۱۳۸۳ بهمن ۱۲, دوشنبه

هر چقدرم كار داشته باشم، نمي‌تونم "باغ‌هاي كندلوس" ايرج كريمي رو نبينم.

البته، با اين شرايط وحشتناك قاطي شدن كنكور كارشناسي ارشد مديريت پروژه و تحويل گزارش مميزي انرژي سر كارم و تحويل تحقيق ميليوني مصرف مصالح ساختماني خودم، همشونم تو اين ده پونزده روزه، فقط اجازه ديدن همين يكي رو به خودم مي‌دم!


واي! واي! لحظه شماري ميكنم. خداخدا مي‌كنم از پس كار بر اومده باشه و فيلمش بازم يه شاهكار باشه. آخه دغدغه‌‌هايي كه گفته بود باعث شده اين فيلم رو بسازه اونقدر دوست داشتني و در عين حال حساسن كه تا فردا ظهر فقط دعا مي‌كنم!
عشق و جاودانگي و مرگ ... تو يه فيلم معاصر و انديشمندانه ايرج كريمي! واي ...! خدايا تو اين روزاي سرسام‌آور سرخورده از سينما بيرون نيايم!

تنها بخش بد ماجرا اينه كه مرده‌ترين وقت درس خوندن رو براي ديدنش انتخاب كردم.
واقعا حيفه آدم بره جشنواره، اونم فيلم ايرج كريمي، كي ... ساعت يك بعدازظهر!

۱۳۸۳ بهمن ۱۰, شنبه

تو سايه‌ي ساختموني كه دوستش داشت، پنج شش دقيقه روي زمين يخ‌زده اومد و رفت. بازمونده‌هاي برف روز قبل و تكه‌هاي يخ زير پاش صدا مي‌دادن. يكي دو بار تكه‌هاي يخ رو اين طرف و اون طرف پرت ‌كرد.
نمي‌تونست تمركز كنه. نمي‌تونست تصميم قاطعي بگيره.

يه نفر از كنارش گذشت و وارد ساختمون شد.
چند نفر با سر و صداي زياد از ساختمون بيرون اومدن.

۱۳۸۳ دی ۲۸, دوشنبه

چند شب پيش ديگه نتونستم كار كنم و بعد از مدتها زدم بيرون.
پشت ترافيك سنگين برزگراه كردستان نگاهم به برج نيمه كاره تهران افتاد. تو آسمون كبود شهر، كل ساختمون غول‌آساي پنجاه و چند طبقه تاريك بود. فقط يه اتاق، فقط يه اتاق روشن اون وسطاي ساختمون به چشم مي‌يومد، تو اون ارتفاع، تو اون تاريكي، تك و تنها ميون اون همه پنجره‌ خاموش.
يه لحظه فكرم رفت پيش يه كارگر، يه نگهبان، حتي شايد يه پناهنده، يه آدم پر از حسرت كه شب رو تو اون اتاق مي‌گذرونه، تو اون تنهايي مطلق.


لذت و كاميابي و شادي و سرخوشي و سكس و عشق و كار و تحقيق و شعر و ادبيات و فيلم و علم و آزادي و آرزو و اميد و همه اين چيزها كه ظاهرن حقوق بديهيه همه آدمهاس جاي خود، گاهي فكر مي‌كنم حتي خدا هم مخصوص ما آدمهاي سرمايه‌داره. ما سرمايه‌دارهايي كه روز به روز هم لوس‌تر مي‌شيم.
چه شهري ... چه شهري ساختين عدالت‌خواهاي متصل به آسمون!

۱۳۸۳ دی ۱۷, پنجشنبه

ترس‌هامان كجا مي‌روند؟
خاطره‌هامان كجا مي‌روند؟
صدا زدن‌هامان كجا مي‌روند؟

چگونه
اين همه را
توي يك گور جا مي‌دهند؟



از گفتار فيلم "چند تار مو" ساخته ايرج كريمي