۱۳۸۲ تیر ۶, جمعه

چند وقت پيش تو شرايط روحي خيلي خاصي رفتم شيراز. سفر يه سفر کلاسي بود با بچه‌هايي که تا حالا چند بار با هم شهرهاي مختلف رفته بوديم.
من تو دقايقي از سفر واقعا احساس ناب عشق و دوري رو تجربه کردم. شايد روزهايي بود که نمي‌بايست زندگيمو رها کنم و چند روز بذارم و برم. اما هم به شکل رسمي و هم مهمتر از اون به شکل غير رسمي خودمو مسؤول احساس ميکردم. حس ميکردم هر اتفاقي که بين ما افتاده، حالا که ديگه از طرف اين آدما رنجي بهم وارد نميشه، نبايد به خاطر دوستي نابي که ممکنه کم کم تو زندگيم شکل بگيره، به تمام پيوستگيهاي همکلاسي بودنمون پشت پا بزنم. خودمو حسابي با کارا و مسؤوليتا سرگرم کرده بودم. فقط يه شب که ديگه خيلي شاد و سرشار بودم و ترجيح مي دادم به اتفاقات خوب زندگيم فکر کنم از ديگرن جدا شدم …
تو پارک گذرگاهي زيباي چمران راه ميرفتيم. من چند قدم عقبتر از اونها راه ميرفتم و تو دنياي خودم بودم. واکمنم رو هم گذاشته بودم تو گوشم و اين ترانه زيبا رو ميشنيدم :
چه رازي در اعماق چشمت نهفته
چه کس با شب از چشم تو قصه گفته …
پارک خيلي زيبايي بود. شايد بيش از همه بناهاي تاريخي و آرامگاهها از حضور تو اين پارک لذت بردم!
يه پارک با عناصر معماري مدرن که در کنار يه بلوار و در تمام طول اون گسترده شده بود. هر چي ميرفتي تموم نميشد. اين خيلي مهم بود. همينطور ميرفتي و اونم بود. يه جا چند تا ديوار خالص بتني ميديدي، يه جا يه آبشار مصنوعي و سنگاي بزرگ، يه جا يه حوض و همينطور ميرفتي … تمام طول پارک هم پر از مردم خوش گذرون شيراز بود که اومده بودنو شامشونو اونجا ميخوردن. ما هم شاممونو که با دو سه تا از دختراي خوب کلاس با کلي بدبختي خريده بوديم همونجا خورديم.
با ديدن اين پارک احساس کردم معمارش واقعا تونسته يه فضاي شهري بسازه که پذيرنده و شکل دهنده زندگي باشه …
.
.
.
يه شب که ديگه نوارايي که بچه‌ها گذاشته بودن شورشو از سبکي و بي معني بودن و حتي زشت بودن درآورده بود با خودم فکر کردم ببين احساسات و عشقهايي ديگه‌اي که من و خيلياي ديگه گاهي تجربه ميکنيم همينطور در حال فراموشي و مهجور شدنه …
ديگه آهنگا فقط بايد بتونه کمر آدماي محروم از آزادي و شادي رو به قر دادن بندازه! … آهنگايي که همش بر مبناي عشق احمقانه يه مرد به يه زن و پرستش بت مانند اون و خواري و ذلت خودش استوار بود. با خودم ميگفتم اصلا انقدر ديگه يه سري از دختراي هم نسلم اين جور چيزا رو شنيدن و ديدن و بهشون القا شده، که خودشونم اين جور شخصيتي شدن. يعني در واقع خودشونم زندگي رو اين جوری مي بينن.
حس ميکنم همين انديشه‌س (يا بهتر بگم همين انديشه نکردنه) که به دو تا چيز منتهي ميشه : يکي اينکه احساس ميکنم (تاکيد مي کنم احساس ميکنم، يعني داده‌هايي که از ديگران به من ميرسه اين حس رو تو من ايجاد ميکنه، نه اينکه ديگران اين جوری باشن) که بعضي از اين آدمها آن چنان تلاشي براي شکل دادن به شخصيتشون و زيباتر کردن خودشون و يا دست کم فکر کردن و انديشه کردن نسبت به اطرافشون نميکنن … مردها هستن که بايد مراتب پرستش رو نسبت به مايي که شايسته پرستش خلق شديم به جا بيارن. يکي ديگم اينکه اتفاق دوستي و عشق در مردها تبديل به يه عمل فريبکارانه ميشه …
.
.
.
بگذريم!
من ديگه زياد با اين چيزا کاري ندارم … و اصلا هم نميتونم رو هيچ چي با اعتفاد راسخ وايسم …
اونقدر آزادي و شادي از آدمها – چه از طرف حکومت و چه از طرف خانواده ها – از دخترهاي بيچاره دريغ شده که شايد کاملا طبيعيه و حق دارن که نهايت آمالشون در اکثر اوقات زندگي شنيدن آهنگاي رقص و رقصيدن باشه …
هيچ مجالي به کسي داده نشده که بتونه با آزادي کامل انديشه‌ها و شاديهاي ديگه‌اي رو هم – با کوشش و خطا هم که شده - گاهي تجربه کنه …
وانگهي من اصلا نگفتم چيزي اين وسط خوبه يا بده. فقط ميگم بهتره مجالي هم براي احساسات و لحظات ديگه‌اي باقي بمونه. بهتره ظرفيتي هم براي پذيرش اونها خلق بشه.
نه من اين حرفها رو اصلا براي نقد دخترها نزدم …
شايد يه کم براي يادآوري آزادي له شده بدست خودمون و جامعه‌مون بود.
اما بيشتر از همه فقط براي يه جور احساس وظيفه شخصي نسبت به خودم – نه ديگران - بود …
.
.
.
وقتي فرهنگ رايج و عامه مردم اين همه با نيروي گسترده احساسات و ادبيات خودشون رو پخش ميکنن … آدمهاييم که لحظات ديگري رو هم تجربه ميکنن بايد سعي کنن اون رو بنويسن اون رو بگن اون رو به تصوير بکشن … اينجوري اين گونه زيستني هم دست کم همينطور کج دار و مريز و مهجور باقي ميمونه و تماما از قلبها و روحهاي آدمها محو نميشه.
با خودم فکر کردم اگه من لحظات نابي رو تو دوستي و عشق تجربه يا تصور ميکنم … بهتره بنويسمشون … بالاخره من هم، هر چقدر تک افتاده، آدمي‌ام که وجود دارم و مي‌تونم احساسات و نگاه خودم رو يه جايي و يه جوري بيان کنم …

هیچ نظری موجود نیست: