۱۳۸۴ شهریور ۱۹, شنبه

با آدمايي كه جلوه‌ي اصلي زندگيشون، چه خودشون بدونن چه ندونن، سعي در خفن بودن و آخر همه چي ديده شدنه هيچ ميانه‌اي ندارم. اصلا تازگيا حس مي‌كنم بايد ازشون فرار كنم. كلي چيزاي خوب توشون باشه يه جايي بدجوري پوچ از آب در‌مي‌يان.

دلم آدم ساكت مي‌خواد. دلم آدم آروم مي‌خواد، آدم آروم گرفته، آدمي كه خودي داشته باشه كه براي دست يافتن به سكس و پول و شهرت و فاضل ديده شدن بيشتر، براي خيلي متفاوت‌تر و باحال‌تر ديده شدن، نياز به جيغ زدن يا ور زدن نداشته باشه.

از آدمايي كه كلي حرف و ايده در مورد همه چي دارن، اما خودشون در اثر اتفاقات زندگي يا هر چيز ديگه يه آشغال تمام عيار شدن، هيچ خاطره خوبي ندارم، آدمايي كه حاضر نيستن خودشونو يك ذره هم كه شده براي درست‌تر شدن يه چيز به زحمت بندازن.

۱۳۸۴ شهریور ۱۴, دوشنبه

دوست عزيزم ... ليموترش من!

يه چيزايي تو دوستم هست كه مطمئنم مي‌كنه،
مني‌ رو كه حتي تو لحظات بيش از حد غريب عشقبازي زير بارون هم مطمئن نبودم.
دقايقي كه وقتي الان به يادش مي‌يارم تنم ميلرزه اما نمي‌تونم به خودم دروغ بگم كه اون وقت تمام قلب و روح و بدنم با اتفاق همراه بوده.

واي ...! دوست داشتن هم‌زمانم عجب چيزيه! اصلا يه چيز ديگه‌س!