به اين موضوع فكر ميكنم كه چرا اين روزها كمتر مينويسم.
شايد نوشتن درباره فضاي جديد زندگيمو بلد نيستم.
شايد نوشتههام هم، مثل خودم، خيلي به تنهايي خو كردن.
شايد اين روزها تكليفم با زندگيم مشخص نيست.
تازگيا گاهي خودمم از درك احساساتم عاجزم.
طبق هيچ فرمول از پيش گفتهاي نميشه احساساتم رو تعيين كرد. جايي كه بايد خيلي شاد باشم اصلا نيستم. گاهي بيخودي يه حس بدي پيدا ميكنم و جالبتر از همهم اين كه تازگيا معمولا وقتايي شادم كه هيچ اتفاق خوبي نيفتاده!
شايد دارم زيادي شورش ميكنم. نميدونم.
دوستم منو ياد هجده نوزده سالگي خودم ميندازه. البته اون از اون موقع من خيلي پختهتر و فهميدهتره اما احساساتش مثل اون موقع خودم ميمونه. بيشتر متوجه هستي و اتفاقات اطرافشه. يه بارون تمام ذهنش رو تسخير ميكنه و جايي براي چيزاي بيخودي ديگه نميگذاره. تكليفش با عشقها و دوستيهاش و حتي، خودش تصور ميكنه، با كل زندگيش روشنه.
گاهي فكر ميكنم خيلي به تنهايي خو كردم.
گاهي فكر ميكنم يه بخشهايي از روحم زيادي شبيه آدم بزرگاي مصلحت انديش و محكم شده، آدمايي كه اونقدر پيرهن پاره كردن كه ناخودآگاه نه از اتفاقات بد زياد ناراحت ميشن نه از اتفاقات خوب خيلي خوشحال. دوست ندارم اينجوري باشم. دوست دارم بوسيدن لبهاي يه دوست تا اوج آسمون گرفته باروني ببرتم. دوست دارم نوازش قطرههاي بارون تمام نقاط تحريكناپذير ذهن و قلبم رو بشوره.
۱۳۸۴ خرداد ۱۰, سهشنبه
۱۳۸۴ خرداد ۲, دوشنبه
سهمگينتر از مرگ، تنهايي پيش از مرگ است.
از مجلس زدم بيرون. همه اومدن و رفتنا، همه پذيراييها، همه حرفها، همه رفتارها، حتي خيلي از گريهها به نظرم بيربط مييومد. دلم ميخواست يه جا تنهايي تمركز كنم. كل مراسم به نظرم فقط وفاداري به سنت مسخره آدمهايي بود كه، كم يا زياد، كابوس سالهاي پاياني زندگي اون آدم رو شكل داده بودن.
از پلهها كه پايين اومدم يه سري مهمون جديد داشتن مييومدن. نميخواستم كسي رفتنمو ببينه. حتي حوصله خداحافظي كردنم نداشتم. مجبور شدم برم زيرزمين و منتظر رفتن آشناها بشم.
زيرزمين تاريك بود. تاريكي كشوندم به سمت پنجره. از پشت پنجره زيرزمين نگاهم به حياط خونه افتاد، حياط و درخت چنار بلند و تاب فولاديش. يه دفعه بدجوري يادش افتادم. بغضم گرفت. اين خونه رو، اين حياط رو، كه هيچ وقت هيج كس رو تابش بازي نكرد، خودش ساخته بود، با دستهاي خودش. بعد اون همه مراسم و اين ور و اون ور كردن، تازه اون لحظه فهميدم كه پدربزرگم ديگه نيست.
از مجلس زدم بيرون. همه اومدن و رفتنا، همه پذيراييها، همه حرفها، همه رفتارها، حتي خيلي از گريهها به نظرم بيربط مييومد. دلم ميخواست يه جا تنهايي تمركز كنم. كل مراسم به نظرم فقط وفاداري به سنت مسخره آدمهايي بود كه، كم يا زياد، كابوس سالهاي پاياني زندگي اون آدم رو شكل داده بودن.
از پلهها كه پايين اومدم يه سري مهمون جديد داشتن مييومدن. نميخواستم كسي رفتنمو ببينه. حتي حوصله خداحافظي كردنم نداشتم. مجبور شدم برم زيرزمين و منتظر رفتن آشناها بشم.
زيرزمين تاريك بود. تاريكي كشوندم به سمت پنجره. از پشت پنجره زيرزمين نگاهم به حياط خونه افتاد، حياط و درخت چنار بلند و تاب فولاديش. يه دفعه بدجوري يادش افتادم. بغضم گرفت. اين خونه رو، اين حياط رو، كه هيچ وقت هيج كس رو تابش بازي نكرد، خودش ساخته بود، با دستهاي خودش. بعد اون همه مراسم و اين ور و اون ور كردن، تازه اون لحظه فهميدم كه پدربزرگم ديگه نيست.
۱۳۸۴ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه
پريشب دو تا شعر برام فرستاد.
خواب بودم. ساعت چهار نصفه شب، نميدونم به خاطر تشنگي بود يا چي، از خواب پريدم و ديدم چراغ تلفنم داره خاموش روشن ميشه. نصفه شبي از خوندن شعرايي كه فرستاده بود شاخ درآوردم. و البته از اون بيشتر ذوق كردم!
تو همون منگي خواب نوشتم :
اگه با اين پيغاما كنارم بودي درسته ميخوردمت. اينجوري ...
و سعي كردم با رمزاي ياهو چند تا بوس پشت سر هم و قاطي پاتي رو نشون بدم!
ديشب شعرش رو پاسخ دادم و نوشتم :
دروازهي خانه را بسته بودم و
چفت در را.
اي عزيز از كدامين در درآمدي
تا به رؤياي من اندر شوي؟
امشب از سفر برميگرده.
خدا كنه بشه، وقتي كه ميرسه، برم سراغش.
Ɛ
همونطور كه وقتي قراره اتفاق بدي براي آدم بيفته همه چيز جفت و جور ميشه و وقايع ناگوار از هر طرف رو سر آدم خراب ميشن، وقتي هم قراره اتفاق خوبي بيفته، اونقدر ساده و غير منتظره ميفته كه اصلا قابل تصور نيست.
من نميدونم اين دوستي چقدر زنده ميمونه؛ دو روز، سه روز، يه هفته، يه سال؟ و خوب ميدونم كه خراب كردن خيلي سادهتر از ساختنه و زيباترين اتفاقات ميتونه در يك لحظه به سادهترين و مسخرهترين شكل تماما خراب بشه. اما اين رو هم ميدونم كه تا حالا اتفاقات به بهترين شكل ممكن اتفاق افتاده.
واقعا واسه چي اين اتفاقات ميافته؟
خواب بودم. ساعت چهار نصفه شب، نميدونم به خاطر تشنگي بود يا چي، از خواب پريدم و ديدم چراغ تلفنم داره خاموش روشن ميشه. نصفه شبي از خوندن شعرايي كه فرستاده بود شاخ درآوردم. و البته از اون بيشتر ذوق كردم!
تو همون منگي خواب نوشتم :
اگه با اين پيغاما كنارم بودي درسته ميخوردمت. اينجوري ...
و سعي كردم با رمزاي ياهو چند تا بوس پشت سر هم و قاطي پاتي رو نشون بدم!
ديشب شعرش رو پاسخ دادم و نوشتم :
دروازهي خانه را بسته بودم و
چفت در را.
اي عزيز از كدامين در درآمدي
تا به رؤياي من اندر شوي؟
امشب از سفر برميگرده.
خدا كنه بشه، وقتي كه ميرسه، برم سراغش.
Ɛ
همونطور كه وقتي قراره اتفاق بدي براي آدم بيفته همه چيز جفت و جور ميشه و وقايع ناگوار از هر طرف رو سر آدم خراب ميشن، وقتي هم قراره اتفاق خوبي بيفته، اونقدر ساده و غير منتظره ميفته كه اصلا قابل تصور نيست.
من نميدونم اين دوستي چقدر زنده ميمونه؛ دو روز، سه روز، يه هفته، يه سال؟ و خوب ميدونم كه خراب كردن خيلي سادهتر از ساختنه و زيباترين اتفاقات ميتونه در يك لحظه به سادهترين و مسخرهترين شكل تماما خراب بشه. اما اين رو هم ميدونم كه تا حالا اتفاقات به بهترين شكل ممكن اتفاق افتاده.
واقعا واسه چي اين اتفاقات ميافته؟
اشتراک در:
پستها (Atom)