تو انبوه روزها و ساعات ملال و روزمرگي ميشه روزهاي بزرگي ساخت.
تو انبوه کارای بي انگيزه، خسته کننده و اجباري ميشه کاراي بزرگي هم کرد.
گاهي اين موضوع رو خيلي خوب درک ميکنم و به کار ميگيرم.
ميفهمم که زيبايي روزها و ساعتها رو خود عشق و معشوق به تنهايي نميسازن.
ميفهمم که انگيزه برخاستن و شوق زيستن رو بهترين کارها و امکانات شکل نميدن.
گاهي مي فهمم که مهمترين چيز اراده انسان بزرگ و زيبايي حاصل از اونه.
.
.
درسته که همه چيز ديگه براي آدمي مثل من نسبي شده، خيلي ساده نمي تونم به خوبي يا بدي چيزي معتقد بشم، آدم رو در رابطه با خودش خيلي آزاد مي دونم و فکر مي کنم خيلي از کارهايي رو که زشت ميدونن ميتونه بدون هيچ جزم انديشي انجام بده و بهتر بگم احساس ميکنم که بايد خودم خيلي چيزا رو از نو تجربه کنم و خوبي و بديشونو درک کنم و به هيچ کدوم از چيزايي که براي آدمها بديهي شده به سادگي باور پيدا نمي کنم ...
خلاصه کنم ... درسته که زندگي رو بي هنجارتر و سادهتر از معمول ميبينم اما با همه اينها حس ميکنم که گاهي بايد سفت و محکم وايساد و اتفاق بزرگي رو رقم زد.
.
.
اتفاق بزرگ ميتونه حاصل ارادهاي عظيم براي رياضت کشيدن و دور کردن زشتيها از خود و انجام کارهاي دشوار باشه ...
ارادهاي براي ساختن، بدون اينکه مصالح ويژهاي در اختيار باشه ...
که مصالح همين چيزاي پرنقص و فراموش شده کنارمه :
دوستي و عشقي پر از نگراني و ترديد به جاي عشق ناب و بيترديدي که فکر ميکنيم بايد باشه ...
کار خسته کننده و ملال آوري تو اين سيستم وحشتناک کاري جامعه مون که فکر ميکنيم مي بايست کاري بود پر از ذوق و ابتکار و اشتياق حاضر و آماده بدون تلاش خودمون ...
.
.
من گاهي با اراده خودم از اين امکانات پرنقص و فراموش شده، روزها و ساعات زيبايي ميسازم ...
اين شايد يه جور واقع بيني باشه و پذيرش شرايط ... اما مسلما به همين جا نميشه محدودش کرد ... که در اون نيرويي عظيم و زيباي انسان بزرگوار نهفتهس که با اراده خودش ظرفيتهاي زيباي زندگيشو آشکار مي کنه ...
ارادهاي که عشقش رو بسيار زيبا و حتي کاميابتر ميکنه
ارادهاي که کارش رو بسيار دوست داشتنيتر و مؤثرتر و حتي زندگي سازتر ميکنه ...
من اينها رو دست کم دو روز به نهايت تجربه کردم ...
و از اين پس هم باز تجربه ميکنم ...
اين نوشته رو هم براي يادآوري دوباره نوشتم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر