۱۳۸۲ تیر ۹, دوشنبه

تو انبوه روزها و ساعات ملال و روزمرگي ميشه روزهاي بزرگي ساخت.
تو انبوه کارای بي انگيزه، خسته کننده و اجباري ميشه کاراي بزرگي هم کرد.
گاهي اين موضوع رو خيلي خوب درک ميکنم و به کار ميگيرم.
ميفهمم که زيبايي روزها و ساعتها رو خود عشق و معشوق به تنهايي نميسازن.
ميفهمم که انگيزه برخاستن و شوق زيستن رو بهترين کارها و امکانات شکل نميدن.
گاهي مي فهمم که مهمترين چيز اراده انسان بزرگ و زيبايي حاصل از اونه.
.
.
درسته که همه چيز ديگه براي آدمي مثل من نسبي شده، خيلي ساده نمي تونم به خوبي يا بدي چيزي معتقد بشم، آدم رو در رابطه با خودش خيلي آزاد مي دونم و فکر مي کنم خيلي از کارهايي رو که زشت ميدونن ميتونه بدون هيچ جزم انديشي انجام بده و بهتر بگم احساس ميکنم که بايد خودم خيلي چيزا رو از نو تجربه کنم و خوبي و بديشونو درک کنم و به هيچ کدوم از چيزايي که براي آدمها بديهي شده به سادگي باور پيدا نمي کنم ...
خلاصه کنم ... درسته که زندگي رو بي هنجارتر و ساده‌تر از معمول ميبينم اما با همه اينها حس ميکنم که گاهي بايد سفت و محکم وايساد و اتفاق بزرگي رو رقم زد.
.
.
اتفاق بزرگ ميتونه حاصل اراده‌اي عظيم براي رياضت کشيدن و دور کردن زشتيها از خود و انجام کارهاي دشوار باشه ...
اراده‌اي براي ساختن، بدون اينکه مصالح ويژه‌اي در اختيار باشه ...
که مصالح همين چيزاي پرنقص و فراموش شده کنارمه :
دوستي و عشقي پر از نگراني و ترديد به جاي عشق ناب و بي‌ترديدي که فکر مي‌کنيم بايد باشه ...
کار خسته کننده و ملال آوري تو اين سيستم وحشتناک کاري جامعه مون که فکر مي‌کنيم مي بايست کاري بود پر از ذوق و ابتکار و اشتياق حاضر و آماده بدون تلاش خودمون ...
.
.
من گاهي با اراده خودم از اين امکانات پرنقص و فراموش شده، روزها و ساعات زيبايي ميسازم ...
اين شايد يه جور واقع بيني باشه و پذيرش شرايط ... اما مسلما به همين جا نميشه محدودش کرد ... که در اون نيرويي عظيم و زيباي انسان بزرگوار نهفته‌س که با اراده خودش ظرفيتهاي زيباي زندگيشو آشکار مي کنه ...
اراده‌اي که عشقش رو بسيار زيبا و حتي کاميابتر ميکنه
اراده‌اي که کارش رو بسيار دوست داشتني‌تر و مؤثرتر و حتي زندگي سازتر ميکنه ...
من اينها رو دست کم دو روز به نهايت تجربه کردم ...
و از اين پس هم باز تجربه ميکنم ...
اين نوشته رو هم براي يادآوري دوباره نوشتم.

۱۳۸۲ تیر ۶, جمعه

چند وقت پيش تو شرايط روحي خيلي خاصي رفتم شيراز. سفر يه سفر کلاسي بود با بچه‌هايي که تا حالا چند بار با هم شهرهاي مختلف رفته بوديم.
من تو دقايقي از سفر واقعا احساس ناب عشق و دوري رو تجربه کردم. شايد روزهايي بود که نمي‌بايست زندگيمو رها کنم و چند روز بذارم و برم. اما هم به شکل رسمي و هم مهمتر از اون به شکل غير رسمي خودمو مسؤول احساس ميکردم. حس ميکردم هر اتفاقي که بين ما افتاده، حالا که ديگه از طرف اين آدما رنجي بهم وارد نميشه، نبايد به خاطر دوستي نابي که ممکنه کم کم تو زندگيم شکل بگيره، به تمام پيوستگيهاي همکلاسي بودنمون پشت پا بزنم. خودمو حسابي با کارا و مسؤوليتا سرگرم کرده بودم. فقط يه شب که ديگه خيلي شاد و سرشار بودم و ترجيح مي دادم به اتفاقات خوب زندگيم فکر کنم از ديگرن جدا شدم …
تو پارک گذرگاهي زيباي چمران راه ميرفتيم. من چند قدم عقبتر از اونها راه ميرفتم و تو دنياي خودم بودم. واکمنم رو هم گذاشته بودم تو گوشم و اين ترانه زيبا رو ميشنيدم :
چه رازي در اعماق چشمت نهفته
چه کس با شب از چشم تو قصه گفته …
پارک خيلي زيبايي بود. شايد بيش از همه بناهاي تاريخي و آرامگاهها از حضور تو اين پارک لذت بردم!
يه پارک با عناصر معماري مدرن که در کنار يه بلوار و در تمام طول اون گسترده شده بود. هر چي ميرفتي تموم نميشد. اين خيلي مهم بود. همينطور ميرفتي و اونم بود. يه جا چند تا ديوار خالص بتني ميديدي، يه جا يه آبشار مصنوعي و سنگاي بزرگ، يه جا يه حوض و همينطور ميرفتي … تمام طول پارک هم پر از مردم خوش گذرون شيراز بود که اومده بودنو شامشونو اونجا ميخوردن. ما هم شاممونو که با دو سه تا از دختراي خوب کلاس با کلي بدبختي خريده بوديم همونجا خورديم.
با ديدن اين پارک احساس کردم معمارش واقعا تونسته يه فضاي شهري بسازه که پذيرنده و شکل دهنده زندگي باشه …
.
.
.
يه شب که ديگه نوارايي که بچه‌ها گذاشته بودن شورشو از سبکي و بي معني بودن و حتي زشت بودن درآورده بود با خودم فکر کردم ببين احساسات و عشقهايي ديگه‌اي که من و خيلياي ديگه گاهي تجربه ميکنيم همينطور در حال فراموشي و مهجور شدنه …
ديگه آهنگا فقط بايد بتونه کمر آدماي محروم از آزادي و شادي رو به قر دادن بندازه! … آهنگايي که همش بر مبناي عشق احمقانه يه مرد به يه زن و پرستش بت مانند اون و خواري و ذلت خودش استوار بود. با خودم ميگفتم اصلا انقدر ديگه يه سري از دختراي هم نسلم اين جور چيزا رو شنيدن و ديدن و بهشون القا شده، که خودشونم اين جور شخصيتي شدن. يعني در واقع خودشونم زندگي رو اين جوری مي بينن.
حس ميکنم همين انديشه‌س (يا بهتر بگم همين انديشه نکردنه) که به دو تا چيز منتهي ميشه : يکي اينکه احساس ميکنم (تاکيد مي کنم احساس ميکنم، يعني داده‌هايي که از ديگران به من ميرسه اين حس رو تو من ايجاد ميکنه، نه اينکه ديگران اين جوری باشن) که بعضي از اين آدمها آن چنان تلاشي براي شکل دادن به شخصيتشون و زيباتر کردن خودشون و يا دست کم فکر کردن و انديشه کردن نسبت به اطرافشون نميکنن … مردها هستن که بايد مراتب پرستش رو نسبت به مايي که شايسته پرستش خلق شديم به جا بيارن. يکي ديگم اينکه اتفاق دوستي و عشق در مردها تبديل به يه عمل فريبکارانه ميشه …
.
.
.
بگذريم!
من ديگه زياد با اين چيزا کاري ندارم … و اصلا هم نميتونم رو هيچ چي با اعتفاد راسخ وايسم …
اونقدر آزادي و شادي از آدمها – چه از طرف حکومت و چه از طرف خانواده ها – از دخترهاي بيچاره دريغ شده که شايد کاملا طبيعيه و حق دارن که نهايت آمالشون در اکثر اوقات زندگي شنيدن آهنگاي رقص و رقصيدن باشه …
هيچ مجالي به کسي داده نشده که بتونه با آزادي کامل انديشه‌ها و شاديهاي ديگه‌اي رو هم – با کوشش و خطا هم که شده - گاهي تجربه کنه …
وانگهي من اصلا نگفتم چيزي اين وسط خوبه يا بده. فقط ميگم بهتره مجالي هم براي احساسات و لحظات ديگه‌اي باقي بمونه. بهتره ظرفيتي هم براي پذيرش اونها خلق بشه.
نه من اين حرفها رو اصلا براي نقد دخترها نزدم …
شايد يه کم براي يادآوري آزادي له شده بدست خودمون و جامعه‌مون بود.
اما بيشتر از همه فقط براي يه جور احساس وظيفه شخصي نسبت به خودم – نه ديگران - بود …
.
.
.
وقتي فرهنگ رايج و عامه مردم اين همه با نيروي گسترده احساسات و ادبيات خودشون رو پخش ميکنن … آدمهاييم که لحظات ديگري رو هم تجربه ميکنن بايد سعي کنن اون رو بنويسن اون رو بگن اون رو به تصوير بکشن … اينجوري اين گونه زيستني هم دست کم همينطور کج دار و مريز و مهجور باقي ميمونه و تماما از قلبها و روحهاي آدمها محو نميشه.
با خودم فکر کردم اگه من لحظات نابي رو تو دوستي و عشق تجربه يا تصور ميکنم … بهتره بنويسمشون … بالاخره من هم، هر چقدر تک افتاده، آدمي‌ام که وجود دارم و مي‌تونم احساسات و نگاه خودم رو يه جايي و يه جوري بيان کنم …

۱۳۸۲ تیر ۱, یکشنبه

يکي دو شب پيش يادآوري ناگهاني يه چيزي باعث شد باز گذر فراموش شده زمان و آدمها خرمو بچسپه.
نميدونم یه دفعه چي شد که بدون هيچ دليل خاصي ياد هديه‌اي افتادم که همين چند ماه پيش با شور و عشق و نيروي بسيار به دوستی دادم، به دوست نازنيني که مديته سعي کردم فراموشش کنم و خوب کم هم فراموشش نکردم.
هديه‌اي که نهايت ذوقمو تو آماده کردنش به خرج داده بودم ... همون چراغ روميزي چوبي با پارچه قرمزش ... روز زيبايي که اون هدیه رو خريدم و شب زيبا و حسرت باري که هدیه رو به دستش رسوندم ...
انقدر موضوع تکون دهنده بود که خود مساله هم، فارغ از اون دوست نازنين، وارد ذهنم شد. تو رختخواب دراز کشيده بودم. به هديه‌هاي مهمي که تو زندگيم داده بودم فکر کردم. با وجود احساس تلخ گذر زمان نسبت به اين هديه‌ها که ميتونن يگانه چيزاي جاودانه زندگياي تموم شده باشن، احساس خوبي پيدا کردم.
چهار تا از هديه‌هايي که تو ذهن و قلبم برجسته‌تر بودن يادم اومد : يه گردنبند سنگي، يه چراغ روميزي، يه جوجه و يه هديه دست ساز!
امشب ماجراي آخري رو که قديمي تر از بقيه‌س تعريف مي‌کنم. اميدوارم تا به چراغ روميزي دوست داشتني ميرسم، انرژي نوشتن توم مونده باشه.
.
.
.
اول اون کادوي دست ساز!
اينکه چند سال پيش بود يا اينکه آدمي که هديه رو بهش دادم کي بود اينجا زياد مورد نظرم نيست. گرچه نه اولين کادويي بود که به اون آدم ميدادم نه آخريش اما اين يه کادو هميشه تو ذهنم ميمونه.
يه روز سر کار که با هم بوديم اشتباه کردم و به شکل مسخره و خنده داري پاک کنش رو نصف کردم. اونم به شوخي موضوع رو مهم جلوه داد.
از اون اتفاق يکي دو روز گذشت. چند روز تعطيلي بود و من نمي‌ديدمش. شب تو اتاقم نشسته بودم و اين فکر که همديگه رو نمي بينيم و در عين حال اگرم ببينيم آنچنان اتفاق شوق انگيزي بينمون نمي‌يفته دلگيرم کرده بود. يه دفعه به سرم زد که خودم – بي توجه به اينکه حالا اون دوست داشته باشه يا نه – يه کم انرژي به خرج بدم. رفتم تو خيابون نزديک خونه‌مون که پر از کادو فروشي‌يه يه پاک‌کن و يه سري خرت و پرت خريدم. يادمه اون روزا تازه فيلم «زندگي دوگانه ورونيک» رو بهش داده بودم و اونم خيلي خوشش اومده بود. اين تو ذهنم بود و اومدم تو اتاقمو رو ساختن کادو کلي ذوق به خرج دادم!
يه جعبه آبي به شکل قبر درست کردم و روش يه صليب سفيد چسپوندم. در جعبه که بلند ميشد پاک‌کن تکه شده‌ش ديده ميشد که به مقواي زيرش چسپونده بودمش. وقتي پاک کن نصف شده رو بلند ميکرد مقواي زيرش بالا مي اومد و از زيرش يه حرير سفيد و براق پيچ ميخورد و بلند مي شد. پاک کن رو مي بايست اونقدر بالا بياره که همه حريرا جمع بشه. وقتي حريرا کنار مي رفت زيرش يه پاک کن نو پيدا میشد!!!
اشتباه نکنيد من اون دوران خيلي آدم احمقي نبودم. (احمقيام چند سال پيشش سر اومده بودن!!!) اما مسخره‌گي هديه به شکل مسخره‌اي برام جالب بود! شايدم از اينکه از اون فيلم الهام گرفته بودم خوشم اومده بود. يا شایدم احساس خوبي بهم دست ميداد اگه اونم ياد زندگي پس از مرگ ورونيک بيفته.
بعد از تعطيليا کادو رو همون سر کار بهش دادم. مسلمه که يه کم خنديد. يه کم بيشترم نشون داد که اين کارا يعني چي! يکي دو نفر ديگه‌م با حرفهاي خنک شلوغش کردن. اينها همه قابل پيش بيني بود.
.
.
.
از اون روز خيلي گذشت. انگار نزديک يه سال بود. روزها و ماههايي که ميشه گفت ما هيچ لحظه خوبي نداشتيم که آدم بتونه يه کم بهش دل بده و توش شاد و سرشار بشه.
يه بار با یه دختري که فاميلمون بود و چند سالي ازم بزرگتر بود در مورد اين کادو حرف زدم. ما خيلي چيزامونو بهم ميگفتيم. وقتي ماجرا رو شنيد گفت درسته که شما نتونستين با هم دوست بشين اما مطمئن باش که اون کادو رو تا آخر عمرش نگه ميداره! بايد موقعيت اون رو به عنوان يه دختر درک کني ...
خوب آره درسته. وقتي اتفاق دوستي ناب تو نظر اکثرمون آخرش يه اتفاق صرفا يه نفره و محدوده، مسلمه که يه آدم نتونه لحظات دوستي رو خيلي آزاد پذيرا بشه ... اما به هر حال نشانهاي کوچيکي از اين عاطفه‌ها مي مونه ... به هر حال تو ته زندگي عاطفه‌ها باارزش و زيبان ...
.
.
.
من اون وقتا هنوز با اون محيط کار انس نگرفته بودم و از اون گذشته کليم خاطرات بد ازش داشتم. تو اتاق بي‌استفاده‌اي کار مي کرديم که هر چي چيز بدردنخور و کثيف جاهاي ديگه رو آورده بودن و ريخته بودن تو کمدهاي کهنه‌ش . در يه کشو رو باز مي کردي آينه و شونه و تيغ سرايه دار رو ميديدي؛ يه کشو ديگه رو که باز ميکردي برداي درب و داغون کامپيوترو ميديدي که معلوم نبود چرا به اون روز درش آوردن.
ديگه مدتي بود تنهايي سر کار ميرفتم و با خيال راحت کار مي کردم! چند روزي به تولدش مونده بود. درست بود که رابطه ما روزهاي سرد پايانيش رو ميگذروند ولي من باز بهش فکر ميکردم و دوست داشتم حسابي به کادويي که ميخواستم بهش بدم فکر کنم. تا وقت نهار نيم ساعتي مونده بود و من ديگه انرژي کار کردن نداشتم. تو اون محيط کارم اگه کار نکني هيچ چيزي براي سرگرم شدن پيدا نمي کني. از زور بي حوصلگي و ميل به بيرون زدن و رفتن سراغ خريدن کادو، رفتم سراغ کمداي کثيف و درب و داغونمون. يه کشويي رو که واقعا تا اونوقت يه بارم بازش نکرده بودم، باز کردم. يه دفعه بدنم سرد شد و صورتم خيس عرق شد. جعبه آبي من ميون اون آشغالا بود!!
جعبه آبي من ... ميون اون آشغالا بود ... تو اون کشوي کثیف و فراموش شده!
اين هديه از همون روز تو يه لحظه پنهان اونجا افتاده بود. وقتي رييس بخشمون اومد تو اتاق اصلا نمي‌تونستم حرف بزنم. واقعا فشارم افتاده بود. بعد از يه سال ... اونم درست چند روز قبل از تولدش که تو فکر خريدن يه هديه ديگه بودم ... عجب دنياييه ... عجب آدمايي ...


۱۳۸۲ خرداد ۲۸, چهارشنبه

باز هم کنار هم مي‌شينيم.
باز هم اين فرصت رو به پايان رو روبروي هم ميگذرونيم.
چه تکرار باشکوهي!
اما چرا امروز روح من مثل همين چند روز پيش به اون زيبايي در تو نمي‌گذره؟
.
.
انگار ديگران، اتفاقات، حرفها و تناقضها همه تا مدتي منو معلق ميکنن.
ترسان و شکاکم ميکنن.
باورم رو خدشه دار ميکنن و براي مدتي تو فراموشي غرقش ميکنن.
اما مگه اين حرف زيباي «دکتر سروش» رو يادم رفته که در هر باور و اميد بستني خطر کردني نهفته‌س.
.
.
روبروي تو نشستم. اما مثل روزهاي قبل از بودن کنارت سرشار نيستم.
يا بهتر بگم اصلا متوجه اين اتفاق نيستم.
ولي افسوس که نميتونم يک کلمه هم به زبون بيارم .
کمي سعي مي کنم، اما فايده اي نداره. اين گونه غير مستقيم حرف زدن واقعا مسخره‌س. اصلا نميتونم خودمو توضيح بدم.
.
.
هرگز نمي‌خوام دوستي زيباي ما هم با انتظار و توقع بيجاي من پيوند بخوره.
اصلا من چي ميخوام بگم؟
ميخوام به من ثابت کنه که اينقدر اشتباه نکرده؟ ميخوام خودش و احساساتش رو برام بگه تا بيشتر درکش کنم؟ همه اينها براي چي؟ براي چي من بايد اونو با تيغ ديگران گردن بزنم؟
او رو که لحظات خوبي رو در تلخ ترين روزها - که همون ديگران موجبش بودند – براي من رقم زده؟
نه!
شايد فقط بي‌تابانه در تمنا بودم که منو با قطعيت بيشتري به سوي خودش بخونه. در تمنا که گاهي رنج شک و ترديد را به من نچشونه. در تمنا که با يگانگيش به من قدرت فراموش کردن اين همه رو بده.
اما افسوس که نميتونستم حتي يک کلمه هم بر زبان بيارم ...
.
.
اگه منو نيمه جان رها کنه و بگذره چيز تازه‌اي اتفاق نيفتاده. اون چنان هم تقصير کار نيست. تازه بسيار بيشتر از ديگران با هم لحظات خوب داشتيم.
اما اگه اينها منو سرد کنه، منو مردد کنه، نيروي دوستي روي دره دهشتناک ترديد رو ازم بگيره؛ اون وقت من به دست خودم اين زندگي زيبا را خشکوندم. به دست خودم يا به دست اين نوشته هاي کذايي که باز نتونستم رهاشون کنم.
.
.
ياد يه گفتگو با ميلان کوندرا افتادم بعد از نوشتن بار هستي.


... در آخر فقط ميخواستم يک داستان عاشقانه بنويسم و از گوته و بتينا آموختم که نميتوان داستاني عاشقانه نوشت و همزمان، از احساساتي گري انتقاد نکرد. فکر ميکنم آدم بايد با شکاکيت بيش از حدي درباره عشق بنويسد. احساسات بسيار مبهم و اغلب فريبنده است. در زندگي خصوصي و سياسي، در هسته هر فريب بزرگ، احساسات پاکي هم ديده مي شود. احساسات به آدم دليلي براي رفتار مشخصي ميدهد و بعد کار آدم را توجيه مي کند. در سياست مردم کارهاي وحشتناکي انجام ميدهند و اينها اغلب مردمي احساساتي‌اند. فقط عاشق ايده هايي شده‌اند که آن ايده‌ها وحشتناکند. هميشه اين اتفاق مي افتد. گاهي احساس نفرت ميکنم. ناله ميکنم. فرياد ميزنم. ميز را واژگون ميکنم. فکرهاي وحشتناکي به سرم ميزند. ميدانم نفرتم احمقانه است. ميدانم اتلاف وقت است. ميدانم ويرانگر است، اما خودم را توجيه ميکنم. عشق هم همينطور است. زبان عشق، زباني است که رفتار نادرست را توجيه ميکند.
- از عشق چيزي به جا مي ماند؟
به نظر من پس از اين که آدم احساساتش را با شکاکيت زير و رو کرد، فقط عشق ميماند. يا شايد هم عشقي که من به عنوان نويسنده دوست دارم.

۱۳۸۲ خرداد ۲۴, شنبه

عصر بعد از دو تا مکالمه تلفني طولاني کلافه پرده اتاقمو کنار زدم تا آسمون و کوچه رو ببينم.
موسيقي «کارمينا بورانا» رو با صداي بلند گذاشتم. موسيقي پشت سر هم پخش مي شد و من تو اتاق راه مي رفتم و گاهي پنجره رو نگاه مي کردم ... صداي فرياد کر کننده گروه کر خيلي همنواي روحيه م بود.
بعد از يه مدت اومدوم و برعکس رو صندلي بلندم پشت به پنجره نشستم ...
آخ که تو اين زندگي پيچيده من هيچ چي نميدونم.
شب باز تلفني حرف زدم. بعد به هر زوري بود يه کم کار کردم. اما زياد نکشيدم. تصميم گرفتم زودتر بخوابم. وقت خواب حس کردم دلم براي صداي شاملو تنگ شده.
اصلا نميخوام دلم بگيره. اصلا نميخوام نسبت به دنيا و آدمها و اتفاقات حس بدي پيدا کنم.
بهتره يه مدت بيشتر با خودم سر کنم.
شايد بهتر باشه يه مدت رهاتون کنم.
امشب حس کردم دارم راهي رو اشتباهي ميرم.




۱۳۸۲ خرداد ۲۳, جمعه

رو جدول پياده‌رو راه ميرم و به امتداد جدولا نگاه ميکنم.
اگه همينطور فکر دلپذير تو رو تو ذهنم مزمزه کنم، آخرش راست ميخورم تو تير برقي که از ميون جدولا اومده بالا!
ميام تو پياده‌رو و باز به تو و لحظات بودن با تو فکر ميکنم.
.
.
تو دوباره منو به خيابونايي کشوندي که هميشه دوسشون داشتم.
تو دوباره منو با اين خيابونا آشتي دادي.
ظهر وقتي پشت چراغ قرمز خيابون تو وايساده بودم و آفتاب ماشين رو مثل يه تنور داغ کرده بود، هيچ علاقه اي نداشتم که چراغ سبز بشه!
آخه به انتهاي خيابون نگاه ميکردم و تو رو تصور ميکردم.
آخه با خيابون تو و خاطراتش احساس يگانگي ميکردم.
بوق بوق ماشينا که بالا گرفت پامو رو کلاج گذاشتم و آروم راه افتادم.





«زماني که ژاپن راهي را براي رشد سريع اقتصادي آغاز کرد، معيارهاي ارزش مردم تغيير کرد و سيستم خانوادگي فئودالي قديمي فروريخت. اين تغييرات اجتماعي، همانند تراکم اطلاعات و فضاهاي کاري در شهر، منجر به اضافه جمعيت دهکده هاي کشاورزي و ماهيگيري و شهرستانها شد. جمعيت بيش از حد متراکم شهري و حومه شهري حفظ چهره اي را که پيش از اين به خاطر معماري مسکوني ژاپني بسيار ويژه بود، غير ممکن ساخت؛ رابطه نزديک با طبيعت و گستردگي در جهان طبيعي را. آنچه که من به آن به عنوان يک «معماري مدرن بسته» اشاره ميکنم تجديد هماهنگي ميان خانه و طبيعت است، چيزي که خانه هاي ژاپني در فرايند تجدد از دست دادند.»



تادائو آندو معمار ژاپني / ترجمه خودم!

۱۳۸۲ خرداد ۱۸, یکشنبه

چه همه‌م يه دفعه با هم غيب ميشن!
چند شبه از کلي از آدمهايي که کم يا زياد بهشون عادت کرده بودم هيچ خبري نيست.
يکي دوتاشون درگير امتحان و اينان.
يکي دو تاشونو نميدونم چرا.
يکي دو تاشونوم انگار رنجوندم.
(بابا شماهام گاهي آدمو با بدياش درک کنيد!)
خودمم اين روزا ديگه خيلي گرفتارم.
تو روز پنج دقيقه هم مجال پيدا نميکنم که با آرامش بيام و چيزي بنويسم.
اينجوريه كه کم کم شبها از گفتگوهاي کوتاه و پيغامها و نامه‌ها خالي ميشه ...
.
.
بعضي شبها روحيه‌ خاصي پيدا ميکنم که برم و تو مهتابي راه برم ...
بعضي شبها با احساسي شبيه عشق بعضي شبهام فقط با انگيزه و نيروي زندگي.
راستي ديگه سختمه که اينجا در مورد کسايي که دوسشون دارم يا بهشون فکر ميکنم بنويسم.
شايد به خاطر اينه که اين صفحه و اين رنگ و اين کلمات بدجوري با دوست خوبم – که شوخي شوخي حسابي خودمو ازش دور کردم – آميخته شده ... زيباترين و کوتاهترين احساساتمو از روز اولي که بهش فکر ميکردم اينجا نوشتم. اصلا انگار نوشتن درباره احساسات نو زندگيم تو اينجا خيلي سخت تر از راه بردن به خود اون احساساته. اينجا هنوز بوي اونو ميده، نگاه و لبخند اون توش حک شده و رنگ زيباي روسريش هنوز تو قلبش جاريه.
غير از اين شايدم علتش اين باشه که تکرار و تناوب کم معني بدجوري آدم رو تهي ميکنه. براي اينکه بتونم باز هم زيباييها رو پذيرا بشم بايد مجال کافي به قلب و روح و نوشته‌هام بدم و گرنه حسابي احساس بيهودگي و مسخره‌گي ميکنم. (اين با اون عصيان ناگهاني که هنوزم خاطره‌ خوبش تو ذهنم مونده فرق ميکنه.)
.
.
دوست دارم يه مدت چيزايي ديگه رو بيشتر ببينم و بنويسم. دوست دارم عاشقانه‌هامو بيش از پيش کوتاه و مبهم و پنهان بنويسم.
در مورد خيلي چيزاي ديگه‌م ميشه نوشت. البته زاويه نگاهم هنوز همونجوريه ولي دوست دارم يه مدت ديگه به طور مستقيم به اتفاقاي عجيب و غريب بين آدما کاري نداشته باشم ... خسته شدم بابا!!!
آخرش هم که هيچ يادگار کوچيکي هم از خيلي از اينها نموند.
چند وقته دارم به «شهر» فکر ميکنم. به شهر و زنده‌گيش، به شهر و ظرفيت عاطفيش، به شهر و جسم و روحش.
اميدوارم بي مجالي اين روزها خيلي اينجا رو خالي نکنه ...







۱۳۸۲ خرداد ۱۵, پنجشنبه

اگه تو تمام اين ماههاي نوشتن تو اينجا، تو گذر اين همه اتفاق و آدم، يه چيز تو زندگيم بهم احساس جاودانگي بده؛ احساس تداوم و ناميرايي بده؛ يه دوست خوبمه!
يه زماني فکر ميکردم جاودانگي رو بايد فقط تو نزديک ترين رابطه ها جستجو کرد. اما به هر علتي که باشه گاهي نزديکترين رابطه ها خيلي زود هم به بيگانه ترين رابطه ها تبديل ميشن.
چند وقته کم کم احساس خوبي تو قلبم اومده که اين دوستي ما با وجود دوري و پرهيزش خيلي جاودانه و حتي گاهي خيلي يگانه‌س!
.
.
ما يه روز همديگه رو ديديم و وقت خداحافظي اون ازم خواست که ديگه همديگه رو نبينيم!
من اون روز کاملا درکش ميکردم و بهش حق ميدادم. شايد چون کاملا درستي کارش رو درک ميکردم! گمان ميکنم تو اين رابطه اگه قرار باشه کسي رو تقصير کار بدونيم اون آدم حتما منم!
اما اون روز من يه هديه بهش داده بودم : فيلم «آبي» کيشلوفسکي.
يکي دو هفته پيش هم خواسته‌‌ش رو شکستم و به شکل جالبي به ديدارش رفتم. وقتي باز ديدمش فهميدم که چقدر جاي اون تو زندگيم خاليه ... فهميدم که چقدر فراموش کردن اون آدم موجب فراموشي معناها و رنگهاي زندگيم هم شده ... فهميدم که ما چقدر ميتونستيم و مي تونيم به هم کمک کنيم ...
چند روز پيش درست همون شبي که من پس از روزها شاد و زنده شده بودم؛ نامه اي برام نوشته بود؛ نامه اي که حسابي فکرمو به خودش مشغول کرد، نامه اي که باعث شد دوباره به مفهوم فيلمي که اين همه دوستش داشتم فکر کنم ... و جالب اينکه اون روز هردومون بدون اينکه حرفي به هم زده باشيم به «آبي» فکر کرديم ...
بخشهايي از نامه زيباشو اينجا مينويسم ...
.
.


سلام فرهنگ


وقتي نوشته‌ي آخر وبلاگت (نوشته بيست و سوم مي) رو خوندم نتونستم اينا رو ننويسم. البته اينا چيزايي هستند كه هميشه دلم مي‌خواسته درباره‌شون بهت بگم. ولي نمي‌شده. پيش‌زمينه نداشته. شايد الان هم نداشته باشه. ولي مي‌دونم اگه الان نگم ديگه هيچ‌وقت نمي‌گم.
وقتي اون نوشته‌ها رو خوندم و حرف‌هاي قبليتو به ياد آوردم ... مي‌دوني ياد چي افتادم؟ فيلم آبي. نمي‌دونم درباره‌ي اين سه تا فيلم چيزي خوندي يا شنيدي يا نه. من يه كم درباره‌ش حرف مي‌زنم و البته شايد برات تكراري باشه. مي‌دونستي كه اين سه رنگ تو پرچم فرانسه سمبلي از سه مفهوم مهم زندگي هستند؟ آبي نمادي از آزادي، سفيد نمادي از برابري و قرمز نمادي از برادري. تو اين سه فيلم كارگردان با اين سه مفهوم به طرز وحشتناك زيبايي بازي مي‌كنه و در واقع اين سه تا رو كه ارزش‌هاي همه‌ي مردم هستند زير سوال مي‌بره. درباره‌ي سفيد و قرمز حرف نمي‌زنم. درباره‌ي آبي حرف مي‌زنم. تصادف عجيبيه كه اين رنگ توسط خود تو به من هديه داده شده و من هم مي‌خوام درباره‌ي مفهوم آزادي توي همين فيلم حرف بزنم.


يادته كه ژولي همه‌ش مي‌خواست از اون وابستگي‌ها رها بشه و خودش باشه و خودش؟ اول از همه اون موسيقي رو انداخت دور و بعد هم خونه و حتي اسم شوهرش و هر چيز ديگه‌اي كه باقي مونده بود. ژولي مي‌خواست رها بشه. مي‌خواست آزاد باشه. مي‌خواست ديگه به هيچي وابسته نباشه. چون از همين وابستگي‌ها خورده بود. حتي فهميد كه قسمت بزرگي از اين وابستگي متوجه كسي بوده كه در تمام اين سال‌ها بهش خيانت كرده بوده. ولي در تمام اين سال‌ها ژولي احساس خوشبختي مي‌كرده.
و خيلي چيزاي ديگه...
اين جمله‌ي آخر تو گوشم زنگ مي‌زنه. چون من هم [...]
يادته ژولي چطور مي‌خواست از دست اون موشا خلاص بشه، ولي نمي‌تونست؟ چون بين اونا عاطفه‌ي مادر و فرزندي رو ديد. يه وابستگي از نوع خيلي آسماني و عمومي بين همه‌ي زنده‌هاي عالم. وقتي اون گربه رو انداخت تو خونه گريه مي‌كرد. رفت استخر تا فراموش كنه. ولي بازم گريه مي‌كرد. چرا؟
و هزاز تا چيز ديگه...
يادته آخرش به چي رسيد؟ رفت خونه‌ي دوست شوهرش. تسليم شد. فهميد كه بدون عشق نمي‌تونه زندگي كنه. بدون وابستگي نمي‌تونه زنده بمونه. با مرده هيچ فرقي نداره. اون چيزي كه آدما ازش به عنوان آزادي يا رهايي نام مي‌برند به اين معني وجود نداره. اون چيزي كه همه شديدا ازش دفاع مي‌كنند و براش شعار مي‌دند و مثل يه توده‌ي بي‌فكرِ هميشه تابع بلند بلند فرياد مي‌زنند «زنده باد آزادي!» ارزشي به اون معني نداره. بايد اين مفهوم رو طور ديگه‌اي نگاه كرد. بعضي كلمه‌ها خيلي خوش‌ويترين‌اند. ولي وقتي روشون متمركز مي‌شيم حس مي‌كنيم كه انقدر مطلق هرگز! ژولي به وابستگي احتياج داشت تا احساس خوشبختي بكنه. همون چيزي كه اسمشو مي‌ذاري زندان و چنين رنگ وحشتناكي بهش مي‌دي. يادته وقتي ژولي رفت پيش مادرش؟ به مادرش گفت «من فقط يه چيز دارم.» مادرش گفت «چي؟» و اون گفت «هيچي» يه آدم آزاد هيچي...
و آخرش... اون موسيقي آخر... اون سرود آخر....
يه آدم عاشق همه‌چي...
[...]

۱۳۸۲ خرداد ۱۴, چهارشنبه

يکي از همکلاسياي خوب دانشگاهم تو دبيرستان با دوستم همکلاس بوده. از اولين روزي که فهميده بود من اونو دوست دارم خيلي برخورداي خوبي باهام کرد. انقدر برخورداش پاک دلانه، صميمانه و خوش بينانه بود که دوست داشتم به جاي دوستم بغلش کنم و ببوسمش!
چند شب پيش که تو شيراز بوديم گفت : خواب تو و ... رو ديدم!
واي! نميدونين چه احساس بدي تو وجودم اومد.
اول خواب رو تعريف نکرد.
اما من بيچاره حتما ميبايست يه جوري بهش بگم که اتفاقات بدي بينمون افتاده. تحمل نداشتم بدون اينکه يه کم هم که شده منو درک کنه سردي بين ما رو ببينه.
و چقدر که اين کار برام سخت بود.
چطور ميتونستم بهش بفهمونم که هرگز نميخواستم اميدمو به اين دوستي بخشکونم؟ ...
چطور ميتونستم بهش بفهمونم که چرا خيلي ناگهاني تصميم گرفتم احساسات نابي رو که نسبت به اون آدم داشتم تو قلبم پنهان کنم؟ ...
مگه تصاوير زيبا و دوست داشتني اينقدر ساده از ذهن آدم کنار ميرن؟
اما انگار چند روز که از آخرين اتفاقات گذشته بود ديگه دليل کارهامو گم کرده بودم ...
يادم رفته بود که چقدر رنج کشيدم ... يادم رفته بود که چقدر سردي و فراموشي ديدم ... يادم رفته بود که بيگانگيها چطور تا انتهاي قلبم فرو ميرفت ... و يادم رفته بود که بهترين کار رو کرده بودم؛ بهترين کار براي خودم و بهترين کار براي اون و اين که اين کار بيش از همه براي خودم دشوار بود نه براي اون.
همه چيزو فراموش کرده بودم و خاطره دوست خوب و نارنينم باعث شد احساس محکوميت تمام وجودمو بگيره!
آيا من نمي‌تونستم ادامه بدم؟ آيا نميتونستم کاري کنم که دست کم اون هميشه منو دوست خوبش بدونه؟
نميدونم ... نميدونم!
وقتي حرفامو شنيد ديگه دليلي نديد خوابشو تعريف نکنه ...
گفت : تو سرويس بودين؛ حتي کنار هم نشسته بودين ... اما خيلي غمگين بودين. فضاي خواب خيلي غمگين و احساساتي بود. نميدونم چرا ...
وقتي به ياد آوردم ديدم دقيقا تو همون شبي که خواب ما رو ديده اتفاقات غم انگيز بين ما افتاده!
انگار که روشن دلي اين آدم بهش يه حس ماورايي داده!
کاشکي اتفاقات دوستيها هم به سادگي و روشني و زيبايي رقم ميخورد؛ همينطور که اين آدم حس ميکرد.
لعنت بر من!


ما هيچ چي نميدونيم!
ما هيچ چي نميدونيم و همينطور زندگي مي‌کنيم ...


۱۳۸۲ خرداد ۱۲, دوشنبه

حتي اگه آخرش نتونم به خودم مسلط بمونم و بزنم زير گريه،
حتي اگه آخرش تلخي يه حرف، تلخي يه زندگي شيشه‌اي و تلخي يه تقدير؛ اين بار هم قلبمو بيش از پيش زخم بزنه،
نه! ... من هرگز پشيمان نخواهم بود!
.
.
تو همين چند روز بارها لحظات زيبايي بر من گذشته ...
بارها احساس ناب يگانگي وجودم رو تسلي داده ...
بارها روح بزرگش بهم نيروي زندگي داده ...
و بارها از رنج و غم و ملال نجاتم داده.
تو همين چند روز بارها اون شب رو به خاطر آوردم و زيبايي و بزرگي و دست نيافتني بودنش رو بيش از پيش حس کردم.
نه!
من تا روزها و روزها به خاطر همين چند جرعه از همه درياها بي‌نيازم.
از همه درياها ...
.
.
نه! من هرگز پشيمان نخواهم بود،
حتي اگر يک لحظه ديگر – مانند همان لحظه نامنتظر و شتابان که قلبم سخت لرزيد – يک لحظه ناگوار ديگر، هم چراغي و هم آهنگي را کنار بگذارد و بيرحمانه تقديري تلخ را در کفم!
نه!
من آموخته‌ام ديگر، آموخته‌ام که در تاريکترين شبها هم مي‌توان به اميد و اشتياق نور زندگي کرد!
نه! من هرگز پشيمان نخواهم بود.

سفر و دوري
دوري و اشتياق
اشتياق و اميد
اميد و پذيرش
پذيرش و يگانگي
يگانگي و شادي
شادي و زندگي ...


فرصت ناب زندگي در دستهاي من!
مگذار که فراموش کنم.

در شيراز

۱۳۸۲ خرداد ۱۱, یکشنبه