نمیدانم شما واقعا خوشحال میشدید اگر تیم ملی با همان یک گل پیروز میشد؟ مگر هنگام پیش بودن تحمل پیدرپی تصویر آقای رییسجمهور آسان بود، که بعد از پیروزی بتوان آن همه سرود مبتذل و دروغ و سوءاستفاده از احساسات ملی را تاب آورد؟
همه میدانستند این تیم ملی یک چیزیش میلنگد، که اصلا تیم ملی نیست. مثل همه چیزهای دیگری که میخواهند به نام ملی قالبمان کنند. اما دم خروس پیدا بود. باید به دست و پای مردم میافتادند تا ورزشگاه پر شود و بارها و بارها پر شدنش را به رخ بکشند. مجریان و گزارشگران بارها میگفتند «مطمئنا همه از موفقیت تیم ملی خوشحال میشوند». پیشتر از این حرفها نبود!
من فکر میکنم یک ملت باید مراقب باشد از احساسات ملیاش سوءاستفاده نشود. آدم باید خودش تشخیص دهد چه چیز متعلق به ملت و وطن اوست و چه چیز تحمیلی است و پروژهای در مناسبات قدرت.
من مانده بودم واقعا چگونه تا به حال خر این تیم بیانگیزه و دروغین علیآبادی و علی دایی از پل گذشته است. واقعا شک کرده بودم نکند این علی دایی راست میگوید و من بیخودی با خواست خدا درافتادهام. عجب تقدیری بود! خوابش را هم نمیدیدند این گونه زمین بخورند. این از کارگردانی تلویزیونی بازی پیدا بود و من، هر چند هرگز با حکومت و ملت عربستان میانهای ندارم، از گلهای عربستان شاد شدم. گاهی لازم است از داشتههای دروغینت دل بکنی.
۱۳۸۸ فروردین ۱۰, دوشنبه
۱۳۸۷ اسفند ۳۰, جمعه
چه سالی بود! چه سالی خواهد بود!
سالی که تمام زندگیم را دزدیدند، یکی از همین جوانها که دیگر باید همه جا تحملشان کرد و از قضا همان روزها انبوهیشان را در فیلم شرمآور آقای داوودنژاد تاب آوردم! سالی که یادم نمیآید در سینما شاهکاری دیده باشم. سالی را که با یک تومور به سال دیگر پیوند میزنم!
سالی که عصبانی و خشمگین بودم. سالی که هر چه کمتر تحمل بیگانهها را داشتم و هر چه بیشتر فهمیدم که فاصلهای ناپیمودنی در این میان هست.
سالی با بوسههای آتشین، سالی با دلتنگیها و دلواپسیهای و آغوشهای گرم. سالی که عاشق و عاشقتر شدم و مشتاق زندگی مشترک. گویی عاقبت همان "گریز از شهر" انگیزه ما خواهد شد.
سالی که روز آخرش تمام نوشتههای برادرم زیر آب رفت. سالی که نوروزش کار بزرگی کردم و در پایانش دلواپس عقبماندگیهای حرفهایم بودم.
و سالی که میآید؛ سالی که اتفاقات بزرگ میافتد و ارادههای پولادین باید باز فراخوانده شوند.
سالی که باید اسلحه به دست گیرم و به تو فکر کنم و به این که این چه کشوری است، که این چه دنیایی است؛ که در این سال تنها دوست دارم در کنار تو زندگی کنم. خشمم را از آنها که آزارم دادند از یاد خواهم برد و باز لذت تنهایی و کارهای بزرگ را تجربه خواهم کرد.
سالی که تمام زندگیم را دزدیدند، یکی از همین جوانها که دیگر باید همه جا تحملشان کرد و از قضا همان روزها انبوهیشان را در فیلم شرمآور آقای داوودنژاد تاب آوردم! سالی که یادم نمیآید در سینما شاهکاری دیده باشم. سالی را که با یک تومور به سال دیگر پیوند میزنم!
سالی که عصبانی و خشمگین بودم. سالی که هر چه کمتر تحمل بیگانهها را داشتم و هر چه بیشتر فهمیدم که فاصلهای ناپیمودنی در این میان هست.
سالی با بوسههای آتشین، سالی با دلتنگیها و دلواپسیهای و آغوشهای گرم. سالی که عاشق و عاشقتر شدم و مشتاق زندگی مشترک. گویی عاقبت همان "گریز از شهر" انگیزه ما خواهد شد.
سالی که روز آخرش تمام نوشتههای برادرم زیر آب رفت. سالی که نوروزش کار بزرگی کردم و در پایانش دلواپس عقبماندگیهای حرفهایم بودم.
و سالی که میآید؛ سالی که اتفاقات بزرگ میافتد و ارادههای پولادین باید باز فراخوانده شوند.
سالی که باید اسلحه به دست گیرم و به تو فکر کنم و به این که این چه کشوری است، که این چه دنیایی است؛ که در این سال تنها دوست دارم در کنار تو زندگی کنم. خشمم را از آنها که آزارم دادند از یاد خواهم برد و باز لذت تنهایی و کارهای بزرگ را تجربه خواهم کرد.
اشتراک در:
پستها (Atom)