۱۳۸۴ مرداد ۴, سه‌شنبه

دوستي خوبم تموم شد.
واي! شب آخر سرد سرد شده بود، سرد و بيگانه، كه انگار ديگه هيچ چي براش مهم نيست.
تمام لحظات عاشقانه‌مونو فراموش كرده بود.
تمام چيزايي رو كه تو كتابام نوشته بود، تمام نگاه‌هاشو و تمام حرفهاشو و تمام اشكهايي رو كه از ترس از دست دادن دوستي ريخته بود.
همه رو فراموش كرده بود.
حتي تمام بوسه‌هامون رو.
عشق يه سري آدما گاهي اينجوريه. يهو مي‌ياد و بي هيچ بي هيچ ... نمي‌دونم چي‌اي يهو مي‌ره.


هنوز بهت زده‌م. هنوز مي‌سوزم از اينكه نمي‌فهمم چرا دوستي تو اون تموم شد.
از هيچ كي‌ نمي‌تونم كمك بگيرم. چون دردي دوا نمي‌شه.


عصر رفته بودم نازي آباد دكتر. گردن و دستم خيلي درد مي‌كرد. تمام خيابوناي جنوب شهر بوي اونو مي‌داد، بوي ساعات خوبي رو كه با هم اونجاها مي‌گشتيم. اول تاب آوردم. اما وقتي از دكتر برگشتم تو ترافيك بسته نواب بغضم تركيد و زدم زير گريه. گريه كردم و داد زدم. كنار تمام ماشينايي كه چسبيده بودن بهم. اين اتفاق تا حالا اينجوري تو زندگيم نيفتاده بود. خيلي خوب بود. از گريه كردن لذت مي‌بردم، از داد زدن و از اينكه چيزاي خوبي كه دوستيمون داشت يادم مي‌يومد و روزهاي تلخ آخر رو كنار مي‌زد. تا سينما سپيده گريه كردم. پارك كه كردم ديگه ادامه ندادم. پياده شدم و تمام بطرياي آب معدني‌اي رو كه با هم خورده بوديم و ريخته بوديم كف ماشين و تمام خرت و پرتاي ديگه‌ رو بلند كردم و ريختمشون تو يه كيسه‌ آشغال سياه تو خيابون وصال. بعد گريه‌ها يه كم حالم خوب شد. اميدوار شدم كه ديگه به خودم مسلط شدم. يه كيسه آب گرم كه دكتر گفته بود و دو تا فيلم، براي شب كه تنها بودم، گرفتم. اما شب تو خونه دوباره دلم گرفت و فهميدم هنوز براي خوب شدن زوده. تنها و ساكت نشستم و براي برداشتن تلفن، براي يه تماس كه رنگ و بويي از روزهاي گذشته داشته باشه، له له ‌زدم.
ديگه چي بهش بگم؟ ديگه چي مي‌تونم بهش بگم؟


تو خونه تنهام.
مهره گردنم ساييده شده و گردن و دست و كمرم درد مي‌كنه.
دستم به هيچ كاري نميره.
اشتها ندارم.


زندگي اين جور روزهايي هم داره.
هر دوستي يعني يه روز بد جدايي، لااقل براي يكي، گرچه مي‌تونه اينقدر ناباورانه نباشه.
خوشحالم كه تو صحبتاي وحشتناك ديشب، به خاطر اين كار ناباورانه‌ش از كوره در نرفتم.
خوشحالم كه دست كم مهربوني خودمو، و به قول لادونه عزيز كه ساعت 3 نيمه شب بيدارش كردم و باهاش حرف زدم، خودمو، به خاطر بي‌ثبات بودن انديشه‌ها و فكرها و احساساتش، خراب نكردم.
نه! بايد اين بخشهاي بدش رو نديده بگيرم.
گرچه روزهاي خوب رو هم بايد فراموش كنم.
بايد يه گهي بخورم!
با يادآوري پدرم درمي‌ياد.
خوب شد نوشتم يه كم!
بايد تاب بيارم.
بايد وقتي يه دوست ديگه رو بغل كردم، با عشق، هيچ چي از قبل تو دلم نمونده باشه.

۱۳۸۴ تیر ۳۰, پنجشنبه

روزهاي نه چندان خوبي كه مي‌بايست خوب باشند.



به احتمال زياد آخر اين ماجراي طولاني كنكور ارشد رشته "انرژي و معماري" قبول ميشم تو دانشگاه تهران، تو دانشگاهي كه سالها با حسرت نگاهش كرده بودم، تو رشته‌اي كه همين الان استاداش مي‌گن كه من مي‌تونم پايان نامه دكترامو بدم! رشته‌اي كه چهار ساله توش كار كردم و كلي توش استعداد و تخصص دارم. چقدر عالي! سارا مي‌گفت خيلي داري شانس مي‌ياري اين دوره! بايد قدرشو بدوني (البته منظورش چيزاي ديگه هم بود، مثل كارم، ماشينم، دوستي تازه‌م و ...). و خوب بي‌شك راست مي‌گفت.


نميدونم اين چقدرش به جامعه‌اي كه توش زندگي مي‌كنم برمي‌گرده و چقدرش به خودم، كه احساس مي‌كنم علم و كار علمي هرگز و هرگز نمي‌تونه منو راضي كنه. واقعا چقدر به اين برمي‌گرده كه جامعه من يه جامعه علمي نيست، و علم توش هيچ وقت حرف دست اول و واقعي‌اي نبوده؟ چقدر به اين برمي‌گرده كه تو محل كارم، ميون كلي دكتر و مهندس، يه محقق جوان با استعداد و توانا به نظر مي‌يام، اما خودم معتقدم تا حالا يه تحقيق درست و حسابي، با يه هدف مشخص و يه نتيجه واقعي، دور و برم نديدم، چه برسه كه خودم انجام بدم؟ چقدر به اين برمي‌گرده كه همه‌مون، همه همكارا، مي‌دونيم، و وقتايي كه با هم راحت‌تر ميشيم به هم مي‌گيم، كه اينا فقط يه بازيه براي پول درآوردن، كه تازگيا تحقيق راه خيلي خوبيه براي پول درآوردن؟
اما يعني تو يه جامعه‌اي كه ساز و كار ماجراهاي علمي واقعي‌تر و درست‌تر باشه و رسيدن به دانش بيشتر واقعا يه چيز مطلوب، باز كار علمي مي‌تونه براي يكي تو زندگي بس باشه؟
نميدونم. هر چقدر فكر مي‌كنم مي‌بينم كار علمي نمي‌تونه منو از زندگي راضي كنه. شايد واقعا اين يه موضوع شخصيه. شايد طبيعت من، گذشته من، سرگذشت من، اكنون من، همه اينها، باعث شدن كه فكر مي‌كنم تنها و تنها با خلق استادانه يه اثر، تو مديومي كه دوستش داشته باشم، مي‌تونم از زندگيم راضي باشم.


خلاصه كه اين روزها يه كم تو زندگيم سرگردانم. حس مي‌كنم ديگه بايد آخرين كارها رو تموم كنم و برم سراغ اون چيزايي كه واقعا دوست دارم.
و خوب خيلي متاسفم كه نسبت به اون چيزي كه اونقدر براش زحمت كشيدم هنوز انگيزه‌اي بيشتر از پول درآوردن و افتادن تو باند انرژي بازا ندارم! كه البته اين واقعا برام انگيزه‌اي نيست، كه اگه در حد انگيزه بود اين روزها روزهاي بهتري مي‌شد. انگار بايد يه كار رو جدي جدي و به خاطر خودش دنبال كنم تا بهم نيروي زندگي بده، تا بخشي از زندگي دوست داشتنيم بشه.


حالا تو اين شرايط تنها چيز شوق‌انگيز زندگيم دوستيم با (ن) بود كه اونم يهو بيست روز مريض شد و افتاد تو تخت و ديشب، وقتي منتظر بودم يكي دو روز آخر مريضيش تموم بشه، بهم زنگ زند و گفت كه فرهنگ من به دوستيمون شك كردم. فكر مي‌كنم نبايد به هم وابسته شيم!


روزهاي خوب خيلي لغزانن. روزهاي خوب خيلي لغزان و خيلي خيلي ناپيدان. مهمترين چيز اينه كه وقتي هستن متوجهشون باشي. و خوب متاسفانه خيلي وقتا بايد روزهاي بد، با يادآوري يا وقوع دوبار‌ه‌شون، متوجه روزهاي خوبمون بكنن. مثل فكر كردن به روزهايي كه به خاطر كلاس كنكور مي‌رفتم دانشگاه تهران و واقعا حسرت دانشجوي واقعي اونجا بودن رو مي‌خوردم. يا حالا بعد از اين اتفاق بد، يادآوري روزهاي خوبي كه اونقدر كه بايد قدرشون رو نمي‌دنستم، مثل روزي كه كنار دوستم تو قطار در فاصله چند سانتي‌متري چت مي‌كرديم! ‌من كنار پاي اون و اون كنار پاي من! كه حالا ديگه، اگه همه چي تموم نشه، بايد كلي راه بريم كه دوباره برسيم اونجا.


روزهاي خوب روزهايين كه آدمها شادن، روزهايي كه آدمها از زندگيشون راضين، روزهايي كه آدمها بي اينكه خيلي سختشون باشه براي رسيدن به چيزهايي تلاش مي‌كنن، و روزهايي كه آدمها به چيزهايي كه مي‌خواستن مي‌رسن جشنن؛ جشن قبول شدن، جشن گرفتن يه چك يك ميليوني، جشن به خواب رفتن كنار يك دوست، و حتي جشن اينكه هنوز اونقدري از يه دوستي مونده كه بتونيم حرفهاي تلخ رو خوب بزنيم.


حس مي‌كنم براي غلبه بر اين سرگرداني، براي اينكه نه چيزايي رو كه دوست دارم از دست بدم نه امكاناتي رو كه لازم دارم و نه موفقيتايي رو كه بدست آوردم، بايد بتونم اين دو بخش رو، كار علمي و پول درآوردن و كار آفرينش رو، تو زندگيم واقعا، واقعا و واقعا، دنبال كنم. اگه بخوام يه رشته رو فقط براي تموم كردنش و براي پول درآوردن شروع كنم و ادامه بدم حالم از خودم بهم مي‌خوره و آخرش يه جا مي‌برم. در عين حال اوضاع مالي زندگيمم اونقدر روبراه نيست كه راحت بتونم بهش پشت پا بزنم. تازه من براي اين دست‌آورد واقعا زحمت كشيدم و واقعا برام مهم بوده. من تو كار علمي استعداد و توانايي دارم. چرا به اين‌ها پشت پا بزنم؟
فكر مي‌كنم بايد بتونم دو خط زندگيم رو درست دنبال كنم. فكر مي‌كنم اگه بتونم خورده ريزا رو كنار بزنم مي‌تونم. فكر مي‌كنم اگه بتونم زندگيم رو به ثبات و آرامش و اطمينان برسونم، اگه بتونم به نيازهام پاسخ درست و منطقي بدم، و اگه اراده داشته باشم، مي‌تونم خيلي ساده تا عصر برم دانشكده و سر كار، تو رشته اي كه واقعا توش انگيزه دارم بخونم و كار كنم و پول دربيارم، و عصر بيام تو يه خونه‌اي كه با پول همين كارا خريدم استراحت كنم، شام بخورم و بنويسم و به پنجره خيره بشم، تنهايي تنهايي، يا گاهي با يه مهمون نازنين.


ديشب كه بعد دو سه روز رفتاراي ناراحت‌كننده اون حرفو زد گفتم خوب پس ديگه دليلي براي ادامه دادن نيست، كه به همين سادگي كه الان ديگه شماره‌ها 8 رقمي شد و تو كه از خونه زنگ مي‌زني اسمت نمي‌يفته رو تلفنم، از زندگي هم كنار مي‌ريم. گفتم دوستي هم به يه جور شجاعت و تصميم نياز داره، كه تو كه تو زندگيت اينقدر دنبال جسارت و رفتن و حركتي براي دوست شدن هم بايد يه خطر كني و تصميم بگيري، و يقين پيدا كني براي از دست دادن بعضي چيزا كه تو تنهايي هست و تو دوستي نيست، كه با اين بازي با واژه‌ها نميشه دوست موند و فقط به شكل اعصاب خورد كني آروم آروم خرابش مي‌كنيم. گفتم الان مي‌تونيم كلي در مورد معني كلمات وابستگي و دوستي حرف بزنيم و بگيم تو كدومشو مي‌خواي و من كدومشو، اما به نظرم اين حرفها فايده‌اي نداره، چون توافق حرفها موجب توافق قلبها نمي‌شه. گفتم من اين حق رو براي تو قائلم كه هر وقت خواستي بري، تنها بري، با كس ديگه‌اي بري، بري و بياي يا نياي. ولي دوستي وقتي دوستيه كه تقريبا تمام عيار فكرامونو كرده باشيم و ماجرا رو انتخاب كرده باشيم.
وقتي گفتم موضوع به همين سادگيه كه من ديگه از فردا نميدونم بايد تو رو ببوسم يا نه، كه ديگه همه احساسم تو لبهام نيست، گريه‌ش گرفت. نمي‌خواستم ناراحتش كنم، ولي جايي نبود كه بخوام كوتاه بيام. كافي بود يك ذره ضعيف برخورد كنم تا همه چيز همون ديشب تموم بشه. اون هنوز اين چيزها رو نميدونه. گرچه ممكنه حرفهام كم كم اثر بدي روش بگذاره.
مي‌گفت تو خودت مي‌خواي دوستي رو تموم كني و دنبال بهانه مي‌گشتي. چي بهش مي‌گفتم؟
اما خوب بود! دست كم مثل اون شبهاي دور مكالمه با گريه تموم نشد. بهش گفتم فكر كن به زندگيت و وقتي تصميمت مشخص شد زنگ بزن، چه اين وري چه اون وري.



روزهاي خوب! شب‌هاي خوب! كجان اينا؟ از كجا مي‌يان؟ چه جوري ميمونن؟ چه جوري مي‌رن؟
ما واقعا به از دست دادن‌ها نيازمنديم. واقعا اگه يك روز عذاب‌آور رو نمي‌گذروندم، كه بدون اينكه دوستم هيچ چي بگه حس كنم همه چي داره تموم ميشه، هرگز ارزش چيزي رو كه داشتم ني‌دونستم. تازه حسرت كارهايي رو كه تو دوستي نكردم مي‌خورم. تازه اين فكر كاملا بديهي به نظرم مي‌ياد كه اين زندگي با يه نفر هم يه شيوه زندگي بود كه مي‌بايست بهش بچسبي، كه تنهايي تا دلت بخواد پيش مي‌ياد و اون موقع مي‌توني به طور مطلق با خودت و از خودت زندگي كني.


من هم همه اين درگيريهاي اون رو داشتم. من هم خو كرده بودم به تنهايي و از هر شب با هم بودن خسته مي‌شدم. من هم مي‌خواستم در هر حركتم احساس آزادي مطلق باشه و امكان بي‌نهايت تجربه كردن و رفتن.
ما هر دو اين احساسات رو داريم و خوب فقط وقتي يكي مي‌خواد چيزي رو به اون يكي تحميل كنه دردناك ميشه.
مهم نيست. خوشحالم كه با هم خوب حرف زديم. خوشحالم كه براي اولين بار تو يه همچين شبي تو زندگيم قوي برخورد كردم و وقتي يه روز تمام تو ناراحتي تموم شدن دوستي بودم تونستم بگم متاسفانه اين جوري چاره‌اي نيست و بهتره تمومش كنيم. و خوب اين جمله واقعا درسته. دوستي رو با زور نميشه نگه داشت.


روزهاي خوب كجان؟
شادي روزهاي زندگي چطور پديد مي‌ياد؟
دوستي آدما چطوري رضايت‌بخش مي‌شه؟
هر كي بايد دنبال اون چيزي بره كه دوستش داره. هر كي بايد تا جاي ممكن جسارت كنار زدن چيزاي راه‌بندش رو داشته باشه و روزهاي زندگي رو تو سيل روزمره‌گي طي نكنه.
من دوست دارم نويسنده بشم يا فيلمساز. من دوست دارم اونقدر درآمد داشته باشم كه يه زندگي تنهايي خوب براي خودم بسازم. من دوست دارم دوستي داشته باشم كه هميشه مه‌مونم باشه، هم‌سايه‌م باشه، دوستي كه كنارش تنها نباشم، كنارم تنها نباشه.
من بايد برم دنبال چيزايي كه دوست دارم، اونم همين طور. اون به من كمك كرد كه زودتر و بيشتر متوجه اين موضوع بشم. براي همينم كه شده ازش متشكرم.


امروز ظهر، بعد مكالمه ديشب كه تا نيمه شب طول كشيده بود، رفته بودم براي ناهار خرت و پرت بگيرم. داشتم نوشابه رو حساب مي‌كردم كه يهو (آ) زنگ زد! شاخ درآوردم و خوشحال شدم! فكر كنم يه سالي بود ديگه ارتباطي نداشتيم. از اول هم فقط يكي دو بار حرف زده بوديم. اما من حس مي‌كردم زندگيشو و دنياهاشو و فكراشو خيلي مي‌فهمم و دوست دارم.
زندگي گاهي شوخياي خنده‌داري با آدم مي‌كنه. شايدم يه چيزي، يه نيرويي، به اون گفته كه من ديشب شب بدي داشتم كه بهم زنگ زده! قرار نيست هيچ اتفاقي بين ما بيفته اما در هر صورت هم‌زماني اين دو تا اتفاق يه كم آزاردهنده هم بود.
به هر حال آدمها چاره‌اي ندارن جز اين كه بتونن دل‌بستگي‌هاشون رو به سادگي پاره كنن، كه بتونن هر روز و هر روز با عشق و اميد و شور تازه‌اي زندگي كنن. من هزگر علاقه‌اي به تموم شدن دوستيم ندارم، اما اگه بخواد تموم بشه چه كار مي‌تونم بكنم؟ هيچي. فقط و فقط بايد كاري كنم كه هيچ چيز آزاردهنده‌اي ازش نمونه. همين.


خوشحالم كه بعد مدتها يه يادداشت نوشتم كه ازش راضيم. اما ديگه بايد اين ماجراها رو ول كنم و برم سراغ كار آخرم، پايان‌نامه‌م، برم و دوباره اراده‌مو پيدا كنم، كه تازه مي‌خوام قدرت دنبال كردن دو تا چيز جدا از هم رو هم تو زندگيم پيدا كنم، كه اگه از چيزي كه دوست دارم باز بمونم بيچاره ميشم. ميرم و باز زندگي تنهاييمو پيدا ميكنم. دوستمم يا زنگ مي‌زنه يا نمي‌زنه. يا مي‌زنه و ميگه تمومش كنيم، يا ميگه نميدونم هنوز شك دارم، يا ميگه دوست بمونيم، همون‌جوري مثل اول كه اين حرفها و ترديدها نبود.

۱۳۸۴ تیر ۲۹, چهارشنبه

۱۳۸۴ تیر ۱۹, یکشنبه

با صداي گوگوش:

من همونم كه يه روز مي‌خواستم دريا بشم
مي‌خواستم بزرگترين درياي دنيا بشم

آرزو داشتم برم تا به دريا برسم
شبو آتيش بزنم تا به فردا برسم


كنار نارنجي از پله‌هاي سنگي‌ بالا مي‌‌يومدم كه نارنجي بهت سلام كرد! نمي‌دونستم همديگه‌ رو مي‌شناسين. وقتي برگشتم ببينم به كي سلام كرده ديدمت.


از اين كه هيچ چيز بدي از تو به نارنجي نگفته بودم، از اين كه تو سلامش به تو هيچ نشاني از اون همه ماجراي تلخ دوستش و تو نبود، خوشحال شدم. پيش خودم فكر كردم كه تو اينو تو سلام اون حس كردي و چيزايي كه تو دلت مونده بوده آب شده - آره به همين سادگي - ، كه پيش خودت فكر كردي بيچاره فرهنگ فقط اون وقتا كه خيلي اذيت شد رفتاراش عصبي بوده.

۱۳۸۴ تیر ۱۵, چهارشنبه

ساعت 6 صبح نشده بود كه لرزيدن وحشت‌آور تلفن رو ميز كامپيوتر چوبي از خواب پروندم. تو خواب و بيداري دستمو كش آوردم و گوشي رو برداشتم. صداي مامان دوستم بود. واي چي شده؟ ... خواب بودم كه به خاطر بيدار كردنم عذرخواهي كرد! واي! چي شده؟ ... گفت نه! هيچي. نارنجي حالش خيلي بده مي‌خواد باهات حرف بزنه. واي عزيز دلم! هنوز كامل به هوش نيومده بودم كه نارنجي عزيزم گوشي رو گرفت. صداش در نمي‌يومد. چند كلمه كه حرف زد فهميدم داره گريه مي‌كنه. گفت حالم خيلي بده. نيمه‌شب رفتيم دكتر، اما هنوز حالم خيلي بده.


واي اين دوست آتيش‌پاره من بود كه اينجوري شده بود؟
اين دوست قوي منه كه اين بلا يهو از آسمون سرش اومده؟


ديروز رفتم ديدنش، با يه پازل كره‌ي زمين 540 قطعه‌اي! آخه اين آتيش پاره 2 هفته‌اي بايد تو تخت بمونه و اين موضوع واقعا غير قابل تصوره! اولين بار بود خونه‌ش مي‌رفتم. چه حيف كه اولين بار وقتي اتاق سبزش رو ديدم كه تو تختش افتاده بود. تمام صورتش و دستاش جوش زده بود. جوشاي آبله مرغون! آخه اينم شد بيماري؟ آدم نتونه دوست رنجورش رو محكم بغل كنه و ببوسه؟ آدم نتونه تب و لرزش رو تو خودش گم بكنه؟


امروز صبح، دلم هم كلي سوخت هم يه كم لرزيد.
دوستم وقتي از عذاب بيماري مستأصل و گريان شده بود خواسته بود با من حرف بزنه. يعني من، با اين همه ناخالصي، مي‌تونم پاسخ‌گوي روزاي سخت زندگي دوستم باشم؟ پاسخ‌گوي تنهايي‌ها و رنج‌هاش؟ پاسخ‌گوي احساسات نابش؟ پاسخ‌گوي اشكهاش؟


ظهر اولين روزي كه با هم رفته بوديم چارمحال و بختياري از فرط خستگي تو اتوبوس كنار هم خوابمون برده بود و انگار تو خواب و بيداري دستاي همو پيدا كرده بوديم و گرفته بوديم. وقتي بيدار شديم ديديم همه همسفرا دارن پياده مي‌شن. يه خانمه كه از كنارمون رد شد گفت : من كه دلم نيومد اين كبوتراي عاشق رو بيدار كنم!


نارنجي من زود خوب شو!
نارنجي من، من تو رو فقط سرحال و قوي و ديوانه مي‌تونم تصور كنم!
زود خوب شو! نارنجيم! زود خوب شو كه بريم دشتا و كوهها و درياهاي ايرانو بگرديم! من يه tour guide خوشگل مي‌خوام!