۱۳۸۲ تیر ۱, یکشنبه

يکي دو شب پيش يادآوري ناگهاني يه چيزي باعث شد باز گذر فراموش شده زمان و آدمها خرمو بچسپه.
نميدونم یه دفعه چي شد که بدون هيچ دليل خاصي ياد هديه‌اي افتادم که همين چند ماه پيش با شور و عشق و نيروي بسيار به دوستی دادم، به دوست نازنيني که مديته سعي کردم فراموشش کنم و خوب کم هم فراموشش نکردم.
هديه‌اي که نهايت ذوقمو تو آماده کردنش به خرج داده بودم ... همون چراغ روميزي چوبي با پارچه قرمزش ... روز زيبايي که اون هدیه رو خريدم و شب زيبا و حسرت باري که هدیه رو به دستش رسوندم ...
انقدر موضوع تکون دهنده بود که خود مساله هم، فارغ از اون دوست نازنين، وارد ذهنم شد. تو رختخواب دراز کشيده بودم. به هديه‌هاي مهمي که تو زندگيم داده بودم فکر کردم. با وجود احساس تلخ گذر زمان نسبت به اين هديه‌ها که ميتونن يگانه چيزاي جاودانه زندگياي تموم شده باشن، احساس خوبي پيدا کردم.
چهار تا از هديه‌هايي که تو ذهن و قلبم برجسته‌تر بودن يادم اومد : يه گردنبند سنگي، يه چراغ روميزي، يه جوجه و يه هديه دست ساز!
امشب ماجراي آخري رو که قديمي تر از بقيه‌س تعريف مي‌کنم. اميدوارم تا به چراغ روميزي دوست داشتني ميرسم، انرژي نوشتن توم مونده باشه.
.
.
.
اول اون کادوي دست ساز!
اينکه چند سال پيش بود يا اينکه آدمي که هديه رو بهش دادم کي بود اينجا زياد مورد نظرم نيست. گرچه نه اولين کادويي بود که به اون آدم ميدادم نه آخريش اما اين يه کادو هميشه تو ذهنم ميمونه.
يه روز سر کار که با هم بوديم اشتباه کردم و به شکل مسخره و خنده داري پاک کنش رو نصف کردم. اونم به شوخي موضوع رو مهم جلوه داد.
از اون اتفاق يکي دو روز گذشت. چند روز تعطيلي بود و من نمي‌ديدمش. شب تو اتاقم نشسته بودم و اين فکر که همديگه رو نمي بينيم و در عين حال اگرم ببينيم آنچنان اتفاق شوق انگيزي بينمون نمي‌يفته دلگيرم کرده بود. يه دفعه به سرم زد که خودم – بي توجه به اينکه حالا اون دوست داشته باشه يا نه – يه کم انرژي به خرج بدم. رفتم تو خيابون نزديک خونه‌مون که پر از کادو فروشي‌يه يه پاک‌کن و يه سري خرت و پرت خريدم. يادمه اون روزا تازه فيلم «زندگي دوگانه ورونيک» رو بهش داده بودم و اونم خيلي خوشش اومده بود. اين تو ذهنم بود و اومدم تو اتاقمو رو ساختن کادو کلي ذوق به خرج دادم!
يه جعبه آبي به شکل قبر درست کردم و روش يه صليب سفيد چسپوندم. در جعبه که بلند ميشد پاک‌کن تکه شده‌ش ديده ميشد که به مقواي زيرش چسپونده بودمش. وقتي پاک کن نصف شده رو بلند ميکرد مقواي زيرش بالا مي اومد و از زيرش يه حرير سفيد و براق پيچ ميخورد و بلند مي شد. پاک کن رو مي بايست اونقدر بالا بياره که همه حريرا جمع بشه. وقتي حريرا کنار مي رفت زيرش يه پاک کن نو پيدا میشد!!!
اشتباه نکنيد من اون دوران خيلي آدم احمقي نبودم. (احمقيام چند سال پيشش سر اومده بودن!!!) اما مسخره‌گي هديه به شکل مسخره‌اي برام جالب بود! شايدم از اينکه از اون فيلم الهام گرفته بودم خوشم اومده بود. يا شایدم احساس خوبي بهم دست ميداد اگه اونم ياد زندگي پس از مرگ ورونيک بيفته.
بعد از تعطيليا کادو رو همون سر کار بهش دادم. مسلمه که يه کم خنديد. يه کم بيشترم نشون داد که اين کارا يعني چي! يکي دو نفر ديگه‌م با حرفهاي خنک شلوغش کردن. اينها همه قابل پيش بيني بود.
.
.
.
از اون روز خيلي گذشت. انگار نزديک يه سال بود. روزها و ماههايي که ميشه گفت ما هيچ لحظه خوبي نداشتيم که آدم بتونه يه کم بهش دل بده و توش شاد و سرشار بشه.
يه بار با یه دختري که فاميلمون بود و چند سالي ازم بزرگتر بود در مورد اين کادو حرف زدم. ما خيلي چيزامونو بهم ميگفتيم. وقتي ماجرا رو شنيد گفت درسته که شما نتونستين با هم دوست بشين اما مطمئن باش که اون کادو رو تا آخر عمرش نگه ميداره! بايد موقعيت اون رو به عنوان يه دختر درک کني ...
خوب آره درسته. وقتي اتفاق دوستي ناب تو نظر اکثرمون آخرش يه اتفاق صرفا يه نفره و محدوده، مسلمه که يه آدم نتونه لحظات دوستي رو خيلي آزاد پذيرا بشه ... اما به هر حال نشانهاي کوچيکي از اين عاطفه‌ها مي مونه ... به هر حال تو ته زندگي عاطفه‌ها باارزش و زيبان ...
.
.
.
من اون وقتا هنوز با اون محيط کار انس نگرفته بودم و از اون گذشته کليم خاطرات بد ازش داشتم. تو اتاق بي‌استفاده‌اي کار مي کرديم که هر چي چيز بدردنخور و کثيف جاهاي ديگه رو آورده بودن و ريخته بودن تو کمدهاي کهنه‌ش . در يه کشو رو باز مي کردي آينه و شونه و تيغ سرايه دار رو ميديدي؛ يه کشو ديگه رو که باز ميکردي برداي درب و داغون کامپيوترو ميديدي که معلوم نبود چرا به اون روز درش آوردن.
ديگه مدتي بود تنهايي سر کار ميرفتم و با خيال راحت کار مي کردم! چند روزي به تولدش مونده بود. درست بود که رابطه ما روزهاي سرد پايانيش رو ميگذروند ولي من باز بهش فکر ميکردم و دوست داشتم حسابي به کادويي که ميخواستم بهش بدم فکر کنم. تا وقت نهار نيم ساعتي مونده بود و من ديگه انرژي کار کردن نداشتم. تو اون محيط کارم اگه کار نکني هيچ چيزي براي سرگرم شدن پيدا نمي کني. از زور بي حوصلگي و ميل به بيرون زدن و رفتن سراغ خريدن کادو، رفتم سراغ کمداي کثيف و درب و داغونمون. يه کشويي رو که واقعا تا اونوقت يه بارم بازش نکرده بودم، باز کردم. يه دفعه بدنم سرد شد و صورتم خيس عرق شد. جعبه آبي من ميون اون آشغالا بود!!
جعبه آبي من ... ميون اون آشغالا بود ... تو اون کشوي کثیف و فراموش شده!
اين هديه از همون روز تو يه لحظه پنهان اونجا افتاده بود. وقتي رييس بخشمون اومد تو اتاق اصلا نمي‌تونستم حرف بزنم. واقعا فشارم افتاده بود. بعد از يه سال ... اونم درست چند روز قبل از تولدش که تو فکر خريدن يه هديه ديگه بودم ... عجب دنياييه ... عجب آدمايي ...


هیچ نظری موجود نیست: