ساعت 6 صبح نشده بود كه لرزيدن وحشتآور تلفن رو ميز كامپيوتر چوبي از خواب پروندم. تو خواب و بيداري دستمو كش آوردم و گوشي رو برداشتم. صداي مامان دوستم بود. واي چي شده؟ ... خواب بودم كه به خاطر بيدار كردنم عذرخواهي كرد! واي! چي شده؟ ... گفت نه! هيچي. نارنجي حالش خيلي بده ميخواد باهات حرف بزنه. واي عزيز دلم! هنوز كامل به هوش نيومده بودم كه نارنجي عزيزم گوشي رو گرفت. صداش در نمييومد. چند كلمه كه حرف زد فهميدم داره گريه ميكنه. گفت حالم خيلي بده. نيمهشب رفتيم دكتر، اما هنوز حالم خيلي بده.
واي اين دوست آتيشپاره من بود كه اينجوري شده بود؟
اين دوست قوي منه كه اين بلا يهو از آسمون سرش اومده؟
ديروز رفتم ديدنش، با يه پازل كرهي زمين 540 قطعهاي! آخه اين آتيش پاره 2 هفتهاي بايد تو تخت بمونه و اين موضوع واقعا غير قابل تصوره! اولين بار بود خونهش ميرفتم. چه حيف كه اولين بار وقتي اتاق سبزش رو ديدم كه تو تختش افتاده بود. تمام صورتش و دستاش جوش زده بود. جوشاي آبله مرغون! آخه اينم شد بيماري؟ آدم نتونه دوست رنجورش رو محكم بغل كنه و ببوسه؟ آدم نتونه تب و لرزش رو تو خودش گم بكنه؟
امروز صبح، دلم هم كلي سوخت هم يه كم لرزيد.
دوستم وقتي از عذاب بيماري مستأصل و گريان شده بود خواسته بود با من حرف بزنه. يعني من، با اين همه ناخالصي، ميتونم پاسخگوي روزاي سخت زندگي دوستم باشم؟ پاسخگوي تنهاييها و رنجهاش؟ پاسخگوي احساسات نابش؟ پاسخگوي اشكهاش؟
ظهر اولين روزي كه با هم رفته بوديم چارمحال و بختياري از فرط خستگي تو اتوبوس كنار هم خوابمون برده بود و انگار تو خواب و بيداري دستاي همو پيدا كرده بوديم و گرفته بوديم. وقتي بيدار شديم ديديم همه همسفرا دارن پياده ميشن. يه خانمه كه از كنارمون رد شد گفت : من كه دلم نيومد اين كبوتراي عاشق رو بيدار كنم!
نارنجي من زود خوب شو!
نارنجي من، من تو رو فقط سرحال و قوي و ديوانه ميتونم تصور كنم!
زود خوب شو! نارنجيم! زود خوب شو كه بريم دشتا و كوهها و درياهاي ايرانو بگرديم! من يه tour guide خوشگل ميخوام!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر