاي كوچيك رو از نزديك ببينم.
راستي راستي تو دنيايي كه چيزاي بزرگش خيلي ساده فرو مي‌ريزن، تو دنيايي كه هيچ چشم انداز زيباييش چند لحظه بيشتر زنده نمي‌مونه؛ خيلي خوبه كه آدم چيزاي كوچيك و بي اهيمت رو از نزديك، از فاصله يك سانتيمتري، ببينه.
اينجوري شايد براي يه لحظه توشون چيز ديگه‌اي ببينه. چيزي كه وقتي از دور، تو انبوه اتفاقات و چيزها، نگاهشون مي‌كرد نمي‌ديدش.

يعني ميدوني چيه، من دلم ميگيره كه بخوام با دوربينم چيزاي دوست داشتني لغزانمو مثلا جاودانه كنم. آخه مگه جاودانگي الكيه.
مثلا من اگه از دوست نازنينم كه اونقدر دوستش داشتم و اونقدر خوب از هم جدا شديم عكس بگيرم چي رو جاودانه كردم. وقتي نميتونيم هيچ چيز باقي موندني‌اي از دوستيمون باقي بگذاريم يه عكس كوفتي جز اعصاب خورد كردن چه كار مي تونه بكنه؟ وقتي حتي همون بزرگي و زيباييمون هم چند روزي كه ميگذره ناگزير به بي‌اشتياقي اونو و خود كشتن من تبديل ميشه، ديگه اصلا همون بهتر كه آدم همه اينا رو ول كنه و تو اتاق تاريكش تلفن كوچيكش رو از نزديك نگاه كنه.

شايد وقتي اينقدر از نزديك نگاهش كرد زيبايي مجردي توش ببينه، تو تلفني كه اون شب ارتباط نابي رو برقرار كرده بود، حتي تو عرق روي شيشه‌ش بعد از يك ساعت صحبت كردن.
شايد بتونه همه اينها رو فارغ از تقدير نكبتش ببينه كه حتي همون شب زيباي جدايي رو هم به گند ميكشونه.
شايد بتونه آرزو كنه كه يه لحظه اي پيغامي مي‌ياد كه باز چراغهاي تلفن رو روشن مي‌كنه و همه اين رنجها رو آب ميكنه.

۱۳۸۳ خرداد ۱, جمعه

تمام شبهاي من چيزي جز يك "شب بي فردا" نيستند و تو ادعاي خدايي ميكني؟
شبهايي كه، با تمام زيبايي و بزرگيشان، در دنياي تو بيش از شب همبستر شدن مرد و زني كه يكديگر را نميشناسند و هرگز نخواهند شناخت، حاصلي نخواهند داشت.

تمام خوبيها و بزرگيها براي بهتر له شدن در زير حوادث بي‌معني و بي‌انديشه ايست كه تو رقم ميزني و با اين وجود طلبكارانه و بازخواست‌كنان دم از انديشه و اخلاق هستي‌ات مي‌زني؟

از اعماق قلبم اميدوارم ترحمت شامل حال بيشترين بندگان حقيرت شود و اين حقيران بتوانند چيزي در خدايي تو و دنيايت بيابند. اما در ميانه تقديري كه تو برايم رقم زده‌اي من هيچ چيز حساب شده و هيچ چيز اخلاقي‌اي نمي‌بينم.

دريغ و دريغ براي پاكي انسانهايي نازنين زير چرخ پولادين اتفاقات ابلهانه‌اي كه تو رقم مي‌زني. من هيچ مخلوقي از تو را زيباتر از يك ساعت گفتگوي اين شبم نمي‌بينم. گفتگويي با زيباترين و بهترين حرفها در آخرين شبي كه مي توانستيم با هم سخن بگوييم.
شب بي فردايي كه او ناچار بود بگويد تمامش كنيم و من ناچار بودم خوب بمانم و لبخند بزنم تا او ويران نشود.

آه! چه مي گويم؟ با كه سخن مي گويم؟ در اين نيمه شب ويراني، تنهايي مطلقم را با بد و بيراه گفتن به چه خيال خودساخته‌اي جبران مي كنم؟
هيچ شنونده‌اي در كار نخواهد بود،
آنچنان كه هيج چشم مهربان و نگراني هم در كار نبود.
هيچ كسي صداي هق هقم را كه لحظه‌اي هم زمين گذاشتن تلفن را تاب نياورد، نخواهد شنيد.
خود به تنهايي بايد بينديشيم كه چگونه همچنان سنجيده‌ و زيبا و بلند گام برداريم.
خود به تنهايي بايد باز برخيزيم و اين مجالي را كه پيكرمان توان دميدن و بازدميدن دارد، سرشار سازيم.

۱۳۸۳ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

اين روزها ديگر
احساس مي‌كنم
خانه‌ام در يك لحظه‌ فرو خواهد ريخت.

اين روزها ديگر
يك لحظه تاريك كافيست
تا يقين كنم كه لحظه آخرين فرا رسيده است!

اين روزها ديگر ...
آه! اين روزها ديگر چه ساده دلم مي‌لرزد.

۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

تمام امروز چشم به راهت بودم.
ميدونم كه حقم بود. اما باور كن يك لحظه هم به ذهنم نرسيده بود. شايد هم ترسي قديمي، ناخودآگاه فكرمو متوقف كرده بود.

آخه من اين چند روز رو چطور بگذرونم؟
چطور اين تاريكي و اين چراغهاي تاريك رو تاب بيارم؟
چرا نفهميدم نوري به تمام وجودم راه پيدا كرده؟
چرا فراموش كردم پنجره‌اي به سوي خونه‌ پر از زيباييت باز كنم؟

با اين همه اين جدايي چراغ ديگري روشن كرد ...
چراغي تا هميشه روشن در اعماق وجودم.

نه!
هيچ كاري از دستم بر نمياد.
بايد منتظر بمونم و به خاطر خاطرات تلخ نترسم.
هيچ كاري از دستم بر نمياد جز اينكه تو اتاقم به پنجره‌مو و آينه‌م خيره بشم و با اميد و شور، عشق رو به تمام وجودم راه بدم.

۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۹, شنبه

من آدمهاي زيبا رو دوست دارم.
من دستهاي زيبا رو دوست دارم.


وقت خداحافظي دستت رو توي دستم گرفتم. فقط براي يك لحظه.
دستام غمگين نشدن اما دلم نه، يه كم تنگ شد.
آخه دستهامون آشنا نبودن.

۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه

در روزها و روزهاي دراز و شبها و شبهاي دلتنگي كه هيچ نشاني از زندگي، جز انگيزه‌هاي جنسي، پيدا نيست؛ چقدر دلپذيره لذت ناب و بلند بوسيدن موجود نازنيني رو به ياد آوردن و تمنا كردن، در آغوش كشيدن نازنيني از فرط عشق و تمناي يگانگي، درآميختن با بدني سرشار از روحي پاك و كودكانه، پوشيده در زيباترين لباسها و رنگها.

خودم هم باور نمي كردم اين به ياد آوردن رو.
خودم هم باور نمي كردم اين دوست داشتن حك شده در قلب و روحم رو.
خودم هم باور نمي كردم اين زنده موندن خاموش زندگيمون رو.

و چه ساده و ناباورانه باور كردم!
گاهي چه طعم خوبي داره دوست داشتن، حتي دوست داشتني آميخته با دوري و بيگانگي.