نازنینی را آزرده بودم. دوستی عزیز کوچکی را خراب کرده بودم. من مانده بودم و یک نامه که در آن تنها یک کلمه نوشته شده بود: «خداحافظ».
آه! گاهی زنها چقدر از مردها قویترند! گمان میکنم برخی مردها اگر تصور کنند ناچار به وداع با دوست عزیزی هستند، یا اگر بخواهند با این قمار خداحافظی دوستیشان را از ضایعهای نجات دهند، صدها کلمه برای دوستشان مینویسند و از آن یک کلمهی دردناک میگریزند. اگر هم تصور کنند آن وداع ناگهانی محبوبشان را آزرده، خداحافظیشان را فراموش میکنند و باز برایش مینویسند، مینویسند و مینویسند! اما در این موقعیت فقط یک زن میتواند نامهای بنویسد که در آن تنها یک کلمه نوشته شده باشد: «خداحافظ».
چنین قاطعیتی دردناک و ویرانگر است، پیوندها را میگسلد، زندگیها را تمام میکند و در قلبها زخمهای بیمرهمی بر جای میگذارد. اما اغلب زنی که میتواند چنین نامهای بنویسد، موجود بسیار نازنینی است. خود را بیش از محبوبش میآزارد اما زبان به بازگویی این رنج نمیگشاید. احساساتش بسیار عمیقتر از یک مرد است اما میداند وقتی که چیزی سرجایش نیست رنجهای بسیار در پیش خواهد بود. پس این درد را همان جا، قاطع و بُرنده، به جان میخرد! شاهکار «شهر زیبا» را یادتان هست؟ آن زن نازنین را که حتی «خداحافظ»ی هم نگفت؟ پشت پنجره ایستاد و در را برای محبوبش نگشود. سیگاری آتش زد و دیگر هیچ کس ندانست با آنچه در دل داشت چه کرد. آه! از دیدن آن فیلم چه رنجی کشیدم.
آن روز نیز رنج کشیدم. دردناکتر از همه آن که هیچ راه ارتباطی باقی نمانده بود و میبایست روز کاری دشواری را آغاز کنم؛ مثل تمام این گونه وقتها! آن روز باران میآمد و کوهها در مه و سفیدی فرو شده بودند. در یک لحظه آن تکهی شعر «فراقی» را به تمامی دریافتم: «کوهها در فاصله سردند». همانجا بغضم گرفت. شاید به این خاطر که همیشه تنهایی زیبای آدمی با زخمهای قلبش همراه است. یک چیز دیگر هم بود. صدای شادی کسی در گوشم بود که مرا با زخمهای قلب در به درم دوست داشت.
با وجود تحسین آن نازنین، من با قاطعیت در برابر این قاطعیت میایستم! نمیدانم این از مرد بودنم سرچشمه میگیرد یا از احساساتی بودنم و یا از ضعغم. در هر حال من گمان میکنم این قاطعیت با زندگی منافات دارد. زندگی را سهلگیریها، گذشتها، اعتمادها، و دوستیها و عشقهای پایدار بارور میسازند؛ هر چقدر هم که کوچک باشند. این قاطعیت شبیه مرگ است و ما فانیان، از چه رو کلمهی «خداحافظ» را، چونان مرگ، قطعیتی گریزناپذیر بخشیم؟
۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه
آن شب برایت گریستم. یک لحظه رفتنت را به چشم دیدم.
باید مقالهام را تمام کنم. چشمهایم خسته است.
آه! سیمور گلاس! گاه چقدر به تو نزدیکم.
صبح باران آمد؛ باران و آسمان روشن. «ققنوس در باران» را شنیدم.
عصر سر بر شانهات گذاشتم؛ سبکی تحملناپذیر هستی!
.«بوی پیرهنت،
اینجا
و اکنون.
کوهها در فاصله
سردند.
دست
در کوچه و بستر
حضور مأنوس دست تو را میجوید،
و به راه اندیشیدن
یأس را
رج میزند.
بینجوای انگشتانت
فقط.
و جهان از هر سلامی خالیست.»
باید مقالهام را تمام کنم. چشمهایم خسته است.
آه! سیمور گلاس! گاه چقدر به تو نزدیکم.
صبح باران آمد؛ باران و آسمان روشن. «ققنوس در باران» را شنیدم.
عصر سر بر شانهات گذاشتم؛ سبکی تحملناپذیر هستی!
.«بوی پیرهنت،
اینجا
و اکنون.
کوهها در فاصله
سردند.
دست
در کوچه و بستر
حضور مأنوس دست تو را میجوید،
و به راه اندیشیدن
یأس را
رج میزند.
بینجوای انگشتانت
فقط.
و جهان از هر سلامی خالیست.»
اشتراک در:
پستها (Atom)