۱۳۸۲ خرداد ۱۸, یکشنبه

چه همه‌م يه دفعه با هم غيب ميشن!
چند شبه از کلي از آدمهايي که کم يا زياد بهشون عادت کرده بودم هيچ خبري نيست.
يکي دوتاشون درگير امتحان و اينان.
يکي دو تاشونو نميدونم چرا.
يکي دو تاشونوم انگار رنجوندم.
(بابا شماهام گاهي آدمو با بدياش درک کنيد!)
خودمم اين روزا ديگه خيلي گرفتارم.
تو روز پنج دقيقه هم مجال پيدا نميکنم که با آرامش بيام و چيزي بنويسم.
اينجوريه كه کم کم شبها از گفتگوهاي کوتاه و پيغامها و نامه‌ها خالي ميشه ...
.
.
بعضي شبها روحيه‌ خاصي پيدا ميکنم که برم و تو مهتابي راه برم ...
بعضي شبها با احساسي شبيه عشق بعضي شبهام فقط با انگيزه و نيروي زندگي.
راستي ديگه سختمه که اينجا در مورد کسايي که دوسشون دارم يا بهشون فکر ميکنم بنويسم.
شايد به خاطر اينه که اين صفحه و اين رنگ و اين کلمات بدجوري با دوست خوبم – که شوخي شوخي حسابي خودمو ازش دور کردم – آميخته شده ... زيباترين و کوتاهترين احساساتمو از روز اولي که بهش فکر ميکردم اينجا نوشتم. اصلا انگار نوشتن درباره احساسات نو زندگيم تو اينجا خيلي سخت تر از راه بردن به خود اون احساساته. اينجا هنوز بوي اونو ميده، نگاه و لبخند اون توش حک شده و رنگ زيباي روسريش هنوز تو قلبش جاريه.
غير از اين شايدم علتش اين باشه که تکرار و تناوب کم معني بدجوري آدم رو تهي ميکنه. براي اينکه بتونم باز هم زيباييها رو پذيرا بشم بايد مجال کافي به قلب و روح و نوشته‌هام بدم و گرنه حسابي احساس بيهودگي و مسخره‌گي ميکنم. (اين با اون عصيان ناگهاني که هنوزم خاطره‌ خوبش تو ذهنم مونده فرق ميکنه.)
.
.
دوست دارم يه مدت چيزايي ديگه رو بيشتر ببينم و بنويسم. دوست دارم عاشقانه‌هامو بيش از پيش کوتاه و مبهم و پنهان بنويسم.
در مورد خيلي چيزاي ديگه‌م ميشه نوشت. البته زاويه نگاهم هنوز همونجوريه ولي دوست دارم يه مدت ديگه به طور مستقيم به اتفاقاي عجيب و غريب بين آدما کاري نداشته باشم ... خسته شدم بابا!!!
آخرش هم که هيچ يادگار کوچيکي هم از خيلي از اينها نموند.
چند وقته دارم به «شهر» فکر ميکنم. به شهر و زنده‌گيش، به شهر و ظرفيت عاطفيش، به شهر و جسم و روحش.
اميدوارم بي مجالي اين روزها خيلي اينجا رو خالي نکنه ...







هیچ نظری موجود نیست: