با صداي گوگوش:
من همونم كه يه روز ميخواستم دريا بشم
ميخواستم بزرگترين درياي دنيا بشم
آرزو داشتم برم تا به دريا برسم
شبو آتيش بزنم تا به فردا برسم
كنار نارنجي از پلههاي سنگي بالا مييومدم كه نارنجي بهت سلام كرد! نميدونستم همديگه رو ميشناسين. وقتي برگشتم ببينم به كي سلام كرده ديدمت.
از اين كه هيچ چيز بدي از تو به نارنجي نگفته بودم، از اين كه تو سلامش به تو هيچ نشاني از اون همه ماجراي تلخ دوستش و تو نبود، خوشحال شدم. پيش خودم فكر كردم كه تو اينو تو سلام اون حس كردي و چيزايي كه تو دلت مونده بوده آب شده - آره به همين سادگي - ، كه پيش خودت فكر كردي بيچاره فرهنگ فقط اون وقتا كه خيلي اذيت شد رفتاراش عصبي بوده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر