۱۳۸۴ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه

پريشب دو تا شعر برام فرستاد.
خواب بودم. ساعت چهار نصفه شب، نميدونم به خاطر تشنگي بود يا چي، از خواب پريدم و ديدم چراغ تلفنم داره خاموش روشن مي‌شه. نصفه شبي از خوندن شعرايي كه فرستاده بود شاخ درآوردم. و البته از اون بيشتر ذوق كردم!
تو همون منگي خواب نوشتم :
اگه با اين پيغاما كنارم بودي درسته مي‌خوردمت. اينجوري ...
و سعي كردم با رمزاي ياهو چند تا بوس پشت سر هم و قاطي پاتي رو نشون بدم!


ديشب شعرش رو پاسخ دادم و نوشتم :

دروازه‌ي خانه را بسته بودم و
چفت در را.
اي عزيز از كدامين در درآمدي
تا به رؤياي من اندر شوي؟


امشب از سفر برمي‌گرده.
خدا كنه بشه، وقتي كه مي‌رسه، برم سراغش.


Ɛ


همونطور كه وقتي قراره اتفاق بدي براي آدم بيفته همه چيز جفت و جور مي‌شه و وقايع ناگوار از هر طرف رو سر آدم خراب ميشن، وقتي هم قراره اتفاق خوبي بيفته، اونقدر ساده و غير منتظره ميفته كه اصلا قابل تصور نيست.
من نميدونم اين دوستي چقدر زنده مي‌مونه؛ دو روز، سه روز، يه هفته، يه سال؟ و خوب مي‌دونم كه خراب كردن خيلي ساده‌تر از ساختنه و زيباترين اتفاقات مي‌تونه در يك لحظه به ساده‌ترين و مسخره‌ترين شكل تماما خراب بشه. اما اين رو هم مي‌دونم كه تا حالا اتفاقات به بهترين شكل ممكن اتفاق افتاده.
واقعا واسه چي اين اتفاقات مي‌افته؟

هیچ نظری موجود نیست: