۱۳۸۱ اسفند ۶, سه‌شنبه

خيلي سخته که آدم بعد از يه وقفه بلند دوباره شروع به نوشتن درباره زندگيش کنه.
به خصوص تو دوره‌اي که پر از اتفاقهاي تازه بوده و نميدوني براي بيان موقعيت روحيت از کجا بايد شروع کني.
اين چند شب چند بار شروع کردم و يه چيزايي نوشتم. اما يا خيلي پراکنده گويي ميشد و ازشون بدم مي‌يومد يا احساس ميکردم ديگه الان با اين اتفافات خوبي که داره تو روحم مي‌يفته، نبايد درباره بعضي اتفاقات بد بنويسم. آخه من چند روزيه يه کم شادي ناب و آزاد رو پيدا کردم!!! شادي که فقط از خودم و فرصت زيستنم سرچشمه ميگيره ... اميدوارم بتونم اين راهو ادامه بدم.
.
.
اينجوري شد که تصميم گرفتم قبل از هر چيز به عهد خودم وفا کنم و ادامه ماجراي ديدارم با روح رو بنويسم. گر چه حتما بعد از اين همه روز خيلي از چيزايي رو که ميخواستم تو اين نوشته عجيب و غريب بيان کنم فراموش کردم. اونايي که در جريان اين موضوع نيستن قبل از خوندن ادامه اين نوشته، اول يادداشت روز Tuesday, February 04, 2003 رو بخونن.
.
.
.
.
آره ... رو نيمکت پارک افتاده بودم و نفس نفس ميزدم.
ديگه نااميد شده بودم و اين حس داشت توم قوت مي گرفت که اين کار من تو اين روزاي درگيري پروژه اشتباه بوده. چرا دست کم مطمئن نشدم که روحه مي‌ياد.
اما با خودم ميگفتم اين عزم و اين خودباختگي در حالي که هيچ قطعيتي نبود، راه جديدي رو تو زندگيم باز ميکنه.
تو اين فکرا بودم که يه موجود تنها رو کمي دورتر ديدم.
.
.
من اصلا نميدونستم يه روح وقتي بخواد به ديدارم بياد در چه هيئتي ظاهر ميشه. ولي خوب نميدونم چرا فکر نکردم اون روحه باشه. ولي خيلي چيزاش شک برانگيز بود. اصلا انگار داشت دنبال يکي ميگشت.
اما من نشونياي خودمو داده بودم و فکر مي کردم اون بايد منو بشناسه و به طرفم بياد. ديگه بعد از يکي دو ساعت شتاب و دويدن حوصله جلو رفتن نداشتم.
عاقبت وسوسه شدم رفتم طرفش. وقتي نزديکش رسيدم مستقيم نگاهش کردم ولي هيچ نشاني از آشنايي توش نديدم و درنتيجه مستقيم به راهم ادامه دادم و رفتم. (شايدم مثل تو فيلما اون از تو بدن من رد شد و گذشت!)
.
.
روبروم يه فروشگاه بود. با خودم ميگفتم اون روحه نبوده. چون هيچ نگاهي آشنايي نداشت. يه آب انگور گرفتم که نفس تازه کنم. وقتي برگشتم ديدم اي واي يارو داره ميره!
با خودم گفتم واي نکنه اون بوده باشه.
تو همين فاصله ترديد من، کلي دور شده بود.
مجبور شدم دنبالش بدوم. از پارک بيرون رفته بود. در آخرين لحظات وقتي داشت در ماشينشو(!!!) باز ميکرد که بره نزديکش شدم.
گفتم : ببخشيد شما از طرف ... اومديد؟
چند لحظه با يه حالتي شبيه گله‌گي نگاهم کرد و آخرش خنديد و گفت آره.
من نفس عميقي کشيدم و گفتم ببخشيد دير کردم!
بعدتر فهميدم که نامه منو که نشونيامو توش نوشته بودم نخونده بوده.
.
.
ديگه بيش از اين جاش نيست ماجرا رو با جزييات تعريف کنم!
تا اين جاش برام جالب بودم که بگم اين ماجرا با چه جزييات عجيبي برم وارد شده بود.
اون وقتش کم بود. ازم خواست بگم چرا ناراحت بودم و براش حرف بزنم.
اما من بهش گفتم «تو رو به خدا ازم نخواه به اين سرعت و با اين شتابي که قبلش داشتم واست حرف بزنم. خيلي مسخره ميشه ...»
اون هم يه کم اصرار کرد ولي بعد قانع شد.
.
.
چند دقيقه روي يه نيمکت نشستيم و بعد راه رفتيم ...
وسط راه بوديم ... نميدونم بحثمون چه جوري دنبال شده بود که گفت :
از دست دادن دوستم خيلي ناگوار بود. اما من همون وقت به طرف خدا رفتم و پيداش کردم ...
گفتم من نميخوام سرخوردگي از روابط انساني، سرخوردگي از امکانات زندگي روي اين زمين زيبا، منو به سمت خدا بکشونه ... چون اونجوري به نظرم اصالتش کمه و بعد از رفع مشکلات زميني فراموش ميشه و هم اينکه رفتنم به سمت خدا يه جور پشت پا زدن و فرار کردن از زندگي زيباييه که بايد بتونم تو دنيا شکل بدم.
اون روز بهم گفت که اين از غرورمه.
.
.
شب که برگشتم خونه يک نامه سرشار از تحسين برام فرستاده بود.
با يه دوست ديگه هم صحبت خيلي دلپذيري تو تلفن کردم.
يه دفعه شرايط روحيم عوض شد ...
ديگه خودمو در برابر روح و حرفي که بهش زده بودم و در برابر کسي که يک شبه اينقدر زندگي منو عوض کرده بود گناهکار ميديدم اگه مثل هر شب ميخوابيدم ...
.
.
عاقبت سپيده‌دم همون شب زيبا از رخت و خواب بلند شدم و در نهايت آزادي و راحتي در برابر معني ناب هستي! سجده کردم.



هیچ نظری موجود نیست: