۱۳۸۱ اسفند ۶, سه‌شنبه

خيلي سخته که آدم بعد از يه وقفه بلند دوباره شروع به نوشتن درباره زندگيش کنه.
به خصوص تو دوره‌اي که پر از اتفاقهاي تازه بوده و نميدوني براي بيان موقعيت روحيت از کجا بايد شروع کني.
اين چند شب چند بار شروع کردم و يه چيزايي نوشتم. اما يا خيلي پراکنده گويي ميشد و ازشون بدم مي‌يومد يا احساس ميکردم ديگه الان با اين اتفافات خوبي که داره تو روحم مي‌يفته، نبايد درباره بعضي اتفاقات بد بنويسم. آخه من چند روزيه يه کم شادي ناب و آزاد رو پيدا کردم!!! شادي که فقط از خودم و فرصت زيستنم سرچشمه ميگيره ... اميدوارم بتونم اين راهو ادامه بدم.
.
.
اينجوري شد که تصميم گرفتم قبل از هر چيز به عهد خودم وفا کنم و ادامه ماجراي ديدارم با روح رو بنويسم. گر چه حتما بعد از اين همه روز خيلي از چيزايي رو که ميخواستم تو اين نوشته عجيب و غريب بيان کنم فراموش کردم. اونايي که در جريان اين موضوع نيستن قبل از خوندن ادامه اين نوشته، اول يادداشت روز Tuesday, February 04, 2003 رو بخونن.
.
.
.
.
آره ... رو نيمکت پارک افتاده بودم و نفس نفس ميزدم.
ديگه نااميد شده بودم و اين حس داشت توم قوت مي گرفت که اين کار من تو اين روزاي درگيري پروژه اشتباه بوده. چرا دست کم مطمئن نشدم که روحه مي‌ياد.
اما با خودم ميگفتم اين عزم و اين خودباختگي در حالي که هيچ قطعيتي نبود، راه جديدي رو تو زندگيم باز ميکنه.
تو اين فکرا بودم که يه موجود تنها رو کمي دورتر ديدم.
.
.
من اصلا نميدونستم يه روح وقتي بخواد به ديدارم بياد در چه هيئتي ظاهر ميشه. ولي خوب نميدونم چرا فکر نکردم اون روحه باشه. ولي خيلي چيزاش شک برانگيز بود. اصلا انگار داشت دنبال يکي ميگشت.
اما من نشونياي خودمو داده بودم و فکر مي کردم اون بايد منو بشناسه و به طرفم بياد. ديگه بعد از يکي دو ساعت شتاب و دويدن حوصله جلو رفتن نداشتم.
عاقبت وسوسه شدم رفتم طرفش. وقتي نزديکش رسيدم مستقيم نگاهش کردم ولي هيچ نشاني از آشنايي توش نديدم و درنتيجه مستقيم به راهم ادامه دادم و رفتم. (شايدم مثل تو فيلما اون از تو بدن من رد شد و گذشت!)
.
.
روبروم يه فروشگاه بود. با خودم ميگفتم اون روحه نبوده. چون هيچ نگاهي آشنايي نداشت. يه آب انگور گرفتم که نفس تازه کنم. وقتي برگشتم ديدم اي واي يارو داره ميره!
با خودم گفتم واي نکنه اون بوده باشه.
تو همين فاصله ترديد من، کلي دور شده بود.
مجبور شدم دنبالش بدوم. از پارک بيرون رفته بود. در آخرين لحظات وقتي داشت در ماشينشو(!!!) باز ميکرد که بره نزديکش شدم.
گفتم : ببخشيد شما از طرف ... اومديد؟
چند لحظه با يه حالتي شبيه گله‌گي نگاهم کرد و آخرش خنديد و گفت آره.
من نفس عميقي کشيدم و گفتم ببخشيد دير کردم!
بعدتر فهميدم که نامه منو که نشونيامو توش نوشته بودم نخونده بوده.
.
.
ديگه بيش از اين جاش نيست ماجرا رو با جزييات تعريف کنم!
تا اين جاش برام جالب بودم که بگم اين ماجرا با چه جزييات عجيبي برم وارد شده بود.
اون وقتش کم بود. ازم خواست بگم چرا ناراحت بودم و براش حرف بزنم.
اما من بهش گفتم «تو رو به خدا ازم نخواه به اين سرعت و با اين شتابي که قبلش داشتم واست حرف بزنم. خيلي مسخره ميشه ...»
اون هم يه کم اصرار کرد ولي بعد قانع شد.
.
.
چند دقيقه روي يه نيمکت نشستيم و بعد راه رفتيم ...
وسط راه بوديم ... نميدونم بحثمون چه جوري دنبال شده بود که گفت :
از دست دادن دوستم خيلي ناگوار بود. اما من همون وقت به طرف خدا رفتم و پيداش کردم ...
گفتم من نميخوام سرخوردگي از روابط انساني، سرخوردگي از امکانات زندگي روي اين زمين زيبا، منو به سمت خدا بکشونه ... چون اونجوري به نظرم اصالتش کمه و بعد از رفع مشکلات زميني فراموش ميشه و هم اينکه رفتنم به سمت خدا يه جور پشت پا زدن و فرار کردن از زندگي زيباييه که بايد بتونم تو دنيا شکل بدم.
اون روز بهم گفت که اين از غرورمه.
.
.
شب که برگشتم خونه يک نامه سرشار از تحسين برام فرستاده بود.
با يه دوست ديگه هم صحبت خيلي دلپذيري تو تلفن کردم.
يه دفعه شرايط روحيم عوض شد ...
ديگه خودمو در برابر روح و حرفي که بهش زده بودم و در برابر کسي که يک شبه اينقدر زندگي منو عوض کرده بود گناهکار ميديدم اگه مثل هر شب ميخوابيدم ...
.
.
عاقبت سپيده‌دم همون شب زيبا از رخت و خواب بلند شدم و در نهايت آزادي و راحتي در برابر معني ناب هستي! سجده کردم.



۱۳۸۱ اسفند ۵, دوشنبه

تازه ديروز کاراي دانشگاه تموم شد. دو شب ديگه بيخوابي کشيدم...
امروز هم افتادم به جون کامپيوتر. آخه ويروسي شده بود و حسابي نفس نفس ميزد.
همه چيزشو پاک کردم و از اول ديسکو پارتيشن بندي کردم و دو تا ويندوز لعنتي رو نصب کردم و ...
ولي خيلي مراقب بودم که يادگارهاي عزيزمو از دست ندم. آخه آرشيو گفتگوهام با دوستام برام خيلي مهم بود و خوشبختانه تونستم حفظش کنم.
راستي اين روزها يه احساس خيلي خوب و نويي توم بوجود اومده ...
يه کم که سرم خلوت شد درباره‌ش مينويسم.


۱۳۸۱ بهمن ۳۰, چهارشنبه

خونه ما، «آلنده» و شبي که پدرم زار زار گريست!


ديشب يه بار ديگه صحنه هاي پاياني فيلم کودتاي شيلي رو ديدم.
چقدر که اين صحنه‌ها براي من، براي برادرم، براي پدرم و حتي براي مادرم دردناکن.
.
.
ساعات پاياني حکومت مردم شيلي و وداع رهبرشون آلنده با مردم.
وقتي که تو کاخش فقط ١٨ نفر مونده بودن و فقطم مسلسل داشتن و ارتش که از آمريکا جون! فرمان گرفته بود با تانک و هواپيما به کاخ حمله کرده بود.
بهش پيشنهاد دادن که يک هواپيما در اختيار خودت و خانواده و اطرافيانت ميگذاريم که از کشور بري.
اما آلنده آخرين حرفهاشو با مردم رو کاغذ نوشت و از راديو براي اونها خوند :
« من دست نخواهم کشيد … من هرگز از آرمان مردم دست نخواهم کشيد … مي دانم قرباني خواهم شد اما اين بيهوده نخواهد بود … »
.
.
وقتي از مردم خداحافظي کرد اسلحه‌شو دستش گرفت و رفت جلو در کاخ ... و يه کم بعد تير خورد. عينکش از صورتش جدا شد و پيکرش با اون موهاي سفيد و صورت پرچينش روي پله ها افتاد … و البته تنهاييش زياد طول نکشيد که دوستاش هم همونجا پيشش رو زمين افتادن.
.
.
ديشب که يه بار ديگه اين فيلمو ديدم ياد اولين باري افتادم که اين فيلمو تو خونه‌مون ديديم.
من تا حالا که بيست و يک سال از عمرم مي گذره فقط همون شب گريه پدرمو ديدم.
اون شب بابا رفت يه گوشه‌اي و زار زار گريست. صداي هق‌هقش همه خونه رو گرفته بود.
مدت زيادي گريه کرد و بعد بدون اينکه چيزی بگه خوابيد.
.
.
گاهي به نظرم مي‌ياد خونه ما با وجود همه مشکلاتش و با وجود از دست دادن خيلي از پيوندهاش، يه چيزايي داره که تو اين روزگار خيلي کميابه.
اين خونه يه چيزايي رو از من دريغ کرده ولي يه روح خاصي هم به من داده؛ يه جور روح و عمق کمياب.
... و به خاطر اينها بيشتر از همه مديون پدرم هستم.

۱۳۸۱ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

وقتي کم کم هوا داشت تاريک مي‌شد، مثل هميشه شاد و خندان با دوستاش يکي يکي خداحافظي کرد.
تنها که شد يه دفعه احساس خاصي تو قلبش اومد. يه کم فکر کرد.
بعد ترمز دستي رو خوابوند و رفت تو خيابوني که نميدونست کجا ميره ...
.
.





.
.
خودشم نفهميد چرا يه دفعه شادي و لبحند رو گم کرد.
با خودش گفت : «فردا روز تولدمه.»
انگار که يه دفعه ياد چيزي افتاده باشه به سرعت ترمز کرد. از ماشين پياده شد و سرشو رو به آسمون گرفت.
«يعني الان هيچ پرنده‌اي تو آسمون پرواز مي‌کنه؟» ...
اما ديگه شب شده بود و چيزي تو آسمون ديده نمي‌شد.
با خودش فکر کرد الان يه مرغ مهاجر داره پر ميکشه و ميره، ميره و ميره و هرجايي که دلش بخواد بالهاشو جمع ميکنه و ميشينه.
.
.
باز سوار ماشين شد. خودشو ملامت کرد که چرا داره خل بازي درمياره.
يکي دو ساعت تو خيابونا گشت.
تو اين مدت تلفنش مدام زنگ ميزد. اما اصلا حوصله صحبت کردن و جواب پس دادن به اين و اونو نداشت.
.
.
بعد از يکي دو ساعت ديگه حس کرد نميتونه ادامه بده. اونقدر که از صبح رانندگي کرده بود و تو راهبندوناي اعصاب خوردکن گير کرده بود که خسته شده بود.
ماشينو خاموش کرد و پياده شد.
چه سکوت خوبي بود. خيابونا يه کم خلوت شده بودن. نگاهي به اطرافش کرد و بعد از يه کم فکر کردن رفت به سمت يه کافه.
.
.
چند نفرد ديگه تو کافه بودن. توجهي به اونا نکرد و تنها پشت يکي از ميزا نشست. وقتي پيشخدمت شلخته کافه ازش پرسيد «چي ميل دارين؟»، يه کم فکر کرد و گفت : «يه قهوه ... بدون شير ... بدون شکر.»
.
.
قهوه رو آروم آروم مي‌خورد و به روبروش خيره شده بود. چند دقيقه گذشت ...
بعد يه دفعه خنده محوي رو لباش اومد. خنده زيبا و پاکي که آروم آروم تمام وجودش رو شاد کرد؛ صورتش، دستهاش و قلبش رو.
.
.





.
.
تو چشماي زيباش تصوير يه دريا رو ديدم. يه درياي زلال و آروم و مرغاي مهاجري که رو امواج دريا پر‌مي‌کشيدن و مي‌رفتن ...

۱۳۸۱ بهمن ۲۷, یکشنبه

من هنوز هستم. من باز هم مي‌نويسم.
فقط بايد يه کمي تو اين لحظات گرانبار با خودم باشم.
هنوز حتي نرسيدم بعد از ۹ روز کار سخت و يه ماکت سازي کشنده - که از ۹ صبح جمعه تا ۷ صبح شنبه طول کشيد - اتاقمو سر و سامون بدم چه برسه به اينکه خودم و زندگي زيبامو دنبال کنم!!!
من باز هم مينويسم.

۱۳۸۱ بهمن ۲۰, یکشنبه

درخت کوچک من
به باد عاشق بود
به باد بي‌سامان.
‌‌

کجاست خانه باد؟
کجاست خانه باد؟




فروغ فرخزاد

۱۳۸۱ بهمن ۱۹, شنبه

تا شنبه‌اي که در راهه به شکل فاجعه‌آميزي بايد دو تا پروژه رو تموم کنم ... اگه تونستم تو اين روزها هم مينويسم ولي به هر حال شما فکر کنيد فرهنگ چند روزي مرده!!!
اين کاراي سخت خيلي بد موقعي افتاد. تو اين مقطع خيلي نياز به فراغت، فکر کردن و نوشتن داشتم ... اما اصلا نبايد کارهامو فداي ذهن درگيرم کنم ... اميدوارم بعد از اين چند روز بي‌خويشتني(!) دست‌آوردها و زندگيهاي اين روزهامو فراموش نکرده باشم.

۱۳۸۱ بهمن ۱۶, چهارشنبه

امروز عصر رفتم فیلم «هامون» رو تو سینما دیدم.
شاید قبل از این، یعنی تو سالای نوجوانیم، نزدیک بیست بار نوار ویدئوشو دیده بودم.
ولی این بار یه چیز دیگه بود.
.
.
هم من تو این دو سه سالی که گذشته بود خیلی بزرگتر شده بودم و هم دیدن این صحنه‌های جاودان روی پرده یه چیز دیگه بود. تازه جزییات، رنگ زیبای صحنه‌ها و مهمتر از همه فضا رو دیدم.
بعد از مدت زیادی انتظار دوباره سالن سینما برام همون فضای مقدس زندگی شد؛ همون پناهگاه و همراه دوست داشتنی زندگیم. همون فضای تاریک و بسته سرشار شدن و پرواز کردن!!!
.
.
شاید یه علت دیگه این که امروز خیلی این فیلم به دلم نشست این بود که لحظه لحظه فیلم بیان موقعیت وجودی الان من بود. (البته در مقیاس خیلی بزرگتر)
خیلی از مکالمات رو که دوباره می شندیم، می‌دیدم که چقدر اندیشه من تو این یادداشتای آخری ملهم از چنین موقعیت و دیدگاهی بوده.
همه اتفاقات انسانی و الهیش ...
که حتی دغدغه‌های اون روز بزرگم هم - که هنوز نرسیدم یادداشتش رو کامل کنم - به تمامی توش بود.





۱۳۸۱ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

ديروز براي من روز خيلي عجيب و بزرگي بود. شايد اصلا اين روز بعدها تو کل زندگي من يه اتفاق مهم به حساب بياد.
.
.
ديروز به تمامي يه روز خاص بود. دقيقه به دقيقه‌ش. اما يه ماجراي خاص هم توش اتفاق افتاد که خيلي منحصر به فرد بود.
ميخواين باور کنين ميخواين نکنين اما من ديروز يه روحو ديدم!!!
نوشته‌اي که امروز مي‌نويسم اصلا جنبه خيالي نداره. عين واقعيته!!! اصلا براي اينکه باور کنيد ماجرا رو با ريزترين جزيياتش براتون تعريف ميکنم. آخه اصلا اين ماجرا با جزيياتش خيلي مهم بود.
.
.
از صبح ساعت نه شروع کردم به کار کردن رو يکي از سه تا پروژه‌ای که بايد تا چند روز ديگه تحويل بدم. تا ساعت يک تونستم ببندمش. آخه اين پروژه چيز ساده‌اي بود و با دوتاي ديگه اصلا قابل مقايسه نبود. چشمتون روز بد نبينه از اونجايي که ميخواستم زود تر اين کار بسته بشه تا عصر برم سراغ پروژه اصليم نهار نخورده رفتم براي چاپ کردن صفحات پروژه‌م. کار چاپ تا ساعت سه طول کشيد.
سه و ربع رسيدم خونه و داشتم از گرسنگي ميميردم. اتفاقا بيف استروگانف هم داشتيم که من خيلي دوست دارم. اما ميبايست براش سيب زمين سرخ کنم که اصلا نيروشو نداشتم. هر چي بود گذاشتم گرم بشه و رفتم تو اتاقم. رو ميزم يه يادداشت ناراحت کننده ديدم. ولي اصلا تاثيري روم نگذاشت. با خودم گفته چقدر عالیه آدم اونقدر گرسنه باشه که چيزاي ديگه اهميتشو از دست بده.
اما تو همين لحظات يه دفعه ديدم که يه روح، يه روح که من ازش وقت ملاقات خواسته بودم!!!!! برام پيغام گذاشته که ساعت چهار تو پارک ... باش.
سرم سوت کشيد. اصلا فکر نميکردم تو دنياي روحا اين کارا اينقدر به سرعت انجام بشه. مي بايست سر و وضعمو ميديدين تا بفهمين حاضر شدن من و رسيدن ساعت چهار به اون پارک دور چقدر سخت بود. براي روح نوشتم که من زودترين وقتي که بتونم خودمو ميرسونم. منتظرم بمون.
مثل جت شروع کردم به اومدن و رفتن ... دو قاشق خالي از غذاي روي گاز خوردم ... ريش تراشيدم ... ژاکت و کاپشن و شالمو پوشيدمو رفتم بيرون ... انقدر گشنه‌م بود که دوباره برگشتم و يه گز و چند تا پسته ريختم تو جيبم ...
آخ دارم به بخش تلخ ماجرا نزديک ميشم. هوا گرم بود. و اصلا نميشد شال رو دور گردن انداخت. شال و با کيف گرفتم دستم و د بدو ...
رسيدم سر خيابون اصلي و تاکسي گرفتم ... اما وقتي تو تاکسي نشستم ديدم شال تو دستم نيست. اون شال خوشگل که خيلي دوسش داشتم و يه هديه بود به همين سادگي گم شد اصلا بدون اينکه بفهمم چه جوري ...
تو تاکسي با خودم فکر مي کردم که ببين دارم براي ديدن يه روح چکار ميکنم ... يه حس عارفانه خاصي بم دست داد. عين اون آدمها که در راه رسيدن به مقصودشون همه چيزشون از دست ميدن ... آخه من همين که يه عصرو براي کار رو پروژه رها کرده بودم کار خيلي بزرگي بود ديگه اصلا فکر نميکردم با اين فلاکت خودمو برسونم سر قرار ...
.
.
تازه اينا که چيزي نبود ... جالب تر از همه قراري بود که با روح داشتم ... نه ميدونستم روحه چه شکليه، نه ميدونستم جاي قرار دقيقا کجاس و نه ميتونستم به وقت قرار برسم!!!
پاک افتاده بودم تو روحيه ديوونگي...
قرارمون يه جاي خاص پارک ... بود که من دقيقا نميدونستم کجاي پارکه. در نتيجه از اين ور پارک مجبور شدم تا اون ور پارک بدوم. کفشمم شق و رق بود و ديگه داشت پامو اذيت ميکرد ... عاقبت بعد از کلي سوال کردن اونجا رو پيدا کردم ... اما ساعت چهار و بيست و پنج دقيقه بود!!!
هر چي نگاه کردم اطراف اونجا هيچ موجودي که شبيه يه روح تنها باشه نديدم ...
خسته و از نفس افتاده روي يکي از نيمکتا افتادم.
خنده‌م گرفته بود ... به بالاي سرم که نگاه مي‌کردم ابرا خيلي خوشگل بودن. ديگه کلا نااميد شده بودم. آخه دليلي نداشت يه روح نيم ساعت منتظر من وايسه ... و از همه اينا بدتر يادم رفت بگم اصلا من بدون اينکه با روحه هماهنگ کنم راه افتاده بودم!!!!
.
.
من براي روحه نشونياي خودمو نوشته بودم تا اون که کمي هم منو ميشناسه پيدام کنه. از اون جايي که من تا حالا روحه رو نديده بودم رو نيمکت موندم و گفتم اگه روحه هنوز اين دور و ورا باشه و خودشو غيب نکرده باشه با نشونيايي که دادم ميتونه منو پيدا کنه!!
آخه تو اين شرايطم اصلا حوصله نداشتم به هر آدم تنهايي که از اونجا رد ميشه بگم : «ببخشيد شما روح هستيد؟» که اونم با اخم و افاده نگام کنه و بگه : «وا !! آقا خجالت بکش مزاحم نشو»!!!
در نتيجه راحت و نااميد رو نيمکت نشستم و فقط به اين فکر کردم که اين ماجرا و اين ديوونگي عجيب من اونم تو يه همچين روزاي پرکاري چه نقش خاصي تو زندگيم داره ...
.
.
ادامه ماجرا رو همين روزا براتون مينويسم!!! آخه اين روزا خيلي کار دارم.

۱۳۸۱ بهمن ۱۳, یکشنبه

منم آري منم
که از اين گونه تلخ مي‌گريم
که اينک
زايش من
از پس دردي چهل ساله
در نگراني اين نيمروز تفته
در دامان تو که اطمينان است و پذيرش است
که نوازش و بخشش است.
در نگراني اين لحظه يأس،
که سايه ها دراز مي‌شوند
و شب با قدمهاي کوتاه
دره را مي انبارد.
.
.
.
نميدونم چي شد يه دفعه حس کردم تلخ ترين جمله‌اي رو که تا اينجاي زندگيم بر زبون آوردم، پيدا کردم!
.
.
.
يه روز؛ يه روز عادي عادي! يه دفعه به دوستي که هنوزم فکر ميکنم يکي از بزرگترين و بهترين آدمهايي که ديدم و ميتونم ببينم گفتم : «چقدر ساده‌س فراموشي.»
فکر نميکنم اين جمله به خاطر ابهام و ظاهر تکراريش براي او هم اونقدر تلخ بوده باشه. اما خودم که بهش فکر ميکنم تلخي و بوي مرگش تمام وجودم رو براي دقايقي تيره ميکنه.
.
.
.
واقعا چرا اين جمله اينقدر به نظرم تلخ مي ياد؟
وقتي اون روز رو به ياد مي يارم مي‌بينم اين جمله برخلاف اکثر جمله‌هايي که تو روزاي بحراني ميون دوستا رد و بدل ميشه، اصلا براي مقابله يا تهديد يا قدرت نشون دادن نبود ... اصلا يکسره بيان اتفاقي بود که داشت توم مي افتاد؛ اتقاقي که با وجود کمي احساس غرور و توان، خودم هم ازش حيران و ناراحت بودم.
آخه اصلا بين ما اتفاق خاصي نيفتاده بود. انگار فقط جريان وقايعي که بر من گذشته بود
در کنار احساسات و تجربه‌هاي شخصيم فرمان ناخودآگاهي به قلب و مغزم داده بود؛ فرماني که بدون اينکه خيلي متوجه باشم آروم آروم فراموشي وحشتناکي تو وجودم ايجاد کرده ‌بود و خودم که سر بلند کردم فقط تونستم بگم : واي! چقدر ساده‌س فراموشي.
.
.
.
اين قدرت که کم کم تو خودم پيدا کردم؛ اين قدرت فراموشي، گاهي مي‌ترسونتم. دوست دارم به اين در و اون در بزنم تا زود ازش استفاده نکنم.
آخه گر چه اين فراموشي معمولا از يک تصميم کاملا عاقلانه و حتي عاشقانه براي کمال و زيبايي خودم سرچشمه ميگيره و از اين احساس که مي‌بينم يک اتفاق ديگه براي من زندگي بخش نيست و از قضا در برابر زندگي من ايستاده؛ اما همه اينا دليل نميشه که واقعه فراموشي هول انگيز، تلخ و مرگ آور نباشه.
.
.
.
يادآوري اينکه يه زندگي به فراموشي کامل تبديل شده حتي اگه ديگه اين زندگي اصلا هم برام اهميتي نداشته باشه واقعا احساس بدي توم ايجاد ميکنه. يه احساسي شبيه مرگ.
واقعا عجيبه. اين احساس بيشتر درمورد روابطي بهم دست ميده که ساده و بدون هيچ دليلي خاصي، آروم آروم به فراموشي و نيستي مطلق تبديل شدن، نه روابطي که با يک دوره فاجعه بار به پايان رسيدن. شايد به اين خاطر که مرگ هم ساده و بدون دليله.
.
.
.
تلخي فراموشي دو بخش داره :
بخشيش به خاطر دور شدن از کسي که دوسش داريم؛ که خودمون در عين اينکه ميخوايم همچنان دوسش داشته باشيم مجبوريم اين رنج رو به خودمون تحميل کنيم که فراموشش کنيم.
فکر ميکنم اين تلخي هر چقدر هم زياد باشه نميتونه خيلي ادامه پيدا کنه. بالاخره زندگيها و دوست داشتنهاي جديد اين حس رو تو آدم کمرنگ ميکنه.
اما بخش ديگه اين تلخي فقط به اين برميگرده که با خودت ميگي : «واي ببين يه زندگي، يه اشتياق چقدر ساده فراموش شد؛ چقدر بي‌معني و پوچ . (درست مثل مرگ)
ببين چطور بدون اينکه خودت بخواي هيچ جايي براي اون زندگي تو ذهن و وقتت نمونده.»
و احساس ميکني يه زندگي که زماني برات زيبا بوده نبايد تمام زيباييشو از دست بده. آخه مگه زيبايي اصالت نداره؟
.
.
.
چند شب پيش که اين احساس توم شديد شد يه دفعه کورسوي نوري جلو چشمم ظاهر شد.
يکي از دوستام؛ يکي از همين دوستاي دور و فراموش شده‌م، واقعا به تعظيم وادارم کرد. اون يه کار خيلي ساده کرده بود. کاري که ممکنه اصلا بزرگيش به نظر نياد :
بعد از اين همه وقتي باز اسم خودم رو بالاي وبلاگش ديدم واقعا زنده شدم. آخه با اين کارش به زندگي احترام گذاشته بود. اين آدم با وجود کم شدن وحشتناک رابطه‌مون جلو فراموشي و بي‌معني شدن زندگي يک زمانمون وايساده بود. هر چند که ما ديگه تو يه خونه زندگي نمي‌کنيم اما با اين کارش مرگ رو از پشت خونه‌هاي هر دومون کمي دور کرده بود.
.
.
.
شايد به خاطر همين رابطه پيچيده فراموشي و مرگ باشه که من هميشه در برابر عظمت دختري که فقط چند دقيقه ديدمش سر خم مي‌کنم و در برابر بزرگي کارش با وجود اعتقاد کاملم به نادرستيش احساس رشک بهم دست ميده.
دختري که کنار من و همکلاسيام اومد بالاي برج ميلاد؛ برج سيصد و چند متري ميلاد (يه چيزي مثل يه ساختمون 110 طبقه) چند دقيقه‌اي باهامون حرف زد و بعد وقتي ديگه هيچ کدوم از ما آدمهاي فراموش کار نمي‌ديديمش؛ وقتي همه داشتيم با آسانسور پايين مي رفتيم، خودشو راحت از اون بالا رها کرد ...


وقتي بعد از چندين دقيقه هولناک تو آسانسور براي پايين اومدن از اين ارتفاع سيصد متري، همه‌مون قالب تهي کرده پاي برج رسيديم يه پارچه و يه جسد نديديدم ...
جاهاي مختلفي با فاصله زياد پارچه انداخته بودن ...
آخه اون دختر نازنين، اون دختر زيبا متلاشي شده بود ... دستاي ظريفش، پاهاي زيبا و لرزانش، صورتش، سينه‌هاش و قلبش.
هميشه خودمو ملامت مي‌کنم که چرا نرفتم تکه‌هاي بدنشو ببينم تا اين واقعه براي هميشه جلو چشمم باشه.
.
.
.
ميدونم که فورا به زبون اکثرمون مي ياد که اين آدم احمقانه ترين کار ممکن رو کرده که اين آدم اصلا زندگي رو نفهميده که اين آدم اصلا خودش رو پيدا نکرده بوده.
همه اينا جاي خود اما من باز نميتونم به عظمت کارش اعتراف نکنم. اگه يه بار به اين کار وحشتناک نزديک شده باشين شايد بيشتر متوجه اين عظمت بشين.
حالا که فکر ميکنم ميگم شايد اين احساس من به خاطر اين باشه که اون آدم با تمام قدرت و موجوديتش در برابر فراموشي وايساده ...
مرگ خودش رو در آغوش گرفته اما از يک مرگ و فراموشي ديگه گريخته؛
مرگ و فراموشي زندگي‌اي که دوسش داشته،
مرگ و فراموشي آدم فراموش‌کاري که بي‌نهايت دوسش داشته.
.
.
.
نميدونم الان کجاس ...
به هر حال يا روح و قلبش مملو از دوست داشتن و در ياد داشتن نيست شده يا يه جاي ديگه، يه جور ديگه، داره زندگي جديدي رو تجربه ميکنه...
و شايد اونجا ديگه فراموشي و مرگ وجود نداشته باشه.
تنها حرفي که اون بالا با من زد اين بود که : «اين برج که کامل شد اين چراغا و آت و آشغالا چي ميشه؟ چکارش ميکنن؟»
آره اون آدم واقعا در برابر نيستي و فراموشي ايستاده بود ...
کاشکي صداي منو مي‌شنيد و بهم ميگفت زندگي کجاس؟ و با اين فراموشي مرگزا چه کار ميشه کرد؟
.
.
.
در فراسوهاي عشق
تو را دوست ميدارم،
در فراسوهاي پرده و رنگ.


در فراسوهاي پيکرهايمان
با من وعده ديداري بده.