۱۳۸۳ دی ۲۸, دوشنبه

چند شب پيش ديگه نتونستم كار كنم و بعد از مدتها زدم بيرون.
پشت ترافيك سنگين برزگراه كردستان نگاهم به برج نيمه كاره تهران افتاد. تو آسمون كبود شهر، كل ساختمون غول‌آساي پنجاه و چند طبقه تاريك بود. فقط يه اتاق، فقط يه اتاق روشن اون وسطاي ساختمون به چشم مي‌يومد، تو اون ارتفاع، تو اون تاريكي، تك و تنها ميون اون همه پنجره‌ خاموش.
يه لحظه فكرم رفت پيش يه كارگر، يه نگهبان، حتي شايد يه پناهنده، يه آدم پر از حسرت كه شب رو تو اون اتاق مي‌گذرونه، تو اون تنهايي مطلق.


لذت و كاميابي و شادي و سرخوشي و سكس و عشق و كار و تحقيق و شعر و ادبيات و فيلم و علم و آزادي و آرزو و اميد و همه اين چيزها كه ظاهرن حقوق بديهيه همه آدمهاس جاي خود، گاهي فكر مي‌كنم حتي خدا هم مخصوص ما آدمهاي سرمايه‌داره. ما سرمايه‌دارهايي كه روز به روز هم لوس‌تر مي‌شيم.
چه شهري ... چه شهري ساختين عدالت‌خواهاي متصل به آسمون!

هیچ نظری موجود نیست: