۱۳۸۲ خرداد ۱۴, چهارشنبه

يکي از همکلاسياي خوب دانشگاهم تو دبيرستان با دوستم همکلاس بوده. از اولين روزي که فهميده بود من اونو دوست دارم خيلي برخورداي خوبي باهام کرد. انقدر برخورداش پاک دلانه، صميمانه و خوش بينانه بود که دوست داشتم به جاي دوستم بغلش کنم و ببوسمش!
چند شب پيش که تو شيراز بوديم گفت : خواب تو و ... رو ديدم!
واي! نميدونين چه احساس بدي تو وجودم اومد.
اول خواب رو تعريف نکرد.
اما من بيچاره حتما ميبايست يه جوري بهش بگم که اتفاقات بدي بينمون افتاده. تحمل نداشتم بدون اينکه يه کم هم که شده منو درک کنه سردي بين ما رو ببينه.
و چقدر که اين کار برام سخت بود.
چطور ميتونستم بهش بفهمونم که هرگز نميخواستم اميدمو به اين دوستي بخشکونم؟ ...
چطور ميتونستم بهش بفهمونم که چرا خيلي ناگهاني تصميم گرفتم احساسات نابي رو که نسبت به اون آدم داشتم تو قلبم پنهان کنم؟ ...
مگه تصاوير زيبا و دوست داشتني اينقدر ساده از ذهن آدم کنار ميرن؟
اما انگار چند روز که از آخرين اتفاقات گذشته بود ديگه دليل کارهامو گم کرده بودم ...
يادم رفته بود که چقدر رنج کشيدم ... يادم رفته بود که چقدر سردي و فراموشي ديدم ... يادم رفته بود که بيگانگيها چطور تا انتهاي قلبم فرو ميرفت ... و يادم رفته بود که بهترين کار رو کرده بودم؛ بهترين کار براي خودم و بهترين کار براي اون و اين که اين کار بيش از همه براي خودم دشوار بود نه براي اون.
همه چيزو فراموش کرده بودم و خاطره دوست خوب و نارنينم باعث شد احساس محکوميت تمام وجودمو بگيره!
آيا من نمي‌تونستم ادامه بدم؟ آيا نميتونستم کاري کنم که دست کم اون هميشه منو دوست خوبش بدونه؟
نميدونم ... نميدونم!
وقتي حرفامو شنيد ديگه دليلي نديد خوابشو تعريف نکنه ...
گفت : تو سرويس بودين؛ حتي کنار هم نشسته بودين ... اما خيلي غمگين بودين. فضاي خواب خيلي غمگين و احساساتي بود. نميدونم چرا ...
وقتي به ياد آوردم ديدم دقيقا تو همون شبي که خواب ما رو ديده اتفاقات غم انگيز بين ما افتاده!
انگار که روشن دلي اين آدم بهش يه حس ماورايي داده!
کاشکي اتفاقات دوستيها هم به سادگي و روشني و زيبايي رقم ميخورد؛ همينطور که اين آدم حس ميکرد.
لعنت بر من!


هیچ نظری موجود نیست: