خونه كه رسيد رفت سراغ تلفن. فقط يه پپغام از يه شركت خدماتي بود كه يه چيزايي در مورد لولهي آب گرم دستشويي كه تركيده بود ميگفت.
كانالاي تلويزيون رو چند بار عوض كرد. آخر سر يه كانال رو كه فوتبال ميداد نگه داشت. باز رفت سراغ تلفن و يه شماره رو از حفظ گرفت.
اونقدر صداي بوقاي آزاد رو گوش داد كه تماس خود به خود قطع شد.
تلويزيون هنوز فوتبال ميداد. بعد چند دقيقه كه توپ بيخودي اين ور و اون ور شد يهو يكي از بازيكناي تيم راهراهه يه گل بينظير زد.
- وه! چه گلي!
صداي تلويزيون رو زياد كرد. يهو دلش خواست بازي رو تا آخر ببينه.
۱۳۸۴ آذر ۲۳, چهارشنبه
۱۳۸۴ آذر ۱۸, جمعه
دوستامون گاهي خيلي ساده ازمون دور ميشن. به خاطر يه چيز كوچيك، يه لحظه كوتاه، حس ميكنن ازمون دورن و تصميم ميگيرن برن، يا اين نگراني تو دل كوچيكشون ميياد كه چطور به دوستي با ما ادامه بدن و بعد اون همه چيز آروم آروم خراب ميشه و عاقبت خيلي ساده و باورنكردني از هم ديگه جدا ميشيم.
سر كار يه دكتر از آمريكا برگشتهاي هست كه نود درصد اوقات هيچ كاري نميكنه جز اينكه بياد با اين و اون حرفاي با مزه بزنه. تازگيام منو گير آورده و همش در مورد عشق و عاشقي و منوگامي-پلوگامي بودن مردا و اينجور چيزا صحبت ميكنه. (اميدوارم درست نوشته باشم. منظور تك همسري و چند همسري بودن از نظر ژنتيكيه انگار).
يكي دو روز پيشم گير داده بود و هي ميپرسيد كه "دختر پسراي امروز ديگه عاشق نميشن نه؟ دو سه نفر رو ميخيسونن و زودي يكيو ول ميكنن ميرن سراغ اون يكي نه؟" شايد اين حرفش از نظر رواني از اين ناشي ميشد كه به عنوان آدمي كه سالهاي زيادي از سنش گذشته ميخواست تمايزي بين خودش و وضعيت "اكنون" ايجاد كنه، تمايزي كه در ظاهر ارزش رو به خودش ميده ولي از نوعي حسرت نسبت به وضعيت اكنون ايجاد شده، حسرتي كه باعث شده وضعيت اكنون رو بزرگنمايي شده بيان كنه. اما حرفش من رو به فكر انداخت.
يه كم كه حرف زد پرسيد شما چي؟ شما چه طور بودين؟
به اتفاقات زندگي خودم فكر كردم. چه جوابي ميتونستم بدم؟ هر چقدر كه فكر كردم ديدم هر اتفاق كوچيك دوستي و جدايي تو زندگيم، كه شايد از دور اينقدر ساده و احمقانه به نظر برسه، كلي احساسات و پيچيدگيهاي رواني توش بوده، و كلي آدمهاي نازنين، كه فقط طبيعتا، و در نهايت، بينهايت خودخواهن!
ديشب كه با دوستم از مهموني عروسي يكي از دوستاش برميگشتيم حس كردم ازم دور شده. چيزي نگفت. اما نبود. دوستيمون تا امروز خيلي خوب بوده، خيلي، اما نميخوام يه بار ديگه وقتي يكي و يه دوستي رو خيلي دوست دارم بذاره بره. يه خورده بايد بزرگتر برخورد كنم. به قول لادن، نميشه كه فرهنگ (اون ميگفت لادن!) انقدر ارزون باشه. راستي دلم براي لادن خيلي تنگ شده، به خصوص اين روزا كه ياد مرگ و احساس بيپناهي تو دلمه.
سر كار يه دكتر از آمريكا برگشتهاي هست كه نود درصد اوقات هيچ كاري نميكنه جز اينكه بياد با اين و اون حرفاي با مزه بزنه. تازگيام منو گير آورده و همش در مورد عشق و عاشقي و منوگامي-پلوگامي بودن مردا و اينجور چيزا صحبت ميكنه. (اميدوارم درست نوشته باشم. منظور تك همسري و چند همسري بودن از نظر ژنتيكيه انگار).
يكي دو روز پيشم گير داده بود و هي ميپرسيد كه "دختر پسراي امروز ديگه عاشق نميشن نه؟ دو سه نفر رو ميخيسونن و زودي يكيو ول ميكنن ميرن سراغ اون يكي نه؟" شايد اين حرفش از نظر رواني از اين ناشي ميشد كه به عنوان آدمي كه سالهاي زيادي از سنش گذشته ميخواست تمايزي بين خودش و وضعيت "اكنون" ايجاد كنه، تمايزي كه در ظاهر ارزش رو به خودش ميده ولي از نوعي حسرت نسبت به وضعيت اكنون ايجاد شده، حسرتي كه باعث شده وضعيت اكنون رو بزرگنمايي شده بيان كنه. اما حرفش من رو به فكر انداخت.
يه كم كه حرف زد پرسيد شما چي؟ شما چه طور بودين؟
به اتفاقات زندگي خودم فكر كردم. چه جوابي ميتونستم بدم؟ هر چقدر كه فكر كردم ديدم هر اتفاق كوچيك دوستي و جدايي تو زندگيم، كه شايد از دور اينقدر ساده و احمقانه به نظر برسه، كلي احساسات و پيچيدگيهاي رواني توش بوده، و كلي آدمهاي نازنين، كه فقط طبيعتا، و در نهايت، بينهايت خودخواهن!
ديشب كه با دوستم از مهموني عروسي يكي از دوستاش برميگشتيم حس كردم ازم دور شده. چيزي نگفت. اما نبود. دوستيمون تا امروز خيلي خوب بوده، خيلي، اما نميخوام يه بار ديگه وقتي يكي و يه دوستي رو خيلي دوست دارم بذاره بره. يه خورده بايد بزرگتر برخورد كنم. به قول لادن، نميشه كه فرهنگ (اون ميگفت لادن!) انقدر ارزون باشه. راستي دلم براي لادن خيلي تنگ شده، به خصوص اين روزا كه ياد مرگ و احساس بيپناهي تو دلمه.
۱۳۸۴ آذر ۹, چهارشنبه
زندگيم خيلي خوب شده.
دونه دونه مشكلات لعنتي رو پشت سر ميگذارم.
زندگيم آروم شده. تب و تاب و نگرانياش، دل تنگيا و ضعفاش كم شده.
فكر ميكنم بايد واقعا شكرگذاري كنم.
بايد به سطح بالاتري از خودم برسم.
فقط يه مشكل وجود داره، مرگ!
اينقدر كه زندگيم نسبت به يكي دو سال قبل دوستداشتني شده كه گاهي باور نميكنم همينطور بمونه و ميترسم. گاهي ياد مردن ميافتم، ياد بهم خوردن زندگي معمولي، زندگي آروم و عاشقانه و پركار ميافتم، با يه بيماري، با يه حادثه، با يه مرگ، و دلم بدجوري ميلرزه.
بايد آدمها و چيزهايي رو كه دوست دارم محكم بغل كنم!
راه ديگهاي ندارم.
دونه دونه مشكلات لعنتي رو پشت سر ميگذارم.
زندگيم آروم شده. تب و تاب و نگرانياش، دل تنگيا و ضعفاش كم شده.
فكر ميكنم بايد واقعا شكرگذاري كنم.
بايد به سطح بالاتري از خودم برسم.
فقط يه مشكل وجود داره، مرگ!
اينقدر كه زندگيم نسبت به يكي دو سال قبل دوستداشتني شده كه گاهي باور نميكنم همينطور بمونه و ميترسم. گاهي ياد مردن ميافتم، ياد بهم خوردن زندگي معمولي، زندگي آروم و عاشقانه و پركار ميافتم، با يه بيماري، با يه حادثه، با يه مرگ، و دلم بدجوري ميلرزه.
بايد آدمها و چيزهايي رو كه دوست دارم محكم بغل كنم!
راه ديگهاي ندارم.
۱۳۸۴ آذر ۳, پنجشنبه
۱۳۸۴ آبان ۸, یکشنبه
بي هدف تو كوچههاي تاريك و روشن نزديك خونهشون ميگشتم. يه دستم رو گذاشته بودم رو فرمون و يه دستمو رو دنده و فقط جلو رو نگاه ميكردم، چه وقتي اون حرف ميزد چه وقتي خودم حرف ميزدم. آخه حرفهايي كه ميزدم بيربط بود. فكرم فقط يه جا بود: لعنت به من كه بايد اين قدر تو اين موقعيت بيفتم! چرا عاقبت ياد نميگيرم تو همچين موقعيت نكبتياي چي بگم و چي كار كنم؟
دوست سابقم رو ديدم كه اومد دم در كتابخونه و همكلاسيش رو صدا كه كرد كه با هم برگردن. دوستش گفت چند دقيقه ديگه ميياد و اون رفت. اول توجهم جلب نشد. اما يهو به فكرم رسيد كه اون الان تو ماشينش تنهاس و ميتونم برم پيشش. گفتم شايد بتونم يه كم ميونهمون رو درست كنم. رفتم تو پاركينگ. سعي كردم با دقت ماشينا رو ببينم كه اول من اونو ديده باشم! اما دير ديدمش. شايدم از اول ميدونست با اين شيرين كارياي كه تو كتابخونه كرده مييام سراغش. رفتم كنار ماشين. در رو باز نكردم و فقط انگشتم رو زدم رو شيشه. قفل مركزي رو زد و درها رو قفل كرد. باز در زدم. نگاهم كرد. گفتم ... شيشه رو بده پايين. گفت برو. باز گفتم ... فقط چند لحظه شيشه رو بده پايين. ماشينو روشن كرد و زد دنده عقب كه بره بيرون. ديگه موندم با اين موجود چه كار كنم. اين ديگه كيه؟! گفتم بابا نميخواد بري. راه افتادم كه برم، اما اون باور نكرده بود و داشت دنده عقب زيرم ميكرد كه زدم پشت ماشينشو و گفتم : من رفتم بابا!
گرچه كارش به نظرم خيلي كودكانه بود اما ديگه ناراحت نشدم. چون رفتنم از رو ضعف نبود. به خاطر اون رفته بودم، يا بهتر بگم به خاطر اين كه دوستيمون خوشگلتر از اين حرفها بود و ما فهيمدهتر و بزرگتر از اين حرفها بوديم، و كلي چيزاي مشترك داشتيم كه ميتونستيم تا آخر عمر تو زندگي هم ازشون خبر بگيريم. اما شايد در مورد همه اينها اشتباه كرده بودم. اون هنوز خيلي كوچيك بود. يه دختر كوچيك. عينهو دوست آيدا، تو فيلم "ديشب باباتو ديدم آيدا". يه دختر كوچيك كه خيلي زود عاشق من شد و حالا كه خودش باعث شده دوستيمون به گه كشيده بشه، ديگه اصلا توان برخورد نداره. البته اينم هست كه من بيشتر با يه بخش اون دوست شده بودم، و در واقع اون بخشش عاشق من شده بود، و احتمالا اون الان خيلي ساده همه اون شعرها و نگاهها و سكوتها رو دور ريخته و تو افسون خوشگذروني و سرعت و سفر و اينها سر ميكنه.
يادمه تو اون روزاي تلخ جداييمون يه روز برادرم حالش بد بود. منم كه داغون بدم افتادم كنارش و گفتم ... بغضم گرفت و گفتم : هيچ وقت ضعيف نشو، من تمام اون دوستي رو به خاطر چند روز ضعف از دست دادم.
درسته كه اون يه روز پيش خودش تصميم گرفت كه بذاره بره، درسته كه اشتباهي عاشقم شده بود و من پسري نبودم كه در عمل اونو راضي كنم، و درسته كه حالا كه خيلي از رفتاراي اون روزا و اين روزاشو ميبينم، ميفهمم كه شايد خيلي بهتر شد كه ازش جدا شدم، اما به هر حال آدم هنوز ياد خاطرات خوب تو دلش هست و افسوس ضعيف شدن اون روزاشو ميخوره. فكر ميكنم تو همچين موقعيتايي كه يكي ميخواد بذاره بره، عكسالعمل آدم در برابرش خيلي مهمه. شخصيتي كه از آدم تو اون اوقات بروز پيدا ميكنه ميتونه عزم يه آدم مردد و هنوز عاشق مثل اون رو جزم كنه كه بره يا از اينكه داره تيشه ميزنه به ريشه دوستي پشيمونش كنه و برگرده.
انگار وقتي بيچاره دوست مهربونم يه چيزاي كوچولويي گفت من فكرم تمام اين راهها رو رفته بود و بدون اين كه اين نتيجه توم عملي بشه كه بهتره هيچ گهي نخورم و ساكت بذارم گم شم يه مدت، حرفهايي زدم كه همش تلخ بود. دوستم گريهش گرفت و خودشو لعنت كرد كه چرا بدون اين كه بخواد منو ناراحت كرده. ميگفت منظورش اصلا چيز ديگهاي بوده. منم از خودم ناراحت بودم. گفتم ميدونم كه بيخودي زيادي تلخ شدم اما هر كي خاطرات تلخ و ترساي خودشو داره.
دوست سابقم رو ديدم كه اومد دم در كتابخونه و همكلاسيش رو صدا كه كرد كه با هم برگردن. دوستش گفت چند دقيقه ديگه ميياد و اون رفت. اول توجهم جلب نشد. اما يهو به فكرم رسيد كه اون الان تو ماشينش تنهاس و ميتونم برم پيشش. گفتم شايد بتونم يه كم ميونهمون رو درست كنم. رفتم تو پاركينگ. سعي كردم با دقت ماشينا رو ببينم كه اول من اونو ديده باشم! اما دير ديدمش. شايدم از اول ميدونست با اين شيرين كارياي كه تو كتابخونه كرده مييام سراغش. رفتم كنار ماشين. در رو باز نكردم و فقط انگشتم رو زدم رو شيشه. قفل مركزي رو زد و درها رو قفل كرد. باز در زدم. نگاهم كرد. گفتم ... شيشه رو بده پايين. گفت برو. باز گفتم ... فقط چند لحظه شيشه رو بده پايين. ماشينو روشن كرد و زد دنده عقب كه بره بيرون. ديگه موندم با اين موجود چه كار كنم. اين ديگه كيه؟! گفتم بابا نميخواد بري. راه افتادم كه برم، اما اون باور نكرده بود و داشت دنده عقب زيرم ميكرد كه زدم پشت ماشينشو و گفتم : من رفتم بابا!
گرچه كارش به نظرم خيلي كودكانه بود اما ديگه ناراحت نشدم. چون رفتنم از رو ضعف نبود. به خاطر اون رفته بودم، يا بهتر بگم به خاطر اين كه دوستيمون خوشگلتر از اين حرفها بود و ما فهيمدهتر و بزرگتر از اين حرفها بوديم، و كلي چيزاي مشترك داشتيم كه ميتونستيم تا آخر عمر تو زندگي هم ازشون خبر بگيريم. اما شايد در مورد همه اينها اشتباه كرده بودم. اون هنوز خيلي كوچيك بود. يه دختر كوچيك. عينهو دوست آيدا، تو فيلم "ديشب باباتو ديدم آيدا". يه دختر كوچيك كه خيلي زود عاشق من شد و حالا كه خودش باعث شده دوستيمون به گه كشيده بشه، ديگه اصلا توان برخورد نداره. البته اينم هست كه من بيشتر با يه بخش اون دوست شده بودم، و در واقع اون بخشش عاشق من شده بود، و احتمالا اون الان خيلي ساده همه اون شعرها و نگاهها و سكوتها رو دور ريخته و تو افسون خوشگذروني و سرعت و سفر و اينها سر ميكنه.
يادمه تو اون روزاي تلخ جداييمون يه روز برادرم حالش بد بود. منم كه داغون بدم افتادم كنارش و گفتم ... بغضم گرفت و گفتم : هيچ وقت ضعيف نشو، من تمام اون دوستي رو به خاطر چند روز ضعف از دست دادم.
درسته كه اون يه روز پيش خودش تصميم گرفت كه بذاره بره، درسته كه اشتباهي عاشقم شده بود و من پسري نبودم كه در عمل اونو راضي كنم، و درسته كه حالا كه خيلي از رفتاراي اون روزا و اين روزاشو ميبينم، ميفهمم كه شايد خيلي بهتر شد كه ازش جدا شدم، اما به هر حال آدم هنوز ياد خاطرات خوب تو دلش هست و افسوس ضعيف شدن اون روزاشو ميخوره. فكر ميكنم تو همچين موقعيتايي كه يكي ميخواد بذاره بره، عكسالعمل آدم در برابرش خيلي مهمه. شخصيتي كه از آدم تو اون اوقات بروز پيدا ميكنه ميتونه عزم يه آدم مردد و هنوز عاشق مثل اون رو جزم كنه كه بره يا از اينكه داره تيشه ميزنه به ريشه دوستي پشيمونش كنه و برگرده.
انگار وقتي بيچاره دوست مهربونم يه چيزاي كوچولويي گفت من فكرم تمام اين راهها رو رفته بود و بدون اين كه اين نتيجه توم عملي بشه كه بهتره هيچ گهي نخورم و ساكت بذارم گم شم يه مدت، حرفهايي زدم كه همش تلخ بود. دوستم گريهش گرفت و خودشو لعنت كرد كه چرا بدون اين كه بخواد منو ناراحت كرده. ميگفت منظورش اصلا چيز ديگهاي بوده. منم از خودم ناراحت بودم. گفتم ميدونم كه بيخودي زيادي تلخ شدم اما هر كي خاطرات تلخ و ترساي خودشو داره.
۱۳۸۴ مهر ۲۷, چهارشنبه
داشتم كتابخونهمو مرتب ميكردم كه چند تا از يادداشتاي زمان دوستي با "ن" رو ديدم.
يكيش براي اولين كادويي بود كه بهش داده بودم، يكيش براي آخرين كادو بود، كه وقتي ديگه معلوم بود رابطهمون داره تموم ميشه، بهش دادم و وقتي بازش كرد و يادداشتشو خوند گريهش گرفت. آخ! اون روزا من خيلي ضعيف شده بودم. يه يادداشت ديگهم بود كه چند روزي كه با هم رفته بوديم چارمحال و بختياري تو يكي از برگاي دفتر يادداشتش نوشته بودم.
خوندن اين آخري، حالا كه هيچ چي از اون دوستي نمونده، خيلي جالب بود. دوست دارم اينجام بنويسمش. چه دوست خوبي بود اون روزا ... .
Ɛ
اتفاق آشنايي چيزهايي رو كه بايد فراموش بشه به فراموشي ميسپره، چيزهايي رو كه بايد ديده نشده پنهان ميكنه. وقتي اتفاق آشنايي خوب ميافته، روزشمار جديدي ورق ميخورده.
احساس يگانگي با يه آدم در هر كي لحظهي خاصي متولد ميشه. شايد هنگام همآغوشي تو يه تخت نرم، شايد هنگام برخورد نگاهها، شايد هنگام گره خوردن دستها. نميدونم فرقي ميكنه چه لحظهاي باشه يا نه، اما به هر حال لحظهاي اين اتفاق ميافته، لحظهاي كه شيرينه، هر چقدر هم كه محيط و ديگران پسزمينهاي از نگراني و بدبيني تو ذهنت ساخته باشن.
واقعا بدبينيهاي آدم رو چه چيزايي شكل ميدن؟
چقدر بايد به اونها وفادار موند؟
مسأله اينه كه بخش اصلي تمام اون آموزهها اينه كه مراقب باش تو هم مثل ما مرتكب غفلت ناديده گرفتن اين اصول هميشه حاكم نشي! كه عشق هميشه چيز كشكيه و آدمهاي احمق چند لحظه، چند ساعت، چند روز يا چند ماه اين موضوع رو فراموش ميكنن و بعد ميفهمن چه كلاهي سرشون رفته.
نميدونم ... نميدونم چرا از اول هيچ سخن اميدوارانهاي، هيچ سخن زندگيبخشي به ماها گفته نشده، نميدونم چرا هيچ كي موضوع رو از اون طرف نديده. البته يكي از پاسخهاي مسلمش قراردادهاي مسخرهاي بوده كه هر چيزي رو براي اونها از معني تهي كرده. گاهي فكر ميكنم ترديدهاي سكسي يه چيزه، توان خطر كردن يه چيزه ديگه. گاهي فكر ميكنم نياز به ايمان به سقوط از دره داريم، ايمان به زدن به دريا، ايمان به ... .
يكيش براي اولين كادويي بود كه بهش داده بودم، يكيش براي آخرين كادو بود، كه وقتي ديگه معلوم بود رابطهمون داره تموم ميشه، بهش دادم و وقتي بازش كرد و يادداشتشو خوند گريهش گرفت. آخ! اون روزا من خيلي ضعيف شده بودم. يه يادداشت ديگهم بود كه چند روزي كه با هم رفته بوديم چارمحال و بختياري تو يكي از برگاي دفتر يادداشتش نوشته بودم.
خوندن اين آخري، حالا كه هيچ چي از اون دوستي نمونده، خيلي جالب بود. دوست دارم اينجام بنويسمش. چه دوست خوبي بود اون روزا ... .
Ɛ
اتفاق آشنايي چيزهايي رو كه بايد فراموش بشه به فراموشي ميسپره، چيزهايي رو كه بايد ديده نشده پنهان ميكنه. وقتي اتفاق آشنايي خوب ميافته، روزشمار جديدي ورق ميخورده.
احساس يگانگي با يه آدم در هر كي لحظهي خاصي متولد ميشه. شايد هنگام همآغوشي تو يه تخت نرم، شايد هنگام برخورد نگاهها، شايد هنگام گره خوردن دستها. نميدونم فرقي ميكنه چه لحظهاي باشه يا نه، اما به هر حال لحظهاي اين اتفاق ميافته، لحظهاي كه شيرينه، هر چقدر هم كه محيط و ديگران پسزمينهاي از نگراني و بدبيني تو ذهنت ساخته باشن.
واقعا بدبينيهاي آدم رو چه چيزايي شكل ميدن؟
چقدر بايد به اونها وفادار موند؟
مسأله اينه كه بخش اصلي تمام اون آموزهها اينه كه مراقب باش تو هم مثل ما مرتكب غفلت ناديده گرفتن اين اصول هميشه حاكم نشي! كه عشق هميشه چيز كشكيه و آدمهاي احمق چند لحظه، چند ساعت، چند روز يا چند ماه اين موضوع رو فراموش ميكنن و بعد ميفهمن چه كلاهي سرشون رفته.
نميدونم ... نميدونم چرا از اول هيچ سخن اميدوارانهاي، هيچ سخن زندگيبخشي به ماها گفته نشده، نميدونم چرا هيچ كي موضوع رو از اون طرف نديده. البته يكي از پاسخهاي مسلمش قراردادهاي مسخرهاي بوده كه هر چيزي رو براي اونها از معني تهي كرده. گاهي فكر ميكنم ترديدهاي سكسي يه چيزه، توان خطر كردن يه چيزه ديگه. گاهي فكر ميكنم نياز به ايمان به سقوط از دره داريم، ايمان به زدن به دريا، ايمان به ... .
۱۳۸۴ مهر ۱۹, سهشنبه
۱۳۸۴ مهر ۱۰, یکشنبه
دلم براي نوشتن تنگ شده، براي نوشتن آزاد، براي نوشتن از خودم.
يادداشتاي ديگران در مورد نوشتههام در هر صورت خوشحالم ميكنه، حتي اگه يارو شسته باشتم!
نميدونم در جواب كسي، كه نوشتههاي جديدم به نظرش كليشهاي و پوچ اومده بود و معتقده از كار افتادم، دارم مينويسم يا براي خودم! موضوع از يه طرف اينه كه گرفتاريا تا يه دوره مشخصي اونقدر زياده كه نميتونم براي نوشتن به عنوان يه موضوع مستقل و بر پايه انديشه نسبت به موضوعات مختلف جا باز كنم. براي همين فقط ميمونه پراكنده نوشتن درباره خودم و زندگي و اتفاقاتي كه برام ميافته، كه البته واقعا دوست داشتني و لذتبخشه، كه البته مدتيه از اتفاقات زندگيمم جا موندم و فقط نيمهشبا موقع خواب ميتونم يه كم كنار هم بچينمشون. اما خوب اين اصلا به نظرم از كار افتادن نميياد. از قضا اين مدت تو زندگيم زايندهتر از هميشه بودم و شايد دليل جا موندنم هم همينه!
يه وجه ديگه موضوع اينه كه هر چي گذشته به اين نتيجه رسيدم كه بهتره در مورد چيزاي كمتري حرف بزنم. نوشتن در مورد خودم، به عنوان يه انسان، و احساسات و رابطههاش برام از هر چيزي جالبتره، حالا هر چقدر كه كليشهاي باشه. من كه اينجا متعهد مخاطبي نيستم و براي خودم مينويسم (اين كه از نظر رواني نياز به ديده شدن داريم يا نوشتن تو همچين فضايي گاهي بيشتر بهمون ميچسبه، ربطي به اين موضوع نداره). من با نوشتههايي كه تكههاي زندگيمو همراه دارن و دوستشون دارم زندگي ميكنم، يعني اصلا دوست دارم تو اين صفحهم بخونمشون و گاهيم ممكنه نظراي ديگران خوشحالم كنه يا كمكم كنه بهتر ببينم يا بهتر بنويسم.
يادداشتاي ديگران در مورد نوشتههام در هر صورت خوشحالم ميكنه، حتي اگه يارو شسته باشتم!
نميدونم در جواب كسي، كه نوشتههاي جديدم به نظرش كليشهاي و پوچ اومده بود و معتقده از كار افتادم، دارم مينويسم يا براي خودم! موضوع از يه طرف اينه كه گرفتاريا تا يه دوره مشخصي اونقدر زياده كه نميتونم براي نوشتن به عنوان يه موضوع مستقل و بر پايه انديشه نسبت به موضوعات مختلف جا باز كنم. براي همين فقط ميمونه پراكنده نوشتن درباره خودم و زندگي و اتفاقاتي كه برام ميافته، كه البته واقعا دوست داشتني و لذتبخشه، كه البته مدتيه از اتفاقات زندگيمم جا موندم و فقط نيمهشبا موقع خواب ميتونم يه كم كنار هم بچينمشون. اما خوب اين اصلا به نظرم از كار افتادن نميياد. از قضا اين مدت تو زندگيم زايندهتر از هميشه بودم و شايد دليل جا موندنم هم همينه!
يه وجه ديگه موضوع اينه كه هر چي گذشته به اين نتيجه رسيدم كه بهتره در مورد چيزاي كمتري حرف بزنم. نوشتن در مورد خودم، به عنوان يه انسان، و احساسات و رابطههاش برام از هر چيزي جالبتره، حالا هر چقدر كه كليشهاي باشه. من كه اينجا متعهد مخاطبي نيستم و براي خودم مينويسم (اين كه از نظر رواني نياز به ديده شدن داريم يا نوشتن تو همچين فضايي گاهي بيشتر بهمون ميچسبه، ربطي به اين موضوع نداره). من با نوشتههايي كه تكههاي زندگيمو همراه دارن و دوستشون دارم زندگي ميكنم، يعني اصلا دوست دارم تو اين صفحهم بخونمشون و گاهيم ممكنه نظراي ديگران خوشحالم كنه يا كمكم كنه بهتر ببينم يا بهتر بنويسم.
۱۳۸۴ شهریور ۱۹, شنبه
با آدمايي كه جلوهي اصلي زندگيشون، چه خودشون بدونن چه ندونن، سعي در خفن بودن و آخر همه چي ديده شدنه هيچ ميانهاي ندارم. اصلا تازگيا حس ميكنم بايد ازشون فرار كنم. كلي چيزاي خوب توشون باشه يه جايي بدجوري پوچ از آب درمييان.
دلم آدم ساكت ميخواد. دلم آدم آروم ميخواد، آدم آروم گرفته، آدمي كه خودي داشته باشه كه براي دست يافتن به سكس و پول و شهرت و فاضل ديده شدن بيشتر، براي خيلي متفاوتتر و باحالتر ديده شدن، نياز به جيغ زدن يا ور زدن نداشته باشه.
از آدمايي كه كلي حرف و ايده در مورد همه چي دارن، اما خودشون در اثر اتفاقات زندگي يا هر چيز ديگه يه آشغال تمام عيار شدن، هيچ خاطره خوبي ندارم، آدمايي كه حاضر نيستن خودشونو يك ذره هم كه شده براي درستتر شدن يه چيز به زحمت بندازن.
دلم آدم ساكت ميخواد. دلم آدم آروم ميخواد، آدم آروم گرفته، آدمي كه خودي داشته باشه كه براي دست يافتن به سكس و پول و شهرت و فاضل ديده شدن بيشتر، براي خيلي متفاوتتر و باحالتر ديده شدن، نياز به جيغ زدن يا ور زدن نداشته باشه.
از آدمايي كه كلي حرف و ايده در مورد همه چي دارن، اما خودشون در اثر اتفاقات زندگي يا هر چيز ديگه يه آشغال تمام عيار شدن، هيچ خاطره خوبي ندارم، آدمايي كه حاضر نيستن خودشونو يك ذره هم كه شده براي درستتر شدن يه چيز به زحمت بندازن.
۱۳۸۴ شهریور ۱۴, دوشنبه
دوست عزيزم ... ليموترش من!
يه چيزايي تو دوستم هست كه مطمئنم ميكنه،
مني رو كه حتي تو لحظات بيش از حد غريب عشقبازي زير بارون هم مطمئن نبودم.
دقايقي كه وقتي الان به يادش مييارم تنم ميلرزه اما نميتونم به خودم دروغ بگم كه اون وقت تمام قلب و روح و بدنم با اتفاق همراه بوده.
واي ...! دوست داشتن همزمانم عجب چيزيه! اصلا يه چيز ديگهس!
يه چيزايي تو دوستم هست كه مطمئنم ميكنه،
مني رو كه حتي تو لحظات بيش از حد غريب عشقبازي زير بارون هم مطمئن نبودم.
دقايقي كه وقتي الان به يادش مييارم تنم ميلرزه اما نميتونم به خودم دروغ بگم كه اون وقت تمام قلب و روح و بدنم با اتفاق همراه بوده.
واي ...! دوست داشتن همزمانم عجب چيزيه! اصلا يه چيز ديگهس!
۱۳۸۴ شهریور ۴, جمعه
دو تا ليوان چاي با دو تا ليموترش، روي يه ميز كوچيك.
چرا به زندگي زيباي درگذشته فكر ميكنم؟
چرا به آدمي كه خودش خواست بره فكر ميكنم؟
كاش شبام كه تو تختم دراز ميكشم اينقدر به تو نزديك بودم.
بعضي شبا واقعا رنج ميكشم. بعضي شبا واقعا دلتنگ ميشم.
وسطاي راه طولاني برگشتن، كه وقت رفتن هميشه خيلي كوتاهه، يهو ديدم جلوم چند تا ماشين دارن دور خودشون ميچرخن! انگار حركاتشون اسلوموشن بود. ذهنم نتونست زود تحليل كنه و تصميم درستي بگيره. فقط ناخودآگاه يه كم سرعتمو كم كردم، كه كاشكي نميكردم، و فكر كردم بي دردسر از كنارشون ميگذرم كه يكيشون يهو از خط اول چرخيد به سمت خط سبقت و ماليد به من. لاستيكم پاره شد و در عقب ماشين كج و كوله شد.
واي! يعني همه چي ميتونست اينقدر ساده تموم بشه؟
نه! هيچ زندگي زيباي بياعتبار شده و نيست شدهاي يقين بودن كنار تو رو خراب نميكنه.
هر چقدر كه زندگي درگذشته زيبا بوده باشه، و هر چقدر كه غمانگيز بياعتبار و نيست شده باشه، اين يه زندگي تازهس، يه زندگي تازهي خوشرنگتر، به خاطر رنگ سبزي كه جاش خالي بود، سبزي مثل سبزي دو تا ليموترش كنار دو تا ليوان چاي.
اين لحظات خوب بينهايت ترد و شكنندهن اما زندگي درست از دل بستن به چيزاي ترد و شكننده آغاز ميشه.
چرا به زندگي زيباي درگذشته فكر ميكنم؟
چرا به آدمي كه خودش خواست بره فكر ميكنم؟
كاش شبام كه تو تختم دراز ميكشم اينقدر به تو نزديك بودم.
بعضي شبا واقعا رنج ميكشم. بعضي شبا واقعا دلتنگ ميشم.
وسطاي راه طولاني برگشتن، كه وقت رفتن هميشه خيلي كوتاهه، يهو ديدم جلوم چند تا ماشين دارن دور خودشون ميچرخن! انگار حركاتشون اسلوموشن بود. ذهنم نتونست زود تحليل كنه و تصميم درستي بگيره. فقط ناخودآگاه يه كم سرعتمو كم كردم، كه كاشكي نميكردم، و فكر كردم بي دردسر از كنارشون ميگذرم كه يكيشون يهو از خط اول چرخيد به سمت خط سبقت و ماليد به من. لاستيكم پاره شد و در عقب ماشين كج و كوله شد.
واي! يعني همه چي ميتونست اينقدر ساده تموم بشه؟
نه! هيچ زندگي زيباي بياعتبار شده و نيست شدهاي يقين بودن كنار تو رو خراب نميكنه.
هر چقدر كه زندگي درگذشته زيبا بوده باشه، و هر چقدر كه غمانگيز بياعتبار و نيست شده باشه، اين يه زندگي تازهس، يه زندگي تازهي خوشرنگتر، به خاطر رنگ سبزي كه جاش خالي بود، سبزي مثل سبزي دو تا ليموترش كنار دو تا ليوان چاي.
اين لحظات خوب بينهايت ترد و شكنندهن اما زندگي درست از دل بستن به چيزاي ترد و شكننده آغاز ميشه.
۱۳۸۴ مرداد ۲۲, شنبه
ديشب كه يهو ديدم داره بارون ميياد و تمام كوچه و خيابونمون خيس شده، بال درآوردم! با خودم فكر كردم واقعا تو تمام اون روزها و لحظاتي كه الان تمامشون بيمعني شده هرگز بارون اومده بود؟ اول چيزي يادم نيومد. اما خيلي فكر كردم كه دروغ نگفته باشم. نه! يه صبح كه منتظر بودم بارون مييومد. تمام خيابون خوشگل اونجا خيس خيس شده بود و من پشت فرمون يك ربع به روبروم خيره شده بودم. اما بعد يادم اومد كه گاهي وقتام كه اونجا منتظر بودم يه ترسي تو دلم بود، يه ترسي از تمام بيگانگيهايي كه اون روزها با عشق كنارشون ميزد، يه ترسي از شخصيت عصبي و خودخواهيش. اصلا انگار يه شب بدون اين كه بدونم چرا تموم شدن ناگهاني دوستيو حس كردم، انگار حس كردم يه شب ميام اونجا و ديگه اون پنجره روشن نميشه، كه گفت ميفهمم آدما گاهي دوس دارن خودشونو بيخودي درگير ماليخوليا كنن!
قلبم شكسته بود و هر تيكهش يه جايي بود، ضعيف بودم و از ضعفم كلافه بودم، دلم تنگ بود و حسرت روزاي خوب و شاد دوستي يا تنهايي شريفم تو دلم بود، سردرگم بودم و تو كار ناگهانياي كه كرده بودم مونده بودم، كه ... كه گفتي : تو مثل يه آشناي قديمي بودي و هستي.
وقتي تو رو ديدم، وقتي حسرت خوردم كه چقدر ميشه آروم و راحت با تو حرف زد، نميتونستم بهت فكر كنم. ازت خداحافظي كردم و تو راه برگشت فراموشت كردم. حالا بگذار محكوم باشم. بگذار از مصاحبت دوستان عزيز روزهاي نيازمندي يه كم محروم باشم. دوستم نه موقع عاشقي خيلي به خودش زحمت داد بفهمتم، نه موقع رفتن، نه موقع ناراحتي از دست دادنم. خيلي سعي ميكنم خاطره خوبي ازش باقي بگذارم، اما افسوس كه گاهي نميتونم.
برات فقط نوشتم : عزيزم! اينجا داره بارون ميياد.
هيچ چيزيم نفرستادم كه نشانهي بغض باشه!
قلبم شكسته بود و هر تيكهش يه جايي بود، ضعيف بودم و از ضعفم كلافه بودم، دلم تنگ بود و حسرت روزاي خوب و شاد دوستي يا تنهايي شريفم تو دلم بود، سردرگم بودم و تو كار ناگهانياي كه كرده بودم مونده بودم، كه ... كه گفتي : تو مثل يه آشناي قديمي بودي و هستي.
وقتي تو رو ديدم، وقتي حسرت خوردم كه چقدر ميشه آروم و راحت با تو حرف زد، نميتونستم بهت فكر كنم. ازت خداحافظي كردم و تو راه برگشت فراموشت كردم. حالا بگذار محكوم باشم. بگذار از مصاحبت دوستان عزيز روزهاي نيازمندي يه كم محروم باشم. دوستم نه موقع عاشقي خيلي به خودش زحمت داد بفهمتم، نه موقع رفتن، نه موقع ناراحتي از دست دادنم. خيلي سعي ميكنم خاطره خوبي ازش باقي بگذارم، اما افسوس كه گاهي نميتونم.
برات فقط نوشتم : عزيزم! اينجا داره بارون ميياد.
هيچ چيزيم نفرستادم كه نشانهي بغض باشه!
۱۳۸۴ مرداد ۱۷, دوشنبه
شادم!
دوباره شاديمو پيدا كردم.
واسه اتاقم يه ميز كار و كامپيوتر خوشگل سفارش دادم.
ديگه نميخوام به خاطر نشستن پشت يه ميز غير استاندارد تو يه شب تلخ عاشقانه از درد دست به خودم بپيچم!
دوس دارم تو اتاق خوشگلم، پشت ميزم، رو صندلي راحتم، بشينم و درست كار كنم، بشينم و بخونم، بشينم و بنويسم.
شادم!
دوباره شاديمو پيدا كردم.
اثر روزهاي تلخ داره كم كم محو محو ميشه.
و جالبه كه زار زار گريه كردن و فرياد زدن اون روزم تو ماشين، به خاطر تموم شدن دوستي، يه خاطره خيلي خوب شده.
شادم!
ديشب داستان بينظير كارور درباره مرگ چخوف رو خوندم و سرشار از لذت گريه كردم.
واي چقدر عالي بود.
از خوندنش بي نهايت لذت بردم و انگيزه زندگي كردن و خلق كردن پيدا كردم.
واي چقدر عالي بود.
واي يه آدم بزرگ چقدر خوبه!
واي چقدر ميشه بزرگ بود!
شادم!
دوباره شاديمو پيدا كردم.
ديشب كه به خاطر داستان "پيك" نوشته كارور گريه كردم ديگه حسابي شاد شدم.
دوباره شاديمو پيدا كردم.
واسه اتاقم يه ميز كار و كامپيوتر خوشگل سفارش دادم.
ديگه نميخوام به خاطر نشستن پشت يه ميز غير استاندارد تو يه شب تلخ عاشقانه از درد دست به خودم بپيچم!
دوس دارم تو اتاق خوشگلم، پشت ميزم، رو صندلي راحتم، بشينم و درست كار كنم، بشينم و بخونم، بشينم و بنويسم.
شادم!
دوباره شاديمو پيدا كردم.
اثر روزهاي تلخ داره كم كم محو محو ميشه.
و جالبه كه زار زار گريه كردن و فرياد زدن اون روزم تو ماشين، به خاطر تموم شدن دوستي، يه خاطره خيلي خوب شده.
شادم!
ديشب داستان بينظير كارور درباره مرگ چخوف رو خوندم و سرشار از لذت گريه كردم.
واي چقدر عالي بود.
از خوندنش بي نهايت لذت بردم و انگيزه زندگي كردن و خلق كردن پيدا كردم.
واي چقدر عالي بود.
واي يه آدم بزرگ چقدر خوبه!
واي چقدر ميشه بزرگ بود!
شادم!
دوباره شاديمو پيدا كردم.
ديشب كه به خاطر داستان "پيك" نوشته كارور گريه كردم ديگه حسابي شاد شدم.
۱۳۸۴ مرداد ۱۲, چهارشنبه
۱۳۸۴ مرداد ۴, سهشنبه
دوستي خوبم تموم شد.
واي! شب آخر سرد سرد شده بود، سرد و بيگانه، كه انگار ديگه هيچ چي براش مهم نيست.
تمام لحظات عاشقانهمونو فراموش كرده بود.
تمام چيزايي رو كه تو كتابام نوشته بود، تمام نگاههاشو و تمام حرفهاشو و تمام اشكهايي رو كه از ترس از دست دادن دوستي ريخته بود.
همه رو فراموش كرده بود.
حتي تمام بوسههامون رو.
عشق يه سري آدما گاهي اينجوريه. يهو ميياد و بي هيچ بي هيچ ... نميدونم چياي يهو ميره.
هنوز بهت زدهم. هنوز ميسوزم از اينكه نميفهمم چرا دوستي تو اون تموم شد.
از هيچ كي نميتونم كمك بگيرم. چون دردي دوا نميشه.
عصر رفته بودم نازي آباد دكتر. گردن و دستم خيلي درد ميكرد. تمام خيابوناي جنوب شهر بوي اونو ميداد، بوي ساعات خوبي رو كه با هم اونجاها ميگشتيم. اول تاب آوردم. اما وقتي از دكتر برگشتم تو ترافيك بسته نواب بغضم تركيد و زدم زير گريه. گريه كردم و داد زدم. كنار تمام ماشينايي كه چسبيده بودن بهم. اين اتفاق تا حالا اينجوري تو زندگيم نيفتاده بود. خيلي خوب بود. از گريه كردن لذت ميبردم، از داد زدن و از اينكه چيزاي خوبي كه دوستيمون داشت يادم مييومد و روزهاي تلخ آخر رو كنار ميزد. تا سينما سپيده گريه كردم. پارك كه كردم ديگه ادامه ندادم. پياده شدم و تمام بطرياي آب معدنياي رو كه با هم خورده بوديم و ريخته بوديم كف ماشين و تمام خرت و پرتاي ديگه رو بلند كردم و ريختمشون تو يه كيسه آشغال سياه تو خيابون وصال. بعد گريهها يه كم حالم خوب شد. اميدوار شدم كه ديگه به خودم مسلط شدم. يه كيسه آب گرم كه دكتر گفته بود و دو تا فيلم، براي شب كه تنها بودم، گرفتم. اما شب تو خونه دوباره دلم گرفت و فهميدم هنوز براي خوب شدن زوده. تنها و ساكت نشستم و براي برداشتن تلفن، براي يه تماس كه رنگ و بويي از روزهاي گذشته داشته باشه، له له زدم.
ديگه چي بهش بگم؟ ديگه چي ميتونم بهش بگم؟
تو خونه تنهام.
مهره گردنم ساييده شده و گردن و دست و كمرم درد ميكنه.
دستم به هيچ كاري نميره.
اشتها ندارم.
زندگي اين جور روزهايي هم داره.
هر دوستي يعني يه روز بد جدايي، لااقل براي يكي، گرچه ميتونه اينقدر ناباورانه نباشه.
خوشحالم كه تو صحبتاي وحشتناك ديشب، به خاطر اين كار ناباورانهش از كوره در نرفتم.
خوشحالم كه دست كم مهربوني خودمو، و به قول لادونه عزيز كه ساعت 3 نيمه شب بيدارش كردم و باهاش حرف زدم، خودمو، به خاطر بيثبات بودن انديشهها و فكرها و احساساتش، خراب نكردم.
نه! بايد اين بخشهاي بدش رو نديده بگيرم.
گرچه روزهاي خوب رو هم بايد فراموش كنم.
بايد يه گهي بخورم!
با يادآوري پدرم درميياد.
خوب شد نوشتم يه كم!
بايد تاب بيارم.
بايد وقتي يه دوست ديگه رو بغل كردم، با عشق، هيچ چي از قبل تو دلم نمونده باشه.
واي! شب آخر سرد سرد شده بود، سرد و بيگانه، كه انگار ديگه هيچ چي براش مهم نيست.
تمام لحظات عاشقانهمونو فراموش كرده بود.
تمام چيزايي رو كه تو كتابام نوشته بود، تمام نگاههاشو و تمام حرفهاشو و تمام اشكهايي رو كه از ترس از دست دادن دوستي ريخته بود.
همه رو فراموش كرده بود.
حتي تمام بوسههامون رو.
عشق يه سري آدما گاهي اينجوريه. يهو ميياد و بي هيچ بي هيچ ... نميدونم چياي يهو ميره.
هنوز بهت زدهم. هنوز ميسوزم از اينكه نميفهمم چرا دوستي تو اون تموم شد.
از هيچ كي نميتونم كمك بگيرم. چون دردي دوا نميشه.
عصر رفته بودم نازي آباد دكتر. گردن و دستم خيلي درد ميكرد. تمام خيابوناي جنوب شهر بوي اونو ميداد، بوي ساعات خوبي رو كه با هم اونجاها ميگشتيم. اول تاب آوردم. اما وقتي از دكتر برگشتم تو ترافيك بسته نواب بغضم تركيد و زدم زير گريه. گريه كردم و داد زدم. كنار تمام ماشينايي كه چسبيده بودن بهم. اين اتفاق تا حالا اينجوري تو زندگيم نيفتاده بود. خيلي خوب بود. از گريه كردن لذت ميبردم، از داد زدن و از اينكه چيزاي خوبي كه دوستيمون داشت يادم مييومد و روزهاي تلخ آخر رو كنار ميزد. تا سينما سپيده گريه كردم. پارك كه كردم ديگه ادامه ندادم. پياده شدم و تمام بطرياي آب معدنياي رو كه با هم خورده بوديم و ريخته بوديم كف ماشين و تمام خرت و پرتاي ديگه رو بلند كردم و ريختمشون تو يه كيسه آشغال سياه تو خيابون وصال. بعد گريهها يه كم حالم خوب شد. اميدوار شدم كه ديگه به خودم مسلط شدم. يه كيسه آب گرم كه دكتر گفته بود و دو تا فيلم، براي شب كه تنها بودم، گرفتم. اما شب تو خونه دوباره دلم گرفت و فهميدم هنوز براي خوب شدن زوده. تنها و ساكت نشستم و براي برداشتن تلفن، براي يه تماس كه رنگ و بويي از روزهاي گذشته داشته باشه، له له زدم.
ديگه چي بهش بگم؟ ديگه چي ميتونم بهش بگم؟
تو خونه تنهام.
مهره گردنم ساييده شده و گردن و دست و كمرم درد ميكنه.
دستم به هيچ كاري نميره.
اشتها ندارم.
زندگي اين جور روزهايي هم داره.
هر دوستي يعني يه روز بد جدايي، لااقل براي يكي، گرچه ميتونه اينقدر ناباورانه نباشه.
خوشحالم كه تو صحبتاي وحشتناك ديشب، به خاطر اين كار ناباورانهش از كوره در نرفتم.
خوشحالم كه دست كم مهربوني خودمو، و به قول لادونه عزيز كه ساعت 3 نيمه شب بيدارش كردم و باهاش حرف زدم، خودمو، به خاطر بيثبات بودن انديشهها و فكرها و احساساتش، خراب نكردم.
نه! بايد اين بخشهاي بدش رو نديده بگيرم.
گرچه روزهاي خوب رو هم بايد فراموش كنم.
بايد يه گهي بخورم!
با يادآوري پدرم درميياد.
خوب شد نوشتم يه كم!
بايد تاب بيارم.
بايد وقتي يه دوست ديگه رو بغل كردم، با عشق، هيچ چي از قبل تو دلم نمونده باشه.
۱۳۸۴ تیر ۳۰, پنجشنبه
روزهاي نه چندان خوبي كه ميبايست خوب باشند.
به احتمال زياد آخر اين ماجراي طولاني كنكور ارشد رشته "انرژي و معماري" قبول ميشم تو دانشگاه تهران، تو دانشگاهي كه سالها با حسرت نگاهش كرده بودم، تو رشتهاي كه همين الان استاداش ميگن كه من ميتونم پايان نامه دكترامو بدم! رشتهاي كه چهار ساله توش كار كردم و كلي توش استعداد و تخصص دارم. چقدر عالي! سارا ميگفت خيلي داري شانس ميياري اين دوره! بايد قدرشو بدوني (البته منظورش چيزاي ديگه هم بود، مثل كارم، ماشينم، دوستي تازهم و ...). و خوب بيشك راست ميگفت.
نميدونم اين چقدرش به جامعهاي كه توش زندگي ميكنم برميگرده و چقدرش به خودم، كه احساس ميكنم علم و كار علمي هرگز و هرگز نميتونه منو راضي كنه. واقعا چقدر به اين برميگرده كه جامعه من يه جامعه علمي نيست، و علم توش هيچ وقت حرف دست اول و واقعياي نبوده؟ چقدر به اين برميگرده كه تو محل كارم، ميون كلي دكتر و مهندس، يه محقق جوان با استعداد و توانا به نظر مييام، اما خودم معتقدم تا حالا يه تحقيق درست و حسابي، با يه هدف مشخص و يه نتيجه واقعي، دور و برم نديدم، چه برسه كه خودم انجام بدم؟ چقدر به اين برميگرده كه همهمون، همه همكارا، ميدونيم، و وقتايي كه با هم راحتتر ميشيم به هم ميگيم، كه اينا فقط يه بازيه براي پول درآوردن، كه تازگيا تحقيق راه خيلي خوبيه براي پول درآوردن؟
اما يعني تو يه جامعهاي كه ساز و كار ماجراهاي علمي واقعيتر و درستتر باشه و رسيدن به دانش بيشتر واقعا يه چيز مطلوب، باز كار علمي ميتونه براي يكي تو زندگي بس باشه؟
نميدونم. هر چقدر فكر ميكنم ميبينم كار علمي نميتونه منو از زندگي راضي كنه. شايد واقعا اين يه موضوع شخصيه. شايد طبيعت من، گذشته من، سرگذشت من، اكنون من، همه اينها، باعث شدن كه فكر ميكنم تنها و تنها با خلق استادانه يه اثر، تو مديومي كه دوستش داشته باشم، ميتونم از زندگيم راضي باشم.
خلاصه كه اين روزها يه كم تو زندگيم سرگردانم. حس ميكنم ديگه بايد آخرين كارها رو تموم كنم و برم سراغ اون چيزايي كه واقعا دوست دارم.
و خوب خيلي متاسفم كه نسبت به اون چيزي كه اونقدر براش زحمت كشيدم هنوز انگيزهاي بيشتر از پول درآوردن و افتادن تو باند انرژي بازا ندارم! كه البته اين واقعا برام انگيزهاي نيست، كه اگه در حد انگيزه بود اين روزها روزهاي بهتري ميشد. انگار بايد يه كار رو جدي جدي و به خاطر خودش دنبال كنم تا بهم نيروي زندگي بده، تا بخشي از زندگي دوست داشتنيم بشه.
حالا تو اين شرايط تنها چيز شوقانگيز زندگيم دوستيم با (ن) بود كه اونم يهو بيست روز مريض شد و افتاد تو تخت و ديشب، وقتي منتظر بودم يكي دو روز آخر مريضيش تموم بشه، بهم زنگ زند و گفت كه فرهنگ من به دوستيمون شك كردم. فكر ميكنم نبايد به هم وابسته شيم!
روزهاي خوب خيلي لغزانن. روزهاي خوب خيلي لغزان و خيلي خيلي ناپيدان. مهمترين چيز اينه كه وقتي هستن متوجهشون باشي. و خوب متاسفانه خيلي وقتا بايد روزهاي بد، با يادآوري يا وقوع دوبارهشون، متوجه روزهاي خوبمون بكنن. مثل فكر كردن به روزهايي كه به خاطر كلاس كنكور ميرفتم دانشگاه تهران و واقعا حسرت دانشجوي واقعي اونجا بودن رو ميخوردم. يا حالا بعد از اين اتفاق بد، يادآوري روزهاي خوبي كه اونقدر كه بايد قدرشون رو نميدنستم، مثل روزي كه كنار دوستم تو قطار در فاصله چند سانتيمتري چت ميكرديم! من كنار پاي اون و اون كنار پاي من! كه حالا ديگه، اگه همه چي تموم نشه، بايد كلي راه بريم كه دوباره برسيم اونجا.
روزهاي خوب روزهايين كه آدمها شادن، روزهايي كه آدمها از زندگيشون راضين، روزهايي كه آدمها بي اينكه خيلي سختشون باشه براي رسيدن به چيزهايي تلاش ميكنن، و روزهايي كه آدمها به چيزهايي كه ميخواستن ميرسن جشنن؛ جشن قبول شدن، جشن گرفتن يه چك يك ميليوني، جشن به خواب رفتن كنار يك دوست، و حتي جشن اينكه هنوز اونقدري از يه دوستي مونده كه بتونيم حرفهاي تلخ رو خوب بزنيم.
حس ميكنم براي غلبه بر اين سرگرداني، براي اينكه نه چيزايي رو كه دوست دارم از دست بدم نه امكاناتي رو كه لازم دارم و نه موفقيتايي رو كه بدست آوردم، بايد بتونم اين دو بخش رو، كار علمي و پول درآوردن و كار آفرينش رو، تو زندگيم واقعا، واقعا و واقعا، دنبال كنم. اگه بخوام يه رشته رو فقط براي تموم كردنش و براي پول درآوردن شروع كنم و ادامه بدم حالم از خودم بهم ميخوره و آخرش يه جا ميبرم. در عين حال اوضاع مالي زندگيمم اونقدر روبراه نيست كه راحت بتونم بهش پشت پا بزنم. تازه من براي اين دستآورد واقعا زحمت كشيدم و واقعا برام مهم بوده. من تو كار علمي استعداد و توانايي دارم. چرا به اينها پشت پا بزنم؟
فكر ميكنم بايد بتونم دو خط زندگيم رو درست دنبال كنم. فكر ميكنم اگه بتونم خورده ريزا رو كنار بزنم ميتونم. فكر ميكنم اگه بتونم زندگيم رو به ثبات و آرامش و اطمينان برسونم، اگه بتونم به نيازهام پاسخ درست و منطقي بدم، و اگه اراده داشته باشم، ميتونم خيلي ساده تا عصر برم دانشكده و سر كار، تو رشته اي كه واقعا توش انگيزه دارم بخونم و كار كنم و پول دربيارم، و عصر بيام تو يه خونهاي كه با پول همين كارا خريدم استراحت كنم، شام بخورم و بنويسم و به پنجره خيره بشم، تنهايي تنهايي، يا گاهي با يه مهمون نازنين.
ديشب كه بعد دو سه روز رفتاراي ناراحتكننده اون حرفو زد گفتم خوب پس ديگه دليلي براي ادامه دادن نيست، كه به همين سادگي كه الان ديگه شمارهها 8 رقمي شد و تو كه از خونه زنگ ميزني اسمت نمييفته رو تلفنم، از زندگي هم كنار ميريم. گفتم دوستي هم به يه جور شجاعت و تصميم نياز داره، كه تو كه تو زندگيت اينقدر دنبال جسارت و رفتن و حركتي براي دوست شدن هم بايد يه خطر كني و تصميم بگيري، و يقين پيدا كني براي از دست دادن بعضي چيزا كه تو تنهايي هست و تو دوستي نيست، كه با اين بازي با واژهها نميشه دوست موند و فقط به شكل اعصاب خورد كني آروم آروم خرابش ميكنيم. گفتم الان ميتونيم كلي در مورد معني كلمات وابستگي و دوستي حرف بزنيم و بگيم تو كدومشو ميخواي و من كدومشو، اما به نظرم اين حرفها فايدهاي نداره، چون توافق حرفها موجب توافق قلبها نميشه. گفتم من اين حق رو براي تو قائلم كه هر وقت خواستي بري، تنها بري، با كس ديگهاي بري، بري و بياي يا نياي. ولي دوستي وقتي دوستيه كه تقريبا تمام عيار فكرامونو كرده باشيم و ماجرا رو انتخاب كرده باشيم.
وقتي گفتم موضوع به همين سادگيه كه من ديگه از فردا نميدونم بايد تو رو ببوسم يا نه، كه ديگه همه احساسم تو لبهام نيست، گريهش گرفت. نميخواستم ناراحتش كنم، ولي جايي نبود كه بخوام كوتاه بيام. كافي بود يك ذره ضعيف برخورد كنم تا همه چيز همون ديشب تموم بشه. اون هنوز اين چيزها رو نميدونه. گرچه ممكنه حرفهام كم كم اثر بدي روش بگذاره.
ميگفت تو خودت ميخواي دوستي رو تموم كني و دنبال بهانه ميگشتي. چي بهش ميگفتم؟
اما خوب بود! دست كم مثل اون شبهاي دور مكالمه با گريه تموم نشد. بهش گفتم فكر كن به زندگيت و وقتي تصميمت مشخص شد زنگ بزن، چه اين وري چه اون وري.
روزهاي خوب! شبهاي خوب! كجان اينا؟ از كجا مييان؟ چه جوري ميمونن؟ چه جوري ميرن؟
ما واقعا به از دست دادنها نيازمنديم. واقعا اگه يك روز عذابآور رو نميگذروندم، كه بدون اينكه دوستم هيچ چي بگه حس كنم همه چي داره تموم ميشه، هرگز ارزش چيزي رو كه داشتم نيدونستم. تازه حسرت كارهايي رو كه تو دوستي نكردم ميخورم. تازه اين فكر كاملا بديهي به نظرم ميياد كه اين زندگي با يه نفر هم يه شيوه زندگي بود كه ميبايست بهش بچسبي، كه تنهايي تا دلت بخواد پيش ميياد و اون موقع ميتوني به طور مطلق با خودت و از خودت زندگي كني.
من هم همه اين درگيريهاي اون رو داشتم. من هم خو كرده بودم به تنهايي و از هر شب با هم بودن خسته ميشدم. من هم ميخواستم در هر حركتم احساس آزادي مطلق باشه و امكان بينهايت تجربه كردن و رفتن.
ما هر دو اين احساسات رو داريم و خوب فقط وقتي يكي ميخواد چيزي رو به اون يكي تحميل كنه دردناك ميشه.
مهم نيست. خوشحالم كه با هم خوب حرف زديم. خوشحالم كه براي اولين بار تو يه همچين شبي تو زندگيم قوي برخورد كردم و وقتي يه روز تمام تو ناراحتي تموم شدن دوستي بودم تونستم بگم متاسفانه اين جوري چارهاي نيست و بهتره تمومش كنيم. و خوب اين جمله واقعا درسته. دوستي رو با زور نميشه نگه داشت.
روزهاي خوب كجان؟
شادي روزهاي زندگي چطور پديد ميياد؟
دوستي آدما چطوري رضايتبخش ميشه؟
هر كي بايد دنبال اون چيزي بره كه دوستش داره. هر كي بايد تا جاي ممكن جسارت كنار زدن چيزاي راهبندش رو داشته باشه و روزهاي زندگي رو تو سيل روزمرهگي طي نكنه.
من دوست دارم نويسنده بشم يا فيلمساز. من دوست دارم اونقدر درآمد داشته باشم كه يه زندگي تنهايي خوب براي خودم بسازم. من دوست دارم دوستي داشته باشم كه هميشه مهمونم باشه، همسايهم باشه، دوستي كه كنارش تنها نباشم، كنارم تنها نباشه.
من بايد برم دنبال چيزايي كه دوست دارم، اونم همين طور. اون به من كمك كرد كه زودتر و بيشتر متوجه اين موضوع بشم. براي همينم كه شده ازش متشكرم.
امروز ظهر، بعد مكالمه ديشب كه تا نيمه شب طول كشيده بود، رفته بودم براي ناهار خرت و پرت بگيرم. داشتم نوشابه رو حساب ميكردم كه يهو (آ) زنگ زد! شاخ درآوردم و خوشحال شدم! فكر كنم يه سالي بود ديگه ارتباطي نداشتيم. از اول هم فقط يكي دو بار حرف زده بوديم. اما من حس ميكردم زندگيشو و دنياهاشو و فكراشو خيلي ميفهمم و دوست دارم.
زندگي گاهي شوخياي خندهداري با آدم ميكنه. شايدم يه چيزي، يه نيرويي، به اون گفته كه من ديشب شب بدي داشتم كه بهم زنگ زده! قرار نيست هيچ اتفاقي بين ما بيفته اما در هر صورت همزماني اين دو تا اتفاق يه كم آزاردهنده هم بود.
به هر حال آدمها چارهاي ندارن جز اين كه بتونن دلبستگيهاشون رو به سادگي پاره كنن، كه بتونن هر روز و هر روز با عشق و اميد و شور تازهاي زندگي كنن. من هزگر علاقهاي به تموم شدن دوستيم ندارم، اما اگه بخواد تموم بشه چه كار ميتونم بكنم؟ هيچي. فقط و فقط بايد كاري كنم كه هيچ چيز آزاردهندهاي ازش نمونه. همين.
خوشحالم كه بعد مدتها يه يادداشت نوشتم كه ازش راضيم. اما ديگه بايد اين ماجراها رو ول كنم و برم سراغ كار آخرم، پاياننامهم، برم و دوباره ارادهمو پيدا كنم، كه تازه ميخوام قدرت دنبال كردن دو تا چيز جدا از هم رو هم تو زندگيم پيدا كنم، كه اگه از چيزي كه دوست دارم باز بمونم بيچاره ميشم. ميرم و باز زندگي تنهاييمو پيدا ميكنم. دوستمم يا زنگ ميزنه يا نميزنه. يا ميزنه و ميگه تمومش كنيم، يا ميگه نميدونم هنوز شك دارم، يا ميگه دوست بمونيم، همونجوري مثل اول كه اين حرفها و ترديدها نبود.
به احتمال زياد آخر اين ماجراي طولاني كنكور ارشد رشته "انرژي و معماري" قبول ميشم تو دانشگاه تهران، تو دانشگاهي كه سالها با حسرت نگاهش كرده بودم، تو رشتهاي كه همين الان استاداش ميگن كه من ميتونم پايان نامه دكترامو بدم! رشتهاي كه چهار ساله توش كار كردم و كلي توش استعداد و تخصص دارم. چقدر عالي! سارا ميگفت خيلي داري شانس ميياري اين دوره! بايد قدرشو بدوني (البته منظورش چيزاي ديگه هم بود، مثل كارم، ماشينم، دوستي تازهم و ...). و خوب بيشك راست ميگفت.
نميدونم اين چقدرش به جامعهاي كه توش زندگي ميكنم برميگرده و چقدرش به خودم، كه احساس ميكنم علم و كار علمي هرگز و هرگز نميتونه منو راضي كنه. واقعا چقدر به اين برميگرده كه جامعه من يه جامعه علمي نيست، و علم توش هيچ وقت حرف دست اول و واقعياي نبوده؟ چقدر به اين برميگرده كه تو محل كارم، ميون كلي دكتر و مهندس، يه محقق جوان با استعداد و توانا به نظر مييام، اما خودم معتقدم تا حالا يه تحقيق درست و حسابي، با يه هدف مشخص و يه نتيجه واقعي، دور و برم نديدم، چه برسه كه خودم انجام بدم؟ چقدر به اين برميگرده كه همهمون، همه همكارا، ميدونيم، و وقتايي كه با هم راحتتر ميشيم به هم ميگيم، كه اينا فقط يه بازيه براي پول درآوردن، كه تازگيا تحقيق راه خيلي خوبيه براي پول درآوردن؟
اما يعني تو يه جامعهاي كه ساز و كار ماجراهاي علمي واقعيتر و درستتر باشه و رسيدن به دانش بيشتر واقعا يه چيز مطلوب، باز كار علمي ميتونه براي يكي تو زندگي بس باشه؟
نميدونم. هر چقدر فكر ميكنم ميبينم كار علمي نميتونه منو از زندگي راضي كنه. شايد واقعا اين يه موضوع شخصيه. شايد طبيعت من، گذشته من، سرگذشت من، اكنون من، همه اينها، باعث شدن كه فكر ميكنم تنها و تنها با خلق استادانه يه اثر، تو مديومي كه دوستش داشته باشم، ميتونم از زندگيم راضي باشم.
خلاصه كه اين روزها يه كم تو زندگيم سرگردانم. حس ميكنم ديگه بايد آخرين كارها رو تموم كنم و برم سراغ اون چيزايي كه واقعا دوست دارم.
و خوب خيلي متاسفم كه نسبت به اون چيزي كه اونقدر براش زحمت كشيدم هنوز انگيزهاي بيشتر از پول درآوردن و افتادن تو باند انرژي بازا ندارم! كه البته اين واقعا برام انگيزهاي نيست، كه اگه در حد انگيزه بود اين روزها روزهاي بهتري ميشد. انگار بايد يه كار رو جدي جدي و به خاطر خودش دنبال كنم تا بهم نيروي زندگي بده، تا بخشي از زندگي دوست داشتنيم بشه.
حالا تو اين شرايط تنها چيز شوقانگيز زندگيم دوستيم با (ن) بود كه اونم يهو بيست روز مريض شد و افتاد تو تخت و ديشب، وقتي منتظر بودم يكي دو روز آخر مريضيش تموم بشه، بهم زنگ زند و گفت كه فرهنگ من به دوستيمون شك كردم. فكر ميكنم نبايد به هم وابسته شيم!
روزهاي خوب خيلي لغزانن. روزهاي خوب خيلي لغزان و خيلي خيلي ناپيدان. مهمترين چيز اينه كه وقتي هستن متوجهشون باشي. و خوب متاسفانه خيلي وقتا بايد روزهاي بد، با يادآوري يا وقوع دوبارهشون، متوجه روزهاي خوبمون بكنن. مثل فكر كردن به روزهايي كه به خاطر كلاس كنكور ميرفتم دانشگاه تهران و واقعا حسرت دانشجوي واقعي اونجا بودن رو ميخوردم. يا حالا بعد از اين اتفاق بد، يادآوري روزهاي خوبي كه اونقدر كه بايد قدرشون رو نميدنستم، مثل روزي كه كنار دوستم تو قطار در فاصله چند سانتيمتري چت ميكرديم! من كنار پاي اون و اون كنار پاي من! كه حالا ديگه، اگه همه چي تموم نشه، بايد كلي راه بريم كه دوباره برسيم اونجا.
روزهاي خوب روزهايين كه آدمها شادن، روزهايي كه آدمها از زندگيشون راضين، روزهايي كه آدمها بي اينكه خيلي سختشون باشه براي رسيدن به چيزهايي تلاش ميكنن، و روزهايي كه آدمها به چيزهايي كه ميخواستن ميرسن جشنن؛ جشن قبول شدن، جشن گرفتن يه چك يك ميليوني، جشن به خواب رفتن كنار يك دوست، و حتي جشن اينكه هنوز اونقدري از يه دوستي مونده كه بتونيم حرفهاي تلخ رو خوب بزنيم.
حس ميكنم براي غلبه بر اين سرگرداني، براي اينكه نه چيزايي رو كه دوست دارم از دست بدم نه امكاناتي رو كه لازم دارم و نه موفقيتايي رو كه بدست آوردم، بايد بتونم اين دو بخش رو، كار علمي و پول درآوردن و كار آفرينش رو، تو زندگيم واقعا، واقعا و واقعا، دنبال كنم. اگه بخوام يه رشته رو فقط براي تموم كردنش و براي پول درآوردن شروع كنم و ادامه بدم حالم از خودم بهم ميخوره و آخرش يه جا ميبرم. در عين حال اوضاع مالي زندگيمم اونقدر روبراه نيست كه راحت بتونم بهش پشت پا بزنم. تازه من براي اين دستآورد واقعا زحمت كشيدم و واقعا برام مهم بوده. من تو كار علمي استعداد و توانايي دارم. چرا به اينها پشت پا بزنم؟
فكر ميكنم بايد بتونم دو خط زندگيم رو درست دنبال كنم. فكر ميكنم اگه بتونم خورده ريزا رو كنار بزنم ميتونم. فكر ميكنم اگه بتونم زندگيم رو به ثبات و آرامش و اطمينان برسونم، اگه بتونم به نيازهام پاسخ درست و منطقي بدم، و اگه اراده داشته باشم، ميتونم خيلي ساده تا عصر برم دانشكده و سر كار، تو رشته اي كه واقعا توش انگيزه دارم بخونم و كار كنم و پول دربيارم، و عصر بيام تو يه خونهاي كه با پول همين كارا خريدم استراحت كنم، شام بخورم و بنويسم و به پنجره خيره بشم، تنهايي تنهايي، يا گاهي با يه مهمون نازنين.
ديشب كه بعد دو سه روز رفتاراي ناراحتكننده اون حرفو زد گفتم خوب پس ديگه دليلي براي ادامه دادن نيست، كه به همين سادگي كه الان ديگه شمارهها 8 رقمي شد و تو كه از خونه زنگ ميزني اسمت نمييفته رو تلفنم، از زندگي هم كنار ميريم. گفتم دوستي هم به يه جور شجاعت و تصميم نياز داره، كه تو كه تو زندگيت اينقدر دنبال جسارت و رفتن و حركتي براي دوست شدن هم بايد يه خطر كني و تصميم بگيري، و يقين پيدا كني براي از دست دادن بعضي چيزا كه تو تنهايي هست و تو دوستي نيست، كه با اين بازي با واژهها نميشه دوست موند و فقط به شكل اعصاب خورد كني آروم آروم خرابش ميكنيم. گفتم الان ميتونيم كلي در مورد معني كلمات وابستگي و دوستي حرف بزنيم و بگيم تو كدومشو ميخواي و من كدومشو، اما به نظرم اين حرفها فايدهاي نداره، چون توافق حرفها موجب توافق قلبها نميشه. گفتم من اين حق رو براي تو قائلم كه هر وقت خواستي بري، تنها بري، با كس ديگهاي بري، بري و بياي يا نياي. ولي دوستي وقتي دوستيه كه تقريبا تمام عيار فكرامونو كرده باشيم و ماجرا رو انتخاب كرده باشيم.
وقتي گفتم موضوع به همين سادگيه كه من ديگه از فردا نميدونم بايد تو رو ببوسم يا نه، كه ديگه همه احساسم تو لبهام نيست، گريهش گرفت. نميخواستم ناراحتش كنم، ولي جايي نبود كه بخوام كوتاه بيام. كافي بود يك ذره ضعيف برخورد كنم تا همه چيز همون ديشب تموم بشه. اون هنوز اين چيزها رو نميدونه. گرچه ممكنه حرفهام كم كم اثر بدي روش بگذاره.
ميگفت تو خودت ميخواي دوستي رو تموم كني و دنبال بهانه ميگشتي. چي بهش ميگفتم؟
اما خوب بود! دست كم مثل اون شبهاي دور مكالمه با گريه تموم نشد. بهش گفتم فكر كن به زندگيت و وقتي تصميمت مشخص شد زنگ بزن، چه اين وري چه اون وري.
روزهاي خوب! شبهاي خوب! كجان اينا؟ از كجا مييان؟ چه جوري ميمونن؟ چه جوري ميرن؟
ما واقعا به از دست دادنها نيازمنديم. واقعا اگه يك روز عذابآور رو نميگذروندم، كه بدون اينكه دوستم هيچ چي بگه حس كنم همه چي داره تموم ميشه، هرگز ارزش چيزي رو كه داشتم نيدونستم. تازه حسرت كارهايي رو كه تو دوستي نكردم ميخورم. تازه اين فكر كاملا بديهي به نظرم ميياد كه اين زندگي با يه نفر هم يه شيوه زندگي بود كه ميبايست بهش بچسبي، كه تنهايي تا دلت بخواد پيش ميياد و اون موقع ميتوني به طور مطلق با خودت و از خودت زندگي كني.
من هم همه اين درگيريهاي اون رو داشتم. من هم خو كرده بودم به تنهايي و از هر شب با هم بودن خسته ميشدم. من هم ميخواستم در هر حركتم احساس آزادي مطلق باشه و امكان بينهايت تجربه كردن و رفتن.
ما هر دو اين احساسات رو داريم و خوب فقط وقتي يكي ميخواد چيزي رو به اون يكي تحميل كنه دردناك ميشه.
مهم نيست. خوشحالم كه با هم خوب حرف زديم. خوشحالم كه براي اولين بار تو يه همچين شبي تو زندگيم قوي برخورد كردم و وقتي يه روز تمام تو ناراحتي تموم شدن دوستي بودم تونستم بگم متاسفانه اين جوري چارهاي نيست و بهتره تمومش كنيم. و خوب اين جمله واقعا درسته. دوستي رو با زور نميشه نگه داشت.
روزهاي خوب كجان؟
شادي روزهاي زندگي چطور پديد ميياد؟
دوستي آدما چطوري رضايتبخش ميشه؟
هر كي بايد دنبال اون چيزي بره كه دوستش داره. هر كي بايد تا جاي ممكن جسارت كنار زدن چيزاي راهبندش رو داشته باشه و روزهاي زندگي رو تو سيل روزمرهگي طي نكنه.
من دوست دارم نويسنده بشم يا فيلمساز. من دوست دارم اونقدر درآمد داشته باشم كه يه زندگي تنهايي خوب براي خودم بسازم. من دوست دارم دوستي داشته باشم كه هميشه مهمونم باشه، همسايهم باشه، دوستي كه كنارش تنها نباشم، كنارم تنها نباشه.
من بايد برم دنبال چيزايي كه دوست دارم، اونم همين طور. اون به من كمك كرد كه زودتر و بيشتر متوجه اين موضوع بشم. براي همينم كه شده ازش متشكرم.
امروز ظهر، بعد مكالمه ديشب كه تا نيمه شب طول كشيده بود، رفته بودم براي ناهار خرت و پرت بگيرم. داشتم نوشابه رو حساب ميكردم كه يهو (آ) زنگ زد! شاخ درآوردم و خوشحال شدم! فكر كنم يه سالي بود ديگه ارتباطي نداشتيم. از اول هم فقط يكي دو بار حرف زده بوديم. اما من حس ميكردم زندگيشو و دنياهاشو و فكراشو خيلي ميفهمم و دوست دارم.
زندگي گاهي شوخياي خندهداري با آدم ميكنه. شايدم يه چيزي، يه نيرويي، به اون گفته كه من ديشب شب بدي داشتم كه بهم زنگ زده! قرار نيست هيچ اتفاقي بين ما بيفته اما در هر صورت همزماني اين دو تا اتفاق يه كم آزاردهنده هم بود.
به هر حال آدمها چارهاي ندارن جز اين كه بتونن دلبستگيهاشون رو به سادگي پاره كنن، كه بتونن هر روز و هر روز با عشق و اميد و شور تازهاي زندگي كنن. من هزگر علاقهاي به تموم شدن دوستيم ندارم، اما اگه بخواد تموم بشه چه كار ميتونم بكنم؟ هيچي. فقط و فقط بايد كاري كنم كه هيچ چيز آزاردهندهاي ازش نمونه. همين.
خوشحالم كه بعد مدتها يه يادداشت نوشتم كه ازش راضيم. اما ديگه بايد اين ماجراها رو ول كنم و برم سراغ كار آخرم، پاياننامهم، برم و دوباره ارادهمو پيدا كنم، كه تازه ميخوام قدرت دنبال كردن دو تا چيز جدا از هم رو هم تو زندگيم پيدا كنم، كه اگه از چيزي كه دوست دارم باز بمونم بيچاره ميشم. ميرم و باز زندگي تنهاييمو پيدا ميكنم. دوستمم يا زنگ ميزنه يا نميزنه. يا ميزنه و ميگه تمومش كنيم، يا ميگه نميدونم هنوز شك دارم، يا ميگه دوست بمونيم، همونجوري مثل اول كه اين حرفها و ترديدها نبود.
۱۳۸۴ تیر ۲۴, جمعه
۱۳۸۴ تیر ۱۹, یکشنبه
با صداي گوگوش:
من همونم كه يه روز ميخواستم دريا بشم
ميخواستم بزرگترين درياي دنيا بشم
آرزو داشتم برم تا به دريا برسم
شبو آتيش بزنم تا به فردا برسم
كنار نارنجي از پلههاي سنگي بالا مييومدم كه نارنجي بهت سلام كرد! نميدونستم همديگه رو ميشناسين. وقتي برگشتم ببينم به كي سلام كرده ديدمت.
از اين كه هيچ چيز بدي از تو به نارنجي نگفته بودم، از اين كه تو سلامش به تو هيچ نشاني از اون همه ماجراي تلخ دوستش و تو نبود، خوشحال شدم. پيش خودم فكر كردم كه تو اينو تو سلام اون حس كردي و چيزايي كه تو دلت مونده بوده آب شده - آره به همين سادگي - ، كه پيش خودت فكر كردي بيچاره فرهنگ فقط اون وقتا كه خيلي اذيت شد رفتاراش عصبي بوده.
من همونم كه يه روز ميخواستم دريا بشم
ميخواستم بزرگترين درياي دنيا بشم
آرزو داشتم برم تا به دريا برسم
شبو آتيش بزنم تا به فردا برسم
كنار نارنجي از پلههاي سنگي بالا مييومدم كه نارنجي بهت سلام كرد! نميدونستم همديگه رو ميشناسين. وقتي برگشتم ببينم به كي سلام كرده ديدمت.
از اين كه هيچ چيز بدي از تو به نارنجي نگفته بودم، از اين كه تو سلامش به تو هيچ نشاني از اون همه ماجراي تلخ دوستش و تو نبود، خوشحال شدم. پيش خودم فكر كردم كه تو اينو تو سلام اون حس كردي و چيزايي كه تو دلت مونده بوده آب شده - آره به همين سادگي - ، كه پيش خودت فكر كردي بيچاره فرهنگ فقط اون وقتا كه خيلي اذيت شد رفتاراش عصبي بوده.
۱۳۸۴ تیر ۱۵, چهارشنبه
ساعت 6 صبح نشده بود كه لرزيدن وحشتآور تلفن رو ميز كامپيوتر چوبي از خواب پروندم. تو خواب و بيداري دستمو كش آوردم و گوشي رو برداشتم. صداي مامان دوستم بود. واي چي شده؟ ... خواب بودم كه به خاطر بيدار كردنم عذرخواهي كرد! واي! چي شده؟ ... گفت نه! هيچي. نارنجي حالش خيلي بده ميخواد باهات حرف بزنه. واي عزيز دلم! هنوز كامل به هوش نيومده بودم كه نارنجي عزيزم گوشي رو گرفت. صداش در نمييومد. چند كلمه كه حرف زد فهميدم داره گريه ميكنه. گفت حالم خيلي بده. نيمهشب رفتيم دكتر، اما هنوز حالم خيلي بده.
واي اين دوست آتيشپاره من بود كه اينجوري شده بود؟
اين دوست قوي منه كه اين بلا يهو از آسمون سرش اومده؟
ديروز رفتم ديدنش، با يه پازل كرهي زمين 540 قطعهاي! آخه اين آتيش پاره 2 هفتهاي بايد تو تخت بمونه و اين موضوع واقعا غير قابل تصوره! اولين بار بود خونهش ميرفتم. چه حيف كه اولين بار وقتي اتاق سبزش رو ديدم كه تو تختش افتاده بود. تمام صورتش و دستاش جوش زده بود. جوشاي آبله مرغون! آخه اينم شد بيماري؟ آدم نتونه دوست رنجورش رو محكم بغل كنه و ببوسه؟ آدم نتونه تب و لرزش رو تو خودش گم بكنه؟
امروز صبح، دلم هم كلي سوخت هم يه كم لرزيد.
دوستم وقتي از عذاب بيماري مستأصل و گريان شده بود خواسته بود با من حرف بزنه. يعني من، با اين همه ناخالصي، ميتونم پاسخگوي روزاي سخت زندگي دوستم باشم؟ پاسخگوي تنهاييها و رنجهاش؟ پاسخگوي احساسات نابش؟ پاسخگوي اشكهاش؟
ظهر اولين روزي كه با هم رفته بوديم چارمحال و بختياري از فرط خستگي تو اتوبوس كنار هم خوابمون برده بود و انگار تو خواب و بيداري دستاي همو پيدا كرده بوديم و گرفته بوديم. وقتي بيدار شديم ديديم همه همسفرا دارن پياده ميشن. يه خانمه كه از كنارمون رد شد گفت : من كه دلم نيومد اين كبوتراي عاشق رو بيدار كنم!
نارنجي من زود خوب شو!
نارنجي من، من تو رو فقط سرحال و قوي و ديوانه ميتونم تصور كنم!
زود خوب شو! نارنجيم! زود خوب شو كه بريم دشتا و كوهها و درياهاي ايرانو بگرديم! من يه tour guide خوشگل ميخوام!
واي اين دوست آتيشپاره من بود كه اينجوري شده بود؟
اين دوست قوي منه كه اين بلا يهو از آسمون سرش اومده؟
ديروز رفتم ديدنش، با يه پازل كرهي زمين 540 قطعهاي! آخه اين آتيش پاره 2 هفتهاي بايد تو تخت بمونه و اين موضوع واقعا غير قابل تصوره! اولين بار بود خونهش ميرفتم. چه حيف كه اولين بار وقتي اتاق سبزش رو ديدم كه تو تختش افتاده بود. تمام صورتش و دستاش جوش زده بود. جوشاي آبله مرغون! آخه اينم شد بيماري؟ آدم نتونه دوست رنجورش رو محكم بغل كنه و ببوسه؟ آدم نتونه تب و لرزش رو تو خودش گم بكنه؟
امروز صبح، دلم هم كلي سوخت هم يه كم لرزيد.
دوستم وقتي از عذاب بيماري مستأصل و گريان شده بود خواسته بود با من حرف بزنه. يعني من، با اين همه ناخالصي، ميتونم پاسخگوي روزاي سخت زندگي دوستم باشم؟ پاسخگوي تنهاييها و رنجهاش؟ پاسخگوي احساسات نابش؟ پاسخگوي اشكهاش؟
ظهر اولين روزي كه با هم رفته بوديم چارمحال و بختياري از فرط خستگي تو اتوبوس كنار هم خوابمون برده بود و انگار تو خواب و بيداري دستاي همو پيدا كرده بوديم و گرفته بوديم. وقتي بيدار شديم ديديم همه همسفرا دارن پياده ميشن. يه خانمه كه از كنارمون رد شد گفت : من كه دلم نيومد اين كبوتراي عاشق رو بيدار كنم!
نارنجي من زود خوب شو!
نارنجي من، من تو رو فقط سرحال و قوي و ديوانه ميتونم تصور كنم!
زود خوب شو! نارنجيم! زود خوب شو كه بريم دشتا و كوهها و درياهاي ايرانو بگرديم! من يه tour guide خوشگل ميخوام!
۱۳۸۴ تیر ۲, پنجشنبه
چرا از زندگيم راضي نيستم؟
چرا هدف درست و حسابياي جلو روم نيست؟
چرا نميتونم زندگيمو به تمامي معطوف چيزايي كنم كه دوست دارم؟
وقتي كارنامه نهايي كنكورم با يه رتبه 2، يه رتبه 4 و همون رتبه 7 قبلي اومد كلي احساس قدرت كردم. لحظات سخت درس خودندن چند ماه قبل يه لحظه از جلو چشمم گذشتن و تو طعم شيرين اين موفقيت بزرگ، تو اين توان عظيم تنهايي، ذوب شدن.
اما حالا مدتيه عقيم شدم. يعني ديگه نميخوام دنبال هدفاي مقطعي باشم. به اندازه كافي تو اونها موفق شدم. واقعا ادامه تحصيل براي چي؟ يعني اين همه راهو طي كردن براي پول درآوردن ميارزه؟ با پول چيا رو ميتونم به دست بيارم؟ يعني واقعا تو كار علمي چيزي هست كه منو راضي كنه؟ چي منو واقعا راضي ميكنه؟ چه زندگياي؟ چه كار شخصياي؟ چه آدمي، چي دوستي؟
ميخوام بلندپروازتر باشم. ميخوام ديگه زندگي معمولي رو كنار بزنم و برم دنبال دوست داشتنيترين چيزايي كه ميتونم تو زندگي پيدا كنم.
شايد اين مدت ديگه خيلي عقيم شدم كه فكر ميكنم با اين زندگي روزمره هيچ زايش و شادياي ممكن نيست. نميدونم. بايد بتونم اين آخرين كار معماريمو خوب انجام بدم. بايد بتونم مجال و نظم ذهنيمو براي نوشتم پيدا كنم. شايد بشه به جاي يه انقلاب اساسي، يا شايدم فقط فكر انقلاب و روگردان شدن از چيزايي كه تا حالا ساختم و چيزايي كه تا حالا شدم، كم كم يه ذره زندگيمو درست كنم، يه ذره ساعات شبانهروزمو زايندهتر كنم.
دلم دريا ميخواد.
گرچه هميشه ازش ترسيدم، اما چند روز پيش كه بعد مدتها رفتم ساحل خزر خيلي بهم چسبيد. زيبايي و عرياني و سادگي خطوطش براي يك لحظه، فقط و فقط يك لحظه، ذهنمو از همه چيزاي بيخودي آْزاد كرد.
چرا هدف درست و حسابياي جلو روم نيست؟
چرا نميتونم زندگيمو به تمامي معطوف چيزايي كنم كه دوست دارم؟
وقتي كارنامه نهايي كنكورم با يه رتبه 2، يه رتبه 4 و همون رتبه 7 قبلي اومد كلي احساس قدرت كردم. لحظات سخت درس خودندن چند ماه قبل يه لحظه از جلو چشمم گذشتن و تو طعم شيرين اين موفقيت بزرگ، تو اين توان عظيم تنهايي، ذوب شدن.
اما حالا مدتيه عقيم شدم. يعني ديگه نميخوام دنبال هدفاي مقطعي باشم. به اندازه كافي تو اونها موفق شدم. واقعا ادامه تحصيل براي چي؟ يعني اين همه راهو طي كردن براي پول درآوردن ميارزه؟ با پول چيا رو ميتونم به دست بيارم؟ يعني واقعا تو كار علمي چيزي هست كه منو راضي كنه؟ چي منو واقعا راضي ميكنه؟ چه زندگياي؟ چه كار شخصياي؟ چه آدمي، چي دوستي؟
ميخوام بلندپروازتر باشم. ميخوام ديگه زندگي معمولي رو كنار بزنم و برم دنبال دوست داشتنيترين چيزايي كه ميتونم تو زندگي پيدا كنم.
شايد اين مدت ديگه خيلي عقيم شدم كه فكر ميكنم با اين زندگي روزمره هيچ زايش و شادياي ممكن نيست. نميدونم. بايد بتونم اين آخرين كار معماريمو خوب انجام بدم. بايد بتونم مجال و نظم ذهنيمو براي نوشتم پيدا كنم. شايد بشه به جاي يه انقلاب اساسي، يا شايدم فقط فكر انقلاب و روگردان شدن از چيزايي كه تا حالا ساختم و چيزايي كه تا حالا شدم، كم كم يه ذره زندگيمو درست كنم، يه ذره ساعات شبانهروزمو زايندهتر كنم.
دلم دريا ميخواد.
گرچه هميشه ازش ترسيدم، اما چند روز پيش كه بعد مدتها رفتم ساحل خزر خيلي بهم چسبيد. زيبايي و عرياني و سادگي خطوطش براي يك لحظه، فقط و فقط يك لحظه، ذهنمو از همه چيزاي بيخودي آْزاد كرد.
۱۳۸۴ خرداد ۲۸, شنبه
۱۳۸۴ خرداد ۲۷, جمعه
واقعا جالبه! يه ملت رو يك عمر از بديهي ترين خواستهاشون محروم نگه داشتن و حالا مايي كه ديگه از زندگي فقط و فقط عياشي و سكس ميخوايم به همونا راي ميديم؛ كه حالا به نظر ميياد هموني كه هشت سال پيش ازش فرار كرديم، بيشتر امكانات سكسي برامون فراهم ميكنه!.
اين وسطم كه ديگه نه شرافت مهمه، نه آزادي واقعي، نه هيچ كوفت ديگهاي! كاشكي يه بار ديگه به خودمون بيايم و از اين نااميدي و نق زدن بيخودي و بي فايده در بيايم!
واقعا، وقتي هيچ راه و امكان ديگهاي نداريم، چه فايدهاي داره بذاريم حكومت يكدست بشه، يكدست اون چيزي كه دوسش نداريم!
اين وسطم كه ديگه نه شرافت مهمه، نه آزادي واقعي، نه هيچ كوفت ديگهاي! كاشكي يه بار ديگه به خودمون بيايم و از اين نااميدي و نق زدن بيخودي و بي فايده در بيايم!
واقعا، وقتي هيچ راه و امكان ديگهاي نداريم، چه فايدهاي داره بذاريم حكومت يكدست بشه، يكدست اون چيزي كه دوسش نداريم!
۱۳۸۴ خرداد ۱۰, سهشنبه
به اين موضوع فكر ميكنم كه چرا اين روزها كمتر مينويسم.
شايد نوشتن درباره فضاي جديد زندگيمو بلد نيستم.
شايد نوشتههام هم، مثل خودم، خيلي به تنهايي خو كردن.
شايد اين روزها تكليفم با زندگيم مشخص نيست.
تازگيا گاهي خودمم از درك احساساتم عاجزم.
طبق هيچ فرمول از پيش گفتهاي نميشه احساساتم رو تعيين كرد. جايي كه بايد خيلي شاد باشم اصلا نيستم. گاهي بيخودي يه حس بدي پيدا ميكنم و جالبتر از همهم اين كه تازگيا معمولا وقتايي شادم كه هيچ اتفاق خوبي نيفتاده!
شايد دارم زيادي شورش ميكنم. نميدونم.
دوستم منو ياد هجده نوزده سالگي خودم ميندازه. البته اون از اون موقع من خيلي پختهتر و فهميدهتره اما احساساتش مثل اون موقع خودم ميمونه. بيشتر متوجه هستي و اتفاقات اطرافشه. يه بارون تمام ذهنش رو تسخير ميكنه و جايي براي چيزاي بيخودي ديگه نميگذاره. تكليفش با عشقها و دوستيهاش و حتي، خودش تصور ميكنه، با كل زندگيش روشنه.
گاهي فكر ميكنم خيلي به تنهايي خو كردم.
گاهي فكر ميكنم يه بخشهايي از روحم زيادي شبيه آدم بزرگاي مصلحت انديش و محكم شده، آدمايي كه اونقدر پيرهن پاره كردن كه ناخودآگاه نه از اتفاقات بد زياد ناراحت ميشن نه از اتفاقات خوب خيلي خوشحال. دوست ندارم اينجوري باشم. دوست دارم بوسيدن لبهاي يه دوست تا اوج آسمون گرفته باروني ببرتم. دوست دارم نوازش قطرههاي بارون تمام نقاط تحريكناپذير ذهن و قلبم رو بشوره.
شايد نوشتن درباره فضاي جديد زندگيمو بلد نيستم.
شايد نوشتههام هم، مثل خودم، خيلي به تنهايي خو كردن.
شايد اين روزها تكليفم با زندگيم مشخص نيست.
تازگيا گاهي خودمم از درك احساساتم عاجزم.
طبق هيچ فرمول از پيش گفتهاي نميشه احساساتم رو تعيين كرد. جايي كه بايد خيلي شاد باشم اصلا نيستم. گاهي بيخودي يه حس بدي پيدا ميكنم و جالبتر از همهم اين كه تازگيا معمولا وقتايي شادم كه هيچ اتفاق خوبي نيفتاده!
شايد دارم زيادي شورش ميكنم. نميدونم.
دوستم منو ياد هجده نوزده سالگي خودم ميندازه. البته اون از اون موقع من خيلي پختهتر و فهميدهتره اما احساساتش مثل اون موقع خودم ميمونه. بيشتر متوجه هستي و اتفاقات اطرافشه. يه بارون تمام ذهنش رو تسخير ميكنه و جايي براي چيزاي بيخودي ديگه نميگذاره. تكليفش با عشقها و دوستيهاش و حتي، خودش تصور ميكنه، با كل زندگيش روشنه.
گاهي فكر ميكنم خيلي به تنهايي خو كردم.
گاهي فكر ميكنم يه بخشهايي از روحم زيادي شبيه آدم بزرگاي مصلحت انديش و محكم شده، آدمايي كه اونقدر پيرهن پاره كردن كه ناخودآگاه نه از اتفاقات بد زياد ناراحت ميشن نه از اتفاقات خوب خيلي خوشحال. دوست ندارم اينجوري باشم. دوست دارم بوسيدن لبهاي يه دوست تا اوج آسمون گرفته باروني ببرتم. دوست دارم نوازش قطرههاي بارون تمام نقاط تحريكناپذير ذهن و قلبم رو بشوره.
۱۳۸۴ خرداد ۲, دوشنبه
سهمگينتر از مرگ، تنهايي پيش از مرگ است.
از مجلس زدم بيرون. همه اومدن و رفتنا، همه پذيراييها، همه حرفها، همه رفتارها، حتي خيلي از گريهها به نظرم بيربط مييومد. دلم ميخواست يه جا تنهايي تمركز كنم. كل مراسم به نظرم فقط وفاداري به سنت مسخره آدمهايي بود كه، كم يا زياد، كابوس سالهاي پاياني زندگي اون آدم رو شكل داده بودن.
از پلهها كه پايين اومدم يه سري مهمون جديد داشتن مييومدن. نميخواستم كسي رفتنمو ببينه. حتي حوصله خداحافظي كردنم نداشتم. مجبور شدم برم زيرزمين و منتظر رفتن آشناها بشم.
زيرزمين تاريك بود. تاريكي كشوندم به سمت پنجره. از پشت پنجره زيرزمين نگاهم به حياط خونه افتاد، حياط و درخت چنار بلند و تاب فولاديش. يه دفعه بدجوري يادش افتادم. بغضم گرفت. اين خونه رو، اين حياط رو، كه هيچ وقت هيج كس رو تابش بازي نكرد، خودش ساخته بود، با دستهاي خودش. بعد اون همه مراسم و اين ور و اون ور كردن، تازه اون لحظه فهميدم كه پدربزرگم ديگه نيست.
از مجلس زدم بيرون. همه اومدن و رفتنا، همه پذيراييها، همه حرفها، همه رفتارها، حتي خيلي از گريهها به نظرم بيربط مييومد. دلم ميخواست يه جا تنهايي تمركز كنم. كل مراسم به نظرم فقط وفاداري به سنت مسخره آدمهايي بود كه، كم يا زياد، كابوس سالهاي پاياني زندگي اون آدم رو شكل داده بودن.
از پلهها كه پايين اومدم يه سري مهمون جديد داشتن مييومدن. نميخواستم كسي رفتنمو ببينه. حتي حوصله خداحافظي كردنم نداشتم. مجبور شدم برم زيرزمين و منتظر رفتن آشناها بشم.
زيرزمين تاريك بود. تاريكي كشوندم به سمت پنجره. از پشت پنجره زيرزمين نگاهم به حياط خونه افتاد، حياط و درخت چنار بلند و تاب فولاديش. يه دفعه بدجوري يادش افتادم. بغضم گرفت. اين خونه رو، اين حياط رو، كه هيچ وقت هيج كس رو تابش بازي نكرد، خودش ساخته بود، با دستهاي خودش. بعد اون همه مراسم و اين ور و اون ور كردن، تازه اون لحظه فهميدم كه پدربزرگم ديگه نيست.
۱۳۸۴ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه
پريشب دو تا شعر برام فرستاد.
خواب بودم. ساعت چهار نصفه شب، نميدونم به خاطر تشنگي بود يا چي، از خواب پريدم و ديدم چراغ تلفنم داره خاموش روشن ميشه. نصفه شبي از خوندن شعرايي كه فرستاده بود شاخ درآوردم. و البته از اون بيشتر ذوق كردم!
تو همون منگي خواب نوشتم :
اگه با اين پيغاما كنارم بودي درسته ميخوردمت. اينجوري ...
و سعي كردم با رمزاي ياهو چند تا بوس پشت سر هم و قاطي پاتي رو نشون بدم!
ديشب شعرش رو پاسخ دادم و نوشتم :
دروازهي خانه را بسته بودم و
چفت در را.
اي عزيز از كدامين در درآمدي
تا به رؤياي من اندر شوي؟
امشب از سفر برميگرده.
خدا كنه بشه، وقتي كه ميرسه، برم سراغش.
Ɛ
همونطور كه وقتي قراره اتفاق بدي براي آدم بيفته همه چيز جفت و جور ميشه و وقايع ناگوار از هر طرف رو سر آدم خراب ميشن، وقتي هم قراره اتفاق خوبي بيفته، اونقدر ساده و غير منتظره ميفته كه اصلا قابل تصور نيست.
من نميدونم اين دوستي چقدر زنده ميمونه؛ دو روز، سه روز، يه هفته، يه سال؟ و خوب ميدونم كه خراب كردن خيلي سادهتر از ساختنه و زيباترين اتفاقات ميتونه در يك لحظه به سادهترين و مسخرهترين شكل تماما خراب بشه. اما اين رو هم ميدونم كه تا حالا اتفاقات به بهترين شكل ممكن اتفاق افتاده.
واقعا واسه چي اين اتفاقات ميافته؟
خواب بودم. ساعت چهار نصفه شب، نميدونم به خاطر تشنگي بود يا چي، از خواب پريدم و ديدم چراغ تلفنم داره خاموش روشن ميشه. نصفه شبي از خوندن شعرايي كه فرستاده بود شاخ درآوردم. و البته از اون بيشتر ذوق كردم!
تو همون منگي خواب نوشتم :
اگه با اين پيغاما كنارم بودي درسته ميخوردمت. اينجوري ...
و سعي كردم با رمزاي ياهو چند تا بوس پشت سر هم و قاطي پاتي رو نشون بدم!
ديشب شعرش رو پاسخ دادم و نوشتم :
دروازهي خانه را بسته بودم و
چفت در را.
اي عزيز از كدامين در درآمدي
تا به رؤياي من اندر شوي؟
امشب از سفر برميگرده.
خدا كنه بشه، وقتي كه ميرسه، برم سراغش.
Ɛ
همونطور كه وقتي قراره اتفاق بدي براي آدم بيفته همه چيز جفت و جور ميشه و وقايع ناگوار از هر طرف رو سر آدم خراب ميشن، وقتي هم قراره اتفاق خوبي بيفته، اونقدر ساده و غير منتظره ميفته كه اصلا قابل تصور نيست.
من نميدونم اين دوستي چقدر زنده ميمونه؛ دو روز، سه روز، يه هفته، يه سال؟ و خوب ميدونم كه خراب كردن خيلي سادهتر از ساختنه و زيباترين اتفاقات ميتونه در يك لحظه به سادهترين و مسخرهترين شكل تماما خراب بشه. اما اين رو هم ميدونم كه تا حالا اتفاقات به بهترين شكل ممكن اتفاق افتاده.
واقعا واسه چي اين اتفاقات ميافته؟
۱۳۸۴ اردیبهشت ۱۹, دوشنبه
۱۳۸۴ اردیبهشت ۲, جمعه
سرم درد ميكنه.
از خواب لعنتي بعدازظهر كه بيدار شدم سرم درد گرفته بود.
تو تخت بعد مدتها فصل اول رمان بار هستي رو خوندم و سر دردم بدتر شد.
آخه اصلا من چرا بايد اين كتاب رو به دوستم هديه بدم؟
من فراموش كردم. من فراموش كردم چي دوست داشتم. من فراموش كردم چه چيز ارتباط شادم ميكرد. من فراموش كردم از بودن با آدمها چي ميخواستم. من فراموش كردم از زندگي چي ميخواستم.
آخرش اين دنياي سكسي پدر منو در ميياره!
اين ور سكس، اون ور سكس، پشت اين رفتار سكس، پشت اون رفتار سكس!
اين ور دختر خوشگل، اون ور دختر خوشگل، همه به عنوان يه بسته حاوي يه مقدار لذت جنسي. تو فيلم، تو تابلو، تو تبليغ، حتي تو كتابفروشي، تو هر كوفتي كه فكرشو بكني!
اين ور پسر عياش، اون ور پسر عياش. يكي تيكه بنداز تو خيابون، يكي بچه پولدار سوار ماشين، يكي روشنفكر مو بلند سيگار به دست، همه با هم دنبال يه تيكه بهتر!
يكي اينجاشو دوست داره يكي اونجاشو، يكي اينجوريشو دوست داره يكي اونجوريشو!
دلم فيلم روسي ميخواد. از اين فيلم آمريكايياي با طعم و اسانس سكس خسته شدم. اصلا گاهي فكر ميكنم اين قدر كه اين فيلما دست به دست ميشن فقط به خاطر اينه كه آدمهايي كه از عادي ترين نيازهاشون محرومن صحنههاي سكسي جذابش رو ببينن، با دخترها و پسرهاي سكسياي كه نمونهشون اين طرفا پيدا نميشه. و ماي بيچاره ديگه حتي به تخت خواب آدمهاي تمدن برتر هم با دهن باز نگاه ميكنيم.
دلم فيلم روسي ميخواد. دلم "آينه" تاركوفسكي ميخواد، يا همين "بازگشت" كه چند شب پيش تلويزيون نكبتمون تكه پاره شدهش رو داد (كه حتي تحمل نكرد سكانش پاياني فيلم رو، كه فقط به دريا پيوستن نعش يك پدر بود، پخش كنه). دلم زندگي ميخواد نه سينه و پا و ...! دلم ارتباط خانوادگي ميخواد. دلم مهموني غير سكسي ميخواد. دلم ميخواد خيلي ساده برم خوابگاه دوستم مهموني! دلم ميخواد دوستم هفتهاي يكي دو شب شام بياد پيش ما! دلم آزادي ميخواد، آزادي مطلق، اونقدر كه هيچ چيزي عقده نشه، حسرت نشه، شكلش عوض نشه، فراموش نشه، جاي چيزاي ديگه رو تنگ نكنه، چيزاي ديگه رو از ياد نبره؛ آزادي مطلق، اونقدر كه چيزا جاي خودشون رو پيدا كنن، اونقدر كه چيزي براي زندگي كردن باقي بمونه. دلم لك زده براي ديدار يه زن مثل فروغ، كه به كسي كه وقت حرف زدن داشته ازش دلبري ميكرده بگه : "اگه ميخواي با من بخوابي، بلند شو بريم توي اون اتاق باهام بخواب، بعد بيا مثل بچهي آدم بشينيم بحث كنيم!"
دلم يه دنيا ميخواد عين قطعه آداجيو گروه Secret garden. دلم مردي ميخواد كه يه چيزي براش مهم باشه، يه چيزي غير از سكس. مردي كه چيزي رو دنبال كنه، كاري رو با انگيزه انجام بده. دلم مردي ميخواد كه بعد ده سال زنش رو دوست داشته باشه. دلم مردي ميخواد كه از خونه فراري نباشه. دلم زني ميخواد كه اونقدر چيز از خودش داشته باشه كه مردها رو از اين كابوس انتخاب و خريد و فروش اندامهاي سكسي خلاص كنه. دلم زني ميخواد كه با تكيه مطلق، با بي "خود" شدن، قدرت عشق ورزيدن رو از همسرش نگيره. دلم ازدواجي ميخواد كه ثبت نشه. دلم زندگياي ميخواد كه هر وقت هر كي خواست بذاره بره اما كارش به ملال و تظاهر نكشه.
واي! من فراموش كردم. من فراموش كردم چي دوست داشتم. من فراموش كردم چه چيز ارتباط شادم ميكرد. من فراموش كردم از بودن با آدمها چي ميخواستم. من فراموش كردم از زندگي چي ميخواستم. انديشه مادياي، كه از هر طرف بهم القا شده، انديشهاي كه آدمهاي نازنين سالهاي گذشتهم رو به كالاهاي سكسي از مد افتاده مبدل كرده، همه چيز رو از يادم بره.
چي شد؟ چي شد كه اين طوري شد؟ كجا اشتباه كرديم!
كدوم سادهترين چيزها رو اون قدر پيچونديم كه اين طوري شد؟ كدوم اخلاقا و قيد و بندامون مسخره بود؟ كدوم نامرديهايي رو كه مجبور نبوديم در حق همديگه كرديم؟ كدوم چيزا رو تو خودمون هضم نكرديم؟
سرم درد ميكنه. سرم درد ميكنه. يه مرد با كي ميتونه اين حرفهاشو بزنه؟ كدوم نازنيني ميتونه اين حرفها رو بشنوه و از اعماق قلب ناراحت نشه؟
سرم درد ميكنه. سرم خيلي درد ميكنه اما هنوز اميدوارم، هنوز به يه معجزه، به يه اتفاق بزرگ، اميدوارم.
از خواب لعنتي بعدازظهر كه بيدار شدم سرم درد گرفته بود.
تو تخت بعد مدتها فصل اول رمان بار هستي رو خوندم و سر دردم بدتر شد.
آخه اصلا من چرا بايد اين كتاب رو به دوستم هديه بدم؟
من فراموش كردم. من فراموش كردم چي دوست داشتم. من فراموش كردم چه چيز ارتباط شادم ميكرد. من فراموش كردم از بودن با آدمها چي ميخواستم. من فراموش كردم از زندگي چي ميخواستم.
آخرش اين دنياي سكسي پدر منو در ميياره!
اين ور سكس، اون ور سكس، پشت اين رفتار سكس، پشت اون رفتار سكس!
اين ور دختر خوشگل، اون ور دختر خوشگل، همه به عنوان يه بسته حاوي يه مقدار لذت جنسي. تو فيلم، تو تابلو، تو تبليغ، حتي تو كتابفروشي، تو هر كوفتي كه فكرشو بكني!
اين ور پسر عياش، اون ور پسر عياش. يكي تيكه بنداز تو خيابون، يكي بچه پولدار سوار ماشين، يكي روشنفكر مو بلند سيگار به دست، همه با هم دنبال يه تيكه بهتر!
يكي اينجاشو دوست داره يكي اونجاشو، يكي اينجوريشو دوست داره يكي اونجوريشو!
دلم فيلم روسي ميخواد. از اين فيلم آمريكايياي با طعم و اسانس سكس خسته شدم. اصلا گاهي فكر ميكنم اين قدر كه اين فيلما دست به دست ميشن فقط به خاطر اينه كه آدمهايي كه از عادي ترين نيازهاشون محرومن صحنههاي سكسي جذابش رو ببينن، با دخترها و پسرهاي سكسياي كه نمونهشون اين طرفا پيدا نميشه. و ماي بيچاره ديگه حتي به تخت خواب آدمهاي تمدن برتر هم با دهن باز نگاه ميكنيم.
دلم فيلم روسي ميخواد. دلم "آينه" تاركوفسكي ميخواد، يا همين "بازگشت" كه چند شب پيش تلويزيون نكبتمون تكه پاره شدهش رو داد (كه حتي تحمل نكرد سكانش پاياني فيلم رو، كه فقط به دريا پيوستن نعش يك پدر بود، پخش كنه). دلم زندگي ميخواد نه سينه و پا و ...! دلم ارتباط خانوادگي ميخواد. دلم مهموني غير سكسي ميخواد. دلم ميخواد خيلي ساده برم خوابگاه دوستم مهموني! دلم ميخواد دوستم هفتهاي يكي دو شب شام بياد پيش ما! دلم آزادي ميخواد، آزادي مطلق، اونقدر كه هيچ چيزي عقده نشه، حسرت نشه، شكلش عوض نشه، فراموش نشه، جاي چيزاي ديگه رو تنگ نكنه، چيزاي ديگه رو از ياد نبره؛ آزادي مطلق، اونقدر كه چيزا جاي خودشون رو پيدا كنن، اونقدر كه چيزي براي زندگي كردن باقي بمونه. دلم لك زده براي ديدار يه زن مثل فروغ، كه به كسي كه وقت حرف زدن داشته ازش دلبري ميكرده بگه : "اگه ميخواي با من بخوابي، بلند شو بريم توي اون اتاق باهام بخواب، بعد بيا مثل بچهي آدم بشينيم بحث كنيم!"
دلم يه دنيا ميخواد عين قطعه آداجيو گروه Secret garden. دلم مردي ميخواد كه يه چيزي براش مهم باشه، يه چيزي غير از سكس. مردي كه چيزي رو دنبال كنه، كاري رو با انگيزه انجام بده. دلم مردي ميخواد كه بعد ده سال زنش رو دوست داشته باشه. دلم مردي ميخواد كه از خونه فراري نباشه. دلم زني ميخواد كه اونقدر چيز از خودش داشته باشه كه مردها رو از اين كابوس انتخاب و خريد و فروش اندامهاي سكسي خلاص كنه. دلم زني ميخواد كه با تكيه مطلق، با بي "خود" شدن، قدرت عشق ورزيدن رو از همسرش نگيره. دلم ازدواجي ميخواد كه ثبت نشه. دلم زندگياي ميخواد كه هر وقت هر كي خواست بذاره بره اما كارش به ملال و تظاهر نكشه.
واي! من فراموش كردم. من فراموش كردم چي دوست داشتم. من فراموش كردم چه چيز ارتباط شادم ميكرد. من فراموش كردم از بودن با آدمها چي ميخواستم. من فراموش كردم از زندگي چي ميخواستم. انديشه مادياي، كه از هر طرف بهم القا شده، انديشهاي كه آدمهاي نازنين سالهاي گذشتهم رو به كالاهاي سكسي از مد افتاده مبدل كرده، همه چيز رو از يادم بره.
چي شد؟ چي شد كه اين طوري شد؟ كجا اشتباه كرديم!
كدوم سادهترين چيزها رو اون قدر پيچونديم كه اين طوري شد؟ كدوم اخلاقا و قيد و بندامون مسخره بود؟ كدوم نامرديهايي رو كه مجبور نبوديم در حق همديگه كرديم؟ كدوم چيزا رو تو خودمون هضم نكرديم؟
سرم درد ميكنه. سرم درد ميكنه. يه مرد با كي ميتونه اين حرفهاشو بزنه؟ كدوم نازنيني ميتونه اين حرفها رو بشنوه و از اعماق قلب ناراحت نشه؟
سرم درد ميكنه. سرم خيلي درد ميكنه اما هنوز اميدوارم، هنوز به يه معجزه، به يه اتفاق بزرگ، اميدوارم.
۱۳۸۴ فروردین ۳۰, سهشنبه
پاريس در شب
افروخته يک به يک سه چوبهي کبريت در دل شب
نخستين برای ديدن تمامي رخسارت
دومين برای ديدن چشمانت
آخرين برای ديدن دهانت
و تاریکي کامل تا آن همه را يك جا به ياد آرم
در آن حال که به آغوشت ميفشارم.
ژاك پرهور / ترجمهي احمد شاملو
Ɛ
شب، وقتي داشتم ميرسوندمش، بنزين ماشين داشت تموم ميشد.
پرسيدم : "بنزين بزنم ديرت نميشه؟ نميدونم ميرسه موقع برگشتنْ خودم بزنم يا نه."
گفت : "نه، ديرم نميشه."
پيچيدم تو پمپ بنزين كنار بزرگراه.
بنزين كه زدم ماشينو جلو پمپ نگه داشتم و با خنده پرسيدم : "ببينم ايرادي نداره تو يه دقيقه تو ماشين باشي من برم دستشويي؟"
گفت : "نه بابا برو!"
چند لحظهاي كه تو دستشويي تنها شدم فرصت كردم يه كم بهش فكر كنم. آخه وقتي كنارش بودم نميتونستم بهش فكر كنم. يعني خودم نميگذاشتم سكوتمون طولاني، و بدتر از اون، معنيدار بشه. فكر ميكنم اينجوري خيلي راحتتر بود.
وقتي برگشتم تو ماشين همونطور آروم نشسته بود. هنوز يه ساعت راه داشتيم. گفتم : "خوب حالا اول كمربندتو ببند بعد نوارامو همه رو ببين و يكيو انتخاب كن بذار."
با اشتياق زيادي پيشنهادمو انجام داد. اين اولين بار بود كه اشتياقشو ميتونستم ببينم. وقتاي ديگه اونقدر معمولي و عادي پيشنهادامو ميپذيرفت، كه اصلا از درونش سر در نميآوردم. با دقت، دونه دونه، همهي نوارامو درآورد و نگاه كرد. وقتي همه رو ديد يه سري رو برگردوند سر جاشون.
گفتم : "چي شد؟ چي انتخاب كردي؟". دو تا نواري رو كه تو دستاش گرفته بود نشونم داد و گفت : "نميدونم يكي از اين دو تا". يكي سوناتاي بتهوون بود، اون يكي چهار فصل ويوالدي.
Ɛ
چند سال پيش يكي ترجمهاي از يه شعر "لنگستن هيوز" رو نشونم داد و وقتي خونديمش، با هم كلي به احمقانه بودن ترجمهش خنديديم. بعد نشستيم و ترجمهي شاملوي زندهياد رو گوش داديم. از اون وقت تا حالا دنبال اين بودم كه اون ترجمه بده رو پيدا كنم تا دوباره اين تفاوت رو به چشم خودم ببينم، اما موفق نشدم. آخه مقايسهي اون دو تا ترجمه حسابي آدم رو شيرفهم ميكرد كه ترجمهي شعر يعني چي و، اصلا بالاتر از اين، شعر يعني چي و غيرشعر يعني چي. (ديگه حتما با اين ديدگاه شاملو آشنايين كه شعر ميتونه نظم يا نثر باشه، ادبيات هم ميتونه نظم يا نثر باشه، و نظم داشتن يا نداشتن يك متن هيچ ربطي به شعر بودن يا نبودنش نداره، و اون چيزي كه شعر رو شعر ميكنه يه چيز ديگهس).
امشب كه با رامين رفته بوديم شهر كتاب ميرداماد، يه دفعه چشمم خورد به يه ترجمهي جديد از شعراي ژاك پرهور. كتاب سر و شكل خوبي داشت، دست مترجم و ناشرش هم درد نكنه، كه معلومه كه زحمت كشيدن، اما وقتي شعر محبوبم "پاريس در شب" رو، كه قبلا با ترجمهي شاملو خونده بودمش، خوندم باز فهميدم كه تفاوت از كجا تا به كجاست.
البته اينم يادآوري بكنم كه شاملو خودش گفته كه هر شعري تن به ترجمه نميده و نميشه به شعر ترجمهش كرد. اما خوب آدم وقتي شعراي "همچون كوچهاي بيانتها" رو، كه گزيدهي اشعاري از تعدادي شاعره، ميخونه يا نواراي اشعار لوركا و هيوز و بيكل رو ميشنوه از لذت خوندن و شنيدن شعر، به مفهوم واقعي، سرشار ميشه.
حالا كه ديدن اين كتاب جديد باعث شد ياد شعر محبوبم "پاريس در شب" بيفتم و خاطرات شبانهي خودم رو با اين شعر مرور كنم، اين ترجمهي جديد رو هم مينويسم. البته شايد عدهاي از اين ترجمه خوششون بياد و با اين كلمات شايد عاديتر بيشتر رابطه برقرار كنن، ولي مطمئنم كه بعضيام، با خوندن اين ترجمه، تازه ميفهمن كه شاملوي زندهياد چه كرده.
Ɛ
پاريس در شب
سه كبريت، يكي بعد از ديگري در شب روشن شده است
اولي، براي ديدن چهرهي كامل تو
دومي، براي ديدن چشمهايت
آخري، براي ديدن دهانت
و تاريكي محض براي يادآوري همهي اينها
و فشردنت در ميان بازوانم.
ژاك پرهور / ترجمهي اصغر عسكري خانقاه
افروخته يک به يک سه چوبهي کبريت در دل شب
نخستين برای ديدن تمامي رخسارت
دومين برای ديدن چشمانت
آخرين برای ديدن دهانت
و تاریکي کامل تا آن همه را يك جا به ياد آرم
در آن حال که به آغوشت ميفشارم.
ژاك پرهور / ترجمهي احمد شاملو
Ɛ
شب، وقتي داشتم ميرسوندمش، بنزين ماشين داشت تموم ميشد.
پرسيدم : "بنزين بزنم ديرت نميشه؟ نميدونم ميرسه موقع برگشتنْ خودم بزنم يا نه."
گفت : "نه، ديرم نميشه."
پيچيدم تو پمپ بنزين كنار بزرگراه.
بنزين كه زدم ماشينو جلو پمپ نگه داشتم و با خنده پرسيدم : "ببينم ايرادي نداره تو يه دقيقه تو ماشين باشي من برم دستشويي؟"
گفت : "نه بابا برو!"
چند لحظهاي كه تو دستشويي تنها شدم فرصت كردم يه كم بهش فكر كنم. آخه وقتي كنارش بودم نميتونستم بهش فكر كنم. يعني خودم نميگذاشتم سكوتمون طولاني، و بدتر از اون، معنيدار بشه. فكر ميكنم اينجوري خيلي راحتتر بود.
وقتي برگشتم تو ماشين همونطور آروم نشسته بود. هنوز يه ساعت راه داشتيم. گفتم : "خوب حالا اول كمربندتو ببند بعد نوارامو همه رو ببين و يكيو انتخاب كن بذار."
با اشتياق زيادي پيشنهادمو انجام داد. اين اولين بار بود كه اشتياقشو ميتونستم ببينم. وقتاي ديگه اونقدر معمولي و عادي پيشنهادامو ميپذيرفت، كه اصلا از درونش سر در نميآوردم. با دقت، دونه دونه، همهي نوارامو درآورد و نگاه كرد. وقتي همه رو ديد يه سري رو برگردوند سر جاشون.
گفتم : "چي شد؟ چي انتخاب كردي؟". دو تا نواري رو كه تو دستاش گرفته بود نشونم داد و گفت : "نميدونم يكي از اين دو تا". يكي سوناتاي بتهوون بود، اون يكي چهار فصل ويوالدي.
Ɛ
چند سال پيش يكي ترجمهاي از يه شعر "لنگستن هيوز" رو نشونم داد و وقتي خونديمش، با هم كلي به احمقانه بودن ترجمهش خنديديم. بعد نشستيم و ترجمهي شاملوي زندهياد رو گوش داديم. از اون وقت تا حالا دنبال اين بودم كه اون ترجمه بده رو پيدا كنم تا دوباره اين تفاوت رو به چشم خودم ببينم، اما موفق نشدم. آخه مقايسهي اون دو تا ترجمه حسابي آدم رو شيرفهم ميكرد كه ترجمهي شعر يعني چي و، اصلا بالاتر از اين، شعر يعني چي و غيرشعر يعني چي. (ديگه حتما با اين ديدگاه شاملو آشنايين كه شعر ميتونه نظم يا نثر باشه، ادبيات هم ميتونه نظم يا نثر باشه، و نظم داشتن يا نداشتن يك متن هيچ ربطي به شعر بودن يا نبودنش نداره، و اون چيزي كه شعر رو شعر ميكنه يه چيز ديگهس).
امشب كه با رامين رفته بوديم شهر كتاب ميرداماد، يه دفعه چشمم خورد به يه ترجمهي جديد از شعراي ژاك پرهور. كتاب سر و شكل خوبي داشت، دست مترجم و ناشرش هم درد نكنه، كه معلومه كه زحمت كشيدن، اما وقتي شعر محبوبم "پاريس در شب" رو، كه قبلا با ترجمهي شاملو خونده بودمش، خوندم باز فهميدم كه تفاوت از كجا تا به كجاست.
البته اينم يادآوري بكنم كه شاملو خودش گفته كه هر شعري تن به ترجمه نميده و نميشه به شعر ترجمهش كرد. اما خوب آدم وقتي شعراي "همچون كوچهاي بيانتها" رو، كه گزيدهي اشعاري از تعدادي شاعره، ميخونه يا نواراي اشعار لوركا و هيوز و بيكل رو ميشنوه از لذت خوندن و شنيدن شعر، به مفهوم واقعي، سرشار ميشه.
حالا كه ديدن اين كتاب جديد باعث شد ياد شعر محبوبم "پاريس در شب" بيفتم و خاطرات شبانهي خودم رو با اين شعر مرور كنم، اين ترجمهي جديد رو هم مينويسم. البته شايد عدهاي از اين ترجمه خوششون بياد و با اين كلمات شايد عاديتر بيشتر رابطه برقرار كنن، ولي مطمئنم كه بعضيام، با خوندن اين ترجمه، تازه ميفهمن كه شاملوي زندهياد چه كرده.
Ɛ
پاريس در شب
سه كبريت، يكي بعد از ديگري در شب روشن شده است
اولي، براي ديدن چهرهي كامل تو
دومي، براي ديدن چشمهايت
آخري، براي ديدن دهانت
و تاريكي محض براي يادآوري همهي اينها
و فشردنت در ميان بازوانم.
ژاك پرهور / ترجمهي اصغر عسكري خانقاه
۱۳۸۴ فروردین ۱۷, چهارشنبه
۱۳۸۴ فروردین ۱, دوشنبه
به جاي بهاريه
(با كمي تغيير)
من از تبريك عمومي عيد يا هر چيز ديگه خيلي بدم ميياد. منظورم چيز يكسانيه كه براي تعدادي از آدمها ميفرستن. امسال هر چي براي خودم اومد اين جوري بود. البته اين موضوع به خاطر شكلي كه به دوستيام دادم تقريبا طبيعي بود. اما من دوست دارم تو تبريكي كه براي هر كسي ميفرستم يه چيزي مخصوص اون آدم باشه. هر چقدرم كه آدماي دور و برم زياد باشن، يا اصلا چيزي نميفرستم يا تك به تك بهشون فكر ميكنم و براشون چيزي مينويسم، بسته به توان و روحيه اون وقتم. خوب شايد دوستي با چند تا آدم براي يكي به اين مفهوم باشه كه با هيچ كدوم از اونها خيلي دوست نيست و بايد دنبال اون كسي باشه كه باهاش حسابي جفت بشه و براي هر كسي هم كه لازم نيست كارت تبريك اون چناني فرستاد. اما من وقتي با چند نفر دوستم اينجوري فكر نميكنم. اصلا ديگه اين حرف كه با يكي كه دوست بشي قبلي رو بگذاري كنار و ديگه دوستش نداشته باشي برام خندهداره. وقتي تو كسي يه چيزي رو دوست داشتي خوب دوست داشتي ديگه! نهايتا ميشه گفت گاهي ناچاري از بعضي دوستا دور شي. دست كم فعلا كه زن نگرفتم ميتونم مثل بچهها زندگي كنم. وقتيم كه به اندازه كافي بزرگ شدم خوب يه جور ديگه زندگي ميكنم!
چند روز قبل عيد به يه دوست خيلي خيلي مهربون كه چند سال ازم بزرگتره زنگ زدم و گفتم كه يه پروژه معماري رو فردا بايد تحويل بدم و قراره چند تا طراحي محصول ساده هم انجام بديم (از اون دروغا!) و چون من هيچ چي از طراحي صنعتي سر در نمييارم كار حسابي گره خورده و فقط اون ميتونه كار رو راه بندازه. خيلي دلم براش تنگ شده بود و خيلي دوست داشتم ببينمش. اما انقدر سوال كرد و انقدر مجبور شدم دروغ بگم كه آخرش حس كردم بهتره خودم نرم و كار رو با يه آژانس بفرستم دم خونهشون. خودمم مونده بودم كه چرا بعد اين همه نقشه و اين ور و اون ور كردن توان ديدنش رو ندارم و ميترسم! بيچاره تازه از سفر رسيده و خسته و كوفته منتظر مونده بود تا كاراي من رو بگيره؛ دو تا جعبه شكلات و يه كتاب كوچيك كاغذكادوپيچ رو! اون شب ماشين رو انداختم تو جوب و كلي كلافه شدم. اين جوري حس كردم كه اين يعني اينكه نميبايست اين كار رو ميكردم. اما بعدا كه دوستم گفت اون شب، كه از خستگي قرار بود ساعت 9 بخوابه، كتابه رو تو تختش تا آخر خونده و براي اينكه خوابش نبره دونه دونه شكلاتا رو خورده كلي خوشحال شدم. آخه من اين آدمو فقط يه بار ديده بودم اما با اين وجود از كتابي كه براش گرفته بودم خوشش اومده بود. اين خيلي خوب بود. خيلي فكر كرده بودم كه بايد چه كتابي براي اين آدم نازنين بگيرم.
يكي از روزاي باروني پايان سال، كه خيلي اين ور و اون ور ميرفتم، به اين دوستم نوشتم كه : "خوب شد تو اين روز باروني توي پاساژي جايي يه ... خيس نديدم و گرنه مثل يكي از اون شكلات گردا درسته ميخوردمش! " اونم بهم جواب داد : واي پس خدا رو شكر كه توي پاساژي جايي يه ... خيس نديدي! من خونهم به خدا، خشك خشكم هستم! "
ميون كلي رابطه كه بيخودي اسمشون رو دوستي گذاشتيم، يه پيغام تلفني ميتونه از ته قلب آدم رو بخندونه. گاهي مهربوني بيش از حد يه آدم از طريق امواج الكترومغناطيسي هم ميتونه شگفت زدهمون كنه. پيغاماي اين ... خيلي خيلي مهربون و شوخ اين جوريه. يادمه روز اولي كه بهش شماره داده بودم، كه براي ديدن يه پاياننامه قرار بذاره، شب بهم پيغام زد كه : "يه روز يه تركه و يه رشتيه و يه قزوينيه و يه آمريكاييه و يه مكزيكيه تصميم گرفتن فرهنگ رو سر كار بذارن."
نميدونم چرا خيلي دوس دارم اين دوستم خيلي خوشبخت بشه، خوشبخت به سادهترين مفهمومش. دوست دارم اين جور آدمي تو زندگي با يه آدم ديگه هم بتونه شاد شاد باشه، از اين هم شادتر. خيلي دوست دارم تو مراسم عروسي اين آدم باشم. دوست دارم صورتش رو تو شب عروسيش ببينم. صورت اين آدم خيلي خيلي منطقي و سنگدل رو (خودش اين جوري ميگه!) كه در عين حال ميتونه هر چيزي رو هر وقتي به شوخي بگيره. اگه آقا داماد خيلي غيرتي از آب درنياد (كه واقعا حيفه اگه دربياد!) فكر ميكنم حتما دعوتم ميكنه. عروسيه اين جور آدمي خيلي دوست داشتنيه.
خودمم دقيقا نميدونم چرا اين روزا روحيهم زياد خوب نيست. يه دليلش كنكوره كه به خاطر خوب درس خوندنم خيلي برام مهم شده و اگه ببازم خيلي نامرديه و افسوس داره! شايد يه بخشيشم براي اينه كه تازگيا چيزاي كوچيك خيلي پسذهنمو اشغال ميكنن. مثلا بلاهايي كه هنوز هيچي نشده سر اين ماشيني كه تازه خريدم، و تازه يكي از شصت تا قسطشو دادم، آوردم. آدم اگه بخواد به سطوح بالاتري از زندگي قدم بذاره نبايد ترهاي براي اين چيزا خورد كنه. قبل اينكه ماشين بخرم، احساس خيلي خوبي نسبت به محيط امن ماشين، تو محيط ناامن و نامأنوس شهر، داشتم. اما خوب ميشه گفت حالا كمتر متوجهشم. شايد يه بخشيش به خاطر همين درگير بودن ناخودآگاه ذهنمه. راستي يه شب خواب نتيجه كنكورمو ديدم ... واي چه نتيجه عالياي!
آخ! يادم نره يه چيز ديگه هم خيلي مهمه. تو خونهمون من شدم تنها موجود كميانرژيدار و اين موضوع بدجوري بار رو شونهم گذاشته. خيلي وقتا نميتونم كاراي سادهاي رو كه دوست دارم انجام بدم. برادرم هميشه به شكل وحشتناكي نياز به كمك و همراهي ديگران و حتي دنيا داره. فرديتش و رابطه مستقلش رو با هستي از دست داده. اون هميشه حالش بده مگه اينكه اتفاق خوب بزرگي براش بيفته و اين وحشتناكترين چيز تو آدمهاي اطراف يه نفره. اصلا اينجوري دلپذيري با هم بودن رو هم خراب ميكنن. گاهي واقعا خسته ميشم. چند شب پيش به يكي گفتم حال بد برادرم و مظلوميت زياد مامانم نميگذاره بچه بدي بشم در حالي كه فكر ميكنم خيلي بهش نياز دارم، به بچه بد شدن به خطر كردن، به عصيان كردن، به محافظهكار نبودن.
خوب ديگه اينم به جاي بهاريه امسال.
سال نوتون مبارك!
اميدوارم سال نو خودم و شمايي كه حوصله كردين و اين حرفهاي پراكنده رو خوندين پر از شادي و اميد و عشق و ايمان باشه.
من هم عاقبت يه تبريك عمومي گفتم!
(با كمي تغيير)
من از تبريك عمومي عيد يا هر چيز ديگه خيلي بدم ميياد. منظورم چيز يكسانيه كه براي تعدادي از آدمها ميفرستن. امسال هر چي براي خودم اومد اين جوري بود. البته اين موضوع به خاطر شكلي كه به دوستيام دادم تقريبا طبيعي بود. اما من دوست دارم تو تبريكي كه براي هر كسي ميفرستم يه چيزي مخصوص اون آدم باشه. هر چقدرم كه آدماي دور و برم زياد باشن، يا اصلا چيزي نميفرستم يا تك به تك بهشون فكر ميكنم و براشون چيزي مينويسم، بسته به توان و روحيه اون وقتم. خوب شايد دوستي با چند تا آدم براي يكي به اين مفهوم باشه كه با هيچ كدوم از اونها خيلي دوست نيست و بايد دنبال اون كسي باشه كه باهاش حسابي جفت بشه و براي هر كسي هم كه لازم نيست كارت تبريك اون چناني فرستاد. اما من وقتي با چند نفر دوستم اينجوري فكر نميكنم. اصلا ديگه اين حرف كه با يكي كه دوست بشي قبلي رو بگذاري كنار و ديگه دوستش نداشته باشي برام خندهداره. وقتي تو كسي يه چيزي رو دوست داشتي خوب دوست داشتي ديگه! نهايتا ميشه گفت گاهي ناچاري از بعضي دوستا دور شي. دست كم فعلا كه زن نگرفتم ميتونم مثل بچهها زندگي كنم. وقتيم كه به اندازه كافي بزرگ شدم خوب يه جور ديگه زندگي ميكنم!
چند روز قبل عيد به يه دوست خيلي خيلي مهربون كه چند سال ازم بزرگتره زنگ زدم و گفتم كه يه پروژه معماري رو فردا بايد تحويل بدم و قراره چند تا طراحي محصول ساده هم انجام بديم (از اون دروغا!) و چون من هيچ چي از طراحي صنعتي سر در نمييارم كار حسابي گره خورده و فقط اون ميتونه كار رو راه بندازه. خيلي دلم براش تنگ شده بود و خيلي دوست داشتم ببينمش. اما انقدر سوال كرد و انقدر مجبور شدم دروغ بگم كه آخرش حس كردم بهتره خودم نرم و كار رو با يه آژانس بفرستم دم خونهشون. خودمم مونده بودم كه چرا بعد اين همه نقشه و اين ور و اون ور كردن توان ديدنش رو ندارم و ميترسم! بيچاره تازه از سفر رسيده و خسته و كوفته منتظر مونده بود تا كاراي من رو بگيره؛ دو تا جعبه شكلات و يه كتاب كوچيك كاغذكادوپيچ رو! اون شب ماشين رو انداختم تو جوب و كلي كلافه شدم. اين جوري حس كردم كه اين يعني اينكه نميبايست اين كار رو ميكردم. اما بعدا كه دوستم گفت اون شب، كه از خستگي قرار بود ساعت 9 بخوابه، كتابه رو تو تختش تا آخر خونده و براي اينكه خوابش نبره دونه دونه شكلاتا رو خورده كلي خوشحال شدم. آخه من اين آدمو فقط يه بار ديده بودم اما با اين وجود از كتابي كه براش گرفته بودم خوشش اومده بود. اين خيلي خوب بود. خيلي فكر كرده بودم كه بايد چه كتابي براي اين آدم نازنين بگيرم.
يكي از روزاي باروني پايان سال، كه خيلي اين ور و اون ور ميرفتم، به اين دوستم نوشتم كه : "خوب شد تو اين روز باروني توي پاساژي جايي يه ... خيس نديدم و گرنه مثل يكي از اون شكلات گردا درسته ميخوردمش! " اونم بهم جواب داد : واي پس خدا رو شكر كه توي پاساژي جايي يه ... خيس نديدي! من خونهم به خدا، خشك خشكم هستم! "
ميون كلي رابطه كه بيخودي اسمشون رو دوستي گذاشتيم، يه پيغام تلفني ميتونه از ته قلب آدم رو بخندونه. گاهي مهربوني بيش از حد يه آدم از طريق امواج الكترومغناطيسي هم ميتونه شگفت زدهمون كنه. پيغاماي اين ... خيلي خيلي مهربون و شوخ اين جوريه. يادمه روز اولي كه بهش شماره داده بودم، كه براي ديدن يه پاياننامه قرار بذاره، شب بهم پيغام زد كه : "يه روز يه تركه و يه رشتيه و يه قزوينيه و يه آمريكاييه و يه مكزيكيه تصميم گرفتن فرهنگ رو سر كار بذارن."
نميدونم چرا خيلي دوس دارم اين دوستم خيلي خوشبخت بشه، خوشبخت به سادهترين مفهمومش. دوست دارم اين جور آدمي تو زندگي با يه آدم ديگه هم بتونه شاد شاد باشه، از اين هم شادتر. خيلي دوست دارم تو مراسم عروسي اين آدم باشم. دوست دارم صورتش رو تو شب عروسيش ببينم. صورت اين آدم خيلي خيلي منطقي و سنگدل رو (خودش اين جوري ميگه!) كه در عين حال ميتونه هر چيزي رو هر وقتي به شوخي بگيره. اگه آقا داماد خيلي غيرتي از آب درنياد (كه واقعا حيفه اگه دربياد!) فكر ميكنم حتما دعوتم ميكنه. عروسيه اين جور آدمي خيلي دوست داشتنيه.
خودمم دقيقا نميدونم چرا اين روزا روحيهم زياد خوب نيست. يه دليلش كنكوره كه به خاطر خوب درس خوندنم خيلي برام مهم شده و اگه ببازم خيلي نامرديه و افسوس داره! شايد يه بخشيشم براي اينه كه تازگيا چيزاي كوچيك خيلي پسذهنمو اشغال ميكنن. مثلا بلاهايي كه هنوز هيچي نشده سر اين ماشيني كه تازه خريدم، و تازه يكي از شصت تا قسطشو دادم، آوردم. آدم اگه بخواد به سطوح بالاتري از زندگي قدم بذاره نبايد ترهاي براي اين چيزا خورد كنه. قبل اينكه ماشين بخرم، احساس خيلي خوبي نسبت به محيط امن ماشين، تو محيط ناامن و نامأنوس شهر، داشتم. اما خوب ميشه گفت حالا كمتر متوجهشم. شايد يه بخشيش به خاطر همين درگير بودن ناخودآگاه ذهنمه. راستي يه شب خواب نتيجه كنكورمو ديدم ... واي چه نتيجه عالياي!
آخ! يادم نره يه چيز ديگه هم خيلي مهمه. تو خونهمون من شدم تنها موجود كميانرژيدار و اين موضوع بدجوري بار رو شونهم گذاشته. خيلي وقتا نميتونم كاراي سادهاي رو كه دوست دارم انجام بدم. برادرم هميشه به شكل وحشتناكي نياز به كمك و همراهي ديگران و حتي دنيا داره. فرديتش و رابطه مستقلش رو با هستي از دست داده. اون هميشه حالش بده مگه اينكه اتفاق خوب بزرگي براش بيفته و اين وحشتناكترين چيز تو آدمهاي اطراف يه نفره. اصلا اينجوري دلپذيري با هم بودن رو هم خراب ميكنن. گاهي واقعا خسته ميشم. چند شب پيش به يكي گفتم حال بد برادرم و مظلوميت زياد مامانم نميگذاره بچه بدي بشم در حالي كه فكر ميكنم خيلي بهش نياز دارم، به بچه بد شدن به خطر كردن، به عصيان كردن، به محافظهكار نبودن.
خوب ديگه اينم به جاي بهاريه امسال.
سال نوتون مبارك!
اميدوارم سال نو خودم و شمايي كه حوصله كردين و اين حرفهاي پراكنده رو خوندين پر از شادي و اميد و عشق و ايمان باشه.
من هم عاقبت يه تبريك عمومي گفتم!
۱۳۸۳ اسفند ۲۴, دوشنبه
هر روز عصر بعد كار ميرم يه كتابفروشي جديد. يه بار چشمه، يه بار پنجره، يه بار شهر كتاب ميرداماد يه بار شهر كتاب نياوران. جاي ديگهاي ندارم برم.
كلي قفسهها رو اين ور و اون ور ميكنم. قفسه كتاب نويسندههايي رو كه تمام كتاباشونو خوندم نگاه ميكنم نكنه چيزي نوشته باشن و من بيخبر باشم. حتي اگه كتابي خيلي جذبم نكنه باز يه چيزي ميگيرم و برميگردم خونه. تازگيا شبا دلم بدجوري كتاب خوب ميخواد. كتابي كه من دوسش داشته باشم. كتابي كه مثل اون آخرين ترجمه داستاناي كارور ميخكوبم كنه.
دلم يه كم فراغت واقعي و ذهني ميخواد. دلم ميخواد ببينم آخرش ميتونم به چيزي بنويسم كه خودم خوشم بياد ازش يا نه! اعصابم خورده از دست نوشتههاي نيمهكارم!
دلم خيلي چيزا ميخواد اين روزا! اين معطلي جواب كنكورم بدجوري معلق نگهم داشته.
كلي قفسهها رو اين ور و اون ور ميكنم. قفسه كتاب نويسندههايي رو كه تمام كتاباشونو خوندم نگاه ميكنم نكنه چيزي نوشته باشن و من بيخبر باشم. حتي اگه كتابي خيلي جذبم نكنه باز يه چيزي ميگيرم و برميگردم خونه. تازگيا شبا دلم بدجوري كتاب خوب ميخواد. كتابي كه من دوسش داشته باشم. كتابي كه مثل اون آخرين ترجمه داستاناي كارور ميخكوبم كنه.
دلم يه كم فراغت واقعي و ذهني ميخواد. دلم ميخواد ببينم آخرش ميتونم به چيزي بنويسم كه خودم خوشم بياد ازش يا نه! اعصابم خورده از دست نوشتههاي نيمهكارم!
دلم خيلي چيزا ميخواد اين روزا! اين معطلي جواب كنكورم بدجوري معلق نگهم داشته.
۱۳۸۳ اسفند ۱۳, پنجشنبه
بهترين كاري كه اين روزها ميتونم انجام بدم نوشتن داستانه. يه چيزايي هم نوشتم اما هنوز ذهنم زياد جمع و جور نيست.
فكر يكي از داستانها از انتهاش آغاز شد. خيلي سعي كردم كار شخصيت داستانم به جاهاي باريك نكشه، ولي آخر سر شخصيت داستان من هم، بدون اينكه به روي خودش بياره كه داره از شخصيت جيمز جويس تقليد ميكنه، رفت تو اتاقش و روي يه تيكه كاغذ نوشت :
هيچ ارتباطي بي پايه تر و خنده دارتر از دوستي يك زن و يك مرد نيست.
هر چقدر هم كه فكر كنيم به چيز موندنيتري از سكس نياز داريم، و از داشتن چيزاي زيباتر و محكمتري تو يه ارتباط خوشحال باشيم؛ يه شبي، كه اونچنان هم شب خوبي نيست، ميفهميم كه از قضا اين وسط جاذبه جنسي موندگارترين چيزه! كه بقيه چيزا از فرط كاذب بودن خندهدارن اما آميزش بدنها دست كم مجسم و واقعيه!
نه! همين الان يه چيز ديگه به نظرم رسيد. بهتره با همين جملات شروع بشه. انگار كه راوي داره مستقيما براي خواننده حرف ميزنه. حالا تو لحن جملات بعديش، كه كمي از وقايعي كه براش اتفاق افتاده حرف ميزنه، ميشه نشون داد كه چه اثري روش باقي مونده ... كه اين حرفها رو از استيصال و درب و داغوني گفته يا زمان زيادي گذشته و اين ديدگاه رو خيلي سادهتر پذيرفته.
فكر يكي از داستانها از انتهاش آغاز شد. خيلي سعي كردم كار شخصيت داستانم به جاهاي باريك نكشه، ولي آخر سر شخصيت داستان من هم، بدون اينكه به روي خودش بياره كه داره از شخصيت جيمز جويس تقليد ميكنه، رفت تو اتاقش و روي يه تيكه كاغذ نوشت :
هيچ ارتباطي بي پايه تر و خنده دارتر از دوستي يك زن و يك مرد نيست.
هر چقدر هم كه فكر كنيم به چيز موندنيتري از سكس نياز داريم، و از داشتن چيزاي زيباتر و محكمتري تو يه ارتباط خوشحال باشيم؛ يه شبي، كه اونچنان هم شب خوبي نيست، ميفهميم كه از قضا اين وسط جاذبه جنسي موندگارترين چيزه! كه بقيه چيزا از فرط كاذب بودن خندهدارن اما آميزش بدنها دست كم مجسم و واقعيه!
نه! همين الان يه چيز ديگه به نظرم رسيد. بهتره با همين جملات شروع بشه. انگار كه راوي داره مستقيما براي خواننده حرف ميزنه. حالا تو لحن جملات بعديش، كه كمي از وقايعي كه براش اتفاق افتاده حرف ميزنه، ميشه نشون داد كه چه اثري روش باقي مونده ... كه اين حرفها رو از استيصال و درب و داغوني گفته يا زمان زيادي گذشته و اين ديدگاه رو خيلي سادهتر پذيرفته.
كار بزرگ تموم شد. كار بزرگ كنكور كارشناسي ارشد تموم شد و وقتي بعدش حسابي احساس تنهايي كردم، فهميدم چقدر دلبستهش بودم. البته چند روز آخرش با التهابش و مريضيم سخت بود اما بقيهش اصلا اينطوري نبود.
نميدونم نتيجه اين درس خوندن كم و بييش منظم و جديم چي ميشه، اما بدجوري نياز به يه پاسخ مثبت، به يه نتيجه خوب، دارم. متاسفانه اونقدر عالي ندادم كه يقيني در كار باشه.
روز بعد وقتي رفتم دانشگاه ديگه نميدونستم چه كار كنم! سه چهار ماه بود جز كتابخونه جايي نداشتم. ديگه آشنايي هم نداشتم. خيلي از دوستام رفته بودن، يه سري هم كه بودن ديگه فراموشم كرده بودن.
درس خوندني كه براش انگيزه داشتم، نظم و جديت و سختياش رفته بود و هيچ چي جاشو نگرفته بود. يه جاي خالي گنده توم پيدا شده بود كه خودمم نميدونستم دقيقا چيه و بايد چه كارش كنم.
تولدم سه روز بعد كنكور بود. مثل پارسال خوب نشد. پارسال با يه فيلم خوب تو سينما خيلي عالي بود. يه تولد تنهايي عالي! خوب امسال اونطور فيلمي رو پرده نبود كه تنهاييمو سرشار كنه.
بيشتر دوستاي قديميم تولدمو فراموش كرده بودن و من هم انگيزهاي نداشتم يادشون بندازم يا براي برنامه خاصي دعوتشون كنم. از سر كار برگشتم خونه. هيچ كي نبود و يكي دو ساعتي تنهايي وقت گذروندم. بعد با رامين تماس گرفتم. قانعم كرد با يكي ديگه از بچهها بريم سه نفري شام بخوريم. خسته و كوفته راه افتادم كه وسط راه زنگ زد و گفت تصادف كرده و برنامه رو بندازيم يه شب ديگه. راهمو كج كردم و برگشتم به سمت خونه. سر راه يه كيك شكلاتي خريدم كه خونه با هم بخوريم. شب اونقدر خسته بودم كه زودي يه تيكه كيك انداختم بالا و خوابيدم!
نميدونم نتيجه اين درس خوندن كم و بييش منظم و جديم چي ميشه، اما بدجوري نياز به يه پاسخ مثبت، به يه نتيجه خوب، دارم. متاسفانه اونقدر عالي ندادم كه يقيني در كار باشه.
روز بعد وقتي رفتم دانشگاه ديگه نميدونستم چه كار كنم! سه چهار ماه بود جز كتابخونه جايي نداشتم. ديگه آشنايي هم نداشتم. خيلي از دوستام رفته بودن، يه سري هم كه بودن ديگه فراموشم كرده بودن.
درس خوندني كه براش انگيزه داشتم، نظم و جديت و سختياش رفته بود و هيچ چي جاشو نگرفته بود. يه جاي خالي گنده توم پيدا شده بود كه خودمم نميدونستم دقيقا چيه و بايد چه كارش كنم.
تولدم سه روز بعد كنكور بود. مثل پارسال خوب نشد. پارسال با يه فيلم خوب تو سينما خيلي عالي بود. يه تولد تنهايي عالي! خوب امسال اونطور فيلمي رو پرده نبود كه تنهاييمو سرشار كنه.
بيشتر دوستاي قديميم تولدمو فراموش كرده بودن و من هم انگيزهاي نداشتم يادشون بندازم يا براي برنامه خاصي دعوتشون كنم. از سر كار برگشتم خونه. هيچ كي نبود و يكي دو ساعتي تنهايي وقت گذروندم. بعد با رامين تماس گرفتم. قانعم كرد با يكي ديگه از بچهها بريم سه نفري شام بخوريم. خسته و كوفته راه افتادم كه وسط راه زنگ زد و گفت تصادف كرده و برنامه رو بندازيم يه شب ديگه. راهمو كج كردم و برگشتم به سمت خونه. سر راه يه كيك شكلاتي خريدم كه خونه با هم بخوريم. شب اونقدر خسته بودم كه زودي يه تيكه كيك انداختم بالا و خوابيدم!
۱۳۸۳ بهمن ۱۷, شنبه
يك معجزه ... يك معجزهي كوچك
يادداشتي بعد از ديدن "باغهاي كندلوس" ساختهي ايرج كريمي
سينما براي من وسيله انديشيدن و رؤيا پردازيه.
سينما براي من وسيله غرق شدن در لذت زندگي نابه؛ مدهوش شدن و سرشار از شادي شدن تو زندگي نابي كه روي يك پرده نقرهاي رقم ميخوره!
سينمايي كه من دوست دارم در زندگي انديشه ميكنه، به تلخيهاش، به رنجها و شاديهاش، به پيداها و ناپيداهاش و به خاطرات و فراموششدههاش نقب ميزنه.
سينمايي كه من دوست دارم اين همه رو انجام ميده، در حالي كه يك لحظه هم به دام سادهانگاري يا عوامفريبي نميافته، اما حتي اگه به تلخ ترين رويدادهاي زندگي نقب زده باشه، باز هم اميدي جستجو ميكنه و شادي و لذتي به بار ميياره، حتي اگه هيچ اميدي در اون موضوع وجود نداشته باشه!
و دقيقا براي همينه كه من در سينما رؤياهامو دنبال ميكنم. يعني مديوم سينما مديومي مخصوص خودشه، قواعد زندگي خودش رو داره و اينها لزوما با قواعد خود زندگي يكي نيستن.
سينمايي كه من دوست دارم دقيقا از همين جا متولد ميشه.
از به تصوير كشيدن يك رؤيا، اون قدر استادانه، كه بتونم باورش كنم. سينمايي كه كمك كنه رؤياهاي ناممكني رو كه دوستشون دارم دست كم تو سالن تاريك به تمامي باور كنم و تو سرخوشي تجربهشون سرشار از شادي بشم.
فكر كنم به خاطر همين نگاه و دوست داشتن بود كه از بچگي بارها و بارها يك نماي پاياني فيلم هامون رو ميديدم. هر چقدرم بگن پاپان فيلم تحميلي بوده من باز هم تو لذت اون نفس آخر حميد هامون و گم شدن ناگهاني صدا تو سياهي و تيتراژ و موسيقي پاياني غرق ميشم.
لذت ديدن پايان مسافران هم به همين خاطر بود و چقدر كلافه ميشدم وقتي كنار دستيام مي پرسيدن "چي شد؟ اينا مرده بودن يا نه؟ يعني چي؟". من ديگه تو لذت سينما و زندگي و معجزهش غرق شده بودم و هيچ چي نميفهمديم.
باز به همين خاطر بود كه شيفته پاپان ناب نفس عميق شدم. چون واقعا باورش كردم. چون ديدم چه ساده و با چه ظرافتي آدمهايي كه همين چند دقيقه قبل از دره سقوط كردن زندهن و من صداشون رو ميشنوم صدايي كه درست انگار از يه دنياي ديگهس؛ نه از دنياي آخرت، نه، درست از دنياي سينما!
و همه اينا رو گفتم كه بگم چند روز پيش هم به لطف يك استاد ديگه يك بار ديگه يكي از اين لحظات رو تجربه كردم. گرچه هنوز شيفته كل فيلم باغهاي كندلوس ايرج كريمي عزيز نشدم اما همون يك سكانس كافي بود كه بگم يك شاهكار خلق كرده.
سكانسي بود كه دختر مبتلا به سرطان مريضحال فيلم، كه روزهاي آخر زندگيشو توي بيمارستان ميگذروند، سيني غذا به دست از راهرو اومد تا وارد اتاقش بشه. اون فقط يك آرزو داشت ... آروز داشت كه يه بار ديگه باغ كندلوس رو ببينه و تو لحظهاي كه همين دعا رو به لب ميآورد به در اتاق رسيد و درست سر به زنگاه پرستاري از اتاق بيرون اومد و دختر با اون برخورد كرد. سيني غذا از دستش افتاد و غذا روي زمين ريخت.
چه طنين هولناكي داشتي افتادن اين سيني. همه چند لحظه سيني غذا رو نگاه كرديم. انگار با افتادن اين سيني و ريختن غذاها روي زمين همه چي تموم شده بود.
اما ... اما بعد فيلم برگردونده شد! آره درست مقابل چشماي ما فيلم برگردونده شد، غذاها برگشت تو ظرف، سيني جاذبه رو ناديده گرفت و بلند شد و اومد تو دست دختر، دختر هم راهي رو كه اومده بود برگشت و سر راهرو دوباره فيلم به حالت عادي برگشت.
من به تمامي اين صحنه رو باور كردم و يك لحظه هم احساس مسخرهگي و كاذب بودن نكردم.
دختر دوباره راه رو اومد و اين بار، سيني به دست از كنار پرستاري، كه باز هم درست سر به زنگاه از اتاق بيرون اومده بود، گذشت و وارد اتاق شد.
واي! من هرگز نميتونم با كلمات نوشتاري اين معجزه رو توصيف كنم. فقط خواستم لذت مرور و سختي نوشتنش رو تجربه كنم. اين اتفاق فقط با كلمات سينما و روي پرده سينما ميتونه بيفته و اون هم به دست يه استاد. يه استاد كه جلو چشمون كاري در اين حد مسخره و غيرمنظره انجام بده اما ميخكوبمون كنه. استادي كه جرأت كنه و خطر مضحكه شدن فضاي فيلمشو رو نديده بگيره و درست جلو چشممون فيلم رو بگردونه و همهمون رو در لذت يك معجزه كوچيك غرق كنه. معجزه نخوردن به پرستار و نيفتادن سيني روي زمين، معجزه اميد و ايمان و عشق و جاودانگي!
واقعا حسوديم شد آقاي كريمي و به خاطر همين يك صحنه هم كه شده بهتون تبريك ميگم.
يادداشتي بعد از ديدن "باغهاي كندلوس" ساختهي ايرج كريمي
سينما براي من وسيله انديشيدن و رؤيا پردازيه.
سينما براي من وسيله غرق شدن در لذت زندگي نابه؛ مدهوش شدن و سرشار از شادي شدن تو زندگي نابي كه روي يك پرده نقرهاي رقم ميخوره!
سينمايي كه من دوست دارم در زندگي انديشه ميكنه، به تلخيهاش، به رنجها و شاديهاش، به پيداها و ناپيداهاش و به خاطرات و فراموششدههاش نقب ميزنه.
سينمايي كه من دوست دارم اين همه رو انجام ميده، در حالي كه يك لحظه هم به دام سادهانگاري يا عوامفريبي نميافته، اما حتي اگه به تلخ ترين رويدادهاي زندگي نقب زده باشه، باز هم اميدي جستجو ميكنه و شادي و لذتي به بار ميياره، حتي اگه هيچ اميدي در اون موضوع وجود نداشته باشه!
و دقيقا براي همينه كه من در سينما رؤياهامو دنبال ميكنم. يعني مديوم سينما مديومي مخصوص خودشه، قواعد زندگي خودش رو داره و اينها لزوما با قواعد خود زندگي يكي نيستن.
سينمايي كه من دوست دارم دقيقا از همين جا متولد ميشه.
از به تصوير كشيدن يك رؤيا، اون قدر استادانه، كه بتونم باورش كنم. سينمايي كه كمك كنه رؤياهاي ناممكني رو كه دوستشون دارم دست كم تو سالن تاريك به تمامي باور كنم و تو سرخوشي تجربهشون سرشار از شادي بشم.
فكر كنم به خاطر همين نگاه و دوست داشتن بود كه از بچگي بارها و بارها يك نماي پاياني فيلم هامون رو ميديدم. هر چقدرم بگن پاپان فيلم تحميلي بوده من باز هم تو لذت اون نفس آخر حميد هامون و گم شدن ناگهاني صدا تو سياهي و تيتراژ و موسيقي پاياني غرق ميشم.
لذت ديدن پايان مسافران هم به همين خاطر بود و چقدر كلافه ميشدم وقتي كنار دستيام مي پرسيدن "چي شد؟ اينا مرده بودن يا نه؟ يعني چي؟". من ديگه تو لذت سينما و زندگي و معجزهش غرق شده بودم و هيچ چي نميفهمديم.
باز به همين خاطر بود كه شيفته پاپان ناب نفس عميق شدم. چون واقعا باورش كردم. چون ديدم چه ساده و با چه ظرافتي آدمهايي كه همين چند دقيقه قبل از دره سقوط كردن زندهن و من صداشون رو ميشنوم صدايي كه درست انگار از يه دنياي ديگهس؛ نه از دنياي آخرت، نه، درست از دنياي سينما!
و همه اينا رو گفتم كه بگم چند روز پيش هم به لطف يك استاد ديگه يك بار ديگه يكي از اين لحظات رو تجربه كردم. گرچه هنوز شيفته كل فيلم باغهاي كندلوس ايرج كريمي عزيز نشدم اما همون يك سكانس كافي بود كه بگم يك شاهكار خلق كرده.
سكانسي بود كه دختر مبتلا به سرطان مريضحال فيلم، كه روزهاي آخر زندگيشو توي بيمارستان ميگذروند، سيني غذا به دست از راهرو اومد تا وارد اتاقش بشه. اون فقط يك آرزو داشت ... آروز داشت كه يه بار ديگه باغ كندلوس رو ببينه و تو لحظهاي كه همين دعا رو به لب ميآورد به در اتاق رسيد و درست سر به زنگاه پرستاري از اتاق بيرون اومد و دختر با اون برخورد كرد. سيني غذا از دستش افتاد و غذا روي زمين ريخت.
چه طنين هولناكي داشتي افتادن اين سيني. همه چند لحظه سيني غذا رو نگاه كرديم. انگار با افتادن اين سيني و ريختن غذاها روي زمين همه چي تموم شده بود.
اما ... اما بعد فيلم برگردونده شد! آره درست مقابل چشماي ما فيلم برگردونده شد، غذاها برگشت تو ظرف، سيني جاذبه رو ناديده گرفت و بلند شد و اومد تو دست دختر، دختر هم راهي رو كه اومده بود برگشت و سر راهرو دوباره فيلم به حالت عادي برگشت.
من به تمامي اين صحنه رو باور كردم و يك لحظه هم احساس مسخرهگي و كاذب بودن نكردم.
دختر دوباره راه رو اومد و اين بار، سيني به دست از كنار پرستاري، كه باز هم درست سر به زنگاه از اتاق بيرون اومده بود، گذشت و وارد اتاق شد.
واي! من هرگز نميتونم با كلمات نوشتاري اين معجزه رو توصيف كنم. فقط خواستم لذت مرور و سختي نوشتنش رو تجربه كنم. اين اتفاق فقط با كلمات سينما و روي پرده سينما ميتونه بيفته و اون هم به دست يه استاد. يه استاد كه جلو چشمون كاري در اين حد مسخره و غيرمنظره انجام بده اما ميخكوبمون كنه. استادي كه جرأت كنه و خطر مضحكه شدن فضاي فيلمشو رو نديده بگيره و درست جلو چشممون فيلم رو بگردونه و همهمون رو در لذت يك معجزه كوچيك غرق كنه. معجزه نخوردن به پرستار و نيفتادن سيني روي زمين، معجزه اميد و ايمان و عشق و جاودانگي!
واقعا حسوديم شد آقاي كريمي و به خاطر همين يك صحنه هم كه شده بهتون تبريك ميگم.
۱۳۸۳ بهمن ۱۲, دوشنبه
هر چقدرم كار داشته باشم، نميتونم "باغهاي كندلوس" ايرج كريمي رو نبينم.
البته، با اين شرايط وحشتناك قاطي شدن كنكور كارشناسي ارشد مديريت پروژه و تحويل گزارش مميزي انرژي سر كارم و تحويل تحقيق ميليوني مصرف مصالح ساختماني خودم، همشونم تو اين ده پونزده روزه، فقط اجازه ديدن همين يكي رو به خودم ميدم!
واي! واي! لحظه شماري ميكنم. خداخدا ميكنم از پس كار بر اومده باشه و فيلمش بازم يه شاهكار باشه. آخه دغدغههايي كه گفته بود باعث شده اين فيلم رو بسازه اونقدر دوست داشتني و در عين حال حساسن كه تا فردا ظهر فقط دعا ميكنم!
عشق و جاودانگي و مرگ ... تو يه فيلم معاصر و انديشمندانه ايرج كريمي! واي ...! خدايا تو اين روزاي سرسامآور سرخورده از سينما بيرون نيايم!
تنها بخش بد ماجرا اينه كه مردهترين وقت درس خوندن رو براي ديدنش انتخاب كردم.
واقعا حيفه آدم بره جشنواره، اونم فيلم ايرج كريمي، كي ... ساعت يك بعدازظهر!
البته، با اين شرايط وحشتناك قاطي شدن كنكور كارشناسي ارشد مديريت پروژه و تحويل گزارش مميزي انرژي سر كارم و تحويل تحقيق ميليوني مصرف مصالح ساختماني خودم، همشونم تو اين ده پونزده روزه، فقط اجازه ديدن همين يكي رو به خودم ميدم!
واي! واي! لحظه شماري ميكنم. خداخدا ميكنم از پس كار بر اومده باشه و فيلمش بازم يه شاهكار باشه. آخه دغدغههايي كه گفته بود باعث شده اين فيلم رو بسازه اونقدر دوست داشتني و در عين حال حساسن كه تا فردا ظهر فقط دعا ميكنم!
عشق و جاودانگي و مرگ ... تو يه فيلم معاصر و انديشمندانه ايرج كريمي! واي ...! خدايا تو اين روزاي سرسامآور سرخورده از سينما بيرون نيايم!
تنها بخش بد ماجرا اينه كه مردهترين وقت درس خوندن رو براي ديدنش انتخاب كردم.
واقعا حيفه آدم بره جشنواره، اونم فيلم ايرج كريمي، كي ... ساعت يك بعدازظهر!
۱۳۸۳ بهمن ۱۰, شنبه
تو سايهي ساختموني كه دوستش داشت، پنج شش دقيقه روي زمين يخزده اومد و رفت. بازموندههاي برف روز قبل و تكههاي يخ زير پاش صدا ميدادن. يكي دو بار تكههاي يخ رو اين طرف و اون طرف پرت كرد.
نميتونست تمركز كنه. نميتونست تصميم قاطعي بگيره.
يه نفر از كنارش گذشت و وارد ساختمون شد.
چند نفر با سر و صداي زياد از ساختمون بيرون اومدن.
نميتونست تمركز كنه. نميتونست تصميم قاطعي بگيره.
يه نفر از كنارش گذشت و وارد ساختمون شد.
چند نفر با سر و صداي زياد از ساختمون بيرون اومدن.
۱۳۸۳ دی ۲۸, دوشنبه
چند شب پيش ديگه نتونستم كار كنم و بعد از مدتها زدم بيرون.
پشت ترافيك سنگين برزگراه كردستان نگاهم به برج نيمه كاره تهران افتاد. تو آسمون كبود شهر، كل ساختمون غولآساي پنجاه و چند طبقه تاريك بود. فقط يه اتاق، فقط يه اتاق روشن اون وسطاي ساختمون به چشم مييومد، تو اون ارتفاع، تو اون تاريكي، تك و تنها ميون اون همه پنجره خاموش.
يه لحظه فكرم رفت پيش يه كارگر، يه نگهبان، حتي شايد يه پناهنده، يه آدم پر از حسرت كه شب رو تو اون اتاق ميگذرونه، تو اون تنهايي مطلق.
لذت و كاميابي و شادي و سرخوشي و سكس و عشق و كار و تحقيق و شعر و ادبيات و فيلم و علم و آزادي و آرزو و اميد و همه اين چيزها كه ظاهرن حقوق بديهيه همه آدمهاس جاي خود، گاهي فكر ميكنم حتي خدا هم مخصوص ما آدمهاي سرمايهداره. ما سرمايهدارهايي كه روز به روز هم لوستر ميشيم.
چه شهري ... چه شهري ساختين عدالتخواهاي متصل به آسمون!
پشت ترافيك سنگين برزگراه كردستان نگاهم به برج نيمه كاره تهران افتاد. تو آسمون كبود شهر، كل ساختمون غولآساي پنجاه و چند طبقه تاريك بود. فقط يه اتاق، فقط يه اتاق روشن اون وسطاي ساختمون به چشم مييومد، تو اون ارتفاع، تو اون تاريكي، تك و تنها ميون اون همه پنجره خاموش.
يه لحظه فكرم رفت پيش يه كارگر، يه نگهبان، حتي شايد يه پناهنده، يه آدم پر از حسرت كه شب رو تو اون اتاق ميگذرونه، تو اون تنهايي مطلق.
لذت و كاميابي و شادي و سرخوشي و سكس و عشق و كار و تحقيق و شعر و ادبيات و فيلم و علم و آزادي و آرزو و اميد و همه اين چيزها كه ظاهرن حقوق بديهيه همه آدمهاس جاي خود، گاهي فكر ميكنم حتي خدا هم مخصوص ما آدمهاي سرمايهداره. ما سرمايهدارهايي كه روز به روز هم لوستر ميشيم.
چه شهري ... چه شهري ساختين عدالتخواهاي متصل به آسمون!
اشتراک در:
پستها (Atom)