۱۳۸۱ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

ديروز براي من روز خيلي عجيب و بزرگي بود. شايد اصلا اين روز بعدها تو کل زندگي من يه اتفاق مهم به حساب بياد.
.
.
ديروز به تمامي يه روز خاص بود. دقيقه به دقيقه‌ش. اما يه ماجراي خاص هم توش اتفاق افتاد که خيلي منحصر به فرد بود.
ميخواين باور کنين ميخواين نکنين اما من ديروز يه روحو ديدم!!!
نوشته‌اي که امروز مي‌نويسم اصلا جنبه خيالي نداره. عين واقعيته!!! اصلا براي اينکه باور کنيد ماجرا رو با ريزترين جزيياتش براتون تعريف ميکنم. آخه اصلا اين ماجرا با جزيياتش خيلي مهم بود.
.
.
از صبح ساعت نه شروع کردم به کار کردن رو يکي از سه تا پروژه‌ای که بايد تا چند روز ديگه تحويل بدم. تا ساعت يک تونستم ببندمش. آخه اين پروژه چيز ساده‌اي بود و با دوتاي ديگه اصلا قابل مقايسه نبود. چشمتون روز بد نبينه از اونجايي که ميخواستم زود تر اين کار بسته بشه تا عصر برم سراغ پروژه اصليم نهار نخورده رفتم براي چاپ کردن صفحات پروژه‌م. کار چاپ تا ساعت سه طول کشيد.
سه و ربع رسيدم خونه و داشتم از گرسنگي ميميردم. اتفاقا بيف استروگانف هم داشتيم که من خيلي دوست دارم. اما ميبايست براش سيب زمين سرخ کنم که اصلا نيروشو نداشتم. هر چي بود گذاشتم گرم بشه و رفتم تو اتاقم. رو ميزم يه يادداشت ناراحت کننده ديدم. ولي اصلا تاثيري روم نگذاشت. با خودم گفته چقدر عالیه آدم اونقدر گرسنه باشه که چيزاي ديگه اهميتشو از دست بده.
اما تو همين لحظات يه دفعه ديدم که يه روح، يه روح که من ازش وقت ملاقات خواسته بودم!!!!! برام پيغام گذاشته که ساعت چهار تو پارک ... باش.
سرم سوت کشيد. اصلا فکر نميکردم تو دنياي روحا اين کارا اينقدر به سرعت انجام بشه. مي بايست سر و وضعمو ميديدين تا بفهمين حاضر شدن من و رسيدن ساعت چهار به اون پارک دور چقدر سخت بود. براي روح نوشتم که من زودترين وقتي که بتونم خودمو ميرسونم. منتظرم بمون.
مثل جت شروع کردم به اومدن و رفتن ... دو قاشق خالي از غذاي روي گاز خوردم ... ريش تراشيدم ... ژاکت و کاپشن و شالمو پوشيدمو رفتم بيرون ... انقدر گشنه‌م بود که دوباره برگشتم و يه گز و چند تا پسته ريختم تو جيبم ...
آخ دارم به بخش تلخ ماجرا نزديک ميشم. هوا گرم بود. و اصلا نميشد شال رو دور گردن انداخت. شال و با کيف گرفتم دستم و د بدو ...
رسيدم سر خيابون اصلي و تاکسي گرفتم ... اما وقتي تو تاکسي نشستم ديدم شال تو دستم نيست. اون شال خوشگل که خيلي دوسش داشتم و يه هديه بود به همين سادگي گم شد اصلا بدون اينکه بفهمم چه جوري ...
تو تاکسي با خودم فکر مي کردم که ببين دارم براي ديدن يه روح چکار ميکنم ... يه حس عارفانه خاصي بم دست داد. عين اون آدمها که در راه رسيدن به مقصودشون همه چيزشون از دست ميدن ... آخه من همين که يه عصرو براي کار رو پروژه رها کرده بودم کار خيلي بزرگي بود ديگه اصلا فکر نميکردم با اين فلاکت خودمو برسونم سر قرار ...
.
.
تازه اينا که چيزي نبود ... جالب تر از همه قراري بود که با روح داشتم ... نه ميدونستم روحه چه شکليه، نه ميدونستم جاي قرار دقيقا کجاس و نه ميتونستم به وقت قرار برسم!!!
پاک افتاده بودم تو روحيه ديوونگي...
قرارمون يه جاي خاص پارک ... بود که من دقيقا نميدونستم کجاي پارکه. در نتيجه از اين ور پارک مجبور شدم تا اون ور پارک بدوم. کفشمم شق و رق بود و ديگه داشت پامو اذيت ميکرد ... عاقبت بعد از کلي سوال کردن اونجا رو پيدا کردم ... اما ساعت چهار و بيست و پنج دقيقه بود!!!
هر چي نگاه کردم اطراف اونجا هيچ موجودي که شبيه يه روح تنها باشه نديدم ...
خسته و از نفس افتاده روي يکي از نيمکتا افتادم.
خنده‌م گرفته بود ... به بالاي سرم که نگاه مي‌کردم ابرا خيلي خوشگل بودن. ديگه کلا نااميد شده بودم. آخه دليلي نداشت يه روح نيم ساعت منتظر من وايسه ... و از همه اينا بدتر يادم رفت بگم اصلا من بدون اينکه با روحه هماهنگ کنم راه افتاده بودم!!!!
.
.
من براي روحه نشونياي خودمو نوشته بودم تا اون که کمي هم منو ميشناسه پيدام کنه. از اون جايي که من تا حالا روحه رو نديده بودم رو نيمکت موندم و گفتم اگه روحه هنوز اين دور و ورا باشه و خودشو غيب نکرده باشه با نشونيايي که دادم ميتونه منو پيدا کنه!!
آخه تو اين شرايطم اصلا حوصله نداشتم به هر آدم تنهايي که از اونجا رد ميشه بگم : «ببخشيد شما روح هستيد؟» که اونم با اخم و افاده نگام کنه و بگه : «وا !! آقا خجالت بکش مزاحم نشو»!!!
در نتيجه راحت و نااميد رو نيمکت نشستم و فقط به اين فکر کردم که اين ماجرا و اين ديوونگي عجيب من اونم تو يه همچين روزاي پرکاري چه نقش خاصي تو زندگيم داره ...
.
.
ادامه ماجرا رو همين روزا براتون مينويسم!!! آخه اين روزا خيلي کار دارم.

هیچ نظری موجود نیست: